اسلایدر

داستان شماره 630

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 630

داستان شماره 630

 


داستان حضرت هود( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت هود يكي از انبياي الهي است كه نام مباركش هفت بار در قرآن آمده ويك سوره نيز به نام ايشان مي باشد.هود از نوادگان حضرت نوح بوده وبا هفت واسطه به او مي رسد.ايشان را به اين خواطر هود مي گفتند كه از گمراهي قومش نجات يافته بود واز طرف خداوند براي هدايت قومش انتخاب شده بود.


رسالت حضرت هود(ع)
حضرت هود در سن چهل سالگي بر قومي به نام عاد مبعوث شد.محل سكونت اين قوم در احقاف بوده است.آنها مردمي قوي وتنومند بودند وبا دستان خويش كوهها را مي شكافتند.همچنين صاحب شهرهاي آبادو وخرم بودند.آنها قومي طغيانگر،شهوت پرست ،گمراه ولجوج بودندو حاضر نبودند دست از كارهاي خلاف خود بردارند ودر برابر حق تسليم شوند.هود قوم خود را به پرستش خداي يگانه دعوت مي كرد ولي آنها دعوتش را نمي پذيرفتند وبه او نسبت دروغ مي دادند.
اين قوم خدا را به خاطر نعمتهايش سپاس نمي گفتند وغرق در غرور وشهوت بودند.هود بسيار آنها را نصيحت ميكرد اما اقدامات هود هيچ تاثيري بر آنها نگذاشت وآنها از هود درخواست تحقق وعده الهي كه همان نزول عذاب بود كردند.هود از سخنان آنها خشمگين شد وبه آنها گفت به زودي عذاب الهي بر شما نازل خواهد شد.پس منتظر باشيد.

سرانجام وحشتناك قوم عاد

پس از آنكه هود قوم خود را كه حدود هفتصد وشصت سال طول کشیدهدايت نمود وآنها از او سرپيچي كرده ودعوتش را اجابت نكردند مدت سه سال باران نباريد واين فقط هشداري بود مبني براينكه عذاب نزديك است.
هود از اين فرصت استفاده كرد ومجددا از آنها خواست كه توبه كرده وبه خدا ايمان بياورند.گروهي از مردم به نزد هود رفته واز او طلب دعا كردند.هود نيز در حق آنها دعا كرد ومجددا باران بر آنها نازل شد وسرسبزي وخرمي به سرزمينشان بازگشت اما آنها همچنان به كفر خود ادامه دادند طوريكه اين بار اراده خدا بر اين قرار گرفت كه عذاب را برآنها نازل نمايد.
خداوند متعال باد بسيار شديدي بر آنها نازك كرد كه به مدت هفت شب وهشت روز بر آنها وزيد ويكايك آنها را نيست ونابود نموده وبدنهايشان را قطعه قطعه نمود به طوريكه حتي يكي از آنها نيز زنده نماندند وفقط هود واطرافيانش از اين عذاب نجات يافتند.آنها بعد از پايان عذاب ونابودي كافرين به سرزمين حضرموت كوچ كرده وتا آخر عمر در آنجا زندگي نمودند

[ یک شنبه 30 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 629

داستان شماره 629

داستان حضرت نوح ( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت نوع يكي از پيامبران عظيم الشان الهي است كه نام مباركش 43 بار در قرآن مجيد آمده است ونيز سوره اي به نام ايشان مي باشد.وي اولين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت وكتاب مستقل بوده ونيز اولين پيامبر بعد از ادريس مي باشد.شغلش نجاري ومردي بلند قامت وتنومند بوده وصورتي گندم گون داشته است.مركز بعثت ودعوتش در شامات وفلسطين وعراق بوده است.ايشان 2500 سال عمر كرد ومدت پيامبريش 950 سال بود و200 سال به دور از مردم به ساختن كشتي پرداخت ونيز 500 سال بعد از طوفان زندگي كرد.
در اواخر عمر جبرئيل بر او نازل شد وبه او اعلام كرد كه مدت نبوت وعمرت به سر آمده وبايد اسم اكبر وعلم نبوت را به پسرت سام واگذار نمائي وآن حضرت چنين كرد وپس از وصاياي خود دعوت حق را لبيك گفت .قبر او در نجف ودر بالاسر حضرت علي(ع) مي باشد. 


رسالت حضرت نوح(ع)


نوح در850 سالگي به پيامبري مبعوث شد.مردم عصرش غرق در بت پرستي،خرافات وفساد بودند وآنقدردرعقايد خود لجوج بودند كه حاضر بودند بميرند اما دست ازعقايدشان بر ندارند.آنها دست فرزندان خود را گرفته وبه نزد نوح مي بردند وبه آنها مي گفتند كه در صورت زنده ماندن پس از ما هرگز از اين ديوانه پيروي نكنيد.حضرت نوح آنها را نصيحت مي كرد تا دست از بت پرستي وفساد بردارند اما آنها به ايشان توجهي نمي كردند وپيامبري او را انكار مي كردند واو را دروغگو مي خواندند.نوح در پاسخ آنها مي گفت: اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم آيا باز هم انكارم مي كنيد؟اي قوم؛من براي اين دعوت از شما اجر وپاداش نمي خواهم واجرم با خداست.نوح با دلسوزي آنها را نصيحت مي كرد وبه چشم فرزند خود به آنها نگاه مي كرد اما آنها بر عناد وكينه خود افزودند وگفتند با ما زيادي جر وبحث مي كني .اگر راست مي گوئي عذابي بر ما نازل كن.
نوح از رفتار آنها به ستوه آمد واز خداوند ياري طلبيد وشكايت قومش را به خدا كرد ؛چون در طول اين مدت جز اندكي به او ايمان نياوردند واو را به ديوانگي متهم مي نمودند ومانع تبليغ او مي شدند .گاهي آنقدر او را مي زدند كه بيهوش روي زمين مي افتاد و وقتي به هوش مي آمد غسل مي كرد وكار خود را دوباره شروع مي كرد.او تمام تلاش خود را براي هدايت قومش گرفت اما چون كارش را بي نتيجه ديد آنها را نفرين كرد وبه خداوند عرضه كرد:
هيچ يك از كافران را باقي نگذار ،زيرا بندگانت را گمراه ساخته وجز فرزندان بدكار وكافر  ازآنها به وجود نخواهد آمد.


ساختن كشتي نجات وسرانجام قوم تلخش


خداوند دعوت نوح را اجابت كرد واراده كرد قبل از نابودي قومش او وهمراها نش را نجات دهد.براي همين  دستور ساختن كشتي را صادر نمود.
اما قوم نوح از اينكه نوح آنها را رها كرده  وبه نجاري روآورده بود تعجب كرده واو را مسخره مي كردند.اما نوح در جوابشان گفت كه به زودي به عذاب الهي گرفتار خواهيد شد وآن وقت ما شما را مسخره خواهيم كرد.پس از اتمام كار ساختن كشتي خداوند به او دستور داد به زبان سرياني از همه حيوانات دعوت به عمل آورد .نوح اينكار را كرد واز هر نوع جانوري يك جفت وارد كشتي كرد تا نسل آنان از بين نرود.همچنين او به دستور خداوند كليه اعضاي خانواده خود ونزديكان ومومنين را به جز همسر وپسرش كنعان كه از كافران بودند وارد كشتي نمود


سرگذشت دردناك فرزند نوح 


نوح به سراغ پسر خود آمد واز او خواست كه ايمان آورده وبر كشتي سوار شود ولي او دعوت پدر را نپذيرفت و بر كفر خود اصرار نمود وبه پدر گفت :من براي نجات خود به بلنديها خواهم رفت .نصايح نوح در فرزندش اثر نكرد و تلاشش براي نجات او بي نتيجه ماند ودر نتيجه امواج خروشان او را به كام خود برد.
نوح با ديدن اين منظره فرياد زد پروردگارا پسرم از خاندان من است ووعده تو در مورد نجات خاندانم حق است.اما خداوند در پاسخ گفت: او از اهل تو نيست وعمل ناصالحي است.پس آنچه را كه از آن آگاه نيستي از من نخواه.
بدين ترتيب آب بالا آمد وكشتي به حركت در آمد.آب از زمين جوشيدن گرفت و با آب آسمان پيوند خورد وهمه كافران را به كام خود فرو برد ونابود كرد.پس از هلاكت تمامي كافران به دستور خداوند زمين آبها را در خود فرو برد وكشتي بر كوه جودي پهلو گرفت.طبق برخي روايات كشتي در سرزمين موصل فرود آمد ونوح وهمراهان كه حدود 80 نفر بودند در كنار كوه جودي خانه هايي ساخته وبه زندگي خود ادامه دادند.بعدا نسل بشر نيز از همين 80 نفر ونيز سه تن از فرزندان نوح به نام سام-حام ويافث ادامه يافت


منابع قرآنی:آل عمران ۲۳ /نساء۱۶۳ /انعام۸۴ /اعراف۶۰-۶۳-۵۹-۶۹ /توبه۷۰/یونس۷۱/ابراهیم۹ /هود ۲۵-۲۶-۳۲-۳۶-۳۹-۴۰-۴۱-۴۲-۴۵-۴۶-۴۸-۸۹ /اسراء۳-۱۷ /مریم۵۸/انبیاء۷۶/حج۴۲/مومنون۲۳/فرقان۳۷/شعراء۱۰۵-۱۰۶-۱۱۶ /عنکبوت۱۴/احزاب۷/صافات۱۹-۷۵ /ص۱۱/غافر۵-۳۱/شوری۳/ق۱۲/ذاریات۴۶/نجم۵۲/قمر۹-۱۰-۱۴/حدید۲۶/تحریم۱۰/نوح۱-۴-۵-۶-۲۱-۲۳-۲۴-۲۷

[ یک شنبه 29 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 628

داستان شماره 628

داستان حضرت آدم ( ع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
نام مبارك حضرت آدم(ع) كه نخستين پيامبراست بيست وپنج باردرقرآن آمده است. امام صادق(ع) مي فرمايد:دليل ناميدن آدم به اين نام بدان خاطر است كه او از اديم وپوسته وقشر زمين آفريده شده است.
پ وي نهصد وسي سال عمر كرد وسرانجام در پي تبي طولاني در روز جمعه يازده محرم وفات يافت.
س از برگزيدگي آدم ومسجود فرشتگان قرار گرفتن به وي وزوجه اش از جانب خداوند د در امالى بسند خود از عبد السلام بن صالح هروى روايت كرده گفت حضور حضرت رضا عليه السّلام عرض نمودم در باره درختى كه آدم از آن تناول نموده روايات مختلف نقل ميكنند آن درخت چه بود فرمود درختهاى بهشت هر كدام داراى چندين نوع ميوه هستند مثلا درخت گندم است و ليكن انگور و ميوه‏هاى ديگر هم دارد و مثل درختان دنيا نيست و چون خداوند آدم را گرامى داشت و بفرشتگان امر فرمود كه او را سجده كنند پيش نفس خود تفاخر نموده و گفت آيا خداوند مخلوقى افضل از من خلق فرموده است.
خطاب رسيد اى آدم بساق عرش نظر كن مشاهده نمود ديد نوشته شده است:
لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة.
آدم عرض كرد اينها كيستند فرمود ذريه تست لكن از تو و تمام مخلوقات بهتر و شريفتر باشند و اگر بخاطر آنها نبود نه ترا و نه بهشت و جهنم و آسمان و زمين را خلق نميكردم اى آدم مبادا بچشم حسادت بر آنها نظر كنى و گر نه از جوار خودم دورت خواهم كرد آدم بر خلاف امر خداوند بر آنها حسد ورزيد و آرزوى مقام ايشان نمود شيطان هم بر حوا مسلط شد و او نيز بحضرت فاطمه عليهما السلام حسادت نمود و بالاخره آدم و حوا از ميوه آن درخت خوردند و خداوند آنها را از جوار خود بيرون نمود و هر چه آدم و حوا از البسه بهشتى كه پوشيده بودند از آنها ساقط شد و شروع كردند بپوشانيدن خودشان را با برگ درختان بهشتى و از طرف خداوند خطاب شد بآنها وَ ناداهُما رَبُّهُما أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ گفتند قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ سپس فرود آمد آدم بر كوه صفا لذا آن كوه را صفا گويند براى فرود آمدن آدم صفوة اللّه بر آن و حوا بر كوه مروه از اينجهت كه مروه فرود آمد بر آنكوه نام او را مروه گذاشتند و آدم تا چهل روز در حالت سجده گريان بود براى دور شدنش از بهشت پس از آن جبرئيل باو نازلشد فرمود اى آدم مگر خداوند ترا بدست قدرت خود نيافريد و در جسدت روح دميده نشد و مسجود فرشتگان نگرديدى گفت چرا فرمود مگر خداوند ترا از نزديك شدن بآندرخت نهى نفرموده بود كه از ميوه آن نخورى پس چرا نافرمانى نمودى گفت اى جبرئيل شيطان بخداوند قسم خورد كه من ناصح و مهربان هستم و گمان نميكردم مخلوقى بخداى خود كه او را آفريده قسم بدروغ بخورد.
حضرت عسكرى عليه السّلام فرمود كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى بندگان خدا زمانى كه آدم مشاهده كرد و ديد كه نورهائى از پشت او بيرون ميآيد (زيرا خداوند انوار ما را از ساق‏هاى عرش به پشت آدم منتقل نمود) نورى ديد ولى از براى او اشباح آن نورها ظاهر نشد عرض كرد پروردگارا اين نور چيست.
فرمود:اين انوار اشباحى است كه از شريفترين بقعه‏هاى عرش بيشت تو منتقل نمودم و چون تو جايگاه آن انوار شدى بسبب وجود آن نورها بملائكه امر نمودم تا ترا سجده كنند عرض كرد خداوندا آن اشباح را بمن جلوه‏گر ساز خطاب رسيد بساق عرش نظر كن چون آدم نظر بساق عرش نمود ما را چون صورت انسانى كه در آينه جلوه نمايد در ساق عرش بديد گفت پروردگارا اين صورتهاى چه اشخاصى هستند فرمود اينها اشباح برترين و بالاترين مخلوقات من باشند.اين است محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و منم محمود و حميد و نام او را از نام خود مشتق كردم و اين است على و منم على العظيم و اسم او را از نام خود بيرون آوردم و اين فاطمه است و من فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هستم. و در روز قيامت دشمنان و دوستانم را از هم جدا سازد و اسمش را از اسم خود بيرون نمودم و اين دو حسن و حسين هستند و من محسن ميباشم و اسم اينها نيز از اسم من مشتق گرديده و اينها بهترين مخلوق من ميباشند و بسبب وجود آنها به بندگان ثواب و عقاب داده ميشود و بايد بدرگاه من بآنها توسل جسته و هرگاه بتو ابتلاآت دست دهد آنها را نزد من شفيع گردان و من قسم ياد كرده‏ام كه هر كس ايشانرا در درگاه من شفيع خود نموده و بوسيله آنها طلب حاجت نمايد مسئولش را اجابت نموده و شفاعت آنها را بپذيرم سپس آدم بآنها متوسل شد و خداوند توبه‏اش را پذيرفت و گناه او را آمرزيد.(یک
چگونگى نشو و انتشار نسل بشر

قوله تعالى

 

الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً

عياشى بسند خود در ذيل اين آيه از ابى بكر حضرمى روايت كرده گفت سؤال نمود از من حضرت باقر عليه السلام مردم چه ميگويند در باره تزويج كردن آدم فرزندان خود را عرض كردم گويند حوا براى آدم در هر شكمى پسر و دخترى بزائيد پس از آنكه آنها بحد رشد و بلوغ رسيدند و غريزه شهوت در آنان هويدا شد تزويج نمود دختران را به پسرانى كه با آنها متولد نشده بودند و باين روش نسل بشر افزايش و صورت گرفت، فرمود آن حضرت: دروغ ميگويند اين سخنان را مجوسيها گفته‏اند تا براى صحت عمل و كردار خودشان كه با محارم خود ازدواج ميكنند دليل و شاهد باشد اي حضرمى بدان انتشار نسل بشر از اينقرار است وقتى شيث هبة اللّه متولد شد و بحد بلوغ رسيد آدم از خداوند تقاضا كرد كه براى او زوجه‏اى بفرستد خداوند حور العينى را بزمين فرستاد از براى شيث، آدم او را تزويج به فرزند خود كرد چهار فرزند پسر از او بوجود آمد خداوند امر كرد بآدم كه جنيه‏اى بفرزند ديگرش تزويج نمايد از آن جنيه چهار فرزند دختر متولد شد اين دختران را به ازدواج پسران شيث در آورد آنچه زيبائى و جمال است از حور العين و هر چه حقد و كينه توزيست از طرف جنيه و آنچه بردبارى و حلم است از جهت آدم است وقتى آن حوريه فرزندان را بزمين نهاد خداوند او را بآسمان بالا برد
و بسند ديگر از آنحضرت روايت كرده فرمود وقتى پسران آدم بحد رشد و كمال رسيدند خداوند چهار حوريه بزمين فرستاد و امر فرمود كه به چهار فرزندانش آدم آنها را تزويج كند از ايشان فرزندانى بوجود آمد پسر و دختر وقتى بالغ شدند دختران 2 برادر را به پسران ديگر تزويج كرد و پس از تولد خداوند آن حوريه‏ها را بآسمان بالا برد و فرمود بجاى آنان چهار جنيه تزويج آن پسران بنمايد و به اين صورت نسل بشر توسعه يافت پس آنچه حلم و بردباريست از طرف آدم باشد و هر چه حسادت و بدبينى و زشتى مشاهده كنيد از ناحيه جنيه و آنچه زيبائى و صفا و نيكوئى به بينيد از جهت حوريه است.و نيز بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود خداوند آدم را از آب و گل آفريد بدين سبب همت اولاد آدم در آب و گل است و حوا را پيش پاى آدم خلق فرمود لذا همت زنان توجه كردن بمردان است پس بايد زنان را در خانه‏ها حفظ كنيد
ابن بابويه بسند خود از زراره روايت كرده گفت حضرت صادق عليه السلام از من سؤال فرمود كه مردم ابتداء نسل بشر را از ذريه آدم چگونه ميدانند؟ عرض كردم ميگويند خداوند بآدم وحى فرمود دخترانش را به پسران خود تزويج كند و اصل مردم از برادر و خواهر اوليه ميباشد، فرمود پناه ميبرم بخدا از اين افتراء و دروغ آيا نعوذ باللّه پيغمبران و امامان و مؤمنين از حرام خلق شده‏اند و خداوند نميتوانست آنها را از حلال بيافريند؟! و حال آنكه دو هزار سال پيش از خلقت آدم بقلم امر فرمود جارى شود بر لوح محفوظ و حوادث عالم را تا روز قيامت بنويسد و از جمله چيزهائى كه نوشت حرام بودن تزويج
خواهران و برادران و مادران بر فرزندان و ساير محرمات سببى ديگر بود و من خبر دارم كه بعضى از حيوانات كه خواهر خود را نميشناسند اگر با آنها جمع شدند بعد بر آنان معلوم شود كه با خواهر و يا مادرشان بوده آلت خود را با دندان قطعه قطعه و جدا ساخته و بيهوش شده و هلاك ميشوند پس چگونه انسان با هوش و كمال مرتكب اين عمل ميشود و ما مى‏بينيم كه حرمت آنها در چهار كتاب آسمانى توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و قرآن محمد كه در عالم اين كتب مشهورند تصريح شده و چيزى از آنها در اين كتب جايز و حلال نيست و اصل اين سخنان از مجوسيان كه از پيغمبران و دانشمندان روى بر تافته‏اند ميباشد كه بعقيده باطل خود حرف ميزنند خدا آنها را بكشد، اى زراره بدان كيفيت ازدياد نوع بشر از اين قرار بود كه براى حضرت آدم حوا هفتاد شكم جفت زائيده در هر بار يك پسر بود يك دختر تا آنكه قابيل برادر خود هابيل را كشت و از شدت تأثر تا پانصد سال ناتوان شد سپس توانائى او برگشت و پس از نزديكى با حوا خداوند شيث هبة اللّه را منفردا و به تنهائى باو عطا فرمود و او اول وصى بود كه در روى زمين باين سمت منصوب و به پسران آدم پيغمبرى يافت و بعد از شيث يافث را نيز منفردا بآدم عطا فرمود و چون هر دوى آنها بحد بلوغ رسيدند و مشيت خدا بر آن تعلق گرفت كه نسل بشر را زياد منتشر گرداند چنانچه در لوح محفوظ او گذشته بود بعد از ظهر روز پنجشنبه حور العينى بنام بركه (نزله خ) بزمين نازل و به آدم امر فرمود كه او را به شيث تزويج نمايد و فرداى آن روز حور العين ديگرى فرستاد (و در بعضى روايات جنيه‏اى) و امر نمود كه او را به يافث تزويج كند.سپس از شيث پسرى و از يافث دخترى به عرصه وجود آمد و چون آن دو بحد بلوغ رسيدند به آدم وحى رسيد دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد و از نسل پاك و حلال شيث و يافث پيغمبران و مؤمنين بوجود آمدند نه از خواهر و برادر آنگاه فرمود اى زراره مردم در كيفيت خلق حوا چه ميگويند عرض كردم ميگويند خداوند حوا را از پهلوى چپ آدم خلق نموده، فرمود پناه ميبرم بخدا آيا خداوند توانائى نداشت كه او را ابتداء مانند آدم خلق نمايد؟! حرف اين مردم سبب ميشود كه راهى از براى گفتار متكلمين باز شود كه ميگويند آدم با عضوى از بدن خود نكاح كرده اى زراره بدان كه خداوند حوا را نيز از گل آفريد و او را پيش پاى آدم خمير نمود و بعد حركتى كرد كه آدم متوجه حركت او شد و چون بسوى او نظر نمود مخلوقى زيبا كه در خلقت شباهت تامى به او داشت ديد باو گفت تو كيستى؟ حوا جواب داد مخلوقى از آفريدگان خدا ميباشم آدم گفت پروردگارا اين مخلوق نيكو منظر كه در قرب جوار من است كه باشد من از ديدارش بسى مسرورم فرمود اين كنيز من حوا و مؤنث ميباشد آيا ميل دارى كه انيس و مونس و فرمانبردار و همزبان تو باشد؟ عرض كرد بلى پروردگارا سپاسگزار اين نعمت هستم، فرمود اى آدم چون صلاحيت هم زيستى با تو را دارد او را از من خواستگارى كن بطورى كه در علم خدا و در لوح محفوظ جارى است و مقدر شده بود شهوت بر اندام آدم مستولى گرديد و رغبت به حوا پيدا كرد و از خداوند خواستگار او شد تا رضاى خاطر حق چه باشد خطاب رسيد خوشنودى من بر آنست كه احكام دين را به حوا تعليم كنى آدم اجراى آن امر را قبول نمود خداوند هم فرمود من او را بتو تزويج كردم برو بجانب حوا آدم عرض كرد او بجانب من بيايد خداوند فرمود نميشود بايد تو بجانب او رفته و با او نزديكى نمائى و اگر آدم بطرف حوا نميرفت رسم بر اين ميشد كه زنان بخواستگارى مردان ميآمدند اين بود خلقت حوا و ابتداى نسل بشر اى زراره.
و نيز بسند خود از ابى بصير روايت كرده گفت از حضرت صادق عليه السلام سؤال نمودم بچه علت خداوند آدم را بدون پدر و مادر آفريد و حضرت عيسى را بدون پدر فرمود براى آنكه قدرت خود را بمردم بفهماند و بدانند خدا بر همه چيز توانائى دارد ميتواند مخلوقى را بدون مرد بيافريند چنانچه مردى را بدون مادر و زن خلق نمود و فرمود اينكه زن را نساء ناميده‏اند براى آن بود كه آدم غير از حوا مونسى نداشت.(دو

1-تفسیر جامع،ج1،ص:149
2- تفسير جامع، ج‏2، ص: 6 الی10

[ یک شنبه 28 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 627

داستان شماره 627

داستان حضرت ادريس(ع

 

بسم اله الرحمن الرحیم

حضرت ادريس يكي از پيامبران الهي است كه نامش دو بار در قرآن كريم آمده است.ادريس كلمه اي غير عربي است ونامگذاريش به اين اسم به اين دليل است كه او حكم خدا وسنتش را به مردم درس مي داده است.
ادريس از لحاظ تقدم زماني بعد از حضرت آدم(ع) در قرآن از پيامبران شمرده شده وميان او وآدم پنج پيامبر فاصله بوده است.ادريس در مصر متولد ودر سيصد سالگي رحلت فرمود .
شخصيت ادريس
او مردي بود با شكمي فراخ وسينه اي بزرگ كه همواره در اين فكر بود كه آسمان وزمين ومخلوقات پروردگاري مدبر وحكيم دارد .
سي يا پنجاه صحيفه توسط جبرئيل بر او نازل شد واو نخستين كسي است كه بعد از آدم با قلم نوشت وخداوند به او علم نجوم وحساب وهيات داد كه معجزه اوست و اولين كسي بود كه خياطي كرد ولباس دوخت.
قرآن مجيد او را به سه صفت وصف مي كند:صبر وشكيبائي-صدق وراستي-بلندي مقام وبزرگي

پادشاه زمان ادريس


امام باقر(ع) مي فرمايد در زمان ادريس پادشاهي ستمگر به نام يبوراسب زندگي مي كرد.روزي يبوراسب از سرزمين سبز وخرمي عبور كرد كه متعلق به شخص مومني بود.پادشاه از او خواست كه زمين را به او واگذار كند اما مرد گفت كه خانواده خودم به آن محتاج تر است.اين سخن مرد باعث ناراحتي پادشاه شد ودر نتيجه با مشورت زنش تصميم به قتل مرد گرفتند وبا اجير كردن چند نفر او را به قتل رساندند.خشم الهي به جوش آمد وبه ادريس وحي شد كه به پادشاه اعتراض كن واين خبر را برسان كه به زودي از تو انتقام خواهم گرفت وتو را از اريكه قدرت به زير خواهم كشيد وشهرت را خراب وزنت طعمه سگان خواهد شد.
ادريس وحي را ابلاغ كرد اما از طرف پادشاه به مرگ تهديد شد وچون ممكن بود به قتل برسد از آن شهر كوچ نمود واز خداوند خواست تا ديگر باران به آن ديار نبارد.خداوند به ادريس فرمود در اينصورت شهر ويران شده وعده زيادي هلاك خواهند شد اما ادريس به اين امر رضايت داد وبا يارانش به غاري پناه بردند وغذاي آنها توسط فرشته اي تامين مي شد.از طرف ديگر عذاب خداوند نازل شد ،شهر ويران گشت ،پادشاه كشته وزنش طعمه سگها گشت.


مدتها بعد پادشاه ستمگر ديگري حكمفرما شد.


مدت بيست سال گذشت واز آسمان باراني نباريدومردم كم كم در اثر فقر وگرسنگي به انابه وتوبه افتادند وبه تضرع ودعا پرداختند.خداوند به ادريس وحي كرد كه قومت توبه كرده اند،من از آنها گذشتم تونيز بگذراما ادريس زير بار نرفت ودر نتيجه خداوند روزيش را قطع كرد اينكار باعث ناراحتي واعتراض ادريس به خداشد.خداوند فرمود :تو سه روز بدون غذا مانده اي واينگونه درمانده شده اي پس چگونه از قومت كه بيست سال گرسنگي كشيده اند غافل مانده اي؟پس برخيز ودر پي كسب روزي تلاش كن.ادريس از گرسنگي وارد شهر ومنزل پيرزني شد كه از آنجا بوي نان تازه مي رسيد .از پيرزن درخواست قرص ناني كرد وپيرزن گفت كه نفرين ادريس چيزي براي ما باقي نگذاشته است ،اما ادريس با اصرار سهم فرزند پير زن را گرفت وفرزند با مشاهده اينكار از ترس گرسنگي جان داد .مرگ پسر باعث ناراحتي پيرزن شد اما ادريس جان دوباره به آن پسر داد .پس از اين واقعه پير زن به ادريس ايمان آورد واين خبر را به ساير مردم داد ومردم وپادشاه به استقبال او رفته وبه او ايمان آوردند.
به دعاي ادريس باران سيل آسايي بر آنان نازل شد وآنان را از قحطي نجات داد


قبض روح حضرت ادريس(ع


خداوند بنا به دلايلي به يكي از فرشتگان غضب نموده ودر نتيجه بالهايش را كنده واو را به جزيره اي در درياي سرخ تبعيد نموده بود . فرشته نزد ادريس رفته واز او درخواست شفاعت نمود وادريس او را دعا كرد وخداوند فرشته را عفو كرد . فرشته در عوض از ادريس خواست كه از او حاجتي بخواهد وادريس درخواست كرد كه به آسمان چهارم پرواز كند.وقتي ادريس به آسمان چهارم رفت عزرائيل را ديد كه با تعجب به او نگاه مي كند .ادريس وقتي دليل تعجب او را پرسيد عزرائيل در جواب گفت : خداوند به من دستور داده كه جان تو را درميان  آسمان چهارم وپنجم  بگيرم در حاليكه ميان اين دو آسمان وساير آسمانها از يكديگر پانصد سال فاصله است .آنگاه او رادر همانجا قبض روح نمود


منابع قرآنی:مریم۵۶-۵۷/انبیاء۸۵

[ یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 626

داستان شماره 626

داستان زندگی حضرت ابراهیم (ع

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت ابراهيم(ع) پیامبر بزرگ الهی
حضرت ابراهيم(ع) پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح(ع) و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار می‌آیند. ابراهیم بر طبق روایات، 3000 سال پس از آفرینش آدم یا 1263 سال پس از نوح، به دنیا آمد. محققان، سرزمین بابل یا شوش یا حران را زادگاه ابراهیم می‌دانند.

حضرت ابراهيم(ع) و نمرود

نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم(ع)، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، "امیله" به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
 
حضرت ابراهيم(ع) و دعوت به توحید
حضرت ابرهیم(ع) که در استدلال و سخنوری از استعداد خوبی برخوردار بود به فرمان خدا دعوت به توحید را از عموی خویش آزر شروع کرد، در مرحله بعد به میان قوم خود رفت و پس از گذر از مرحله سخنرانی و مرز استدلال، برای درهم شکستن باورهای بی‌پایه‌ی بت‌پرستان، با تبر، بت‌های بتکده بت‌پرستان را درهم شکست. او با این کار، مورد خشم نمرود و مردم قرار گرفت و به فرمان نمرود در آتش افکنده شد ولی خدا خطاب به آتش فرمان داد:«یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم»(ای‌آتش! بر ابرهیم سرد و آرام باش.) و ابراهیم بدون آنکه از آتش گزندی ببیند، از میان آن بیرون آمد. ابراهیم، به دستور نمرود، از سرزمین خود رانده شد و همراه همسرش، ساره، به مصر رفت و به دعوت توحیدی خود ادامه داد. پس از ازدواج با همسر دوم خود، هاجر مصری، به شام رفت، آنگاه برای دلجویی از ساره، هاجر و فرزندش، اسماعیل، را به مکه برد و خود به شام برگشت.

حضرت ابراهيم(ع) دوست خدا
او از سوی خدا «خلیل الله»(دوست خدا) لقب یافت. در آستانه پیری به اتفاق فرزندش، اسماعیل، مأمور تعمیر و آبادانی خانه خدا شد و آنگاه به دنبال خوابی که دیده بود، اسماعیل را جهت ذبح به قربانگاه برد و از آزمایش الهی سربلند بیرون آمد. حضرت ابراهیم فرزندی هم از ساره داشت به نام اسحاق که پیامبران بنی اسرائیل از نسل اویند. مدت زندگانی حضرت ابراهیم را از 175 تا 200 سال نوشته اند. وی در مزرعه اش به نام «حبرون» مدفون است که امروزه آن را شهر الخلیل می‌نامند.

ولادت حضرت ابراهيم(ع
ستاره‏شناس هيچ كارى جز به دستور او نمى‏كرد. شبى در ستاره‏ها نگريست. 
به نمرود گفت: ... من چيز شگفتى مى‏بينم 
نمرود گفت: چه مى‏بينى؟
گفت: كودكى به دنیا خواهد آمد كه نابودى ما به دست اوست. 
نمرود شگفت زده، پرسید: آيا تا كنون زنان به او آبستن شده‏اند؟
گفت: نه
نمرود دستور داد تا زنان را از مردان جدا كردند. هيچ زنى را نگذاشت جز اين كه او را در شهر دیگرى جاى داد، تا به او دسترسی نباشد. در پى قابله‏ها فرستاد. آن ها در كار خود چنان ماهر بودند كه هر چه در رحم زن ها بود مى‏فهميدند. قابله‏ها مادر ابراهيم را معاينه كردند. خداى عزّ و جلّ ابراهيم را به پشت مادرش چسبانید. قابله ها گفتند: ما در شكم او چيزى نمى‏يابيم.
بعد از مدّتی مادر ابراهيم، فرزندش را به دنيا آورد. او را شير داد. در غارى پنهانش كرد. سنگى بر درب غار نهاد. روزها مادر ابراهيم به غار می رفت، او را شير می داد و بر می گشت. روزی هم چون گذشته به ديدار او ‏رفت. اين بار كه خواست باز گردد، ابراهيم دامنش را گرفت.
مادر گفت: ... چه مى‏خواهى؟
ابراهيم گفت: مادر جان! مرا با خودت ببر 
مادر ابراهيم گفت: پسرم بگذار تا در اين باره مشورت كنم
مادر ابراهيم نزد آزر عموی ابراهيم آمد. داستان ابراهيم را براى او گفت. آزر گفت: او را طوری نزد من آور تا كسى او را نشناسد. مادرش ابراهيم را آورد. او را بر سر راه نشانيد. برادرانش بر او گذر كردند. ابراهيم به ميان برادرانش رفت و به همراه آن ها داخل خانه شد. چون چشم آزر به او افتاد مهر او در دلش جاى گرفت
روزی برادران ابراهيم بت مى‏ساختند. ابراهيم تيشه به دست گرفت. بتى بسیار زيبا ساخت. بتی که کسی تا آن زمان مانند آن را نديده بود. آزر به مادر ابراهيم گفت: من اميد دارم كه به بركت اين پسر خيرى به ما رسد. ناگهان ابراهيم تيشه به دست گرفت و بتى را كه ساخته بود شكست.  
آزر از اين كار ابراهيم بسيار دل گير شد. به ابراهيم گفت: چه كردى؟ 
ابراهيم(ع) گفت: مگر اين بت را براى چه مى‏خواستيد؟  
آزر گفت: مى‏خواستيم آن را بپرستيم. ؟
ابراهيم(ع) فرمود: آيا چيزى را كه خود مى‏تراشيد پرستش مى‏كنيد ؟
آزر به مادر ابراهيم گفت: اين همان كسى است كه حكومت نمرود به دست او از ميان
می رود.

گفت و گوی حضرت ابراهيم(ع) با نمرود
ابراهيم (ع) با بت پرستی قوم خود مخالفت می ورزيد. بت های آن ها را نكوهش می کرد. او را نزد نمرود بردند. ابراهيم با نمرود به گفت و گو پرداخت. ابراهيم(ع) فرمود: پروردگار من آن كس است كه زنده كند و می ميراند
نمرود گفت: من هم زنده كنم و می ميرانم
ابراهيم گفت: پروردگار من آن كس است كه خورشيد را از مشرق بر مى‏ آورد، پس تو آن را از مغرب برآور. نمرود که به خدا كافر بود، بسیار مبهوت و درمانده شد

مجازات بت شکنی حضرت ابراهيم(ع)
ابراهيم(ع) نزد بت ها رفت. همه بت ها جز بت بزرگ را شكست. تبر را به گردن او آويخت. آنان نزد خدايان خويش بازگشتند. ديدند كه با آن ها چه شده است. با هم گفتند: ... کسی جرأت اين كار را نداشته مگر همان جوانى كه آن ها را نكوهش مى کرد و از آن ها بي زارى مى‏جست. براى او مجازاتى بدتر از سوختن با آتش نيافتند. براى كشتن او هيزم فراوانى گرد آوردند. روز ‏سوزاندن او فرا رسيد. نمرود و اطرافيانش بيرون آمدند. براى نمرود ساختمانى ساختند تا ببينند آتش چگونه ابراهيم(ع) را مى‏بلعد و مى‏سوزاند. ابراهيم(ع) در منجنيق نهاده شد.
زمين گفت: پروردگارا بر روى من كسى جز او نيست كه تو را بپرستد. آيا به آتش سوخته شود؟!. پروردگار گفت: اگر از من در خواست كند او را كفايت خواهم كرد.
دعاى ابراهيم(ع) آن روز اين بود: ... يا احد، يا صمد، يا من لم يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ،  وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ. ابراهيم(ع) گفت: «تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ

پروردگار به آتش فرمود: سرد شو. ابراهيم(ع) در آتش به خود ‏لرزيد. دندان هايش به هم ‏خورد.

پروردگار فرمود: ... و سلامت هم باش. جبرئيل فرود آمد. با ابراهيم(ع) در ميان آتش با او گفتگو کرد

با ديدن اين صحنه نمرود گفت: هر كه خدایى براى خود گيرد بايد مانند پروردگار ابراهيم(ع) باشد. يكى از سران نمرود گفت: من افسونى خواندم كه آتش او را نسوزاند. زبانه‏اى از آتش به سوى او آمد و او را سوزاند. پس از این واقعه لوط به او ايمان آورد. ابراهيم(ع) با ساره و لوط از آن جا به شام مهاجرت كرد


هجرت حضرت ابراهيم(ع
ساره‏ مادر حضرت ابراهيم(ع) با ورقه مادر لوط خواهر بود. اين دو، دختران لاحج پيامبر بودند. حضرت ابراهيم(ع) در جوانى ساره دختر لاحج، خاله‏زاده خود را به زنى گرفت. ساره گله فراوان و زمين هاى بسيار خوبى داشت. هر چه داشت در اختيار ابراهيم(ع) گذاشت. ابراهيم(ع) اداره آن ها را عهده‏دار شد. گله و زراعت او گسترش يافت تا جايى که، كسى نبود زندگيش بهتر از ابراهيم(ع) باشد

ابراهيم(ع) بت هاى نمرود را شكست. نمرود دستور داد تا او را به زندان افكندند. گودالى براى او كندند و هيزم فراوان در آن ريختند. آتش براى او افروختند. ابراهيم در آن آتش افكنده شد تا سوزانده شود. ابراهيم را در آن افكندند. به كنارى رفتند و صبر كردند تا آتش خاموش شد. سر به گودال كشيدند. ابراهيم را ديدند، سلامت است. گزارش او را به نمرود دادند. نمرود فرمان داد او را از سرزمين وى برانند. رمه‏ و اموالش را مصادره كنند. ابراهيم در اين باره با آن ها به گفت و گو پرداخت. ابراهيم(ع) گفت: اگر شما گله و اموال مرا مى‏ستانيد حقّ من بر شما اين است كه آن چه از عمر من در سر زمين شما سپرى شده است به من باز گردانيد. دعوى نزد قاضى نمرود بردند. قاضی عليه ابراهيم حكم داد؛ هر چه در سرزمين آن ها به كف آورده به ايشان باز گرداند. به كسان نمرود حكم كرد؛ آن چه از عمر ابراهيم در سرزمين آن ها سپرى شده به او باز گردانند. اين حكم را به نمرود رساندند. نمرود دستور داد كه: هر چه رمه و مال دارد به ابراهيم بدهند و از سرزمین او بیرونش کنند. نمرود گفت: اگر او در سر زمين شما بماند دين شما را به تباهى مى‏كشاند و به خدايانتان ضرر مى‏رساند

حضرت ابراهيم(ع) را به همراه لوط(ع) از سرزمين خود به سوى شام راندند. ابراهيم(ع) به همراه لوط بيرون شد. لوط(ع) از حضرت ابراهيم(ع) جدا نمى‏شد. ساره هم همراه آن ها بود. ابراهيم(ع) به آن ها گفت: ... من سوى پروردگارم به بيت المقدس مى‏روم.او مرا راهنمایی می نمايد.
حضرت ابراهيم(ع) گله و مال خود را برداشت. او به ساره حساسیّت خاصّی داشت. صندوقى ساخت. او را در ميان آن نهاد. چند قفل بر آن زد. حضرت ابراهيم(ع) رفت تا از محدوده حكومت نمرود بيرون شد. به قلمرو سرزمين دیگری رسيد. به گمرك آن برخورد. در گمرك سر راه او را گرفتند. يك دهم آن چه را داشت از او گمرك گرفت. به صندوق رسيد كه ساره در آن بود.
گفت: در صندوق را بگشاييد تا آن چه را در آن است ده يك كنيم.
ابراهيم گفت: آن را پر از نقره و طلا حساب كن و ده يك آن را بگیر و من هم آن را باز نكنم.
گفت: ناگزير بايد باز شود. ابراهيم را به گشودن در صندوق وا داشت. چون ساره از ميان صندوق پديدار شد، گفت: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟
ابراهيم گفت: اين زن همسر و دختر خاله من است
گفت: چرا او را پنهان ساخته‏اى؟
ابراهيم گفت: نمى‏خواستم كسى او را ببيند
گفت: من نمى‏گذارم از اين جا بروى تا وضع تو و اين بانو را به آگاهى پادشاه برسانم. او پيكى فرستاد تا به پادشاه گزارش دهد. پادشاه از پيش خود پيكى فرستاد تا صندوق ساره را نزد او برند. آن ها براى بردن صندوق آمدند
حضرت ابراهيم(ع) فرمود: من تا جان در بدن دارم از او جدا نمی شوم. به آگاهى پادشاه رسید. او پاسخ داد؛ ابراهيم را هم با آن صندوق بياورید. ابراهيم را با صندوق و هر چه داشت همه را نزد پادشاه بردند
پادشاه به ابراهيم گفت: صندوق را باز كن
ابراهيم گفت: اى پادشاه! همسر و خاله‏زاده من در ميان آن است. من هر چه دارم در ازاى او به تو مى‏دهم
پادشاه به زور ابراهيم را وا داشت تا درب آن را بگشايد. ابراهيم درب آن را گشود. تا چشم پادشاه به چهره ساره افتاد، به سوى ساره دست برد. حضرت ابراهيم(ع) توان ديدن اين وضع را نداشت. گفت: بار خدايا! دست او را از همسر و دختر خاله من كوتاه كن. دعاى ابراهيم اجابت شد. دست او خشك گشت. دست او نه به ساره رسيد نه توانست به سوى خود برگرداند
پادشاه‏ گفت: ... معبود توست كه با من چنين كرد؟
ابراهيم گفت: آرى، به راستى خدای من غيرتمند است. حرام را خوش نمى‏دارد. اوست كه ميان تو و حرام مانع شده است
پادشاه گفت: از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دعاى تو را اجابت كرد من از ساره دست بشويم
ابراهيم گفت: معبودا!... دستش را باز گردان تا از حَرَم من خود دارى كند. خداى عزّ و جلّ دست پادشاه را به او باز گرداند. باز چشم به ساره انداخت. دست خود را به سوى او دراز كرد
ابراهيم گفت: بار خدايا!... دست وى را از ساره باز دار. بار ديگر دستش خشك شد. پادشاه رو به ابراهيم كرد و گفت: به حقيقت معبودت غيرتمند است. به راستى تو هم غيرتمندى. از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دست مرا باز گرداند، ديگر چنين نكنم.
ابراهيم گفت: من از او خواهش مى‏كنم كه تو را شفا دهد به شرط اين كه اگر باز هم دست دراز كردى ديگر از من نخواهى كه شفاى تو را از او بخواهم
پادشاه گفت: بسيار خوب، من اين شرط را پذيرفتم
ابراهيم دعا كرد: بار خدايا!... اگر راست مى‏گويد دستش را به او باز گردان. دست او بازگشت.
پادشاه که غيرت حضرت ابراهيم(ع) و معجزه اى او را مشاهده كرد، ابراهيم در نگاهش ارجمند آمد. او را گرامى داشت. گفت: تو در امانى. به همراه هر چه با خود دارى هر جا  می خواهى برو. ليكن خواهشى از تو دارم
ابراهيم گفت: بگو، خواهشت چيست؟
پادشاه گفت: به من اجازه بده تا خدمت کاری قبطى را به خدمت او بگمارم. ابراهيم(ع) به او اجازه داد. پادشاه خدمت کار را به ساره داد. خدمت کار همان هاجر بود كه مادر اسماعيل شد. ابراهيم(ع) هر چه داشت برداشت. به راه افتاد. پادشاه از سر احترام به دنبالش راه مى‏رفت. خداى تبارك و تعالى به ابراهيم وحى كرد: بايست. جلوى اين مرد جبّار با تسلّط راه مرو. او را جلو انداز. پشت سرش راه برو. او را محترم شمار و بزرگ دار، زيرا او از قدرت بر خوردار است و روى زمين ناگزير بايد فرمانروايى باشد، نيكوكار باشد يا بد كردار
ابراهيم ايستاد و به پادشاه فرمود: تو جلو برو، زيرا معبودم هم اينك به من وحى كرد كه تو را ارج بدارم. مقام و هيبتت را پاس دارم و تو را پيش اندازم و از سر احترام در پى تو راه روم.
پادشاه گفت: به حقيقت به تو چنين وحى كرده است؟
ابراهيم گفت: آرى، چنين وحى كرد
پادشاه گفت: من گواهى مى‏دهم كه معبود تو مهربان، بزرگوار و برد بار است. تو مرا به دين خودت تشويق كردى. ابراهيم با او خدا حافظی كرد. در بالاترين محلّه‏هاى شام منزل گزيند. لوط را در پايين‏ترين محلّه‏هاى شام منزل داد. چندي گذشت و فرزندى براى ابراهيم به دنيا نيامد. به ساره گفت: اگر مايلى من با هاجر ازدواج کنم، شايد خداوند از او به من فرزندى عطا كند كه يادگار ما باشد. حضرت ابراهيم(ع) با هاجر ازدواج کرد. اسماعيل از او به دنيا آمد


 منابع:
 
یک.     قصص الانبیاء،

دو.     اعلام قرآن، خزائلی،‌

سه.     دایره المعارف تشیّع، ج1،

چهار.     مروج الذهب، ج1، ص 56،

پنج.     تاریخ یعقوبی، ج1، ص 24،

شش.     تفسیر نمونه، ج10، ص 397،

7.     بهشت كافى /ترجمه حميد رضا آژير /انتشارات سرور /قم‏ /1381ش‏ /چاپ اول‏ /صص421 -  418.

 

[ یک شنبه 26 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 16:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 625

داستان شماره 625

داستان زندگی حضرت خضر( ع


بسم الله الرحمن الرحیم


پیامبری به نام "سبز

حضرت خضر(ع) از پیامبران معاصر حضرت موسی(ع) بود. او همان عالم الهی بود که حضرت موسی(ع) به دیدارش رفت. در قرآن بدون ذکر نام با عبارتی درخشان* ستوده شده است: ... او از بندگان ما بود که رحمت خویش را به سویش فرو فرستادیم و از نزد خویش به او علم آموختیم.

در باره‌ی حضرت خضر(ع) غیر از توصیف بالا و داستان همراهی حضرت موسی(ع) با او، چیز دیگری ذکر نشده است. امام صادق(ع) فرمود؛ حضرت خضر(ع) را خدا به سوی قومش مبعوث فرمود. وی مردم را به سوی توحید، انبیاء(ع)، فرستادگان خدا و کتاب‌های او دعوت می‌کرد. از معجزاتش این بود؛ روی هر زمین خشکی می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت. دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. نام اصلی خضر "تالیا بن ملکان بن عامر بن أرفخشید بن سام بن نوح (ع)" است.

 
* كهف 65، فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.

ملاقات حضرت موسى(ع) و خضر(ع
پيامبر اكرم(ص) در جمع قريش داستان حضرت خضر(ع) و يا همان دانشمندى را گفت كه خداوند به حضرت موسى(ع) امر نمود، تا از وى تبعيت کند و پاسخ پرسش های خود را از او دریافت نماید. حضرت موسى(ع) به شاگردش "يوشع بن نون" گفت: پيوسته در جستجوى حضرت خضر(ع) خواهم بود تا به محل تلاقى دو درياى فارس و روم برسم يا زمانى دراز را سفر خواهم كرد تا او را بيابم».*

روزى حضرت موسى(ع) بر فراز منبر مردم را به وسيله آيات تورات پند مى‏داد. در آن حال با خود گفت: يقينا خداوند بنده‏اى را دانشمندتر از من خلق نفرموده است. در همين لحظه جبرئيل فرود آمد. از حضرت موسى(ع) خواست تا كنار صخره‏اى در منطقه تلاقى دو دريا با مردى كه بسيار دانشمندتر از اوست ملاقات نمايد و از علم او بهره جويد. حضرت موسى(ع) نيز به همراه يوشع بن نون در حالى كه ماهى نمك سوده‏اى** را برای توشه راه برداشتند، سفرشان را آغاز نمودند.

* وَ إِذْ قالَ لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً. سوره كهف، آيه 60.

** ماهی دودی

در جست و جوی خضر(ع
حضرت موسى(ع) به همراه يوشع بن نون وقتى به مكان مورد نظر رسيدند، مردى را ديدند كه به پشت خوابيده است. آن ها وى را نشناختند. در همين لحظه يوشع ماهى نمك سوده را در آب شُست. آن را روى تخته سنگى قرار داد. آن ها بى‏ توجّه بودند. آب رودخانه "آب زندگى جاودانه" ‏بود. ماهى با آب رودخانه زنده شد و در آن جهید. آن ها به مسير خود ادامه دادند. حضرت موسى(ع) گرسنه شد. از يوشع خواست تا غذايى را براى خوردن مهيا نمايد. غذايى بر ايمان بياور تحقيقا كه سفر سختى را پشت سر نهاده‏ايم.»[1] در اين موقع يوشع به يادش آمد كه ماهى را روى تخته سنگى قرار داده است. « من داستان فرو رفتن ماهى را در آب فراموش كردم. شيطان آن را از ياد من برد

حضرت موسى(ع) به يوشع گفت: آن مردى را كه ما در كنار صخره ديديم همان حضرت خضر(ع) بود. آن ها با دنبال كردن جاى پاى خود از همان راهى كه آمده بودند،[3] بازگشتند تا به نزد حضرت خضر(ع) رسيدند
حضرت موسی بن عمران(ع) نزد حضرت خضر(ع) آمد. از حضرت خضر(ع) خواست تا از دانشى كه در اختيار دارد وى را بهره‏مند سازد. حضرت خضر(ع) به او گوش زد نمود كه وى تحمّل آموخته‏هاى وى را ندارد. آن گاه از مصیبت هایى كه بر محمّّد و آل محمّّد(ص) وارد می شود، برايش سخن گفت و وى را آگاه ساخت. گريه و ناله هر دو به آسمان رسيد. دو بار حضرت خضر(ع) این آيه[5] را «دل ها و ديدگان مشركان را بر مى‏گردانيم تا به مانند اولين بار باز هم به معجزات پيامبر(ص) ايمان نياورند.» براى‏ حضرت موسى(ع) گفت. حضرت خضر(ع) او را از همراهى با خود نهى مى‏كرد. وی مي داتنست، صبر حضرت موسى(ع) در برابر آن چه به آن احاطه علمى ندارد، غير ممكن است.

 [1] سوره كهف- آيه 62. آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً.

 [2] سوره كهف- آيه 63. فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ ... .

 [3] سوره كهف- آيه 64. فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً.

 [4] تفسير قمى- ج 2- ص 37. أَتَّبِعُكَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً.

 [5] سوره انعام- آيه 110. وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ.

 [6] سوره كهف- آيه 67 تا 74. إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً  وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً.

پذیرفتن شرط خضر(ع
حضرت موسى(ع) در پاسخ حضرت خضر(ع) گفت: به خواست خداوند مرا شكيبا خواهى يافت. در هيچ كارى خلاف ميلت عمل نخواهم كرد. [1] حضرت خضر(ع) خواسته وى را پذيرفت تا در كنارش باشد، به شرط آن كه تا برای او حكمت كارها را بازگو نكرده است او حقّ هيچ گونه سؤالى را ندارد و نباید لب به اعتراض گشايد

حضرت خضر(ع) و حضرت موسى(ع) به اتفاق يوشع سفر را آغاز كردند. ابتدا به ساحل دريايى رسيدند. در آن جا كشتى مملو از سر نشينى را يافتند. با کشتی سفر خود ادامه دادند. بعد از مدتّى، كشتى به منطقه كم عمقى رسيد. حضرت خضر(ع) كشتى را سوراخ كرد. منفذهاى ايجاد شده را با چند تخته پاره‏ مسدود نمود. حضرت موسى(ع) از كار حضرت خضر(ع) خشمگين شد. لب به اعتراض گشود. حضرت موسى(ع) گفت؛ دست به كارى شگفت انگيز زدى. تو مى‏خواهى همه را غرق سازى.

حضرت خضر(ع) گفت: به تو گفتم كه در برابر كارهاى من شكيبا نخواهى بود

حضرت موسى(ع) با عذر خواهى از حضرت خضر(ع) خواست تا با تكاليف دشوار امتحانش نکند.[5] همگی از كشتى خارج شدند. حضرت موسى(ع) پسری را ديد. پسر چهره‏اى درخشنده هم چون ماه داشت. او در ميان كودكان به بازى مشغول بود. حضرت خضر(ع) در ميان حيرت حضرت موسى(ع) او را به قتل رساند. حضرت موسى(ع) سریع به حضرت خضر(ع) حمله کرد. حضرت خضر(ع) نقش بر زمين شد.

حضرت موسى(ع) گفت؛ آيا بي گناهى را می کشى؟!... بدان كارناپسندى به جا آوردى

اين بار نيز حضرت خضر(ع) نا شكيبايى و بی صبری حضرت موسى(ع) را به وی یاد آور شد

 [1] سوره كهف - آيه 67 تا 74. سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً.

 [2] سوره كهف - آيه 67 تا 74. فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْ‏ءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً.

 [3] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً.

 [4] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً.

 [5] سوره كهف - آيه 67 تا 74. لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً.

 [6] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً.

ردّ شدن موسى(ع) در شرط
حضرت موسى(ع) از حضرت خضر(ع) گفت؛ در صورت تكرار مجدد اعتراضش بدون هيچ گونه عذرى از او جدا می شود

آن ها به راه خود ادامه دادند. شبانگاه به قريه‏ایى نصرانى‏نشين به نام "ناصره" رسيدند. گرسنگى بسيار آن ها را واداشت تا در جست و جوى غذایى باشند. هيچ يك از مردم آن منطقه حاضر نشدند خوراكى در اختيارشان قرار دهند

آن ها كنار روستای ناصره رفتند. حضرت خضر(ع) ديوارى در حال فرو ريختن را ديد. بي درنگ به پى ريزى مجدد و تعمیر آن پرداخت. ديوار بر جاى خود قرار گرفت. حضرت موسى(ع) اعتراض كرد. مى‏بايست از اين مردم اجرتى را براى كار خويش طلب مى‏كردى

حضرت خضر(ع) گفت؛ ديگر هنگام جدايى من و تو فرا رسيد. بزودى تو را از حقيقت آن چه در موردش شكيبايى نورزيدى، آگاه خواهم ساخت

[1] سوره كهف- آيات 75 تا 79. أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً. قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً.

 [2] سوره كهف- آيات 75 تا 79. فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما.

 [3] سوره كهف- آيات 75 تا 79. لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً.

 [4] سوره كهف- آيات 75 تا 79. هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً.

خضر(ع) پاسخ می دهد
حضرت خضر(ع) گفت؛ ... كشتى برای تهيدستانى بود كه با آن در دريا كار مى‏كردند. پادشاهى ستم گر در آن جا هر كشتى که سالم باشد، آن را به زور مى‏ستاند. سوراخ كردن كشتى آن را از دسترس پادشاه ستم گر خارج ساختم

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن پسر، پدر و مادرى مؤمن و صالح داشت. من در چهره‏اش خواندم به زودى كافر خواهد شد. با تاثير روحى بر پدر و مادرش،آن ها را نيز به كفر و سركشى خواهد كشانيد. خواستم خداوند فرزند شايسته‏ترى را از نظر ايمان و نيكو كارى به آن ها ببخشايد. همين گونه شد. خداوند بارى تعالى دخترى را به آن ها هديه كرد. از نسل او 70پيامبر در ميان بنى اسرائيل براى راهنمايى مردم مبعوث گرديد

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن ديوار كه تعمیرش كردم، متعلق به دو يتيم مى‏باشد. پدرشان مرد. او مرد صالحى بود. در زير آن دیوار گنجى وجود دارد. آن گنج بخشايشى از جانب پروردگار است. خداوند خواست تا زمان رشد آن دو كودك یتیم، ديوار پا بر جا بماند، تا آن ها گنج خود را كه از آن جا بيرون بياورند. اين ها حقيقت ماجراهايى بود كه تو در برابرش صبر و شكيبايى نورزيدى

[1] سوره كهف- آيات 75 تا 79. أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً.

[2] سوره كهف- آيات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً  فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً.

[3] سوره كهف- آيات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً.

چند نکته:
یک.   «مجمع البحرين» دو درياى"فارس" و "روم" یا دريايى در "آفريقا" است.

دو.  «بحرين» حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هستند. حضرت موسى(ع) درياى علم ظاهر و حضرت خضر(ع) اقيانوس علم باطن است

سه.  حضرت خضر(ع) در زمان فريدون زندگى مى‏كرد و از طلايه‏داران سپاه ذو القرنين بود. يوشع بن نون از چشمه آب حيات وضو ساخت و زندگى ابدى يافت

چهار.  لازم نيست پيامبرى كه صاحب شريعت است در همه عرصه‏هاى دانش بر ديگران برتری داشته باشد، مگر در اصول و فروع دين. حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هر دو از پيامبران الهی هستند. هر كدام از آن ها به سبب بر خوردارى از علوم لا يتناهى مى‏توانسته‏اند ديگرى را از اسرار و شگفتي هاى بى‏ شمار هستى آگاه سازند

پنج.  حضرت خضر(ع) از پيامبران مرسل بود. بر هيچ زمين سوخته يا شاخه‏اى خشك نمى‏نشست مگر آن كه از آن مكان گياهى سبز شروع به رويش مى‏كرد. اسم او تاليا بن ملكان است.

شش.  حضرت موسى(ع) با تمام قدرت انديشه و مقامى كه نزد خداوند داشت نمى‏توانست حقيقت افعال حضرت خضر(ع) را درك نمايد. حضرت خضر(ع) خود به تأويل اتفاقات پرداخت. زيرا او مجاز نبود در اين گونه امور به قياس و استنباط و استخراج روى آورد. اگر شان حضرت موسى(ع) در چنين موردى اين گونه باشد، پس چگونه است كه بعضى از علما با روش قياس به استنباط مى‏پردازند؟

هفت.  حضرت يوشع در گورستان تاريخى تخت فولاد اصفهان مدفون است. محوطه اى كه يوشع نبی در آن دفن است به لسان الأرض معروف است. لسان الأرض مكانى است كه هنگام عبور امام حسن مجتبى(ع) زمين با امام(ع) سخن گفت و آمدن دشمن را به حضرت اطّلاع داد

.http://www.asriran.com/fa/pages/?cid=1620

 سوراخ كردن كشتى، كشتن پسرك و به پا داشتن ديوار و تعمیر آن، هر يك اشاره‏اى است ظريف و حكيمانه به حضرت موسى(ع) تا کارهای پيشين خود را به ياد آورد. خداوند را بر نعمت هايش شكر نمايد. براى مثال

الف: سوراخ كردن كشتى اشاره است به گهواره سرگردان او در آب هاى نيل كه خداوند وى را در ميان امواج خروشان حفظ فرمود

ب: كشتن آن پسرك اشاره است به اين كه حضرت موسى(ع) مردى از قبطيان را كه با يكى از مريدان وى جدال مى‏كرد، به قتل رسانيد و خود از ترس قصاص در خفا به سر مى‏برد تا آن كه خداوند او را از كينه دشمنان مصون نگاه داشت

ج: بر پا داشتن ديوار در قريه "ناصره" اشاره به داستان آب كشيدن او براى دختران شعيب است كه با وجود گرسنگى بسيار از آن ها تقاضاى اجرت ننمود.

د: فراق و دورى كه در قرآن از زبان حضرت خضر(ع) بيان شده است؛ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ. در حقيقت مربوط به حضرت موسى(ع) است چرا كه او خود اين‏ پيشنهاد را مطرح ساخته بود؛ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي.[5]

8.  خداوند به پاس صلاحيّت پدر صالح دو يتيم، گنج را براى آن ها حفظ کرد. با آن كه ميان دو يتيم و پدر صالح آنان 70نسل فاصله بود. هر چند آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه لوحى از طلا بود كه بر آن اين جملات نقش بسته بود

*       عجيب است كسى كه به مرگ يقين دارد، امّا باز به شادى و خوشحالی مشغول است.

*       عجيب است كسى كه تقدير الهى را باور دارد، امّا چگونه زانوى غم در آغوش گرفته است.

*     عجيب است كسى كه به روز قيامت اعتقاد دارد، امّا باز به ظلم و ستم گریش ادامه مى‏دهد.

*    عجيب است كسى كه عدم ثبات و دگرگونى دنيا را نظاره‏گر است، امّا باز به دنیا اعتماد مى‏ورزد

[1] مجمع البيان – مرحوم طبرسى - جلد 4- ج 15- ص 179.

[2] انوار التنزيل - قاضى بيضاوى - ج 2- ص 19 و بحار- ج 13- ص 281.

[3] بحار - ج 13- ص 283.

[4] علل الشرائع - ص 59.

[5] علل الشرائع - ص 62.

[5] عبد الله بن طيفور دامغانى، واعظ شهر فرغانه.

[6] علل الشرائع - ص 59.


منابع:
تفسیر نمونه،‌ ج 13.

تفسیر المیزان،‌ علامه طباطبائی،‌ ج 13.

داستان پيامبران يا قصه‏هاى قرآن از آدم تا خاتم‏ /نويسنده: يوسف عزيزى‏ /موضوع: تاريخ انبياء /تعداد جلد: 1 /انتشارات هاد /چاپ: تهران‏ /سال چاپ: 1380 ش‏ /نوبت چاپ: اول‏ /صص؛ 424 – 419

[ یک شنبه 25 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 624

داستان شماره 624

داستان زندگی حضرت سلیمان ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داود علیه السلام براریكه سلطنت بنی اسرائیل تكیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می كرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و كفایت اداره می كرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشكلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می كردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حكم می نمود.
در این دوران سلیمان كه یكی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود كه هر آن امكان وداع او با زندگی می رفت و همواره فكر آینده مملكت و كشور او را نگران می ساخت و در این فكر بود كه چه كسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره كشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان كه كودكی خردسال بود، از جهت علم و حكمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشكار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می كرد.
عادت داودعلیه السلام بر این بود كه در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افكار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشكلات و مسائل اداره مملكت از پرتو آن بهره گیرد

در یكی از مجالس كه داود پیغمبر بر كرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در كنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داود علیه السلام آمدند، یكی از آن دو گفت: من زمینی داشتم كه زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیك شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود، در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این كشتزار شده اند و كسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلكه گوسفندان شبانه در این كشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود كرده اند به حدی كه اثری از آن باقی نمانده است.
مدعی شكایت خود را اقامه كرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محكومیت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حكم رسید و حكم صادره باید در مورد او اجرا می شد.
داودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب كشتزار است كه باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد. این غرامت به خاطر مسامحه كاری صاحب گوسفندها است كه آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان كشتزارها رها كرده است.
در این هنگام سلیمان كه كودكی بیش نبود، اما از علم و حكمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سكوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حكمی متعادل تر و به عدل نزدیك تر وجود دارد.
اطرافیان داود علیه السلام از جرات این كودك متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید.
سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب كشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری كند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیك نخواهد رسید و این حكمت به عدالت نزدیك تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است.
این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داود علیه السلام را ادامه دهد.

سلیمان و برادر ریاست طلب


پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حكومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود كه هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان كه از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد.
آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می كرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می كرد و همواره در فكر آینده ای بود كه برای خود تصور كرده بود.
كار آبیشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدی كه وی بر در منزل داود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این كار دخالت می كرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد.
آنگاه كه آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست كه به "جدون" برود تا به نذری كه در این مكان نموده، وفا كند. سپس كارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ كرد كه هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، كه این كار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

آشوب داخلی بیت المقدس


قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاكم شد و بیم آن می رفت كه تر و خشك را نابود سازد. داود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد كه فرزندش علیه وی قیام كند، اما خویشتنداری كرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم. داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای كوه زیتون پناه بردند.
عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داود علیه السلام خواستند آنان را كیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی كه او را احاطه كرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه كه داودعلیه السلام اورشلیم را رها كرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.
داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش كرد كه این آشوب را با عقل و تدبیر كنترل نمایند و حتی الامكان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشكرداود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را كشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی كشیدند.


حكومت سلیمان علیه السلام


پس از داود علیه السلام سلطنت و حكومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملكتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت.
خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درك زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده كند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درك صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای كسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می كرد.
خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده كند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می كردند. عده ای از آنها كه به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت كوتاهی بناهای عظیم و كاخهای با  شكوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یكی از قصرهای سلیمان كه از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت كه بر فراز آن مجسمه دو كركس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود كه هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، كركسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می كردند.
داودعلیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را كرده بود كه قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، كار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیكل سلیمان نهاد. این كاخ مدت 424 سال با رونق و شكوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.


سلیمان علیه السلام و مور


سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا كرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درك سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت.
روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شكوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حركت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید. یكی از مورچگان كه شكوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید كه مورچگان زیر دست و پای لشكر سلیمان لگد كوب شوند، لذا دستور داد، كه به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نكنند.
سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود كه خدا نیروی درك سخن مور را به او عطا كرده بود و به علاوه از سخن مورچگان كه بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند كه پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی كشد در تعجب بود.
پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست كرد كه وسیله شكرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا كند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه كه وفات یافت او را با  بندگان صالح خود محشور سازد.

سلیمان و بلقیس


سلیمان پیغمبر به فكر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه كه از احداث این بنای رفیع و با شكوه فارغ شد، دلش آرام و فكرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی كه آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مكه شد.
سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حركت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترك كرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را كاوش كرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.
سلیمان كه از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی كند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد كرد كه او را به سختی شكنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینكه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از كیفر رها شود.
اما هدهد غیبت كوتاهی كرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی كه از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام كه تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا كند. من رازی را كشف كرده ام كه موضوع آن بر تو پوشیده مانده است.
این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان كاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست كه هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان كند و دلیل و عذر خود را روشن سازد.
هدهد گفت: من در مملكت سبا زنی را دیدم كه حكومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ كرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملكه و قوم او را دیدم كه بر خورشید سجده می كنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و كار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوكت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند كه از راز دلها و افكار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

نامه سلیمان علیه السلام به بلقیس


سلیمان از این خبر دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می كنم اگر حقیقت همان است كه بیان كردی، این نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در كناری بایست و نظر آنان را جویا شو.
هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در كاخ سلطنتی در شهر مارب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: "این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روی تكبر، از دعوت من سرپیچی نكنید و همگی در حالی كه تسلیم هستید نزد من بشتابید".
ملكه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فرا خواند، تا بدینوسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده كند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.
چون ملكه موضوع را شرح داد، مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فكر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فكر و تدبیر تو واگذار كرده ایم و شئون سیاست و اداره مملكت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می كنیم.
ملكه از پاسخ مشاورین خود دریافت كه بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام كرد كه صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموری است كه برای آنان نافع و نیكو باشد و خردمند باید حتی الامكان در حفظ صلح بكوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت: هر گاه زمامداران بر دهكده ای غلبه كردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درك  كنم و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ نمایم.


هدایای بلقیس به سلیمان علیه السلام


بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان كرد، چون نمایندگان ملكه حركت كردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند. سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همین منظور جنیان را دستور داد آنچنان قصری عظیم و تختی با شكوه ترتیب دهند كه قلبها را بلرزاند، چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد.
آنگاه كه نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال كرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟
نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند كه مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود. سلیمان از قبول آنها خودداری كرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را باز گردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت كرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم كرده است، كه به هیچكس ارزانی نداشته است.
چگونه ممكن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمی هستید كه غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اكنون به همراه هدایا نزد ملكه خود باز گردید و بدانید كه به زودی من با لشكری بزرگ به سوی شما خواهم آمد كه شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم.
نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملكه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.

تخت بلقیس نزد سلیمان آمد


سلیمان كه شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود كه از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: كدامیك می توانید قبل از این كه بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟ یكی از جنیان زیرك گفت: من می توانم قبل از این كه از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر كنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم. جنی دیگر گفت: من می توانم قبل از این كه پلك برهم زنی، تخت بلقیس را نزد تو حاضر كنم.
سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و كرم پروردگار نسبت به من است. این نعمتی از نعمتهای اوست كه به من عطا شده است تا مرا آزمایش كند كه آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا كفران نعمت می كنم؟
هر كس ارزش نعمتهای خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و كسانی كه نعمت پروردگار خویش را كفران نمایند، از جمله افرادی هستند كه در دنیا و آخرت زیان كرده اند و خدا از جهانیان و شكر آنان بی نیاز است.
سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟
بلقیس بعید می دانست كه تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا جای گذاشته بود ولی چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن دید، دچار حیرت و وحشت شد و گفت: گویا همان تخت من باشد و سپس افكار وی پریشان و دلش لرزان شد.
سلیمان دستور داده بود كاخی بلورین برای وی بنا كنند، سپس ملكه سبا را به آن كاخ دعوت كرد. آنگاه كه بلقیس وارد كاخ شد، گمان كرد دریایی مواج در نزدیك تخت سلیمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از شیشه ساخته شده است.
پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بار خدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی كردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم كردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اكنون فارغ از هر شرك و ریا، به تو ایمان آوردم، دل به تو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا كه تو ارحم الراحمین هستی.

وفات سلیمان


سلطنت و حكومت سلیمان به مدت چهل سال در كمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب یكی از روزها كه سلیمان در قصر زیبا و با  شكوه خود كه از آبگینه صاف و شفاف بنا شده بود، در یكی از اطاقهای فوقانی به تماشای اطراف و اكناف شهر مشغول بود و از تجلی عظمت و قدرت خداوند درس حكمت و پند و عبرت می آموخت. در همان حال كه سلیمان بر عصای خود تكیه زده بود ناگهان صدای ورود شخصی را احساس كرد و سلسله افكار او گسیخته شد، با نزدیك شدن صدا، به یكباره چهره جوانی ناشناس با هیمنه و هیبتی بی نظیر پدیدار گشت، سلیمان كه از ورود بدون اجازه  وی بیمناك شده بود پرسید، تو كیستی و چه حاجتی داری و چرا بدون اجازه وارد قصر شده ای؟
جوان پاسخ داد: من پیك مرگم و برای گرفتن جان تو آمده ام و برای این كار كلبه فقرا و كاخ پادشاهان برای من فرقی ندارد و به علاوه برای ورود، به كسب اجازه نیازی ندارم. اینك تو باید فوراً سلطنت و حكومت را به دیگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاك بسپاری و به فرمان خداوند جاوید ولایزال تن در دهی.
با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام سلیمان افتاد و از جوان فرصتی خواست تا در امور خود و سپاهیانش ترتیبی بدهد، اما درخواست او رد شد و پیك مرگ در همان حال كه ایستاده بود جان وی را گرفت و سلیمان از سلطنتی با چنان شكوه و جلال كه مدت چهل سال زحمت آن را كشیده بود دیده فرو بست.
پس از وفات سلیمان، بدن او تا مدتی همچنان بر عصا تكیه داشت و پا بر جا ایستاده بود و كسی بدون اجازه قدرت ورود به كاخ را نداشت. اما پس از مدتی، موریانه ها عصای وی  را خوردند و چون تعادل سلیمان بهم خورد، جسدش به زمین افتاد و اطرافیانش دریافتند كه مدتی از مرگ وی می گذرد

 

[ یک شنبه 24 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 623

داستان شماره 623

داستان حضرت زکریا ویحیا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسنامه حضرت زکریا

 ایشان یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش 7بار در قرآن مجید آمده است.نام پدرش برخیا است که سلسله نسبش به حضرت داوود(ع)میرسد.او رئیس عباد و علمای بنی اسرائیل بود ومردم را به شریعت حضرت موسی دعوت میکرد وعمر خود را در راه دعوت به خداپرستی وخدمت در بیت المقدس سپری نمود وسرانجام در 115 سالگی به شهادت رسید ومرقد او در داخل شبستان مسجد جامع الکبیر حلب واقع شده است.

 

ازدواج زكريا با آشياع

در میان بنی اسرائیل دو خواهر برجسته وبزرگ زاده وجود داشتند که یکی به نام حَنّه ودیگری به نام اشیاع که نام پدرشان فاقوذا فرزند فتیل از اولاد سلیمان بن داوود واز خاندان یهودا فرزند حضرت یعقوب ونام مادرشان مرتا میباشد.

حنه واشیاع هردو از یک پدر ومادر بودند وهر دو به افتخار همسری پیامبری در آمده بودند که اولی به همسری عمران ودومی را زکریا به همسری برگزید.اشیاع از بانوان مجلله دنیا وخواهر حضرت مریم بود و در قرآن نیز به او اشاره ای شده است.


سرپرستی مریم از زکریا

سالها از زندگی عمران وهمسرش گذشت اما دارای فرزندی نشدند واین امر حنه را رنج میداد از طرف دیگر خواهرش اشیاع نیز عقیم بود.

روزی حنه مشاهده کرد که پرنده ای در روی درختی به جوجه اش غذا میدهد که این امر باعث شعله ور شدن حس مادریش شد واز ته دل از خدا تقاضای بچه نمود.خداوند نیز دعای او را مستجاب کرد وباردار شد.در این اثنا عمران از دنیا رفت وحنه بیوه شد ونذر کرد که بچه اش را خادم خانه خدا نماید.او منتظر فرزند پسر بود اما خداوند به او دختری را عطا کرد وچون خادمین خانه خدا از میان پسران انتخاب میشدند نگران شد.سپس نام او را مریم نهاد.

مادرش بعد از تولد او را به بیت المقدس برد واو را به آنجا هدیه نمود واز آنجا که آثار بزرگی در مریم آشکار بود موجب نزاع راهبان درپذیرش کفالت وی شد وسرانجام برای برعهده گرفتن او به کنار نهری رفته تا قرعه کشی نمایند.

زکریا نیز جزء آنان بود آنها اسم خود را روی چوبهایی نوشته وبه درون آب انداختند وتنها چوبی که روی آب ایستاد همان بود که نام زکریا به رویش نوشته شده بود.در نتیجه مریم به او واگذار شد.زکریا به نگهبانی ومراقبت از مریم پرداخت تا او بزرگ شد ومتولی بیت المقدس گردید.او روزها روزه میگرفت وشبها به عبادت می پرداخت ودر بنی اسرائیل هیچکس از نظر ایمان به پای او نمیرسید.هر وقت زکریا به دیداراو میرفت غذاهای مخصوصی در کنار محراب او مشاهده میکرد که باعث شگفتیش میشد.روزی با مشاهده میوه ها به او گفت که این میوه های غیر فصل را از کجا می آوری ومریم در جواب گفت:این از طرف خداست واوست که هرکه را بخواهد بیحساب روزی میدهد.


 دعای زکریا وبشارت تولد یحیی

سالها بود که حضرت زکریا وهمسرش اشیاع عقیم بودند واکنون در دوران پیری به سر میبردند.زکریا بارها از خداوند طلب فرزند کرده بود تا بعد از خود وارثی داشته باشد .او روزی بر مریم وارد شد در حالیکه مریم در حال عبادت بود ومشاهده کرد که میوه های تابستانی در فصل زمستان برایش آمده است لذا به این نتیجه رسید که او هم میتواند در پیری بچه دار شود برای همین دست به آسمان بلند کرد وبا تمام وجود از خدا درخواست فرزند نمود وطولی نکشید که جبرئیل نوید تولد یحیی را به او داد.او با شنیدن این خبر از شادی بیهوش شد.او باور نمیکرد که در این سن بچه دار شود واز خدا تقاضای نشانه کرد وخداوند به او وحی کرد که نشانه بچه دار شدنت این است که تا 3 روز زبانت از کار خواهد افتاد وتو برای این نعمت خدا را شکرکن.او بعد از این متوجه شد که زبانش از کار افتاده وفقط در زمان عبادت باز میشود.او در این 3 روز با اشاره لبها وتکان دادن سر با مردم سخن گفت.

طولی نکشید که همسرش احساس بارداری نمود وپس از 6 ماه یحیی متولد شد.ملائکه او را به آسمان بردند وطبق فرمایش امام باقر نخستین غذای بهشتی را به او خورانده وسپس به آغوش پدرش برگرداندند.

شهادت حضرت زکریا


هنگامیکه مریم به اذن خدا بدون شوهر حامله شد شیطان به میان بنی اسرائیل رفت وبه مردم القاء کرد که حامله شدن او کار زکریا بوده است.مردم به اوشوریدند وقصد کشتن او را داشتند که زکریا فرار کرده وبه بیابان رفت.درختی او را به حضور طلبید وزکریا وارد شکاف درخت شد ودرخت شکاف خود را فرو بست.اما شیطان گوشه ای از لباسش را از درخت بیرون گذاشت وبه گروهی از مردم که در جستجوی او بودند گفت که زکریا جادو کرده و داخل  درختی پنهان شده است ونشانه اش نیز این قسمت از لباسش است که از درخت بیرون آمده .سپس به دستور شیطان مردم اره ای را آورده ودرخت را به همراه زکریا به دو نیم کرده واورا به شهادت رساندند.

بعد از شهادت چند ملائکه به دستور خداوند بدنش را غسل داده وکفن کردند وسه روز نیز بر بدنش نماز خوانده وبه خاکش سپردند.

شناسنامه  حضرت یحیی


ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش 5 بار در قرآن آمده است.نام پدرش زکریا ونام مادرش اشیاع بوده است.

ولادتش خارق عادت بود چونکه پدرش زکریا در آن موقع پیر وزنش نیز نازا بوده است.سرانجام پس از 30سال زندگانی شهید شد ودر مسجد جامع اموی دمشق دفن شد.


پیامبری یحیی و ویژگیهای او

ایشان در کودکی به مقام نبوت رسید واین از امتیازاتش میباشد زیرا اولین کسی است که در کودکی به پیامبری رسید.پروردگار به او دستور داد تا با قوت وقدرت احکام تورات را در میان مردم اجرا کند .او مروج آئین موسی بود وپس از ظهور عیسی مروج آئین او شد.او در اثر رابطه تنگاتنگ با خدا به جایی رسید که از طرف خدا به 6 خصلت ستوده  وبراو سلام شد.او با مشاهده زهد وعبادت رهبانان ولباس مخصوصشان از مادرش درخواست چنین لباسی کرد وبا وجود مخالفت پدربالاخره از آنان تقلید کرد وآنقدر در بیت المقدس عبادت کرد تا مثل پاره ای استخوان شد.

یحیی شهید راه امر به معروف ونهی از منکر

هیرودیس حاکم وپادشاه فلسطین عاشق هیرودیا دختر برادرش شد .تصمیم گرفت با او ازدواج کند واقوامش نیز به این وصلت راضی بودند.این خبر به یحیی رسید واعلام کرد که اینکار حرام وبر خلاف تورات است وشروع به مبارزه کرد.فتوای او دهان به دهان به پادشاه رسید وبا تحریک هیرودیا، هیرودیس دستور قتل او را صادر کرد وسرش را نیز نزد شاه ومعشوقه اش آوردند.بعد از مدتی سرش را در داخل شبستان مسجد اموی وبدنش را در محلی به نام زَبَدانی در مسجد دلم در حوالی دمشق به خاک سپردند.نقل است که در مصیبتش زمین وآسمان وملائکه 40 شبانه روز گریان شدند وخورشید نیز به مدت 40 روز در هاله ای از سرخی خون طلوع وافول کرد همانطور که در شهادت امام حسین(ع)اینگونه شد.
وقتی که سر یحیی را بریدند قطره ای از خون او بر زمین ریخت وهر چه خاک بر رویش ریختند خون از میان خاک میجوشید وخاک را سرخ میکرد.
طولی نکشید که بخت النصر قیام کرد وعلت جوشیدن خون را جویا شد.تنها پیرمردی ماجرا رامیدانست واو بود که قضیه را از زبان پدر وجدش تعریف نمود.
بخت النصر گفت آنقدر از مردم اینجا خواهم کشت تا خون از جوشیدن باز ایستد وبه دستور او 70هزار نفر را در آن مکان سربریدند تا خون از جوشیدن ایستاد.


منابع قرآنی:
آل عمران:38-37-40-35-36-39-41 /انعام:85- 95 /مریم:2-5-6-8-7- 10-12-11-9-15 /انبیاء:89-
9

[ یک شنبه 23 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 622

داستان شماره 622

سرگذشت اصحاب کهف ورقیم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 از سال 249 تا 251 میلادی  پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.او6 وزیر داشت  که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی  از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن ایم منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟

این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند وآنروز نیز تملیخا میزبان بود.در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش ونیز قدرت چرخاننده آنها کرد وسوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست وآنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند.
تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت وتصمیم گرفت برای رهایی از شرک وبت پرستی  ونیز ظلم وستم دقیانوس از شهر فرار کند.بنابراین  او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردندوبه طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت:برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند.آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسده واز او تقاضای شیر وآب کردند.چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید واز ظلم دقیانوس فرار کرده اید!
آنها نیز ماجرا را برای چوپان گفتند وچوپان نیز با آنها همراه شد.سگ چوپان نیز به همراه آنها رفت وآنها هرچه کردند سگ برگردد سگ باز دنبال آنها رفت وسرانجام نیز به حرف آمد وگفت:مرا رها کنید تا در این راه محافظ شما باشم.آنها شب هنگام به کوهی رسید ند که دربالای آن غاری بودودر کنار غار چشمه ودرختان میوه ای بود که از آن خوردند وآشامیدند و سپس وارد غار شده وبه استراحت پرداختند.در این هنگام به دستور خداوند فرشته مرگ روح آنها را قبض نمود وخواب عمیقی برآنها مسلط شد.
دقیانوس پس از اتمام جشن به قصر خود رفت واز غیبت آنها آگاه شد ولشکر عظیمی را برای جستجوی آنها فرستاد.لشکریان رد پای آنها را تا غار گرفته وآنها را در درون غار مشاهده کردند در حالیکه همگی خوابیده بودند.به دستور دقیانوس درب غار را بستند تا غار قبر آنها شود....
309 سال قمری از این واقعه گذشت وحکومت دقیانوس نابود شد وهمه چیز دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند وبا مشاهده خورشید گفتند:گویا یک روز یا نصف روز را خوابیده ایم!!!
آنها برای رفع ضعف وگرسنگی یک نفر را که همان تملیخا بود برای خرید آب وغذا به طرف شهر فرستادند.تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده است وحتی لباس مردم و  لهجه آنها نیز عوض شده است ونیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود :لااله الا الله محمد رسول الله
او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد.تملیخا نام شهر را پرسید ونانوا جواب داد:افسوس.تملیخا اسم شاه را پرسید ونانوا جواب داد: عبدالرحمن سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد،نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این سکه قدیمی است وبه تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟جواب تملیخا منفی بود وتوضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد وماجرا را برایش بازگوکرد.
پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به تملیخا گفت که طبق گفته عیسی تو میتوانی خمس این گنج را بدهی وبروی اما تملیخا بازهم سر حرف اول خود ماند ودر نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاه تعریف کند.
شاه برای اینکه یقین کند او راست میگوید از او سراغ خانه اش را گرفت وتملیخا شاه را به خانه اش برد ودرب خانه را زد.پیرمردی از خانه بیرون آمد وشاه به او گفت که این مرد ادعا میکند تملیخا است وصاحب این خانه است.پیرمرد بعد از شنیدن ماجرا به پای تملیخا افتاد وگفت که به خدا قسم او جد من است وتمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.شاه بعد از شنیدن ماجرا از اسب پیاده شد وتملیخا را در آغوش گرفت وسراغ بقیه دوستانش را گرفت.آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند وکمی جلوتر از بقیه تملیخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از این ماجرا آگاه نماید تا باعث ترس ودلهره آنان نشود.وقتیکه تملیخا وارد غار شد دوستانش به سبب اینکه او گرفتار دقیانوس نشده در آغوشش گرفتند،اما تملیخا به آنها گفت که دقیانوس سالها پیش مرده وما 309 سال در این غار خوابیده بودیم واکنون نیز شاه ومردم برای دیدن ما آمده اند.  دوستان به او گفتند :آیا میخواهی ما را سبب فتنه وکشمکش جهانیان قرار دهی؟آنها به انفاق تصمیم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نماید وخداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد ودرب غار نیز پوشیده شد.زمانیکه شاه وهمراهان به در غار رسید ند اثری از آنها ندیدند ودر غار را پیدا نکردند اما به احترام آنها مسجدی در کنار غار تاسیس نمودند.

منابع قرآنی:

سوره کهف از آیه 14 به بعد

[ یک شنبه 22 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 621

داستان شماره 621

داستان حضرت لقمان وعزیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شرح حال حضرت لقمان( ع


  حضرت لقمان یکی از حکمای صالح ووارسته بزرگ تاریخ میباشد که نامش 2بار در قرآن ذکر شده است و 1 سوره نیز به نامش میباشد.او فرزند عنقی بن مزید بن صارن ولقبش ابوالاسود بود.او از اهالی نَوبه بوده ،از این رو سیاه پوست ودارای لبهای درشت بود وقدمهای گشاد وبلند داشت،او مدتی چوپان و برده قین بن حسر از ثروتمندان بنی اسرائیل بود،سپس بر اثر بروز حکمت از او ،اربابش او را آزاد کرد.او بنده ای صالح بود که اکثر عمر خود را در میان بیابانها گذراند تا آنکه در زمان یونس بسوی مردم نینوا در موصل مبعوث گردید.او از کسانی است که عمر طولانی کرده وبا 400 پیامبر ملاقات نموده است.

حضرت لقمان دارای مقام حکمت بود.قرآن قسمتهایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده است که خلاصه ای از آن به این شرح میباشد:

1-پسرم !چیزی را شریک خدا قرار مده که شرک ظلم بزرگی است

2-پسرم!اگر به اندازه سنگینی خردلی ،عمل، نیک یا بد باشد ودر دل سنگی یا در گوشه ای از آسمانها وزمین قرار گیرد،خداوند آنرا در قیامت برای حساب می آورد ،خداوند دقیق وآگاه است

3-پسرم!نماز را برپا دار وامر به معروف ونهی از منکر کن ودر برابر مصائبی که به تو میرسد با استقامت وشکیبا باش که این از کارهای مهم واساسی است

4-پسرم!با بی اعتنایی از مردم روی مگردان ومغرورانه بر زمین راه مروکه خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد

5-پسرم!در راه رفتن اعتدال را رعایت کن ،از صدای خود بکاه که زشت ترین صداها ،صدای خران است.



 شرح حال حضرت عزیر

 عزیر یکی از پیامبران بوده که نام مبارکش 1بار در قرآن آمده است.پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگی میکردند.خداوند 2 پسر دوقلو به آنها داد که یکی را عزیر ودیگری را عَزرَه نام نهادند.ایندو باهم بزرگ شدند تا به 30 سالگی رسیدند.عزیر ازدواج کرده وصاحب پسری شد.عزیر در این ایام قصد سفر کرد بنابراین با اهل وعیالش خداحافظی کرد وبه همراه آذوقه سوار الاغش شد وحرکت کرد تا به یک آبادی رسید.آبادی به شکل وحشتناکی به هم ریخته و ویران شده بود واجساد واستخوانهای مردمانش آشکار بود.عزیر با دیدن این منظره به یاد معاد افتاد وبا خود در این فکر بود که خداوند چگونه این اجساد را مبعوث خواهد کرد.او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و100 سال در زمره مردگان قرار گرفت وسپس بعد از100سال زنده شد.

فرشته ای از جانب خدا به او گفت :چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ واو در جواب گفت :شاید 1روز یا کمتروفرشته جواب داد بلکه 100 سال در اینجا خوابیده ای واکنون به غذایت نگاه کن که سالم مانده ونیز به الاغت نگاه کن که به چه روز ی افتاده است!!ونگاه کن که خداوند چگونه او را دوباره زنده میکند.عزیر به توانایی خدا اذعان کرد وبه آرامش رسید،سپس سوار الاغ خود شد وبه سوی خانه اش حرکت کرد.وقتی به زادگاه خود رسید همه چیز را تغییر کرده دید ومسیر خانه خود را با زحمت پیدا کرد وبه سمت خانه رفت.در آنجا پیرزنی را دید که لاغر وخمیده ونابینا بود.از او پرسید آیا منزل عزیر همین است؟پیر زن جواب مثبت داد اما گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده ومردم او را فراموش کرده اند،تو چطور او را میشناسی؟

 عزیر پس از معرفی خود داستانش را برای پیر زن تعریف کرد.اما پیر زن که مادر عزیر بود او را انکار کرد وگفت:اگر تو عزیر هستی دعا کن تا ضعف ونابینایی من برطرف شود!(عزیر مستجاب الدعوه بود)

عزیر او را دعا کرد و مادرش شفا یافت وسپس او را شناخته ودست وپایش را بوسیده و او را نزد بنی اسرائیل برد وماجرا را به فرزندان ونوادگانش خبر داد.آنها بازهم از عزیر نشانه هایی خواستند  وچون عزیر به درستی آن نشانه ها را داد تصدیقش کردند وبا او پیمان وفاداری به دین خدا را بستند اما کافر شده واو را پسر خدا خواندند.


منابع قرآنی:

لقمان:12-13-16-17-18-19/بقره:295/توبه:30

[ یک شنبه 21 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 620

داستان شماره 620

داستان قوم تبع،پیغمبران انطاکیه وبرصیصای عابد


 بسم الله الرحمن الرحیم


سرگذشت قوم تُبّع

  تنها در دو جا از قرآن مجید واژه تُبَّع آمده است.سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد از سرزمینهای آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بوده است وپادشاهانی که بر آن حکومت میکردند تبع نامیده میشدند وعلت این نامگذاری تبعیت مردم از آنها ویا اینکه یکی بعد از دیگری سر کار می آمدند بوده است.

نام یکی از آن پادشاهان اسعد ابوکرب بود.بنا به روایتی او مومن بود اما مردمش در گمراهی بودند.او پادشاه مقتدری بود وبسیاری از شهرها را زیر پرچم خود آورده بود.او در یکی از سفرهایش نزدیک مدینه آمد واز یهودیان خواست تا به آئین عرب درآیند وگرنه شهرشان را ویران میکند.شامول یهودی که اعلم علمای یهود بود به پادشاه گفت که این شهر هجرتگاه پیامبری از دودمان ابراهیم است  وبخشی از اوصاف پیامبر را نیز گفت و او را از تخریب شهر پشیمان نمود.

با آنکه اسعد خودش خوب بود اما خداوند به خاطر غرور وگمراهی قومش  آنها را کیفر نمود.


 سرگذشت پیغمبران انطاکیه

 خداوند در قرآن در ضمن 18 آیه سرگذشت چند تن از پیامبران پیشین که مامور هدایت قوم مشرک وبت پرستی بودند را بیان میکند واز آنها به اصحاب القریه یاد کرده که فرستادگان خود را تکذیب کردند وبه عذاب گرفتار شدند.شهر این قوم انطاکیه نام داشت.فرستادگان نیز از شاگردان عیسی وفرستادگان او بودند.

این پیامبران از مخالفت سرسختانه این قوم مایوس نشدند ودر پاسخ آنها گفتند:پروردگار ما میداند که ما قطعا فرستادگان او به سوی شما ایم و...

ولی این کوردلان در برابر منطق روشن آنها تسلیم نشدند بلکه بر خشونت خود افزودند وبه مرحله تهدید وشدت عمل گام نهادند وآنها را شوم و مایه بدبختی شهرشان دانستند وآنها را به سنگسار نیز تهدید کردند.

  رسولان الهی به آنها پاسخ دادند که شومی شما از خودتان است واگر درست فکر کنید به آن پی خواهید برد.سبب بدبختی شما ، اصرار بر گناه وشرک وبت پرستی است.  ماجرای این پیامبران وقوم مشرک در تمام شهر منتشر شد ومردی با ایمان که در یکی از محلات دور دست شهر نجاری میکرد پس از مطلع شدن از این قضیه وتهدید پیامبران از جان آنها بیمناک شده وبا سرعت خود را به مرکز کافران رساند وبه آنها توصیه هایی راجع به صدق گفتار پیامبران نمود وآنها را به تبعیت از پیامبران فراخواند وایمان خود را نیز علنی کرد ،اما حرفهایش هیچ تاثیری بر آنها نگذاشت وحتی آتش کینه وعداوتشان را برافروخت تا آنجا که وی را سنگسار کرده ومظلومانه به شهادت رساندند.روح او به آسمانها رفت وحتی در آنجا نیز میگفت که ای کاش این قوم میدانستند که خداوند مرا مشمول لطف وعنایت خویش قرار داده است.

بنا به گفته حق تعالی درنهایت ،این قوم بر اثر صیحه ای آسمانی ومرگبار خاموش شدند ومورد افسوس خداوند قرار گرفتند.


 سرگذشت حیرت انگیز برصیصای عابد

 خداوند در قرآن در مورد پیمان شکنی  منافقان وتنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت وحساس مثلی آورده وآنها را به شیطان تشبیه نموده است.

مشهور است که در میان بنی اسرائیل عابدی بود که نامش برصیصا بود وبر اثر سالها عبادت به درجه ای رسیده بود که حتی بیماران روانی را نیز شفا میداد.روزی زن جوانی که از طبقه ای مشهور بود برای شفا نزدش آوردند وبنا شد مدتی آنجا بماند تا شفا یابد.اما شیطان برصیصا را وسوسه کرد ونهایتا او کنترل خود را از دست داده وبه آن زن تجاوز نمود.بعد از مدتی معلوم شد که زن حامله شده وبرصیصا از ترس آبرو والبته اینبار نیز با توصیه شیطان، او را کشت ودر گوشه ای جنازه اش را دفن نمود.برادران زن از این جنایت عابد باخبر شدند وماجرا در شهر منتشر وبه گوش حاکم شهر رسید وبرصیصا ناچار شد به گناهش اقرار کند. در نتیجه او را محکوم به اعدام نمودند وروزی که قرار بود او را به دار بزنند شیطان مجددا به سراغش رفت وبه او گفت که به من ایمان بیاور تا تو را نجات دهم واو نیز چنین کرد،اما  نه تنها نجات نیافت  بلکه کافر از دنیا رفت.


منابع قرآنی:

دخان:37/ق:14/یس:13-31/حشر:16-17

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 619

داستان شماره 619

 

داستان اصحاب الجنه،غرور ثروت وکشتن پیامبران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سرگذشت صاحبان باغ سرسبز

  یک-سرگذشت صاحبان باغ سرسبز(اصحاب الجنه)در قرآن مجید در ضمن 17 آیه ذکر شده است.مشهور است که در زمانهای قبل از اسلام در یمن حدود 4فرسخی صنعا روستایی به نام صروان یا ضروان وجود داشته که پیرمرد مومنی در آنجا باغی بسیار سرسبز وپر درخت داشت وبه قدری به فکر فقرا بود که از محصول باغ به اندازه نیاز خود برمیداشت ومابقی را به فقرا میبخشید.فقرا هر سال موقع برداشت محصول به باغ رفته وسهم خود را دریافت میکردند.صاحب باغ همیشه به فرزندانش توصیه میکرد که از یاد فقرا غافل نشوند

بالاخره پیرمرد، مرد وباغ به فرزندانش رسید.اما آنها برخلاف سفارش پدر مستمندان را فراموش کرده وهم قسم شدند که از محصول باغ، آنها را بی نصیب کنند.آنها در موقع فصل برداشت محصول بصورت مخفیانه به باغ رفته ومحصولات خود را برداشت کردند تا فقرا متوجه نشوند وچیزی طلب نکنندو برای این بخلشان مورد غضب خداوند قرار گرفتند وباغ آنها با تمامی درختانش بر اثر صاعقه ای تبدیل به خاکستر شد.برادران بخیل وقتی صبح زود واز همه جا بی خبر برای برداشت محصول به باغ رفتند  جز خاکستر چیزی مشاهده نکردند وفکر کردند که راه را اشتباه آمده اندو بدینوسیله به اشتباه خود پی بردند.یکی از برادران که عاقل تر بود به بقیه گفت :آیا به شما نگفتم تسبیح خدا کنید واز مخالفت با او دست بردارید ولی شما گوش نکردید وبه این روزگار افتادید.آنها نیز توبه کردند و از خداوند خواستند تا باغ بهتری به آنها عنایت کند

دو-در روزگاران قدیم در میان بنی اسرائیل پادشاهی زندگی میکرد که دارای 2 پسر بود که نام یکی تملیخا ودیگری فُطرُس بود.پدر از دنیا رفت وثروت زیادی به جا گذاشت.تملیخا انسان با ایمان ومهربانی بود وهمواره به فکر روز قیامت وفقرا بود ولی فطرس انسانی خسیس،سنگدل و بی توجه به معاد بود وبه قیامت اعتقادی نداشت.او از اموالش 2 باغ انگور بزرگ با درختان خرما به وجود آورد وبرکات زیادی در باغ حاصل شد،اما به جای شکر گزاری از این همه نعمت بر برادرش تکبر میکرد واز عاقبت خویش واعمالش غافل بود.حتی روزی به برادر خود گفت که من از نظر آبرو وشوکت وثروت از تو برترم.او مال واموال خود را فناناپذیر میدانست وبا خود گفت که فکر نکنم قیامتی نیز وجود داشته باشد،گیرم هم که باشد من با این همه ثروت نزد خدا صاحب مقام خواهم بود

اما برادرش تملیخا که دوراندیش وعاقبت نگر بود تصمیم گرفت که او را نصیحت کند ودر مورد خدا ومسائل مختلف با او صحبت کرد اما نصایح وصحبتهای او هیچ اثری نداشت .

بالاخره اراده خداوند بر این قرار گرفت که فطرس را گوشمالی سختی دهد تا اینکه در یک شب ظلمانی عذابش را نازل کرد وبا یک صاعقه مرگبار و یا طوفانی کوبنده و یا زلزله ای ویرانگر تمامی هستیش رادر هم ریخت ونابود کرد

فطرس صبح که از خواب بیدار شد مثل هر روز به طرف باغ خود حرکت کرد و وقتی به باغ خود رسید صحنه وحشتناکی را دید که باور نمیکرد در خواب است یا بیداری؟

گویی اصلا چنین سرسبزی وباغی وجود نداشته وتمامش فکر وخیال بوده است.از شدت ناراحتی قلبش به تپش افتاد و افسوس میخورد ودرست در همین موقع بود که از رفتار وکردارش پشیمان شد واز اینکه برای خدا شریک قائل شده بود متاسف شد


 کشتن 43 پیامبر در یک روز

خداوند در قرآن کریم از کسانی یاد کرده که 3گناه بزرگ مرتکب شدند:

یک-کفر ورزیدن نسبت به آیات پروردگار

دو-کشتن پیامبران

3-کشتن کسانیکه از برنامه پیامبران دفاع کرده ومردم را به عدالت دعوت میکردند.

آنها(یهود)در کشتن پیامبران بسیار جسور بودند وحامیان آنها را نیز از دم تیغ میگذراندند.از جمله اینکه آنها برای حفظ منافع نامشروع خود در آغاز یک روز آشوب کردند و43 پیامبر را که بازگو کننده شریعت موسی برای مردم بودند کشتند ودر همان روز 112 نفر از عابدان وصالحان مدافعشان را نیز کشتند

خداوند در آیاتی به مجازات شدید آنها اشاره میکند ومیفرماید که اعمال نیکشان نیز تحت تاثیر این گناهان از بین میرود.

منابع قرآنی:

قلم:16-33/کهف:32-44 /آل عمران:21-22

[ یک شنبه 19 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 618

داستان شماره 618


داستان اصحاب اخدود واصحاب فیل


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سرگذشت اصحاب اخدود

داستان اصحاب اخدود در قرآن،در ضمن 4 آیه آمده است.این داستان مربوط به آخرین پادشاه حِِمیَر بنام ذونّواس در سرزمین یمن است.
ذونواس آخرین پادشاه قبیله حمیر بود که در سرزمین یمن سلطنت میکرد،وی یهودی بود وافراد قبیله حمیر وسایر مردم یمن از او پیروی میکردند. به او خبر دادند که در سرزمین نجران هنوز گروهی مسیحی اند.ذونواس پس از بررسی علل نفوذ مسیحیت به نجران در حالی که آتش خشم از درونش شعله میکشید تصمیم گرفت مردان نجران را که به مسیحیت گرویده اند با سخت ترین شکنجه ها نابود کند تا به آئین یهود برگردند
ه دنبال این تصمیم با لشکری مجهز به طرف نجران حرکت کرده وشهر را محاصره کرد وسپس ساکنان آنجا را جمع کرد وآنها را به کشتار تهدید کرد مگر این که دوباره به آئین یهود برگردند.اما آنها گفتند که نصرانیت در وجود ما نفوذ کرده وزیر بار نرفتند.ذونواس وقتی سرسختی آنها را دید دستور داد تا خندقهای بزرگی حفر کردند ودرون آنرا پر از هیزم کرده وآتشی عظیم به پا کردند وسپس تمامی مردم را درون آتش انداختند وجز یهود کسی را باقی نگذاشتند.در این گیر ودار یکی از مسیحیان با ایمان از مهلکه فرار کرد و به روم رفته و قضیه را به قیصر روم گزارش  کرد.قیصر ضمن ابراز تاسف از این قضیه وبا توجه به دوری راه  روم تا یمن  طی نامه ای از پادشاه حبشه خواست تا انتقام خون مسیحیان نجران را بگیرد.نجاشی پس از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد وبا لشکر انبوهی متشکل از 70هزار نفر به سمت یمن رفته ودر نبردی سخت ذونواس را شکست داده ومملکت یمن را نیز به دست گرفت وفردی به نام اَریاط را حاکم آنجا نمود.

 

 داستان اصحاب فیل

 
همانطور که قبلا ذکر شد ذونواس پادشاه یمن مسیحیان نجران را که در نزدیکی آن سرزمین زندگی میکردند تحت شکنجه دید قرار داد تا از آئین مسیحیت برگردند.بعد از این جنایت بزرگ ،مردی به نام دَوس ذوثُعلُبان از قبیله سَبَا از میان آنها جان سالم به در برد ونزد قیصر روم رفته وماجرا را برایش بازگو کرد و...

بعد از مدتی ابرهه که یکی از فرماندهان سپاه نجاشی در جنگ با پادشاه یمن بود علیه اریاط قیام کرده واو را از بین برد وبجای او نشست.خبر این ماجرا به نجاشی رسید وتصمیم به نابودی ابرهه نمود.اما ابرهه پس از مطلع شدن موهای سرش را تراشید وبه همراه مقداری از خاک یمن آنرا به نشانه تسلیم نزد نجاشی فرستاد وهمین امر باعث بخشیده شدنش شد.

ابرهه کلیسای زیبایی ساخت وتصمیم داشت تا مردم واعراب را به جای پرستش کعبه به پرستش کلیسای مذکور وادار کند.این امر باعث شد تا اعراب احساس خطر کنند.طبق برخی روایات گروهی شبانه آمده وکلیسا را به آتش کشیدند وطبق نقل دیگر، بعضی آنرا آلوده کردند.این کار باعث خشم ابرهه شد وتصمیم گرفت تا خانه خدا را به کلی ویران کند.برای همین لشکر عظیمی که بعضی از آنها فیل سوار بودند فرا هم کرد و به طرف خانه خدا حرکت کرد.ضمنا فردی را نیز جلوتر نزد بزرگ اعراب که عبدالمطلب بود فرستاد تا به او بگوید ما برای جنگ نیامده ایم وفقط برای خراب کردن کعبه آمده ایم.در مقابل عبدالمطلب به او گفت که ما توان مقابله با شما را نداریم وکعبه نیز صاحبی دارد که خودش حفظ خواهد کرد.ضمنا عبدالمطلب را به حضور طلبید.اما وقتی او را با آن قامت وجذبه دید از ابهتش از جا بلند شد و روی زمین نشست و او را در کنار خود نشاند.سپس حاجتش را پرسید.عبدالمطلب در جواب گفت که 200 شتر مرا غارت کرده اند، توآنها را به من برگردان.ابرهه از این درخواست تعجب کرد وبه او گفت در زمانیکه تو را دیدم ،با عظمت دیدمت اما تو بجای درخواست خراب نکردن خانه خدا از من چیز کوچکی طلب میکنی!

عبدالمطلب گفت :من صاحب شترانم هستم.کعبه نیز صاحبی دارد.این سخن باعث شد ابرهه در فکر فرو رود.

عبدالمطلب بعد از رفتن به مکه از مردم خواست تا به کوهها پناه ببرند وخود نیز در کنار کعبه به دعا ونیایش مشغول شد.سپس به بالای دره ای رفت واز یکی از پسرانش خواست تا اوضاع را بررسی وگزارش نماید.پسرش گفت که ابرهی سیاه به طرف ما در حال حرکت است.عبدالمطلب به مردم دستور داد تا به خانه های خود بازگردند که نصرت الهی نزدیک است.از سوی دیگر نیز ابرهه بر فیل معروفش سوار بود وبا لشکر عظیمش در حال حرکت به سوی مکه در حال حرکت بود که فیل از حرکت ایستاد وناگهان پرستوهای فراوانی که هر کدام یک سنگریزه به منقار ودو سنگریزه در پنجه داشتند بالای سر آنها رسیده وسنگها را رها کردند وهر سنگ که به آنها برخورد میکرد نابودشان میکرد.ابرهه نیز بر اثر اصابت سنگی مجروح شد ودر یمن به درک واصل شد.


منابع قرآنی: بروج:4-8/

[ یک شنبه 18 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 617

داستان شماره 617

 

داستان قوم سباء،اصحاب رسّ وهاروت و ماروت


بسم الله الرحمن الرحیم

سرگذشت قوم سبا

سبا نام پدر اعراب يمن است.طبق روايتي از پيامبر مردي بود به نام سبا كه 10 فرزند داشت واز هر كدام از آنها قبيله اي از قبائل عرب بوجود آمدند.آنها جمعيتي بودند كه در جنوب جزيره عربستان ميزيستند،داراي حكومتي عالي وتمدني درخشان بودند،خاك يمن گسترده وحاصلخيز بود اما عليرغم اين آمادگي چون رودخانه مهمي نداشت از آن بهره برداري نميشد.

در آنجا بارنهاي زيادي ميباريد ومردم براي استفاده از آنها سدهاي زيادي ساخته بودند.آنها با استفاده از آب سدها باغات وسيع وسرسبزي بوجود آوردند كه بركات زيادي داشت.وفور نعمت بايد آنها را شكر گذار درگاه الهي ميكرد اما آنها به جاي شكر وسپاس روشي عكس به كار برده بودند وشكاف طبقاتي زيادي بوجود آمده بودوضعفا توسط زورمداران به استثمار كشيده شده بودند .

قوم سبا داراي 13 شهر بود كه در هر شهري پيامبري به ارشادشان مشغول بود وآنها را بسوي خدا دعوت ميكرد.اما همواره مورد تكذيب قرار ميگرفتند.در نتيجه خداوند موشهاي صحرائي را مامور كرد تا سدها را از درون سست كنند ودر نتيجه بر اثر باران شديدي سد شكسته شد وآب آن تمامي باغها وآباديها را نابود كرد وبه بيابان تيديل نمود.


سرگذشت اصحاب رَسّ

داستان اين قوم در 2 سوره قرآن ذكر شده است.آنها نيز بر اثر تكذيب پيامبرانشان نابود شدند.اما م رضا(ع)از زبان امام حسين(ع)نقل ميكند:3 روز قبل از شهادت پدرم مردي از اشراف تميم نزد وي آمد وگفت: پيرامون اصحاب رسّ وزمان ومكان زندگيشان و... مرا با خبر كن.

آنگاه پدرم فرمودند:آنها درختي به نام شاه درخت را ميپرستيدند اين قوم در مشرق زمين زندگي ميكردند وداراي 12 شهردر امتداد رودخانه اي بودند كه رَسّ ناميده ميشد.نام شهرها آبان،آذر،دي،بهمن،اسفندار،فروردين،ارديبهشت،خرداد،مرداد،تير،مهروشهريورنام داشت.بزرگترين شهرشان اسفندار نام داشت كه پادشاهي به نام تركوذ بن غابور از نوادگان نمرود بر آن حكومت ميكرد ودر خت اصلي صنوبر وچشمه اصلي در اين شهر قرار داشت.آنها اين درخت را كه در تمامي شهرها بود به عنوان معبود عبادت ميكردند،نوشيدن آب از آن چشمه را بر خود وحيوانات حرام كرده بودند وهر كس از آب آن ميخورد به قتل ميرساندند.آنها در هر ماه از سال يك روز را بعنوان عيد ميدانستند ودر آنروز كنار يكي از درختان مذكور رفته وقرباني ميكردند وآتش به پا ميكردند.وقتي كه دود غليظ آتش به آسمان ميرفت در برابر درخت  به خاك مي افتادند وگريه  وزاري ميكردند.شيطان نيز در آن موقع به كمك آنها ميرفت ودر شاخ وبرگ درخت حركت ايجاد ميكرد ودر اين هنگام صداي كودكي به گوش ميرسيد كه ميگفت:بندگانم من از شما راضي هستم.!!


در اين هنگام مردم خوشحا ل شده وشروع به شادي ميكردند.ضمنا همجنس بازي وخلافهاي ديگري نيز در ميان زنان ومردانشان رايج بود.هنگامي كه سركشي اصحاب رس از حد گذشت خداوند پيامبري از نوادگان يهودابن يعقوب كه نامش حنظله بود براي هدايت آنها مبعوث گرداند وبه راهنمائي آنها پرداخت اما زحمتش هيچ تاثيري نداشت.سرانجام با نفرين اين مرد درختان صنوبرشان خشك شد.آنها قضيه را متوجه همين پيامبر دانستند وتصميم به قتل او گرفتند.آنها چاهي را كنده كه انتهاي آن تنگ بود وحنظله را درون چاه انداخته ودربش را بستند.حنظله در ته چاه ناله ميكرد وآنها دربالاي چاه با شنيدن صداي مناجات او ميگفتند:اميدواريم خدايان ما ودر ختان صنوبر از ما راضي گردند وسبز شده وخشنودي خود را به ما نشان دهند.سرانجام حنظله در چاه به شهادت رسيد.در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي نمود كه اين قوم را ببين كه حلم وبردباري من مغرورشان كرده وگمان كرده اند كه با كشتن نماينده من از عذابم در امان خواهند بود.به عزتم سوگند از آنها انتقامي سخت خواهم گرفت تا باعث عبرت جهانيان گردد.

روز عيد آنها فرا رسيد همه آنها در كنار درخت صنوبر جمع شده بودند كه ناگهان طوفان شديد وسرخ رنگي وزيدن گرفت وزمين تكاني خورد وزير پايشان تبديل به سنگي گداخته شد.از آسمان نيز صاعقه هايي از آتش بر آنها بارديدن گرفت  وبدنهاي آنها را به مس ذوب شده تبديل نمود.


سرگذشت هاروت وماروت

در زمان حضرت سليمان گروهي در كشور او به سحر وجادوگري ميپرداختند.سليمان دستور داد تمام نوشته ها واوراق آنها را جمع كرده ودر محل مخصوصي نگهداري كنند.پس از وفات سليمان گروهي از مردم، آنها را بيرون آورده وبه اشاعه وتعليم آن پرداختند.برخي نيز گفتند كه سليمان اصلا پيامبر نبود واز همين سحر وجادو در حكومتش استفاده ميكرد.گروهي از بني اسرائيل نيز از اين گروه تبعيت نمودند تا آنجا كه تورات را نيز كنار گذاشتند.وقتي كه جادوگري به اوج خود رسيد خداوند 2 انسان را بصورت فرشته مامور كرد تاسحرو عوامل ابطال آنرا به مردم بياموزند(تا مردم به كلك جادوگران پي ببرند)اما آنها از اين تعاليم سوء استفاده نمودند تا آنجا كه مشمول سرزنش خداوند قرار گرفتند.


منابع قرآني:
سباء:15-19 /ق:12 /فرقان:38 /بقره:32

[ یک شنبه 17 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 12:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 616

داستان شماره 616

داستان حضرت یونس(ع


بسم الله الرحمن الرحیم

شناسنامه حضرت یونس(ع


نام مبارک حضرت یونس 4 بار در قرآن ذکر شده ودر چند جا نیز بدون اشاره به نامش مطالبی ذکر شده ونیز یک سوره از قرآن به اسم ایشان میباشد.نام پدرش متا از عالمان وزاهدان وارسته ونام مادرش تنجیس بود.

وی از ناحیه پدر از نوادگان حضرت هود واز ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.ایشان به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب ذوالنون (صاحب الحوت) یاد شده است.قبر ایشان در نزدیک کوفه ودر کنار شط فرات قرار دارد.


رسالت حضرت یونس(ع


شهر نینوا در منطقه موصل (در عراق کنونی)پایتخت دولت عاشوریان بشمار میرفت واین دولت قدرت خود را افزایش داد .نینوا در آن دوران از غنیترین وبزرگترین شهرهای مشرق زمین محسوب میشد ودارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود.فراوانی نعمت باعث گمراهی مردم و رفتن به سمت کارهای زشت وناروا شد ضمن اینکه مردم نینوا بت پرست بودند وبه خدای واحد ایمان نداشتند
خداوند حضرت یونس را به سوی آنان فرستاد.او آنها را به راه راست وپرستش خدای یکتا دعوت مینمود اما آنها بر کفر خود اصرار میورزیدند.بعد از 33 سال دعوت جز2 نفر به او نگرویدند که یکی از آندو دوست قدیمیش روبیل بود که از دانشمندان بود ودیگری عابد وزاهدی به نام ملیخا نام داشت.
هنگامی که زحمات یونس بی نتیجه ماند تصمیم گرفت تا مردمش را نفرین کند.روبیل به او گفت که اینکار را نکن زیرا که خداوند هلاکت آنها را نمیپسنددولی نظر ملیخا با یونس یکی بود.در نتیجه یونس قومش را نفرین کرد
خداوند زمان دقیق بلا را به یونس اعلام نمود در نتیجه او ودوستش ملیخا از شهر خارج شدند اما ملیخا در شهر ماند وبه نزد مردم رفت واز آنان خواست تا به در گاه الهی استغاثه کنند وتوبه نمایند.آنها نیز چنین کردند وخداوند عذاب قطعی را از آنان برداشت.بعد ازچند وقت یونس جهت مشاهده عذاب وارد شهر شد اما دید که اتفاق خاصی نیفتاده و وقتی قضیه را از یکی از اهالی پرسید مرد که او را نمیشناخت ماجرای نفرین یونس وتوبه مردم را برایش توضیح داد.


قرار گرفتن یونس در شکم ماهی


یونس با شنیدن این خبر خشمگین شد وبدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد ورفت تا به کنار دریایی رسید وسواریک کشتی شد که پر از بار ومسافر بود.کشتی در میانه راه بود که ناگهان ماهی بزرگی جلویش را گرفت ودهان خود را باز کرد وطلب غذا نمود.یونس تا ماهی را دید از ترس به عقب کشتی رفت وماهی نیز به دنبالش به عقب کشتی رفت.سرنشینان کشتی متوجه شدند که فرد گناهکاری در کشتی است.بنابراین تصمیم گرفتند تا قرعه کشی کنند وقرعه به اسم هر کسی افتاد او را در دریا اندازند.آنها 3 بار قرعه نمودند وهر بار قرعه به نام یونس درآمد در نتیجه او را در درون دریا انداخته وماهی نیز فوری او را بلعید وبه اعماق آب بازگشت.
خداوند به ماهی الهام نمود تا به او آسیبی نرساند.یونس چند روزی را در درون شکم ماهی به اطاعت وپرستش خداوند پرداخت وبه عظمتش اعتراف کرد ومتوجه اشتباه خود شد.خداوند نیز توبه اش را قبول نمود وبه ماهی الهام کرد تا او را به ساحل ببرد ورها سازد وماهی نیز چنان کرد.یونس با حالی گرفته وبیمار از شکم ماهی خارج شد ودر کنار ساحل به سایه بوته کدویی تکیه زد واز آن مثل سینه حیوان میمکید وارتزاق میکرد.چون بدنش قدرت یافت وبیماریش روبه بهبودی رفت خداوند کرمی را فرستاد وآن کرم ریشه بوته را خورده وخشکانید.یونس با دیدن این منظره ناراحت شد ولب به اعتراض نمود.
خداوند به او وحی کرد تو از خشک شدن درختی کوچک اینقدر نارخت شدی که هیچ زحمتی برایش نکشیده بودی ولی از نزول عذاب بر عده زیادی از مخلوقاتم نگران نبودی! در این هنگام یونس متوجه خطای خود شد واز درگاه الهی تقاضای عفوو بخشش نمود.سپس به سمت نینوا حرکت کرد وچون خجالت میکشید وارد شهر شود به چوپانی گفت که به  داخل شهر برود وخبر آمدنش را اعلام کند.اما چون چوپان خبر داشت که یونس در دریا غرق شده حرفش را باور نکرد اما گوسفندی به زبان آمد وگواهی داد که آن مرد یونس است.چوپان متقاعد شد که این مرد یونس است وسریع وارد شهر شده وخبر آمدنش را به مردم داد.اما مردم که فکر میکردند او دروغ میگوید تصمیم گرفتند تا او را کتک بزنند.اما چوپان به آنها کفت که من برای صدق گفتارم شاهد دارم ودر نتیجه همان گوسفند مجددا شهادت داد که چوپان راست میگوید.
مردم پس از این ماجرا به استقبال یونس رفته واو را با احترام وارد شهر کردندوبه اوایمان آورده وسالها تحت رهبری وراهنمائیهای او بودند.

مدت غیبت یونس از قومش


حضرت یونس 4 هفته از قوم خود غایب گردید.1هفته  هنگام رفتن به سمت دریا،1 هفته در شکم ماهی و1 هفته را  در بیابان زیر سایه کدو سپری نمود و1 هفته را نیز صرف برگشت مجددش به شهر نمود.


منابع قرآنی:
نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141

[ یک شنبه 16 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 615

داستان شماره 615

داستان حضرت داوود وسلیمان


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت داوود(ع

ایشان از انبیاء بنی اسرائیل است که علاوه بر قدرت معنوی ونبوت دارای حکومت وسیعی نیز بود ونام مبارکش 16 بار در قرآن ذکر شده است.ایشان در سرزمینی بین مصر وشام به دنیا آمد ونام پدرش ایشا بود.او 100 سال عمر کرد که 40سالش را بر مردم حکومت ورهبری نمود.
داوود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشدونیز گفته اند کسی است که عشق وسوز خود را با اطاعت وفرمانبرداری از خداوند شفا بخشید.روایت شده که داوود کنیزی داشت که مامور بود هرشب درب خانه را قفل کند تا ایشان به عبادت بپردازند.شبی کنیزک مرد غریبه ای را در خانه دید وبه او گفت که با اجازه چه کسی وارد شده ای واو در جواب گفت که من بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم داوود از این صحبتها متوجه شد که ملک الموت به سراغش آمده است.
 وبه او گفت که چرا از قبل به من خبر آمدنت را ندادی ؟
عزرائیل گفت :من قبلا پیامهای زیادی را برایت فرستادم!
داوود گفت:چه کسی آن پیامها را برای من آورده است؟
عزرائیل گفت:پدرت،برادرت و... کجا رفتند؟
داوود گفت:همه مردند.
عزرائیل گفت:آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیریقفهمانگونه که آنها مردند وسپس جان او را گرفت.داوود را در بیت المقدس به خاک سپردند.او 19 پسر از خود به جای گذاشت که از میان آنها سلیمان مقام علم ونبوت را به ارث  برد.


شخصیت وویژگیهای داوود(ع


داوود پس از طالوت به قدرت رسید خداوند زبور را به او نازل کرد وساختن زره را به او آموخت وآهن را برایش نرم کرد.او هر روز زرهی میساخت وبه فروش میرساند.
داوود فردی خوش صوت بود بطوریکه وقتی میخواند پرندگان وحیوانات نیز دورش جمع میشدند.حضرت علی (ع)مبفرماید:او با دست خود زنبیلهایی از لیف خرما میساخت وبا پول آنها نان جوین تهیه میکرد ومیخورد.


قضاوت حضرت داوود(ع

ایشان روزها واوقات خود را به 4قسمت تقسیم کرده بودند:یک روز برای عبادت وروزی برای قضاوت ،یک روز برای پند واندرز وروزی هم به کارهای شخصی میپرداخت.
روزی داوود در اتاق قصر خود مشغول عبادت بود ناگهان 2 نفر دور از چشم نگهبانان وارد اتاقش شدند.داوود به محض دیدن آنها وحشت کرد اما آنها به داوود گفتند:نترس ،ما دو نفر بایکدیگر نزاعی داریم که داوری را نزد شما آورده ایم وتو درست قضاوت کن تا به ما ستمی نشود.آنگاه کسی که به حق او ستم شده بود گفت:این برادر دینی 99 راس گوسفند دارد ومن تنها دارای یک راس هستم،ولی او چشم طمع به تنها گوسفند من دوخته ومن او را نتوانسته ام قانع کنم واو در بحث بر من چیره شده است.
داوود به شاکی گفت:قطعا این مرد بر تو ستم نموده واین چیز تازه ای نیست .بسیاری از دوستان نسبت به هم ستم میکنند مگر کسی که ایمان آورده باشد.طرفین دعوا با شنیدن این حرف قانع شدند ورفتند وقضاوت نیز مطابق واقع بود اما داوود در قضاوت عجله نمود زیرا بدون شنیدن حرف طرف مقابل علیه او داوری کرد ووقتی متوجه اشتباه خود شد توبه نمود وخداوند او را بخشید.


اصحاب سبت


گروهی در زمان پیامبری حضرت داوود(ع)در شهر ایله که در ساحل دریای سرخ بود زندگی میکردند.خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود .آن روز ماهیان احساس امنیت میکردند وکنار دریا ظاهر میشدند  ولی در روزهای دیگر به عمق آب میرفتند.اما بنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان تصمیم گرفتند حوضچه هایی درست کنند تا وقتی ماهیها در روز شنبه وارد آن شدند درب آن را مسدود نمایند وروز یکشنبه ماهیها را صید نمایند واین نقشه را عملی کردند.آنها مدتی را به همین منوال گذراندند وپول زیادی به جیب زدند.
در این قضیه مردم 3گروه بودند:
گروه اول از این حیله خشنود بودند وبه آن دست زدند.گروه دوم از آنها که حدود ده هزار نفر بودند آنان را از مخالفت خدا نهی نمودند.گروه سوم ساکت بودند ونیز به نهی کنندگان میگفتند:چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب برآنها نازل میکند نهی میکنید؟وآنها در جواب گفتند :ما نهی میکنیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم.اما چون کارشان نتیجه ای نداشت به خاطر ترس از عذاب آنجا را ترک کرده وبه روستای دیگری رفتند.پس از رفتن آنها شبانگاه خداوند ساکنین شهر ایله را بصورت بوزینه ها مسخ کرد.خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید .مردم برای مشاهده وضعیت به آن قریه آمدند اما چون دروازه شهر بسته بود از دیوار بالا رفته ودیدند که همه به بوزینه تبدیل شده اند.آنها پس از 3روز به هلاکت رسیدند.


شناسنامه حضرت سلیمان(ع


ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که هم دارای نبوت بوده وهم حکومت ونام مبارکش 17بار در قرآن کریم ذکر شده است.نام پدرش داوود ونام مادرش آبیشاع یا تشبع میباشد.وی در 13 سالگی حکومت را بدست گرفت که در آن جن وانس وپرندگان وچرندگان وباد تحت فرمانش بودند.سرانجام پس از 40سال حکومت وپادشاهی در 53سالگی از دنیا رفت وآصف بن برخیا را وصی خود قرار داد.در روایت آمده که خداوند به او وحی کرد زمانیکه درختی به نام خرنوبه در بیت المقدس بروید زمان مرگت فرا رسیده،پس روزی سلیمان آن درخت را دید ونامش را پرسید ویقین پیدا کرد که زمان مرگش فرا رسیده است،بنابراین به معبد خود رفت ودر حالیکه به عصایش تکیه زده بود از دنیا رفت.سرانجام موریانه ها عصای او را جویدند واو به زمین افتاد وانس وجن به مرگش پی بردند واو را در بیت المقدس به خاک سپردند.

پیامبری حضرت سلیمان(ع


خداوند داوود وسلیمان رتا مورد توجه خود قرار داد وعلم ادیان وآشنایی به احکام را به آنان آموخت.هنگامی که داوود از دنیا رفت سلیمان همه را جمع کرد وعلم وتوانائی خود را به آنان یادآور شد.

آزمایش سخت حضرت سلیمان(ع


سلیمان آرزو داشت فرزندان شجاعی نصیبش شود که در اداره کشور وجهاد با دشمنان یاریش کنند.او دارای همسران متعدد بوداو با آنها همبستر شد تا صاحب فرزند شود اما چون از لفظ انشاا...استفاده نکرد جز فرزندی ناقص الخلقه چیزی نصیبش نشد.سلیمان توبه کرد واز خداوند پوزش طلبید.

نعمتهای ویژه به حضرت سلیمان(ع


او از خدا خوواست تا ملکی به او بدهد که به دیگران نداده وخداوند نیز دعایش را مستجاب کرد ونعمتهای زیادی را به او عطا فرمود.
از جمله باد را مسخر او قرار داد تا به دستورش باد او را به همه جا ببرد بطوریکه مسافت 1ماه را از صبح تا بعد از ظهر میپیمود.
شیاطین را مسخر خود نمود و آنها در امورات بنایی وغواصی و... یاریش میکردند ونیز شیاطین کافر را به بند میکشید.
خداوند به سلیمان اجازه داد تا هر جور که میخواهد از این سلطنت استفاده کند واو را به جایگاه رفیعی رساند.
چشمه ای را در زمین مسخرش نمود که از آن مس گداخته بیرون میزد.
جنیان را به خدمت او گمارده وبه دستور او عمل میکردند وبرای او کارهای مختلفی از جمله ساختن کاخ وسفال واشکال مختلف و ...انجام میدادند.
اسبهای اصیبلی که از تماشای آنها لذت میبرد .
آگاهی از گفتگوی حیوانات وپرندگان ونیز صحبت کردن با آنها:در یکی از روزها سلیمان صدای مورچه ای را شنید که به دوستانش گفت:ای مورچگان هم اکنون به خانه های خود بروید که الان سلیمان ولشکریانش از روی ما رد خواهند شد ونابودمان خواهند نمود .سلیمان با شنیدن صدای مورچه خنده اش گرفت وخداوند را برای این همه نعمتی که به او عطا کرده بود سپاس گفت واز محضرش خواست تا خود را شکر گزارش قرار دهد.


غیبت هدهد وخبر تازه او


روزی سلیمان بر روی تختش نشسته بود وهمه پرندگان در اطراف او بودند وبرای او سایه بان تشکیل داده بودند تا از شر آفتاب در امان باشد.اما چون هدهد در محضرش نبود وجایش خالی بود از همان محل آفتاب به سلیمان خورد ومتوجه غیبت هدهد شد واز اینکه هدهد بدون هماهنگی با او غیبت کرده بود عصبانی شد وتصمیم گرفت او را سخت کیفر کندمگر اینکه دلیل  قانع کننده ای بیاورد.طولی نکشید که هد هد از راه رسید وگزارش کرد من از ماجرایی خبر دارم که تو از آن بی خبری !من از کشور سبا خبری دارم وآن اینکه در آن کشور زنی را دیدم که بر مردم حکومت میکند وقدرت زیادی دارد ودارای تخت وتاج بزرگی است که به جواهرات زیادی مزین شده ولی با وجود نعمتهای زیادی که خداوند به آنها ارزانی فرموده شکر آنرا به جا نمی آورند و او را پرستش نمیکنند ،بلکه خورشید را میپرستند وبراو سجده میکنند.وقتی که صحبت هدهد به اتمام رسید سلیمان به او گفت :بزودی از حرفهایی که زدی تحقیق میکنم تا راست ودروغت مشخص شو برای همین نامه ای نوشت وبه او داد تا برای ملکه سبا ببرد .وقتی ملکه سبا نامه رادید همه را جمع کرد ومتن نامه را برای آنها خواند:

بسم الله الرحمان الرحیم


توصیه من این است که نسبت به من برتری جویی نکنید وبه سوی من بیایید وتسلیم حق شوید.
ملکه در مورد نامه از سران قوم خود نظرخواهی نمود .آنها گفتند ما قدرت فراوانی برای مقابله با او داریم اما در نهایت اختیار با شماست.بلقیس راه مسالمت آمیز را برخشونت ترجیح داد واز بروز جنگ جلوگیری نمود.او پیشنهاد ارسال هدیه گرانبهایی برای ارسال به سلیمان نمود وگفت اگر او هدیه را پذیرفت پادشاه است ولی اگر قبول نکرد پیامبر است وما توان مقابله با را نخواهیم داشت.
او چند نفر را مامور ارسال هدیه کرد.وقتی که نمایندگان بلقیس هدایا را به محضر سلیمان بردند سلیمان روبه آنها کرد وگفت که خداوند بهتر از اینها را به من داده هدایا را با خود ببرید که به زودی با سپاهی گران به سویتان خواهم شتافت.نمایندگان به نزد بلقیس رفته واو را از ماجرا ونیز شوکت وقدرت سلیمان آگاه نمودند.اینجا بود که بلقیس با علم به اینکه توان رویاروییبا پیامبر خدا را ندارد با لشکرش به سمت سلیمان حرکت نمودندزمانیکه سلیمان از تصمیم او آگاه شد رای اینکه قدرت ونیز نشانه نبوت خود را به او نشان دهد به اطرافیان خود گفت کدامیک از شما تواندارید تا قبل از اینکه ملکه به ما برسد تختش را برایم بیاورید.2نفر برای اینکار اعلام آمادگی نمدند که اولی عفریتی بود که گفت من تخت او را قبل از اینکه جلسه ات به پایان برسدواز جای خود برخیزی می آورم.اما نفر دوم مرد صالحی بود که آگاهی زیادی از کتاب الهی داشت  وگفت من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم بزنی برایت حاضر میکنم!لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت را در جلوی چشم خود دید وبه مامورانش گفت مقداری تخت را تغییر دهند تا ببیند آیا بلقیس متوجه خواهد شد که تخت خودش است یانه؟زمانی که بلقیس واطرافیانش به محضر سلیمان رسیدند بلقیس با اولین برخورد متوجه تخت خود شد که با اعجاز نزد سلیمان حاضر شده بودبنابراین تسلیم حق شد وآئین سلیمان را پذیرفت وبه نقل مشهور با او ازدواج کرد.


منابع قرآنی:
ص:26-21-22-24-23-25—35-40-20/اسراء:55/نساء:163 سبا:10-11- /اعراف :164 /نمل:15—17-19--20-16

[ یک شنبه 15 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 614

داستان شماره 614

داستان حضرت الياس(ع


بسم الله الرحمن الرحیم



شناسنامه حضرت الياس(ع


ايشان يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش 2بار بصورت جمع و1بار بصورت مفرد در 2سوره قرآن آمده است.او از نوادگان هارون برادر موسي است .نام پدرش ياسين ونام مادرش ام حكيم بوده است.طبق بعضي روايات ايشان از جمله پيامبراني است كه هنوز زنده است. در پاره اي از روايات آمده كه الياس همدوش بيابانها وخضر همرا با درياهاست وآندو در مراسم حج در بيايان عرفات حاضر ميگردند.

شيوه دعوت الياس وپادشاه معاصرش


روايت شده هنگامي كه يوشع بن نون بعد از موسي برسرزمين شام مسلط شد آنرا بين طوايف سبطي هاي دوازده گانه تقسيم نمود،يكي از آن گروهها كه الياس در ميانشان بود در سرزمين بعلبك سكونت نمودند خداوند الياس را بعنوان پيامبر برا ي هدايت مردم بعلبك فرستاد.طبق فرموده خداوند در قرآن،مردم اين ديار سخن الياس را تكذيب كردند واز دعوت او اطاعت ننمودند.بعلبك در آن زمان پادشاهي بنام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت دعوت مينمود.او زن بدكاري داشت كه وقتي شاه به سفر ميرفت او جانشين شوهرش ميشد وبين مردم قضاوت ميكرد.او منشي باايماني داشت كه 300 مومن را از حكم اعدامش نجات داده بود.او با شاهان متعددي همبستر شده واز آنها فرزندان بسياري داشت.شاه همسايه اي صالح داشت كه باغي در كنار قصرش  داشت ومورد احترام شاه بود .اما همسر شاه در غياب شاه آن مرد را كشت واموالش را غصب نمود
خداوند متعال الياس را به بعلبك فرستاد تا مردم آنجا را به راه خدا پرستي دعوت نمايد.اما بت پرستان در مقابل او ايستادگي نمودند وعرصه را بر او تنگ نمودند.الياس خدا را سوگند  داد كه شاه وهمسر بدكارش را اگر توبه نكردند به هلاكت برساند وبه آنها هشدار داد.اما هشدار او باعث افزايش خشونت شاه وطرفدارانش شد وتصميم به شكنجه ودر نهايت قتلش گرفتند.الياس از دست آنها گريخت وبه كوهها وغارها پناه برد و7 سال بدين منوال گذشت.در اين ميان پسر پادشاه به بيماري مبتلا شد وبيماري او درمان نيافت وتلاش شاه در توسل به بتها براي نجات او بي نتيجه ماند.اطرافيان به شاه گفتند علت اينكه بتها فرزندت را شفا نميدهند اين است كه دشمن آنها را كه الياس است نكشتي.بت پرستان به دنبال الياس رفتند وبه او گفتند كه براي شفاي پسر شاه نزد خدا دعا نمايد.الياس به آنها گفت كه خداوند ميفرمايد من معبود يكتايم معبودي جز من نيست .من بني اسرائيل را آفريده ام وروزي ميدهم وآنها را زنده ميكنم وميميرانم ونفع وزيان ميرسانم.پس چرا شفاي پسرت را از غير من طلب ميكني؟آنها نزد شاه رفته وپيام الياس را به او رساندند.شاه بسيار خشمگين شد وبه آنها گفت :چرا او را زنجير نكرده وبه نزد من نياورديد؟حاضران گفتند ما زمانيكه او را ديديم رعب و وحشتي از او بر دل مانشست كه مانع اين كار شد.سرانجام 50نفر از سركشان وقهرمانان را به دنبال الياس فرستادند تا او را اسير نموده وبه نزد شاه بياورند.آنهابه اطراف كوه محل استقرار الياس رفته وبصورت پراكنده به دنبال او گشته وصدا زدند كه اي الياس ما به تو ايمان آورده ايم اما چون ادعاي آنها دروغي بيش نبود خداوند به سوي آنها آتشي فرو افكند ونابودشان ساخت.شاه از اين حادثه ناراحت شدومنشي با ايمان خود را مجبور كرد تا به سراغ الياس رفته وبه او بگويد بيا به نزد شاه رفته تا  به مابپيوندد وقومش را نيز به اينكار دستور دهد.او به اجبار اينكار را كرد.زمانيكه الياس صداي او را شنيد به اذن خداوند به استقبالش رفت تا از او احوالپرسي نمايد.مومن به او گفت شاه مرا نزد تو فرستاده وبه من چنين گفته واگر تو با من نيايي او مرا خواهد كشت.در همين هنگام خداوند به الياس وحي كرد اينها نيرنگي از سوي شاه است كه تو را دستگير واعدام نمايد.من بيماري پسرش را آنقدر زياد ميكنم تا بميرد وشاه از مومن غافل شود.منشي با ايمان با همراهان بازگشت وديد كه بيماري پسر شاه زياد شد ومرد.مرگ پسر تا مدتي شاه را از او غافل كرد اما بعد از مدتي طولاني به منشي خود گفت كه ماموريتت را چگونه انجام دادي؟منشي گفت :من از مكان الياس خبري ندارم.سپس الياس مدتي را در خانه مادر يونس مخفي شد ومجددا به كوه بازگشت ودر اين زمان بود كه خداوند به او گفت كه هردرخواستي از من ميخواهي تقاضا كن.الياس از خدا تقاضاي مرگ نمود اما خداوند به او گفت كه هنوز وقت آن نرسيده كه زمين را از وجود تو خالي كنم بلكه قوام زمين   واهلش با وجود توست.الياس عرض كرد:انتقام مرا از كسانيكه موجب آزار واذيت من شدند بگير وباران رحمتت را قطع كن طوريكه  قطره اي باران نبارد مگر به اذن من.
  خداوند 3 سال قحطي را بر بني اسرائيل مسلط نمود .گرسنگي وتشنگي آنها را در فشار قرارداد تا آنجا كه دچار مرگهاي پي در پي شدند وفهميدند كه همه مصيبتها از نفرين الياس است.لذا با كمال شرمندگي نزد او رفته وتقاضاي بخشش نمودند.
   الياس به همراه اليسع جانشين خود وارد بعلبك شد وگفتگويي بين او وشاه انجام گرفت ودر نهايت شاه از او خواست تا دعا كند آب  بارديگر برگردد.الياس دعا كرد وبارن زيادي باريد وسبزي وخرمي بار ديگر بر آنجا مستولي شد اما مردم كم كم بر اثر وفور نعمت بار ديگر گمراه شدند واز الياس سركشي نمودند.سرانجام خداوند دشمنان را برآنها مسلط نمود ودشمنان آنها را سركوب وشاه وزنش را به قتل رسانده ودر ميان همان باغ غصبي مرد صالح رها نمودند.الياس پس از آن ماجرا وصيتهاي خود را به اليسع نمود وبه آسمانها عروج كرد وخداوند لباس نبوت را به اليسع پوشانيد.وي به هدايت بني اسرائيل پرداخت وآنها نيز به او احترام گذاشته واطاعتش نمودند.


      شناسنامه حضرت اليسع


  وي يكي از پيامبران بني اسرائيل بود كه نام مباركش 2 بار در 2 سوره و2 ايه آمده است.ايشان در سن 75 سالگي وفات يافت.مدفن او در دمشق سوريه است.گويند كه او پسر عموي الياس بود كه پس از الياس وظيفه هدايت مردم را به عهده گرفت ودر زمان او رخداد ها وگناهان بسياري انجام گرفت.


منابع قرآني:
 صافات :124-128 /ص:48 /انعام:8
6

[ یک شنبه 14 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 613

داستان شماره 613

 

داستان حضرت ذالكفل وشعيب(ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم


سرگذشت حضرت ذالكفل


 
نام مباركش دو بار در قرآن آمده است.قرآن در مورد قومي كه به سويشان فرستاده شده مطلبي نفرموده اما مورخان بر اين عقيده اند كه او از فرزندان حضرت ايوب بوده ونام اصليش بشربن ايوب بوده است كه خداوند او را براي هدايت مردم روم فرستاده است.
وي مردم را به جهاد براي خدا دعوت مينمود اما مردم از او خواستند كه اگراز خدا بخواهي كه مرگ به سراغ ما نيايد جهاد خواهيم كرد.ذالكفل قضيه را در غالب مناجات به خدا عرضه كرد وخدا عمرشان را طولاني واورا كفيلشان قرار داد.
خداوند دعاي آنها را مستجاب نمود تا آنجائي كه صاحب فرزندان بسيار شدند تا جايي كه از عهده نگهداريشان برنيامدند ودر نتيجه از ذالكفل خواستند تا خداوند آنها را به وضع قبليشان برگرداند.     
 ذالكفل كه در شام ميزيست در سن 95 سالگي ديده از جهان فروبست وپسرش عبدان را وصي خود قرار داد وخداوند بعد از او شعيب را به پيامبري برگزيد.
اما مرحوم قطب راوندي در قصص النبياء از پيامبر نقل ميكند كه ذالكفل مردي بود از اهالي حضرموت كه نام اصليش عويديا بن اديم است هنگامي كه اليسع ميخواست جانشيني براي خود برگزيند سه شرط را مطرح نمودكه اين شروط تلاش بي وقفه در طول روز،شب زنده داري،تسلط بر خشم وغضب خويش بود كه جواني اين شروط را پذيرفت وذالكفل نام گرفت.
ايشان يكي از پيامبران عرب است كه نام مباركش 11 بار در قرآن ذكر شده است.خداوند او را به سوي مردم مدين وايكه فرستاد تا آنها را به يكتاپرستي وآيين خدايي دعوت كند واز بت پرستي وفساد اخلاقي نجات دهد.اين پيامبر به خاطر سخنان حساب شده ورسا ودلنشين خطيب النبياء لقب گرفته واولين كسي است كه ترازوي سنجش را در معاملات بكار برد.


 رسالت شعيب در مدين


شعيب از طرف خداوند به سوي دو قوم (مدين وايكه) فرستاده شد.مردم مدين به خدا ايمان نداشتند وبدرفتارترين مردم شناخته ميشدند ودر داد وستد كم فروشي ميكردند.شعيب آنها را به خدا دعوت مينمود واز كارهاي زشت باز ميداشت وبه رزق حلال دعوت مينمود،اما حريف آنها نميشد.آنها بر سر راه كساني كه به سراغ شعيب ميرفتند مينشستند وآنها را از اينكار منع وتهديدشان ميكردند.
اما شعيب آنها را پند ميداد ونصيحت مينمود.قوم شعيب به جاي اينكه به دعوت وي گوش دهند لجاجت ميكردند وبا كمال گستاخي در برابر او ايستادند وگفتند:آيا نمازت به تو دستور ميدهد كه آنچه را پدرانمان ميپرستيدند ترك كنيم واز تصرف در اموالمان به دلخواه خود داري نمائيم ،تو كه انساني بردبار ودانايي چرا اين حرفها را ميزني؟شعيب به آنها گفت :اي مردم آيا فكر ميكنيد كه من به خدايي كه اين همه به من نعمت داده خيانت ميكنم؟من از پند ونصيحت جز اصلاح مردم هدفي ندارم ،بنابراين به او توكل ميكنم وبه سوي او باز ميگردم وبازهم آنها را از عذاب الهي ترساند وبه عبرت گيري از عذاب اقوام گذشته دعوت نمود.


 تهديد شعيب به اخراج از شهر مدين


 در نتيجه اين دعوت،قومش او را تهديد كرده وگفتند:ما تو وكساني كه به تو گرويده اند از شهر بيرون ميكنيم مگر آنكه به كيش ما بازگرديد وشعيب در جواب گفت كه اگر ما به دين شما بازگرديم به خدا دروغ بسته ايم وهرگز چنين نميكنيم مگر آنكه خدا بخواهد.

 تهديد شعيب به سنگسار


 قوم شعيب او را به سنگسار شدن تهديد نمودند واظهار داشتند كه اگر تاكنون چنين كاري نكرده ايم به خاطر قوم وخويشي بوده است.اما شعيب به آنها گفت:آيا عزت واحترام طايفه ام نزد شما از خدا بيشتر است.شما خدا را به كلي فراموش كرده ايد وخدا از اعمالتان آگاه است.


 هلاكت اهل مدين


آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب پرداختند.شعيب از آنها روگردان شد وبراي آخرين بار به آنان هشدار داد.دستور الهي صادر شد تا آنها نابود شوند.رعد وبرقي مهيب همراه با زلزله اي شديد آنها را فراگرفت وآنها به رو به زمين افتادند وطوري نابود شدند كه گويي اصلا در آن شهر نبوده اند اما شعيب وپيروانش مشمول رحمت خدا قرار گرفتند.


 رسالت شعيب در ايكه


 بعد از نابودي مدين آن حضرت به سوي ايكه رفت.آنجا سرزميني حاصلخيز وپردرخت وداراي چشمه ساران بسيار بود ودر نزديك مدين قرار داشت.در آنجا گروهي زندگي ميكردند كه به همان شيوه اهالي مدين مرتكب گناه ميشدند واهل بت پرستي وكلاهبرداري در خريد وفروش بودند.شعيب به نزد آنها رفت وآنها را به سوي خداوند وپرهيز از گناه وخيانت دعوت نمود وگفت كه من از جانب خداوند آمده ام وهيچ مزدي از شما نميخواهم.در پيمانه و وزن اموال به عدل وانصاف رفتار كنيد وكم فروشي نكنيد و...
اما اين صحبتها در مردم اثر نكرد بلكه مردم به او نسبت سحر وجادو دادند وبه او گفتند كه تو هم با ما مساوي هستي وبر ما برتري نداري.ما تو را فردي دروغگو ميدانيم وگفته هايت را تصديق نميكنيم واگر راستگو هستي از خدا بخواه تا عذابي بر ما نازل نمايد.اما شعيب در برابر اين توهينها وتهمتها به آنها گفت كه خداوند براعمال ورفتار شما آگاه است.
در نتيجه زمان عذاب آنها نيز فرارسيد و7 روز گرماي سوزاني سرزمين آنها را فرا گرفت وهيچ نسيمي نوزيد .ناگهان ابري درآسمان ظاهر شد ونسيمي وزيدن گرفت،آنها از خانه هاي خود خارج شدند وبا عصبانيت به سايه ابر پناه بردند.در اين هنگام صاعقه اي مرگبار از ابر برخواست وبا صدايي گوش خراش آتشي بر سرشان فرو ريخت ولرزه اي بر زمين افتاد وهمگي نابود شدند


منابع قرآني:
هود:84-86-87-91-92-94-95 /اعراف:86-87-88-89-93/عنكبوت:37/شعراء:176-191

[ یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 612

داستان شماره 612

داستان حضرت ايوب(ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 حضرت ايوب از انبياء مشهور بوده ونام مباركش 4 بار در 4 سوره قرآن آمده است.ايوب از ريشه آب يؤوب يعني كسيكه بار ديگر سلامت ونعمت ومال وفرزندان به او بازگردانده شود بوده است.وي از فرزندان حضرت ابراهيم است.ايشان در سن 93 سالگي فوت كرد ودر قله كوه جحاف در حدود يمن به فاصله هشتاد ميل از عدن دفن شده است.


 سرگذشت ايوب وآزمايش عجيب او


ايوب در يكي از نواحي شام به نام بثنه زندگي ميكرده است و7 سال در آن شهر به عبادت وپرستش خداوند مردم را تبليغ مينموده وفقط سرانجام 3 نفر دعوت او را اجابت نموده اند.وي يكي از پيامبران است كه قرآن نبوت وپيامبري او را بيان كرده است.او فردي مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازي شهرت داشته وقوم خود را به پرستش خدا دعوت مينموده است.
ايشان داراي مال فراواني بوده وداراي خدمه وحشم فراواني بوده ا ست.اوقاتي بر او گذشت كه همه اموال خود را از دست داد وبه انواع بلايا وامراض مبتلا گشت وجز زبانش كه به ذكر خدا مشغول بود عضو سالمي برايش نماند ولي او در تمامي اين مراحل صبر نمود وناله نكرد.بيماري او آنقدر طولاني شد كه هيچكس با او هيچ رابطه نداشت وبه خاط بيماريش او را از شهر بيرون نمودند وجز همسرش هيچكس ديگر به او مهرباني ننمود ودر راه نگهداري ومراقبت از او تمام مال ودارايي خود را از دست داد تا جائيكه مجبور شد براي گذران زندگي براي مردم كار كند.همه اين گرفتاريها صبر وشكر ايوب را زياد كرد تا آنجائيكه صبر او زبانزد خاص وعام شد.


 ايوب اسوه صبر وسپاس


قرآن ايشان را بهترين بنده خدا شكيبا ومتوجه واواب ميخواند.او بين 7 تا18 سال به طور دائم در رنج وعذاب بود وهمه او را شماتت ميكردند.
خداي متعال نحوه شفا يافتن او را چنين بيان نموده:اي ايوب!با پاي خود به زمين بكوب.آن حضرت نيز چنين نمود وبه دستور خداوند چشمه اي از آب سرد جوشيد وبه فرمان خداوند از آن آب نوشيد وبدن خود را در آن شستشو داد وتمام مرضش اينگونه ازبين رفت.

انگيزه تنبيه همسر ايوب


روايت شده كه شيطان يك روز به صورت طبيبي بر همسر ايوب ظاهر شد وگفت:من شوهر تو را درمان ميكنم به اين شرط كه وقتي شفا يافت به من بگويد تنها عامل سلامتي من تو بوده اي وهيچ مزد ديگري نميخواهم وهمسر ايوب چنين نمود.ايوب كه متوجه دام شيطان بود سخت برآشفت وسوگند ياد كرد كه اگر سلامتي خود را بازيافت صد تازيانه به همسرش بزند واو را تنبيه كند.وقتي كه ايوب سلامتي خود را به دست آورد براي اينكه به سوگند خود عمل كند قصد تنبيه او را داشت كه به فرمان خداوند وبه پاس جبران زحماتش بسته هايي از گندم ويا خرما را كه شامل صد شاخه بود بدست گرفت ويكبار به او زد وبه سوگندش عمل نمود.


 منابع قرآني:
نساء:163/ص:44-41-/انعام:85-86/انبياء:83-84

 

[ یک شنبه 12 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 611

داستان شماره 611

داستان حضرت يعقوب و یوسف (ع


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت يعقوب

حضرت يعقوب يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 16 بار در قرآن آمده است.وي فرزند اسحاق ابن ابراهيم است .لقب يعقوب اسرائيل بود وفرزندان او را بني اسرائيل ميناميدند.او در سرزمين فلسطين به دنيا آمد.او چندين سال در كنعان ،سپس در حران زندگي كرد وبعد به كنعان بازگشت وهنگامي كه 130 سال از عمرش گذشته بود به همراه لقاي يوسف وارد مصر شد وپس از 17 سال سكونت در مصر از دنيا رفت وطبق وصيتش ،جنازه اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر ومادر در سرزمين فلسطين وشهر الخليل به خاك سپرده شد.

 سرگذشت حضرت يعقوب


قرآن مطلبي اززندگي ايشان جز آنچه در مورد گم شدن پسرش يوسف وحوادثي كه در آن رخ داده است بيان نفرموده ولذاهمه داستان را در سرگذشت يوسف ذكرميكنيم.


 شناسنامه حضرت يوسف


حضرت يوسف يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 27 بار در قرآن آمده است ويك سوره نيز به نام ايشان ميباشد.او فرزند يعقوب ونواده اسحاق وفرزند سوم ابراهيم است ودر سرزمين حران به دنيا آمد.او مجموعا 11 برادر داشت واز ميان آنها فقط بنيامين برادر پدري ومادري او بود.يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.او حدود 110 سال زندگي كرد وچون فوت كرد بدنش را موميايي كرده ودر تابوتي گذاشتند وهمچنان در مصر بود تا زمانيكه حضرت موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه يوسف را همراه خود برده ودر فلسطين دفن نمودند.

 خواب ديدن يوسف وتوطئه برادرانش


يوسف 9 سال بيشتر نداشت كه يك شب رويايي ديد.صبح نزد پدر آمده وگفت در عالم خواب ديدم كه 11 ستاره وخورشيد وماه در برابرم سجده ميكنند.حضرت يعقوب كه تعبير خواب را ميدانست از او خواست تا راز خود را براي برادرانش آشكار نكند زيرا در حقش حيله ونيرنگ خواهند كرد ونقشه خطرناكي برايش خواهند كشيد.سپس برايش روشن ساخت كه در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه فرمانش را گردن مينهند وخداوند او را به پيامبري برميگزيند وتعبير خواب را به او مي آموزد.همچنين خواب ديدن يوسف والهامات ديگر موجب شد كه يعقوب امتياز وعظمت خاصي در چهره يوسف مشاهده كند وميدانست كه آينده درخشاني دارد از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه ميكرد.اين روش يعقوب باعث حسادت برادران يوسف شد وجلسه اي محرمانه تشكيل دادند وگفتند يوسف وبرادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوبترند در حاليكه ما گروه نيرومندي هستيم وبدينوسيله نقشه قتل يوسف را كشيدند اما يكي از برادران پيشنهاد كرد كه يوسف را نكشند بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاه بيندازند شايد كارواني از راه برسد واو را با خود ببرد.برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند .در يكي از روزها نزد پدرشان آمدند واز پدر خواستند تا يوسف را همراه خود به صحرا ببرند ولي يعقوب به آنها پاسخ مثبت نميداد.بعد از آنكه احساس كردند پدر،يوسف را از آنها دور نگه ميدارد به او گفتند چرا در مورد يوسف به ما اطمينان نميكني تا او را به دشت ببريم تا در آنجا بازي كند وبه شادماني بپردازد.پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف داشت به آنها گفت من از بردن يوسف غمگين ميشوم واز اين ميترسم كه گرگ او را بخورد وشما از او غافل باشيد .برادران گفتند ما گروهي نيرومنديم.اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود.يعقوب هر چه كرد نتوانست براردان را قانع كند لذا ناگزير اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند ود رنتيجه برادران يوسف را به همراه خود به صحرا بردند.وقتي كه آنها از يعقوب فاصله گرفتند كينه هايشان آشكار شد وحسادتشان ظاهر گشت وبه انتقام جويي پرداختند.وي در برابر آزار آنها نميتوانست كاري بكند وآنها نيز به گريه خردسالي او رحم نكردند ،پيراهنش را از تنش بيرون كردند واو را در چاهي انداختند.يوسف در درون چاه به خدا توكل كرد خداوند نيز به او لطف كرد وفرشتگاني را نزد او فرستاد وبه او وحي نمود كه ناراحت نباش روزي خواهد آمد كه از اين كار بد ،آگاهشان خواهي ساخت.برادران پيراهن يوسف را كه به خون بزغاله آلوده كرده بودند نزد پدر آورده وگفتند كه گرگ او را طعمه خود ساخت.

 نجات يوسف از چاه


يوسف سه روز وسه شب در ميان چاه بود تا اينكه كارواني كه از مدين به مصر ميرفتند براي رفع خستگي واستفاده از آب،كنار همان چاهي كه يوسف در آن بود آمدند اماآنها بجاي آب چشمشان به پسري ماه چهره افتاد وخوشحال شدند و او را در مصر به بهائي اندك فروختند.كسي كه يوسف را خريد وزير پادشاه مصر بود.وي يوسف را به منزلش آورد وبه همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند.عزيز مصر وهمسرش از نعمت داشتن فرزند محروم بودند وبه همين دليل يوسف را به خوبي تربيت كردند اما هنگامي كه يوسف به سن بلوغ رسيد زليخا به خاطر زيبايي عاشق دلداده او شد ودر يكي از روزها يوسف را در خانه خود تنها يافت وبه وي گفت كه بيا كه خود را برايت آماده كرده ام .يوسف گفت من به خدا پناه ميبرم تا مرا از اين گناه حفظ كند وبه سرعت به طرف درب كاخ حركت كرد.در آن هنگام ودر پشت درب آخر، زليخا پيراهن يوسف را كشيد كه اين امر باعث پاره شدن پيراهن يوسف شد ودر اين هنگام ،همسر زليخا نيز از راه رسيد وقضيه ايندو را مشاهده نمود.زليخا براي اينكه خود را تبرئه كند پيش دستي كرد وبه شوهرش گفت يوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد .او شوهر خود را تحريك كرد تا يوسف را زنداني نمايد ولي يوسف اين اتهام را از خود رد كرد وگفت كه اين زليخا بود كه ميخواست به شوهرش خيانت كند.در اين حال يكي از نزديكان داوري كرد وگفت اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده مقصر است واگر از پشت سر پاره شده باشد او مقصر نيست.وقتي عزيز مصر به پيراهن يوسف نظر افكند ديد كه پيراهن از پشت پاره شده است.در اين لحظه او رو به همسرش نمود وبه او گفت كه اين تهمت وافترا از مكر زنانه شماست.ماجراي عشق ودلدادگي زليخا به غلام خود در شهر پخش شد ونقل مجالس ومحافل شد به ويژه در بين زنان پولدار دربار.زليخا نقشه اي كشيد كه زنان اشراف زاده را به قصر دعوت كند تا يوسف را به آنها نشان دهد.او براي اجراي نقشه اش مهماني بزرگي ترتيب داد وتمام زنان اشرافي ومتمكن شهر رابه قصر خود دعوت نمود.سپس به كنيزان خود دستور داد تا از مهمانها پذيرايي كنند از جمله پذيرايي كنندگان يوسف بود.زليخا به دست هر كدام از مهمانان خود چاقويي داد تا پرتغالها را پوست بگيرند اما آنها با مشاهده يوسف وجمال وزيبايي او حيرت زده شده ودستان خود را بريدند وبدينگونه توسط زليخا رسوا شدند وزليخا به آنها رو كرد وگفت اين همان غلامي است كه به واسطه عشق به او مرا مسخره ميكرديد.
يوسف كه مطمئن بود زليخا دست از او بر نخواهد داشت دعا كرد كه خداوند او را از دست او نجات دهد وخداوند دعاي او را مستجاب نمود.با وجودي كه يوسف در اين ماجرا بي گناه شناخته شد اما زليخا وخاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از خود محو كنند دستور زنداني كردن يوسف را صادر نمودند.همزمان با زنداني شدن يوسف دو جوان ديگر نيز به دليل توطئه عليه پادشاه مصر زنداني شدند كه بعد از مدتي هر دو در زندان خوابي ديدند كه يوسف با علمي كه داشت خواب آنها را تعبير نمود.تعبير خواب آنها بدين شكل بود كه يكي از آنها از زندان آزاد ميشد وديگري به دار مجازات آويخته ميشد.يوسف به كسي كه در آينده از زندان آزاد ميشد گفت كه سفارش مرا به پادشاه بكن اما آن مرد بعد از آزادي فراموش كرد كه اينكار را انجام دهد تا اينكه 7 سال از اين ماجرا گذشت ودر شبي از شبها پادشاه وقت مصر خوابي ديد كه او را آشفته ساخت وتمامي منجمان ومعبران را براي تعبير خوابش احضار نمود اما هيچكدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبير كنند.در اين هنگام جواني كه مدتي را در زندان نزد يوسف بود قضيه يوسف را به ياد آورد وبه پادشاه گفت من كسي را سراغ دارم كه ميتواند خواب شما را تعبير نمايد.در نتيجه به دستور پادشاه آن جوان به زندان نزد يوسف رفت وخواب پادشاه را براي يوسف تعبير نمود.خواب از اين قرار بود كه 7 گاو لاغر ومردني از رود نيل بيرون آمده و7 گاو فربه وچاق را بلعيدند ويوسف اينگونه تعبير نمود كه در مصر 7 سال باران خواهد آمد ونعمت وبركت به فراواني يافت خواهد شد اما بعد از آن 7 سال قحطي وخشكسالي به سراغ مصر ومردمش خواهد آمد وحتي طريقه مبارزه با قحطي را هم به او آموخت.جوان نزد پادشاه رفت وتعبير خواب يوسف را به او عرضه نمود.پادشاه در فكر فرو رفت وبه درايت وهوش يوسف پي برد ودستور داد كه او را به قصر دعوت نمايند اما يوسف در جواب گفت من از زندان بيرون نميروم تامرا از تهمتهايي كه به من زده اند مبرا نمايند.يوسف به جوان گفت كه از پادشاه بخواهد داستان مرا از زناني كه در فلان مهماني بودند بررسي نمايد وپادشاه چنين كرد وتمامي زنان را احضاركردو آنها اقرار كردند كه ما هيچ بدي ولغزشي در او نديديم وزليخا نيز به جرم خود اقرارنمود.

آزادي يوسف از زندان


پادشاه كه به پاكدامني يوسف پي برد دستور داد تا يوسف را با احترام به نزدش بياورند وپس از احضارش او را امين خود قرار داد وبه درخواست يوسف او را به عنوان مسئول خزانه حكومت قرار داد تا به اوضاع جمع آوري غلات وذخيره آنها در سيلوها نظارت نمايد.
يوسف پس از قبول اين مسئوليت ،كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير خدمتگزاريها كرد و غلات فراواني را ذخيره نمود.7 سال قحطي وخشكسالي در مصر فرا رسيد وگرسنگي وقحطي در تمام مصر وسرزمينهاي اطراف حاكم شد.يعقوب وفرزندانش نيز در زمره اين افراد بودند.براي همين يعقوب از فرزندان خود خواست كه به مصر بروند ومايحتاج خود را تهيه نمايند.آنها براي تهيه مايحتاج خود روانه مصر شدند ويوسف كه در محل توزيع حضور داشت برداران خود را شناخت در حاليكه آنها يوسف را نشناختند يوسف از حال آنها واز خاندانشان سوال كرد كه آنها جواب دادند.يوسف از آنها خواست كه دفعه بعدي برادر ديگرشان را هم بياورند تا به آنها آذوقه بدهد.آنها بعد از چند روزبه كنعان رسيدند وماجراي مصر را برايش تعريف نمودند ونيز شرط يوسف براي دادن گندم را نيز برايش بازگو كردند اما پدر زير بار حرف آنها نرفت وگفت ميخواهيد بلايي را كه سر يوسف آورديد مجددا سر بنيامين(پسر ديگرش)بياوريد.اما اصرار برادران كار خود را كرد واين بار نيز توانستند بنيامين را از پدر جدا وبه مصر ببرند.آنها سوگند خوردند كه بنيامين را سالم نزد پدر بياورند.برادران بعد از چند روز مجددا به مصرف ونزد يوسف رفته وبرادر خود را به او معرفي نمودنديوسف به خوبي از آنها پذيرايي نمود  ودر گوشه اي به دور از چشم برادران با بنيامين خلوت نمود وخود را به او معرفي نمود وداستان خود وبرادرانش را برايش تعريف نمود.يوسف براي اينكه پدرش را نيز به نزد خود دعوت كند با توسل به حيله اي اينكار را عملي نمود.او به عمد يكي از اجناس قيمتي قصر را دربار بنيامين قرار داد وماموران را به دنبال جستجوي جنس گم شده فرستاد.ماموران بعد از بازكردن باري كه متعلق به بنيامين بود جنس را در آن يافتند وبدين ترتيب بنا به رسم آن زمان بنيامين بعنوان گروگان نزد يوسف ماند.برداران كه از اين صحنه بسيار ناراحت شده بودند نزد پدر رفته وقضيه را برايش تعريف نمودند اما يعقوب زير بار تهمت دزدي بنيامين نرفت وآنرا حيله برادران دانست.
او كه سراسر وجودش را غم واندوه فرا گرفته بود از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن وغم فرو رفت وآنقدر از فراغ فرزندانش گريست تا چشمانش سفيد شد.او به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده اند لذا به پسرانش دستور داد تا به مصر برگردند وبه جستجوي برادرانش بپردازند وآنها چنين كردند.آنها به دربار يوسف رفته وبه نزدش ناله والتماس نمودند تا اينكه دل يوسف به حال آنها سوخت وتصميم گرفت كه خود را به آنها معرفي كند.او به برادرانش گفت آيا به ياد داريد چه ظلم بزرگي در حق برادرتان يوسف كرديد و او را .....
برادران يوسف با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به او شك كردند كه آيا او يوسف نيست واين سوال را از او پرسيدند كه آيا تو يوسفي؟
يوسف با صداقت جوابشان را داد وبه آنها گفت كه خداوند با لطف وكرم خويش ما را از خطرها حفظ نموداين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوا وصبر وشكيبايي ام به من مرحمت فرمود وخداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نميكند.
برادران بخاطر كارهاي گذشته از او طلب بخشش كردند ويوسف در حق آنها دعا كرد.
پس از اين صحبتها يوسف سراغ پدر را ازآنها گرفت وپيراهني به آنها داد وگفت كه آنرا بر ديدگان پدر بيفكنيد واو را به نزد من بياوريد.
برادران پيراهن را نزد پدر برده وقبل از اينكه به او برسند يعقوب بوي يوسف را از پيراهن حس نمود وبينائيش را بدست آورد.


 حركت يعقوب براي ديدار يوسف


يعقوب وفرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند .وقتي يوسف از آمدن آنها مطلع شد با سران حكومت به استقبال پدر شتافت.او با كمال عزت از پدر ودودمانش استقبال نمود وهمگي را به قصر خود برد وآنها پس از حضور در قصر در برابرش به سجده افتادند.در اين هنگام يوسف به ياد خوابي كه در دوران كودكي ديده بود افتاد وروبه پدر كرد وگفت اي پدر اين تعبير خواب سابق من است كه خداوند آنرا محقق نمود.
يعقوب پس از 17 سال زندگي در مصر دارفاني را وداع نمود وطبق وصيتش جنازه او را به فلسطين برده ودر كنار قبر پدر وجدش(اسحاق وابراهيم) دفن نمودند.سپس يوسف به مصر بازگشت وبعد از 23 سال زندگي بعد از فوت پدر در سن 110سالگي دار فاني را وداع نود وجنازه اش را طبق وصيتش دركنار اجدادش دفن نمودند.
يوسف آنچنان محبوبيتي داشت كه سر جنازه اش نيز دعوا بود وهر قبيله اي ميخواست او را در محدوده خود به خاك بسپارد ودر نتيجه تصميم گرفتند تا او را در نيل دفن كنند تا همگان از بركت وجودش بهره مند شوند تا اينكه زمانيكه موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه او را از رود نيل خارج كرده ودر فلسطين به خاك سپردند تا به وصيتش عمل كرده باشند.


منابع قرآني
يوسف:4-8-7-9-10-14-15-18-23-29-30-34-36-41-50-53-54-57

-58-62-63-68-69-76-77-82-83-87-88-93-94-98-99-101

 

[ یک شنبه 11 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 610

داستان شماره 610

داستان حضرت اسماعیل واسحاق


بسم الله الرحمن الرحیم
 نام مبارك حضرت اسماعيل (ع) 12 بار در قرآن كريم و در 8 سوره ذكر شده است.اسماعيل يك كلمه عربي است .صاحب كشف الاسرار گويد:هاجر مادر اسماعيل هنگام زائيدن به درد ورنج زيادي گرفتار شد وبا خداوند چنين گفت( اسمع يا رب) بشنو اي پروردگار من.در پاسخ به او گفته شد :قد سمع ايل يعني خداوند شنيده است.سپس فرزند خود را به تركيب از سمع وايل اسماعيل نام نهاد.اسماعيل نخستين فرزند ابراهيم بوده واعراب از نسل اين پيامبر ميباشند.اسماعيل سرانجام در سن 107 سالگي وفات يافت وپيكرش را در كنار قبر مادرش در هجر اسماعيل كنار كعبه به خاك سپردند.منقول است كه اسماعيل داراي 12 پسر بود .يكي از فرزندان او قدار نام داشت كه نسل وآباد واجداد رسول خدا كه به اسماعيل ميپيوندد از اين پسر بوده است


 شخصيت حضرت اسماعيل


 ايشان از اجداد پيامبر اسلام است .عطا بن رياح گويد:از پيامبران فقط 5 نفر به زبان عربي تكلم مينمودند وآنها عيارتند از هود،صالح،اسماعيل،شعيب ومحمد(ص) چنانكه در سوره مريم بيان شده است خداي تعالي او را صادق الوعد لقب داده است واو را از صابرين واخيار ونيكان قلمداد فرموده است.
اسماعيل مامور تبليغ قبيله جرهم در مكه بود ودر ميان آنها رشد ونمو كرده بود.مدت دعوت ورسالت وي 40 سال طول كشيد.


 شناسنامه حضرت اسحاق


 ايشان از پيامبران مشهور است كه نام مباركش 17 بار در 12 سوره از قرآن مجيد آمده است.كلمه اسحاق عبري بوده وبه معني خندان وضاحك است چون فرشتگان ابراهيم را از ولادت او خبر دادند ساره از شدت تعجب خنديد چونكه او وهمسرش پير واز بچه دار شدن محروم بودند.او در شام متولد ودر سن 80 سالگي رحلت نمود و در حبرون كه اكنون شهر الخليل  ناميده ميشود ودر نزديك مرقد مطهر پدرش ابراهيم دفن شد.او داراي دو فرزند به نامهاي عيصو ويعقوب ميباشد كه برجسته ترين آنها يعقوب پدر حضرت يوسف است.

 شخصيت حضرت اسحاق و ولادت او


 چگونگي بشارت به ابراهيم درباره ولادت اسحاق ونبوت او در آيات متعدد قرآن ذكر شده است.اما درباره زندگي خصوصي او چيزي بيان نشده است.فقط در مورد حالات گوناگون ايشان با پدرش وبا ساير پيامبران سخن به ميان آمده است.انبياء بني اسرائيل از نسل اين پيامبرند كه طليعه آن يعقوب پسر اسحاق است ونبوت در ذريه ابراهيم از دو فرزندش اسماعيل واسحاق بوده است.اسحاق در سن 40 سالگي از طرف خداوند براي پيامبري به شام وكنعان فرستاده شده بود.


ازدواج حضرت اسحاق


 هنگامي كه ابراهيم مرگ خود را نزديك ميبيند براي اسحاق به فكر همسر مي افتد تاآن وقت اسحاق زني اختيار نكرده بود.ابراهيم خادمي را كه مورد اطمينان وي بود مامور ميكند كه به شهر حران در عراق رفته واز اقوام ابراهيم دختر جواني را براي اسحاق انتخاب كند.مادر اين دختر خواهر لوط پيامبر بوده است


منابع قرآني:
مريم:54/انبياء:85 /هود:69-76/حجر:51-56 /ذاريات:از آيه 24 به بعد

[ یک شنبه 10 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 609

داستان شماره 609

 

*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت چهارم*


بسم الله الرحمن الرحیم


پيشنهاد بت سازي به موسي


پس از آنكه موسي ويارانش از درياعبور كرده وبسمت بيت المقدس در حركت بودند قومي را ديدند كه با خضوع مشغول پرستيدن بتها بودند.جاهلان بني اسرائيل با ديدن اين منظره از موسي خواستند تا براي آنها نيز معبودي قرار دهد.اما موسي آنها را سرزنش كرد وگفت كه سرانجام آنها چيزي جز هلاكت نيست.

 الطاف الهي


بني اسرائيل در مسير خود به سمت بيت المقدس به صحراي خشك وبي آب وعلفي رسيدند واز موسي تقاضاي آب نمودند.به دستور خداوند موسي عصاي خود را به زمين زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بني اسرائيل)جوشيدن گرفت وهر قبيله اي آب مخصوص خود را نوشيد.آنها در ادامه مسير به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند واز فرط گرما به موسي شكايت نمودند.با درخواست موسي خداوند تكه اي ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذاي آنها تمام شده بود موسي مجددا از خداوند درخواست غذا كرد كه خداوند من وسلوي برايشان فرستاد.اما بهانه گيريهاي آنان تمامي نداشت وآنها براي به دست آوردن غذاهاي رنگارنگ به شهر رفتند.


خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين


خداوند به موسي دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده وساكن كند.موسي قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشي از آنجا بياورند.آنها پس از بازگشت به موسي گفتند كه آنها افرادي بلند قامت ونيرومندو سركشند.بني اسرائيل از اين سخنان ترسيده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باايمان قوم آنها را به رفتن تشويق نمودند.اما در نهايت از رفتن خودداري نمودند وخداوند نيز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحراي سينا محكوم نمود وبعد از اين مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.

 رفتن موسي به كوه طور


موسي تا آن زمان پيرو آئين ابراهيم بود بنابراين موسي از خدا درخواست كتاب جديد كرد وبه دستور خدا 30روزبه كوه طور براي تهجد وروزه داري رفت.او قبل از آنكه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش كرد كه من تا 30 روز براي عبادت ميروم وبرادرم هارون را نزد شما ميگذارم.
بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز ديگرنيز در آنجا بماند .بعد از اين مدت خدا با او سخن گفت وموسي به درجه برتري بر تمامي انسانها رسيد.در اين هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت كه توهرگز مرا نخواهي ديد.خداوند براي اينكه به او ثابت كند توانايي ديدنش را ندارد خود را بر كوهي متجلي نمود وكوه از هم متلاشي وبا خاك يكسان شد.موسي از ديدن اين صحنه بيهوش شد وبه زمين افتاد.
بعد از به هوش آمدن خداوند احكام خود را در قالب صفحاتي از تورات به او داد واو را روانه قومش كرد تا به هدايت وارشاد آنها بپردازد.


گوساله پرستي بني اسرائيل


چون غيبت موسي 10روز بيشتر از آنچه گفته بود طول كشيده بود سامري از اين غيبت وجهل ديگران استفاده نمود واز زرو زيور زنان قالب گوساله اي را ريخت وجوري درست كرد كه با وزيدن باد صدايي از گوساله خارج ميشد.سپس به موسي نسبت دروغ داد وگفت كه او ديگر بازنميگردد.بنابراين اكثر آنها را به آئين گوساله پرستي درآورد!نصيحتهاي هارون نيز سودي به حال آنها نبخشيد وحتي نزديك بود كه در اين را كشته شود.موسي كه از طريق وحي به عمل قومش پي برده بود با ناراحتي نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامري را مقصر اصلي معرفي نمودند .در اين هنگام موسي با برادرش هارون گلاويز شد واو را سرزنش كرد وهارون در جواب گفت :اي برادر من براي پرهيز از اختلاف و دودستگي با آنها مبارزه نكردم تا بعدا مرا بازخواست نكني.موسي سامري را نيز به شدت سرزنش كرد وسامري در جواب گفت كه آئين بت پرستي براي من جالبتر بود

  سرنوشت دردناك سامري


در اين هنگام موسي سامري را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوري كيفرت خواهد نمود كه هركس به تو نزديك شود پيوسته به او بگويي كه با من تماس نگيرونزديك نشو و...
سپس موسي گوساله را سوزاند وآنرا در دريا افكند.موسي سامري را از جامعه طرد كرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نيز پشيمان شده ونزدخدا توبه نمودند.


قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل


هنگامي كه موسي از كوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت كتابي آورده ام كه حاوي دستورهاي ديني وحلال وحرام است ،دستوراتي كه خداوند آنرا برنامه كار شما قرار داده ،آنرا بگيريد وبه دستوراتش عمل نمائيد.
اما بني اسرائيل كه عمل به آنرا دشوار ميدانستند از آن سر باز زده وخداوند نيز فرشتگان را مامور كرد تا سنگ بزرگي از كوه طور را بالاي سرشان قرار دهد كه آنها با ديدن اين منظره با وحشت دست به دامان موسي شده وموسي نيز شرط رفع آنرا عمل به كتاب قرار داد.آنها نيز پذيرفتند وتوبه كردند.

 تقاضاي ديدن خدا


گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي آمده وبه موسي گفتند :ما به تو ايمان نمي آوريم مگر خدا را به ما نشان دهي!موسي از اين داستان ناراحت شد وموعضه هايش نيز طبق معمول بي اثر بود.سرانجام موسي مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه كوه طور ببرد.در اين لحظه صاعقه اي بر كوه خورد كه بر اثر صدا وزلزله وحشتناك آن همه هلاك شدند وموسي بيهوش شد.اين همان تجلي خدا بر كوه طور بود.زمانيكه موسي به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهايت هلاك شدگان زنده گشته وبه همراه موسي به طرف مردم رفته وماجرا را تعريف نمودند.

 سرانجام دردناك قارون


قارون پسر عمو يا پسر خاله موسي بود واطلاعات زيادي از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودي فرعون گنج زيادي در دستش مانده بود.زمانيكه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي صادر شد موسي نزد قارون رفته واز او درخواست زكات كرد.اما قارون چهره ديانت ظاهري خود را كنار زد وبه مبارزه با موسي وتحريك وتهييج مردم عليه او پرداخت وبه آنها گفت كه موسي قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراين بايد به مبارزه با او بپردازيم.در اينجا قارون نقشه اي شيطاني براي موسي كشيد وآن عمل منافي عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه اي را بياورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسي تهمت زنا بزند .
روزي قارون تمام مردم را جمع كرد واز موسي خواست تا براي مردم سخنراني كند.زن نيز در جمع بود.موسي پذيرفت وشروع به ارشاد مردم كرد.از جمله سخنانش اين بود كه اگر كسي زنا كرد بايد 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زنا زد 80 ضربه و...
ناگهان قارون فرياد زد حتي اگر زنا كار خودت باشي.موسي گفت :حتي اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملي كرد وزن براي شهادت عليه موسي وارد شد.موسي او را قسم داد وگفت حقيقت را فاش كن.زن به خود لرزيد وتمام ماجرا را براي موسي تعريف نمود.موسي بر زمين افتاد وگريست وخدا را براي اينكه آبرويش را حفظ كرده سجده كرد.خداوند نيز بر قارون غضب كرد وبه موسي گفت :به زمين فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسي چنين كرد.زمين دهان باز كرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.


سرگذشت بلعم باعورا


وي در عصر موسي زندگي ميكردواز دانشمندان وعلماي مشهوربني اسرائيل بودوموسي نيز از وجود او به عنوان يك مبلغ بزرگ استفاده ميكرد وبه جايي رسيد كه به اسم اعظم الهي آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.
او ابتدا در مسير حق بود طوريكه هيچكس فكر نميكرد روزي منحرف شودولي بر اثر تمايل به فرعون و وعده وعيدهاي او از راه حق منحرف شده وتمامي كمالات خود را از دست داد تا جايي كه در صف گمراهان وپيروان شيطان قرار گرفت.
روزي فرعون از او خواست تا موسي را نفرين نمايد،او نيز سوار الاغ خود شده تا به سوي موسي برود واو را نفرين نمايد.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم كه تمرد الاغ را ديد خشمگين شده ضرباتي بر او وارد كرد اما در اين لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آيا فكر ميكني با زدن من خواهي توانست مرا با خود در نفرين كردن به موسي شريك كني؟بلعم با شنيدن اين حرف بسيار عصباني شد وآنقدر الاغ را زد تا او را كشت ودر اين لحظه اسم اعظم از او گرفته شد.

سرگذشت حضرت هارون(ع


او از پيامبران بني اسرائيل وبرادر بزرگتر موسي بود كه نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره يارو ياور موسي بود.او آئين وشريعت موسي را تبليغ ميكرد ودر نبود موسي جانشينش بود.او پس از 126 سال كه از عمرش ميگذشت به اتفاق موسي عازم طور سينا شدند وچون به آنجا رسيدند وفات يافت وموسي او را دفن نمود وسپس به ميان قوم خود رفت وقضيه را به آنها گفت.اما يهود او را به كشتن برادرش متهم كردند.كمي بعد با دعاي موسي فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در ميان آسمان وزمين در معرض ديد همه گذاشتند تا مرگ او را باور كنند


 منابع قرآني
اعراف:138-140-161-142-145- 156-155-171-160/بقره:61-54 -63- 56-55 /مائده:20-26/طه:85-97/قصص:76-33

[ یک شنبه 9 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 608

داستان شماره 608

 

*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت سوم*

 

بسم الله الرحمن الرحیم



معجزات موسي وايمان جادوگران


روز موعود فرا رسيد وجماعت انبوهي به محل نمايش آمدند.در ابتداي كار ساحران با غرور مخصوصي به موسي گفتند:اول توشروع ميكني يا ما شروع كنيم؟موسي در جواب گفت اول شما شروع كنيد.
ساحران طنابها ووسايل جادوگري خود را به زمين انداختند كه به صورت مارهاي بزرگي درآمدند وصحنه وحشتناكي را به وجود آوردند وقسم يادكردند كه ما پيروزيم.تمام فرعونيان غرق در شادي بودند.در اين هنگام موسي كه تك وتنها بود وفقط هارون در كنارش بود ترس خفيفي از شكست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحي كرد كه نترس!قطعا پيروزي با توست.موسي عصاي خود را انداخت كه عصا به اژدهاي بزرگي تبديل شدوبه جان مارهاي مصنوعي افتاد وهمه را در لحظه اي كوتاه بلعيد.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده اي نيز در زير دست وپا كشته شدند.فرعون از اين ماجرا بسيار تعجب نمود وساحران فهميدند كه اين كار ربطي به جادو ندارد.از اينرو به خاك افتاده وبه موسي وخدايش ايمان آوردند.فرعون با ديدن اين منظره بسيار عصباني شد وبه آنها گفت :قبل از اينكه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟اكنون دست وپاهاي شما را بر خلاف هم قطع ميكنم.اما ساحران به او گفتند كه ما به موسی وخدايش ايمان آورده ايم وتونیزهركاري ميخواهي بكن.


 پايداري ومقاومت موسي وقومش


پس از ماجراي پيروزي موسي برجادوگران گروههاي زيادي از بني اسرائيل وديگران به او ايمان آوردند وموسي پيروان زيادي پيدا كرد واز اين به بعدبودکه درگيري بني اسرائيل(موسويان)وقبطيان(فرعونيان)شروع شد.
اطرافيان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسي  سرزنش كردند امافرعون  درجواب آنهاگفت كه من پسرانشان را خواهم كشت وزنانشان را به بردگي خواهم گرفت وسپس به عملي كردت تهديدش پرداخت.پيروان موسي شكايت فرعونيان را به نزد موسي بردند وموسي گفت كه از خدا ياري بجوئيد وشكيبا باشيد.فرعون كه دركارش حريف موسي نشد تصميم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگيري نمايد.اما يكي از اطرافيانش (مومن آل فرعون)او را از اينكار برحذر داشت وگفت:شايسته نيست كسي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد به ويژه كه معجزاتي را نيز دارد.


نفرين موسي وگرفتاري فرعونيان


موسي همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد،ولي پندو اندرزش هيچ سودي نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتيجه موسي شكايت آنها را به خدا كرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وكينه وعناد آنها بيفزايد وخداوند نيز دعايش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطي وخشكسالي و... كيفر داد.اما اين بلا نيز بر آنها سودي نداشت وآنها همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه دادند.در اين هنگام بود كه بلاهاي زيادي به سراغشان آمدمثل طوفان كه مزارعشان را نابود كرد نيز آفتي كه ميوهايشان را خراب وحيواناتشان را اذيت ميكرد.همچنين تعداد بيشماري قورباغه به سراغشان آمد كه زندگي را به كامشان تلخ نمودو...
اما آنها بازهم به سركشي خود ادامه دادند واز اين بلاها عبرت نگرفتند.هربار كه بلايي مي آمد آنها دست به دامان موسي ميشدند تا نزد خدا شفاعتشان كند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصيت خود ادامه ميدادند.


 هجرت موسي به فلسطين


موسي وپيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختي بودند تا اينكه وحي شد كه مصر را ترك كنند.آنها شبانه بسمت فلسطين حركت كردند وفرعون كه از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگي را به تعقيب آنها فرستاد.آنها فكر نميكردند كه ديگر رنگ كاخها ومزارع خود را نيز نخواهند ديد.بني اسرائيل كه به ساحل درياي سرخ وكانال سوئز رسيدند متوقف شدند ولشكر فرعون به آنها نزديك ونزديكتر ميشد واين امر به شدت باعث ترس و وحشت بني اسرائيل شده بود.در اين حين اطرافيان به موسي گفتند كه دشمن در پشت سر ودريا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداريم.موسي به آنها گفت كه خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناك قوم فرعون


در اين بحران شديد بود كه خداوند به موسي وحي كرد:اي موسي.عصاي خود را به دريا بزن وموسي چنين كرد.ناگهان از وسط دريا زمين خشكي پديدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونيان نيز پشت سر آنها وارد دريا شدند.به محض اينكه آخرين نفر از ياران موسي از دريا خارج شد آب دريا به هم رسید و تمامي فرعونيان را به هلاكت رساند.در اين لحظه بود كه فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب كمك كرد وبه او ايمان آورد.اما به او خطاب شد :اكنون ايمان آوردي در حالي كه عمري را كافر وگمراه بودي؟ما بدنت را به ساحل ميفرستيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد


سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(ع


او فردي عالم بوده كه هر كجا پا ميگذاشته سرسبز وآباد ميشده براي همين او را خضر ناميده اند.او از نوادگان نوح ميباشد.هنگاميكه فرعون وپيروانش در حال غرق شدن در نيل بودند موسي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود.زمانيكه سخنانش به پايان رسيد ناگهان يك نفر از او پرسيد آيا كسي را ميشناسي كه از تو داناتر باشد.موسي گفت نه.اما خداوند به او وحي كرد من بنده اي را در محل اتصال دو درياي مشرق ومغرب دارم كه از تو داناتر است.موسي عرض كردم چطور ميتوانم او را دريابم؟خداوند فرمود:يك   ماهي   بگير ودر ميان سبد خود بگذار وبه سوي تنگه دو دريابرو.هرجا ماهي را گم كردي او آنجاست.موسي يك ماهي تهيه كرد وبه همراه دوستش يوشع اين نون رهسپار آنجاشد.زمانيكه ايندو به مسير دو دريا رسيدند مشغول استراحت در كنار صخره اي شدند.در اثر نزول باران ماهي جان گرفته وناپديد شد.موسي كه از خواب بيدار شد احساس گرسنگي نموده واز دوستش خواست غذايي را براي خوردن آماده كند.در اين لحظه يوشع به موسي گفت زمانيكه در كنار صخره مشغول استراحت بوديم ماهي فراركرد ومن فراموش كردم ماجرا را تعريف كنم.اما موسي به حقيقت پي برد.آنها به محل گم شدن ماهي برگشتند ودر آنجا خضر را يافتند.موسي از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت كه تو تحمل همراهي مرا نخواهي داشت و...اما موسي قول شكيبايي وعدم مخالفت با او را دادوخضر به اين شرط كه موسي از او سوال نكند او را به همراه خود برد.آنها در كنار ساحل به راه افتادند.در نزديكي آنها يك كشتي در حال حركت بود.آنها وارد كشتي شدند .پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد خضر بصورت پنهاني گوشه اي از كشتي را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محكم نمود تا آب وارد كشتي نشود.موسي با ديدن اين منظره خشمگين شد وبه خضر گفت كار بدي كردي!خضرگفت:آيا نگفتم تو تحمل كارهايم را نخواهي داشت؟موسي متوجه اشتباهش شد وعذرخواهي نمود.آنها از كشتي پياده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسير راه پسر بچه اي را ديدند كه با دوستان خود مشغول بازي بودخضر با ترفندي او را از دوستانش جدا ودر گوشه اي به قتل رساند.موسي از اين عمل ناراحت شد وبه خاطر كشتن بيگناهي او را سرزنش كرد.اما خضر با لحني منتقدانه به موسي گفت:آيا قبلا به تو تذكر نداده بودم؟موسي مجددا عذر خواهي نوده وگفت اگر اين دفعه حرفي زدم مرا از خود بران.
آنها از اين مكان نيز حركت كرده وبه مسير خود ادامه دادند تا به روستايي رسيدند.خستگي وگرسنگي برآنها چيره شده بودآنها از مردم درخواست غذا كردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذيرفتند.آنها در حال بازگشت ديواري را ديدند كه در حال خراب شدن بود.خضر ديوار را مرمت نمود.اما موسي بازهم تحمل نياورد وبه خضر گفت:آيا پاداش كسانيكه ما را از خود راندند اين بود؟خضر ناگهان رو به موسي گفت:اين نقطه پايان همراهي تو با من است ومن اسرار كارهايي كه تحملش را نداشتي به تو خواهم گفت
موسي باز هم به اشتباه خود پي برد
در اينجا بود كه خضر اسرار كارهاي خود را به موسي گفت
1-كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه تمام سرمايه آنها بود ومن با علم به اينكه در آن ديار پادشاه غاصبي وجود دارد كه تمامي كشتيهاي سالم را تعقيب كرده وآنها را غصب ميكند ،عمدا كشتي را سوراخ كردم تا هم بعدا قابل ترميم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگيرد.
2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهي را در او ديدم واو پدر ومادر مومني داشت كه به اوعلاقه مند بودند وممكن بود بخاطر اين علاقه فساد وتباهي او برشايستگي پدر ومادرش غلبه كند وآنها را به كفر وادارد او را كشتم تا والدينش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندي نيكو عطا نمايد.
3-وديواري كه ترميم كردم مربوط به دو پسر بچه يتيم بود كه گنجي را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحي بود كه خداوند اراده كرده بود تا آنها كه بزرگ شدند صاحب گنج شوند.براي همين بنا را كه در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامي اين كارها وحي الهي بود كه توبرآنها صبر نياوردي.موسي از توضيحات خضر قانع شد


منابع قرآني
اعراف:-106-126-116-127—130-133-129/شعراء:44-51- 30-52-62/طه:67-70-74/مومن:26-45-46 /يونس:88-89-90-92/دخان:23-31/كهف:82


ادامه دارد
...

[ یک شنبه 8 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 607

داستان شماره 607

 

*داستان حضرت موسي(ع)-* قسمت دوم *


بسم الله الرحمن الرحیم


هجرت موسي به مدين


موسي تصميم گرفت به سرزمين مدين كه شهري در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونيان جدا بود كوچ نمايد كه سفر سختي به نظر ميرسيد.اگر چه موسي در اين سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توكل وايمان به خدا بهره مند بود.موسي چندين روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گياهان به مدين رسيد.وقتي نزديك شهر رسيد گروهي را ديد كه بر سر چاهي تجمع نموده وبراي گوسفندان آب ميكشند ودو دختر نيز كمي دورتر كنار گوسفندانشان ايستاده ومجالي براي برداشتن آب نداشتند.موسي متوجه شد كه آنها پدر پيري دارند وبه جاي او گوسفند چراني ميكنند.موسي دلوي را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سيراب نمود.موسي براي استراحت به زير سايه درختي رفت كه دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعريف نمودند.پير مرد دخترش صفورا را مامور كرد تا موسي را براي قدرداني به نزدش بياورند.موسي كه گرسنه بود چاره اي جز پذيرفتن دعوت نديد وبراي همين به راه افتادند وموسي براي اينكه نگاهش به دختر نيفتند از جلو حركت نمود.موسي پس از مشاهده پيرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پيرمرد كه شعيب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.

 ازدواج موسي در خانه شعيب


صفورا كه وقار وجوانمردي موسي را ديده بود از پدر خواست تا او را براي نگهداري از گوسفندان استخدام كند وشعيب از اين پيشنهاد استقبال نمود.شعيب به موسي گفت من يكي از دخترانم را به نكاح تو در مي آورم به شرطي كه 8 سال براي من كار كني.موسي درخواست شعيب را پذيرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگي خود در مدين ادامه داد.او پس از 10 سال سكونت در مدين در آخرين سال به شعيب گفت كه ميخواهم به مصر بازگردم .شعيب اموال موسي را به او داد وموسي در هنگام خروجش به شعيب گفت كه عصايي به من بده تا به دست بگيرم.شعيب او را به اتاقي راهنمايي كرد كه چند عصا از پيامبران گذشته در آنجا بود كه ناگهان عصاي نوح وابراهيم به طرف او جهيد ودر دستش قرار گرفت.شعيب به او گفت كه آنرا بگذارد وعصاي ديگري بردارد اما عصا تا 3 بار به سوي موسي حركت نمود.شعيب به موسي گفت همان را بردار كه خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از اين ماجرا موسي اثاثيه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حركت نمود.

 بازگشت موسي به مصر وآغاز رسالت


موسي  به هنگام بازگشت راه را گم كرد ونميدانست به كدام سمت برود.در همان لحظه آتشي را از دور(از طرف كوه طور) مشاهده كرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتي موسي به نزديكي آتش رسيد ندايي شنيد كه به او گفت " اي موسي !من پروردگار توام.كفشهايت را بيرون بياور كه در سرزمين مقدس طوي هستي.اي موسي!من تورا براي نبوت وپيامبري برگزيده ام وبه آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده،به راستي كه من خدايم وخدايي جز من نيست،مرا پرستش نما ونماز را به ياد من به پاي دار....اي موسي !در دست راست چه داري؟گفت:عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم وبرگ درختان را براي گوسفندانم ميريزم وكارهاي ديگر..فرمود:اي موسي آنرا بينداز.آنگاه موسي آنرا افكند ناگهان به صورت اژدهايي در آمد وبه هر سوي شتافت.موسي برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نكرد كه با وحي خدا برگشت واژدها را گرفت كه دوباره در دستش عصايي شد.همچنين دستش را در جيبش فرو كرد وآنرا نوراني ديد.بنابراين به دستور خدا با اين دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سركشي او را بدهد.موسي از خدا خواست كه برادرش هارون را وصيش قرار دهد وبه او شرح صدر عنايت نمايد و...
خداوند همه خواسته هاي موسي را اجابت نمود وبه او اميد پيروزي داد.موسي به مصر رسيد وبا هارون ملاقات نمود.يوكابد مادر موسي از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسي پيامبري خود را به برادر وبني اسرائيل اعلام نمود وآنها نيز دعوتش را پذيرفتند.
خداوند به او ابلاغ كرد كه به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمي سخن بگويد.تا شايد طبع سركش او را ملايم سازد.آنها به خداوند عرضه كردند كه ما از فرعون ميترسيم اما خداوند به آنها اطمينان داد وبه آنها گفت كه من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.


 ابلاغ رسالت حضرت موسي


موسي وهارون دعوت حق را لبيك گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهي را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اينكه موسي خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگي نمودوكشته شدن مردفرعوني را به او متذكر شدوبه موسي گفت كسيكه مرتكب قتل شده باشد گناهكار واز رحمت خدايش بدور است وموسي از خود دفاع نمود.رسالت موسي باعث شگفتي فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خداي جهانيان سوال نمود.موسي گفت:خداي جهانيان خالق آسمانها وزمين است ؛اگر راز قدرتش را درك كنيد.فرعون به اطرافيانش گفت:آيا نميشنويد چه ميگويد؟موسي ادامه داد او خداي شما وپيشينيان شماست.فرعون پاسخ داد موسي ديوانه است و...
وقتي موسي وفرعون ديدند كه فرعون سخن آنها را نميپذيرد او رابه عذاب الهي تهديد نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اينكه فرعون دستور داد تا برجي بلند بسازند تا از طريق آن از خداي موسي خبري كسب نمايد.فرعون از موسي نشانه اي نيز براي صدق دعوتش خواست وموسي در اين هنگام عصاي خود را به زمين انداخت كه به شكل ماري بزرگ ظاهر شد.همچنين دستش را در جيبش فروبرد كه دستش نوراني وسفيد شد.
فرعون به اطرافيانش گفت كه او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمينتان بيرون نمايد.اما اطرافيان پيشنهاد جمع آوري جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را براي مقابله با موسي به كاخش بياورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پيروزي تقاضاي هداياي فراوان نمودند وفرعون نيز پذيرفت


منابع قرآني
قصص:22-23-25-26-28-29-35/طه:9-36-45-47/شعراء:18-22-23-28/غافر:36-37


ادامه دارد...

[ یک شنبه 7 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 606

داستان شماره 606

*داستان حضرت موسي( ع)* قسمت اول*

 

بسم الله الرحمن الرحیم



شناسنامه حضرت موسي


حضرت موسي يكي از پيامبران اولوالعزم است كه نام مباركش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.كلمه موسي به معناي از آب گرفته شده ميباشد.ايشان 500 سال بعد از حضرت ابراهيم ظهور كرد ولقب كليم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسي پس از آنكه از جانب خدا مامور شدبه جانب كوه طور برود واز آنجا سرزمينهاي فلسطينيان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگي وفات يافت وهمانجا نيز به خاك سپرده شد


 پادشاه عصر موسي وخواب او


 حضرت موسي در زمان سلطنت رامسيس يا رعمسيس در شهر مصر متولد شد.رامسيس شبي در خواب ديد آتشي از طرف شام
(بيت المقدس)شعله ور شد وزبانه كشيد وبه طرف سرزمين مصر آمد وبه خانه هاي قبطيان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس كاخها وخانه هاي آنها را نابود ساخت ولي به خانه هاي سبطيان (قوم موسي)آسيبي نرساند.فرعون در حاليكه وحشت زده شده بود از خواب بيدار ودر غم فرو رفت وساحران را براي تعبير خوابش فراخواند وآنها گفتند پيري از بني اسرائيل به دنيا خواهد آمد كه تو ويارانت را نابود خواهد كرد.
رامسيس بعد از مشورت دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگيري شود ولي يوكابد همسر عمران كه به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفيانه عملي انجام  دادند كه منجر به انعقاد نطفه موسي شد.
دستور ديگر فرعون اين بود كه قابله هايي گمارده ومراقب زايمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش كنند.در اين گيرودار حدود 70000 نوزاد پسر كشته شد وچون ممكن بود نسل آنها منقرض شود تصميم گرفتند كه قتل پسران را يكسال در ميان انجام دهند واتفاقا در سالي كه كشتار نبود هارون برادر موسي نيز متولد شد.


 ولادت موسي در سخت ترين شرايط


هرچه زمان تولد موسي نزديكتر ميشد مادرش نگرانتر ميشد اما بعد از تولد موسي خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از كشتن موسي صرفنظر كرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها كه مشكوك شده بودند وارد خانه شده كه كلثم خواهر موسي گزارش را به مادر داد ومادر موسي از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورين يوكابد ديد كه كودكش از آتش تنور سالم مانده است.
بدين ترتيب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانيكه مادر بيمناك لورفتن قضيه شد با الهام خدا تصميم گرفت موسي را به نيل اندازد.براي همين به سراغ نجاري رفت واز او خواست صندوقي مخصوص برايش بسازد.نجار كه از قضيه بو برده بود براي گرفتن جايزه تصميم گرفت قضيه را به مامورين گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضيه را لو دهد مامورين كه فكر ميكردند او قصد مسخره كردن دارد با كتك او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد كه مصلحتي در كار است براي همين تصميم به ساخت صندوق گرفت.


 افكندن موسي به رود نيل


يوكابد طبق فرمان الهي موسي را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نيل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسي آرامش داد.رامسيس كه با زنش آسيه در كنار رود نيل مشغول تفريح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگيرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب ديد كه نوزادي درونش نهفته است.هنگاميكه نگاه آسيه به كودك افتاد محبتش را جلب كرد اما فرعون عصباني شد وگفت كه چرا او كشته نشده است ودستور كشته شدن او را صادر كرد اما آسيه مانع اينكار شد وبا اصرار او را به فرزندي قبول كردند.
خواهر موسي كه به دستور مادر به اطراف كاخ فرعون آمده بود قضيه را ديد وبه مادر گزارش داد.مادر موسي بسيار نگران شد ونزديك بود از ترس راز خود را فاش نمايد ولي خداوند به آرامش عطا نمود.طولي نكشيد كه موسي گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسي سينه هيچكدام از آنها را به دهان نميگرفت وگريه اش امان همه را بريده بود.در اين حين دختري گفت كه من مادري را ميشناسم كه حاضر است اين كودك را شير دهد.مامورين مادر موسي را به كاخ برده وموسي با اشتياق مشغول خوردن شير مادر شد.بدين ترتيب خدابه وعده اش كه برگرداندن موسي به مادرش بود عمل كرد.او موسي را براي شير دادن به خانه برد وگاهي اوقات او را به كاخ ميبرد تا آسيه او را ببيند.
زمانيكه موسي به دوران رشد وبلوغ رسيد واز قدرت جسماني برخوردار شد در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرد ووارد شهر شد.در شهر ديد كه دو نفر با هم درگير شده اند كه يكي از قبطيان(طرفداران فرعون) وديگري از سبطيان بود.فرد اسرائيلي از موسي درخواست كمك كرد وموسي به ياري او شتافته ومشتي حواله او كرد كه طرف با همان ضربه كشته شد.موسي از اين حادثه ناراحت شد وتوبه كرد وخدا توبه اش را پذيرفت .روز بعد همين حادثه بين دونفر ديگر تكرار شد وموسي اين دفعه نيز قصد كمك داشت كه متوجه شد قضيه ديروز نيز فاش شده است واز كمك كردن كوتاه آمد.از طرف ديگر گزارش ديروز نيز به فرعون رسيده واو تصميم به قتل موسي گرفته بود.در اين حين يكي از مشاورين فرعون كه از ظلم او بيزار بود قضيه را به موسي گفت وموسي بنا را برفرار گذاشت


منابع قرآني:
قصص:7/13/14//18/21/17شعرا:17


ادامه دارد
....

 

[ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 605

داستان شماره 605

داستان زندگی حضرت طالوت (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صندوق عهد یا تابوت- صندوق عهد حاوی الواحی بود كه متعلق به موسی و برادرش هارون علیهماالسلام بود. این صندوق از جانب خداوند بر آنان نازل شده بود و بر دوش فرشتگان حمل می شد.(بقره/248)- عهد نعمتی از نعمتهای خدا در بین بنی اسرائیل بود، این صندوق همیشه همراه بنی اسرائیل بود و به آنها قوت قلب و ثبات قدم می داد و آثار عجیبی به همراه داشت. هرگاه بنی اسرائیل می خواستند با دشمن خود به جنگ بپردازند و یا در صحنه نبرد حاضر شوند، این صندوق را پیشاپیش لشكر و در صفوف مقدم قرار می دادند و در این حال قلب آنها از دلهره و اضطراب آسوده می شد و اطمینان خاطر پیدا می كردند و در عوض در میان دشمنانشان ترس و اضطراب ایجاد می كرد، زیرا خداوند این رمز عجیب و امتیاز استثنایی را در نهاد آن قرار داده بود.

آنگاه كه بنی اسرائیل از شریعت خود منحرف شدند و اخلاق و رفتار خویش را تغییر دادند، بر اثر گیر و دارهایی تابوت عهد را ازدست دادند. با از دست رفتن این صندوق شیرازه اتحاد و وحدت بنی اسرائیل از هم پاشید و دچار ذلت شدند و چشمهای خود را بر شوكت و عزت پیشین خود بستند.

روزگاری دراز به همین وضع بسربردند، تا زمان سموئیل یكی از پیامبران بنی اسرائیل فرا رسید، عده ای از بنی اسرائیل پیش وی شتافتند و به او متوسل شدند تا او بنی اسرائیل را از بدبختی و ذلت نجات دهند. آنها از سموئیل خواهش كردند كه بزرگ و پادشاهی برایشان انتخاب كند كه این عده تحت لوای او درآیند و ریاست بنی اسرائیل را به او واگذار نمایند، شاید بدینوسیله بر دشمن ظفر یابند و نصرت الهی نصیبشان گردد.
سموئیل كه از روحیات بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و به نقاط ضعف آنها پی برده بود گفت: من گمان می كنم كه اگر شما مأمور به جنگ شوید، از انجام وظیفه شانه خالی كرده و امور خود را به یكدیگر واگذار می كنید و راه فرار را پیش می گیرید.
بنی اسرائیل گفتند: ما از سرزمین خود رانده و از فرزندان خویش جدا گشته ایم، چگونه ممكن است كوتاهی و مسامحه كنیم و شكست بخوریم. چه حالی بدتر از وضع كنونی و چه ذلتی بدتر از وضع رقت بار ما است؟!

سموئیل گفت: اجازه دهید من در مورد شما از خدا دستور بگیرم و در این مورد راهنمایی شوم. سموئیل از خدا خواهش كرد كه آن كس كه شایسته سلطنت ایشان است معرفی گردد و به رهبری آنان قیام نماید. خدا وحی كرد" من طالوت را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیدم."

سموئیل عرضه داشت: بارخدایا! من طالوت را نمی شناسم و تاكنون او را ندیده ام. وحی شد: من او را پیش تو می فرستم و تو برای ملاقات و دیدار او دچار زحمت نمی شوی. چون او نزد تو آمد، سلطنت را به او واگذار و پرچم جهاد را به دست او بده!

گمشده طالوت


طالوت مردی نیرومند، خوش اندام و قوی هیكل بود. چشمهای درخشان او حكایت از قلبی زیرك و دلی جوان داشت، اما مشهور و معروف نبود، او در دهكده خویش به همراه پدر به دامداری و كشاورزی مشغول بود. یك روز كه او با پدر خویش در مزرعه مشغول كار بود، تعدادی از الاغهای آنها گم شد. طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و كوهها به جستجو پرداختند، چند روز پیاپی نشیب و فراز كوهها را زیرپا گذاشتند، تا این كه پاهایشان از شدت خستگی متورم شد و راهپیمایی شب و روز، آنان را به ستوه آورد.

طالوت به غلام خود گفت بیا تا به دهكده بازگردیم، زیرا من تصور می كنم كه پدرم مضطرب و نگران ما باشد. بی تردید اكنون او از حیوانات غافل و به فكر سلامت ما افتاده باشد.

غلام گفت: اینجا سرزمین صوفو زادگاه سموئیل است، تا آنجایی كه من می دانم او پیغمبر خدا است و توسط فرشتگان به او وحی نازل می شود. نزد او برویم و درباره الاغهای خود از او راهنمایی بخواهیم، شاید در پرتو وحی و فروغ رأی او راهنمایی شویم. طالوت از این فكر خشنود شد و از آن استقبال كرد و برق امید در چشمانش درخشید.

طالوت و غلام او چون به جانب منزل سموئیل حركت كردند در راه خود به دخترانی برخورد كردند كه برای بردن آب از منزل خارج شده بودند، لذا از این دو دختر خواستند كه آنها را به منزل سموئیل، پیغمبر خدا راهنمایی كنند.

دختران گفتند: هم اكنون مردم در بالای این كوه منتظر سموئیل هستند و هر دم انتظار می رود كه او بیاید. در همین موقع كه آنان مشغول صحبت بودند، طلعت سموئیل ظاهر و عطر نبوت وی  در محل منتشر شد، سیمای نورانی او حكایت از پیغمبری كریم و رسولی امین می كرد.

چشمان سموئیل و طالوت متوجه یكدیگر شدند و در همان نگاه اول به هم علاقمند شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد و سموئیل اطمینان پیدا كرد كه این مرد، همان طالوتی است كه خدا وحی كرد تا او را به پادشاهی برگزیند و زمام مملكت را به او بسپارد.


پادشاهی طالوت


طالوت به سموئیل گفت: ای پیغمبر خدا، من نزد شما آمده ام تا درباره گمشده ام مرا راهنمایی كنید. پدر من چندین الاغ ماده داشت كه مدتی است در كوهها و دره های این سرزمین گم شده اند و ما در جستجوی آنها به این سرزمین آمده ایم و پس از سه روز جستجو غیر از خستگی و درماندگی چیز دیگری نیافتیم. اكنون نزد تو آمده ایم، شاید در پرتو علم و راهنمایی شما، نشانی از حیوانات خود به دست آوریم.

سموئیل گفت: حیوانات شما هم اكنون در راه دهكده و به سوی مزرعه پدرت روان هستند، دل از آنها برگیر و افكار خود را متوجه آنها مگردان كه من شما را برای كار بزرگ و خطیر و ارزشمندی دعوت می كنم. خدا تو را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیده است تا آنها را مجتمع و امورشان را به دست كفایت گیری و ایشان را از شر دشمنانشان نجات بخشی و به زودی خدا به اراده خود پیروزی را برای شما حتمی می گرداند و دشمنان شما را سرنگون می سازد.

طالوت گفت: مرا چه به سلطنت و ریاست؟! من چه كار با زمامداری و پادشاهی دارم؟! من از فرزندان بنیامین ضعیف ترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم، با این وضع چگونه ممكن است كه من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در كف گیرم؟!

سموئیل گفت: آنچه گفتم، اراده خدا و امر و وحی اوست. شكر این نعمت را بجا آور و آماده جهاد شو! سپس دست طالوت را گرفت و او را نزد سران بنی اسرائیل آورد و به ایشان معرفی كرد. سموئیل گفت: خداوند طالوت را برای سلطنت شما برگزیده است، وی حق ریاست و سلطنت بر شما را دارد، شما هم باید تسلیم او شوید و از او اطاعت كنید، از تفرقه بپرهیزید و آماده نبرد با دشمن شوید.

بنی اسرائیل از این واقعه سخت متحیر شدند و آنگاه كه سموئیل گفت سلطنت بنی اسرائیل به طالوت می رسد، آنچنان آثار اكراه و انكار در صورتشان آشكار شد كه نمی توانستند سخن بگویند، زیرا آنها می دانستند كه طالوت از گمنام ترین و فقیرترین افراد بنی اسرائیل است. پس نگاهی به یكدیگر كردند، صورت خود را گرداندند و از روی خودخواهی و تكبر، بینی و ابروهای خود را بالا كشیدند و گفتند: چگونه ممكن است طالوت پادشاه ما گردد، او از نسبی اصیل و خانواده ای كریم برخوردار نیست، طالوت نه از فرزندان لاوی است كه از شاخه های نبوت و رسالت باشد و نه اولاد یهودا كه سلطنت و تاج و تخت را از اجدادش به ارث برده باشد، پس چگونه چنین مرد فقیری را به زمامداری ما می گمارد و او چگونه می تواند سلطنت را اداره و مرزهای حكومت را حفظ نماید." ما خود به پادشاهی شایسته تر از اوییم، چه او را مال فراوان نیست."

سموئیل در مقابل اعتراض بنی اسرائیل گفت: فرماندهی لشكر و سلطنت ارتباطی به حسب و نسب ندارد. مال و ثروت برای سیاستمداری بی تدبیر و كم خرد چه فایده ای دارد؟! چنین فردی نمی تواند امور مملكت را با درایت و سیاست اداره كند. همچنین حسب و نسبت عالی برای فردی بی تدبیر و كند ذهن چه حاصلی دارد و او چگونه می تواند در لشكركشی موفق باشد و كاری از پیش ببرد؟! طالوت را خدا به جهت سیاست و درایت بر شما برگزیده است، زیرا او دارای كفایت و قدرت و سایر مواهبی است كه خدا برای زعامت و ریاست به او عطا كرده است.

شما می بینید كه او مردی رشید و خوش اندام و نیرومند است و اعصابی قوی و هیكلی درشت دارد و این صفات برای ریاست و فرماندهی و ایجاد ترس در دشمن لازم است. تصور كنید اگر خداوند مردی ناتوان، ضعیف و سست اراده را بر شما ریاست می داد، كسی از او حساب نمی برد و سربازان از او فرمان نمی بردند. به علاوه خداوند روح سلحشوری را به صورت یك استعداد فطری در طبیعت طالوت به ودیعه گذاشته است و او از جهت عقل نافذ و از جهت ذهن دقیق است، موقعیت را به خوبی تشخیص می دهد و تدبیر لازم را اتخاذ می كند و به فنون و رموز جنگ به خوبی آگاهی دارد. صرف نظر از این امتیازات، مهم این است كه خداوند او را برای شما برگزیده و به ریاست شما منسوب كرده است. او به مصالح شما داناتر و از عواقب كار شما آگاهتر است.

خدای عزیز مالك و زمامدار جهان است، زمامداری را به هر كس بخواهد می دهد و از هر كس كه بخواهد باز می گیرد. اكنون كه خدا او را به ریاست شما برگزیده است، شایسته نیست كه شما دخالت و یا اظهار نظر كنید و خود را صاحب حكم بدانید.

بنی اسرائیل گفتند: اگر خدا دستور داده و امر و نهی در این باره صادر كرده است، از دستور سرپیچی نمی شود و در اطاعت از او انحرافی حاصل نمی گردد ولی برای ما علامتی بیاور كه بفهمیم خدا چنین دستوری داده و چنین حكمی رانده است.

سموئیل گفت: خداود بر لجاجت و عناد شما عالم و از اعتراض شما آگاه بوده است، لذا علامتی برای شما قرار داده است. شما به خارج شهر بروید و صندوق عهد را ببینید. همان صندوقی كه با از دست دادن آن ذلیل شدید و بدبختی و ضعف دامن شما را گرفت؛ اكنون به سوی شما می آید و اطمینان و آسایش شما را به همراه دارد. این صندوق را فرشتگان بر دوش می كشند و اگر ایمان داشته باشید برای شما علامتی از سلطنت طالوت در آن موجود است.

بنی اسرائیل طبق گفتار سموئیل از شهر خارج شدند و دیدند كه صندوق آنجاست. به محض مشاهده صندوق آرامش و اطمینان بر قلبشان سایه افكند. پس از آن كه علامت سلطنت طالوت واضح شد، با وی پیمان وفاداری بستند و با حكومت و سلطنت او بیعت نمودند.

نبرد طالوت با جالوتطالوت به ریاست برگزیده شد و در فرماندهی جنگ تدبیر صحیحی اتخاذ كرد و عقل، اراده، زیركی و هوش خود را آشكار ساخت. طالوت به بنی اسرائیل گفت: افرادی در لشكر من ثبت نام كنند كه فكرشان مشغول نباشد و گرفتاری نداشته باشند هر كس ساختمانی بنا كرده و بنایش تمام نشده است، هر كس نامزدی دارد و هنوز ازدواج نكرده و هر كس بازرگانی و داد و ستدی دارد و از كار فارغ نشده است، ثبت نام نكند و وارد لشكر ما نشود.

پس از چندی لشكری متشكل آراسته شد و سربازانی منظم و سپاهی مقتدر در مقابل او آماده شد، اما طالوت چون دید برخی سران و افراد سپاه در كار ریاست او شك و تردید دارند و در مورد سلطنت او اعتراض دارند تصمیم گرفت موقعیت خود را بررسی و آنها را امتحان كند تا مبادا به هنگام نبرد و برافراشته شدن پرچمها دست از وی بردارند و او را رها سازند و از صحنه نبرد فرار كنند، لذا به بنی اسرائیل گفت: به زودی به نهر آبی می رسیم، هر كس بردبار است و اطاعت مرا می نماید، باید فقط یك كف آب بیاشامد تا صداقت و صمیمیت خود را به من نشان دهد. ولی هر كس كه بیش از این مقدار آب نوشید از دستور من تجاوز كرده و از من نیست.

چون لشكر به نهر آب رسید، آنچه طالوت از آن بیم داشت، تحقق یافت، زیرا به جز تعداد انگشت شماری، بقیه سپاهیان بیش از حد آب نوشیدند و این عده معدود، بردباران مؤمن و دوستان صادق و بی ریای طالوت بودند. به این ترتیب سربازان طالوت به دو دسته تقسیم شدند، گروه كثیری بی اراده و سست عنصر و گروه اندكی مقتدر و مصمم، ولی طالوت دوستان بی ریای خود را برای جنگ آماده كرد و با افراد سست عنصر سخنی نگفت و به اتفاق مجاهدین خالص برای مبارزه با دشمن و جنگ در راه خدا آماده شد.

آنگاه كه بنی اسرائیل به میدان رزم شتافتند  و آماده نبرد شدند، نگاهی به صف دشمنان خویش افكندند و دیدند آنها مردانی سلحشورند، از جهت ساز و برگ نظامی و نفرات بر بنی اسرائیل برتری دارند، جالوت قهرمان، سردار ایشان است و بین آنان جولان می دهد و رجز خوانی می كند.

در این هنگام، سربازان طالوت دو دسته شدند: دسته ای دچار ضعف شدید روحیه شده و ترس وجود آنها را فرا گرفت و نیرویشان تحلیل رفت و گفتند:" ما امروز قدرت نبرد با جالوت و سربازان او را نداریم." دسته دیگر صابر و استوار ماندند. این دسته بودند كه قلبشان از ایمان سرشار و دلهایشان به نور ایمان روشن شده بود و آماده مرگ و جانبازی بودند و از كثرت سپاه دشمن و قلت تعداد خود نهراسیدند، بلكه با شجاعت به طالوت گفتند: كار خود را ادامه بده و در طریق خود قدم بردار، ما به خواست خدا از كمبود نفرات و شكست نمی هراسیم و ضعف و سستی متوجه ما نمی گردد زیرا" چه بسا جمعیت اندكی كه به یاری خدا بر سپاهی انبوه پیروز شده اند و خدا یار و معین صابران است."

بنی اسرائیل در حالی آماده جنگ شدند كه سلاحشان صبر و توشه راهشان ایمان بود. در این حال متوجه خدا شدند و از وی خواستند كه صبر فراوان به ایشان عنایت كند و نصرت خویش را نصیبشان فرماید، و همی گفتند كه ما تنها برای جهاد در راه تو و تحصیل رضای تو از سرزمین و زادگاه خود خارج شده ایم.

آنگاه كه هر دو سپاه با یكدیگر مواجه شدند و تنور جنگ شعله ور شد و تب آن بالا گرفت، جالوت به میدان نبرد آمد و برای خود همرزمی  طلبید، اما بنی اسرائیل، از خشم و غضب او ترسیدند، از نعره او بر خود لرزیدند و در مقابل صولت و قدرت او دچار ترس و وحشت شدند و عده ای از ایشان به فكر فرار افتادند.


حضور داود در سپاه طالوت


در قریه بیت اللحم( شهری نزدیك بیت المقدس در كشور فلسطین) پیرمردی سالخورده زندگی می كرد. او زندگی سعادتمند و آرامی در جوار فرزندان خود داشت. آنگاه كه جنگ برپا شد و طالوت بنی اسرائیل را برای نبرد مهیا می كرد، این پیرمرد سه تن از فرزندان بزرگ خود را انتخاب كرد و گفت: وسائل سفر و اسلحه های خود را بردارید و به كمك برادران خویش بشتابید و وظیفه خود را در جنگ انجام دهید.

آنگاه وی به فرزند كوچك خود گفت: سهم تو در این نبرد این است كه خوراك برادران خویش را برسانی و رابط بین من و آنها باشی، و هر روز صبح باید از احوال آنها مرا آگاه گردانی ولی بدان كه نباید در میدان نبرد حاضر شوی و در معركه جنگ شركت كنی، زیرا تو از فنون جنگ آگاهی نداری. جنگ را برای افرادی بگذار كه تجربه و توان این كار را دارند.

این پسر، همان داود پیغمبر بود، نوجوانی خوش سیما كه پیشانی نورانی او حكایت از هوش و ذكاوت سرشار او می كرد.

داود همراه برادران خویش راهی  شد تا به میدان جنگ رسید و مردی نیرومند و قوی را دید كه به رجزخوانی مشغول است و هیچ كس از بنی اسرائیل، توان و جرأت رویارویی با او را ندارد. داود سؤال كرد این مرد كیست كه با خودخواهی رجز می خواند و مبارز می طلبد؟ چرا مردم از او وحشت كرده و عقبگرد می كنند؟!

سپاهیان گفتند: این شخص جالوت، فرمانده و رهبر دشمنان ما است و هر كس به جنگ او رفته زخمی برگشته و یا كشته به كناری افتاده است. دستها از هیبت او به لرزه افتاده و دلها از هولش می طپد. طالوت پاداش قاتل جالوت را افتخار دامادی و سلطنت بعد از خود قرار داده است، تا مردم از شر و مكر جالوت نجات یابند.

داود با شنیدن این داستان، به هیجان آمد و آتش غیرت و حمیت در دل او شعله ور شد و برای وی گران آمد كه كافری خودخواه و متكبر در مقابل امت برگزیده خدا مبارز بطلبد، فریاد كشد و جولان بدهد، اما هیچ كس جرأت مبارزه و رویارویی با وی را نداشته باشد.

داود نزد طالوت شتافت و از وی خواست كه اجازه دهد به نبرد با جالوت برود شاید بتواند او را از پای درآورد. طالوت اعتباری برای خواهش او قائل نشد و ترسید كه این جوان نوخواسته به محض ورود به میدان با یك ضربه جالوت سر از بدنش جدا گردد و جان به جان آفرین تسلیم كند. در ابتدای جوانی و بهار عمر بود، لذا طالوت از وی خواست كه جنگ با جالوت را به كسی واگذار كند كه از وی نیرومندتر، بزرگتر و جسورتر باشد.

داود گفت: خردسالی و ضعف من، شما را دچار اشتباه نكند! حرارت ایمان در قلب من شعله ور است و آتش خشم در وجودم زبانه می كشد، همین دیروز بود كه شیری به گوسفندان پدرم حمله كرد، به دنبال او دویدم تا به او رسیده و آن را كشتم، روزی دیگر با خرس خونخواری برخورد كردم، با او درآویختم و به خاكش انداختم! رمز موفقیت روحیه قوی و شجاعت است، بزرگی بدن و زیادی سن و سال كارساز نیست.


داود علیه السلام به جنگ جالوت می رود


طالوت صداقت و جدیت را در سخنان داود دریافت، عقل سلیم و اراده قوی را در او مشاهده كرد، لذا به او گفت: در كار خود آزادی، خدا حافظ و پشتیبان، و راهنمای تو است. آنگاه لباس جنگ بر تن داود كرد و شمشیر او را به گردنش و كلاه خُود او را بر سرش نهاد، ولی داود كه تا به آن روز زره نپوشیده و شمشیر نبسته بود تحمل آنها را نداشت و حمل وسایل جنگی برایش گران آمد به همین جهت تمام ساز و برگ جنگ را از خود جدا ساخت و چوب دستی و فلاخن اختصاصی خود را برداشت و سپس تعدادی سنگ درشت و صاف آماده كرد و مهیای جنگ شد. طالوت گفت: ای داود چگونه ممكن است در مقابل تیر و شمشیر با ریسمان و سنگ انداز جنگ كنی!

داود گفت: آن خدایی كه مرا از دندانهای خرس و پنجه شیر نجات داد، بدون تردید از شر این یاغی و مكر او نیز نجات می بخشد و مرا محافظت می نماید.

داود با اراده آهنین و ایمانی سرشار و قلبی مطمئن عازم میدان شد، در حالی كه قلبها در پی او فرو می تپید و چشمها به او دوخته شده بود.

جالوت چون دید هماورد او جوانی نوخاسته و با اندامی كوچك است و شمشیر و كمانی هم ندارد، به او خندید و با بی اعتنایی گفت: این چوب دستی چیست كه برداشته ای؟! مگر می خواهی سگی را فراری دهی یا به جنگ نوجوانی مثل خود بروی؟! شمشیر و كلاه خُودت كجا است، اسلحه و ابزار جنگ را چه كردی؟! به گمان من از جان خود سیر شده ای و قصد خودكشی داری كه به جنگ من آمده ای، تو هنوز در آغاز جوانی و بهار زندگی هستی و تلخ و شیرین زندگی را نچشیده ای! نزدیك بیا كه تا لحظه ای دیگر، خونت بر زمین جاری می گردد و طومارعمرت در هم  پیچیده می شود و گوشت لذیذ بدنت خوراك درندگان و لاشخوران خواهد شد.

داود گفت: زره و كلاه خُود و شمشیر و تیر ارزانی تو، من به نام خدا، همان معبود بنی اسرائیلی كه تو آنان را ذلیل و زبون خود ساختی، به جنگ تو آمده ام و به زودی خواهی دید كه شمشیر كارساز است و دشمن را از پای درمی آورد یا اراده و نیروی خداوند؟

آنگاه داود دست برد و سنگی در فلاخن خود گذاشت و آن را با شدت تمام به سوی جالوت پرتاب كرد و ناگهان سر جالوت شكافت و خون جاری گردید. داود بی درنگ سنگهای پی در پی پرتاب كرد تا دشمن از سر به زمین افتاد و پرچم پیروزی و نصرت بنی اسرائیل بالا رفت، شوكت دشمن شكسته شد و لشكر جالوت پا به فرار گذاشت و مجاهدان بنی اسرائیل در پی آنان شتافتند و انتقام خود را از آنان گرفتند، عزت و شوكت از دست رفته را بازگرداندند و مجد و عظمت گذشته را باز یافتند

[ یک شنبه 5 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 604

داستان شماره 604

*داستان حضرت محمد(ص) * قسمت پنجم *


دعوت پادشاهان به اسلام

با قرار داد صلح حدیبیه مسلمانان تا حدودی به آرامش نسبی دست یافتند بنابراین پیامبر فرصت کرد تا برای سران کشورها نامه بنویسید وآنها را به اسلام دعوت کند.اکنون 185 نامه از پیامبر به سران برخی از کشورها موجود است که نشان از منطقی بودن روش پیامبر است.این نامه ها برای سران بسیاری از کشورها از جمله قیصر روم،خسرو پرویز پادشاه ایران ،نجاشی پادشاه حبشه و... نوشته شده است


جنگ خیبر

جرم بزرگی  که یهودیان خیبر داشتند این بود که تمام قبائل عرب را برای کوبیدن اسلام تشویق کردند.این ناجوانمردی باعث شد تا پیامبر با 1400 نفر به سوی قلعه آنان حرکت کردند تا ریشه آنها را درآورند.سپاه اسلام شبانه به قلعه ها رسیدند .صبحگاهان یهودیان خود را در محاصره اسلام دیدند وقلعه هایشان یکی یکی توسط مسلمانان فتح شد تا اینکه به قلعه بزرگی رسیدند که مرحب در آن قرار داشت.پیامبر که حال مصاعدی نداشت ابتدا ابوبکر وسپس عمر را برای فتح آن فرستاد اما هیچکدام موفق به فتح آن نشدند.در نتیجه رسول خدا فرمودند به خدا فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که او،خدا وپیامبرش را دوست دارد وخدا وپیامبر نیز او را دوست دارند.همه متوجه شدند که منظور پیامبر حضرت علی است اما ایشان به دلیل درد چشم در جمع حاضر نبود.صبح روز بعد حضرت علی به در چادر پیامبر رسید وپیامبر با آب دهان مبارکش چشمان او را شفا دادند.ایشان پس از بهبودی چشم به سراغ یهودیان رفتند ودر یک مبارزه مرحب را به قتل رساندند و بعد از یک جنگ شدید بین مسلمانان ویهود حضرت درب قلعه را از جا کند ومسلمانان موفق به فتح آن شدند.یهود تسلیم شد وتمام اموال منقولشان به دست مسلمانان افتاد.

غزوه فتح مکه


بعد از صلح حدیبیه مشرکان مکه عهد شکنی کردند وبرخی از همپیمانان پیامبر را تحت فشار قرار دادند که موجب شکایت همپیمانان پیامبر شد.در نتیجه پیامبر برای جنگ با کفار اعلام بسیج عمومی نمودند وسپاه عظیم مسلمانان در سال هشتم هجرت به سوی مکه حرکت کردند.آنها آتشهای زیادی در مکانهای مختلف برای طبخ غذا برپا نمودند که این امر موجب وحشت مشرکین شد.در این زمان بود که عباس عموی پیامبر برای دادن امان وجلوگیری از خونریزی وارد مکه شد وسپس به همراه ابوسفیان نزد پیامبر رسیدند.ابوسفیان در این حضور به ظاهر اسلام آورد  چون چاره ای به جز این برای زنده ماندن نمی دید.ابوسفیان بعد از اینکه از خدمت رسول خدا مرخص شد به مکه رفت وهمه را در مسجد الحرام جمع کرد واز آنها خواست تا به هنگام هجوم سپاه اسلام در خانه های خود بمانند یا در مسجد الحرام وارد شوند تا در امان بمانند وقریش نیز چنین کردند ودر نتیجه سپاه اسلام بدون هیچ گونه درگیری ومقاومتی وارد مکه شد وآنرا فتح کرد که به فتح الفتوح معروف گشت .ایشان سپس وارد کعبه شده وتمامی بتها را نابود کردندایشان با بزرگواری وجوانمردی قریش را بخشیدند وآزاد کردند.


جنگ حنین

پس از فتح مکه ،خبر پیروزی مسلمانان به قبایل بزرگ هوازن وثقیف رسید وآنها برای اینکه از حمله پیامبر در امان باشند دست به اقدام پیشدستانه زدند.آنها لشکری عظیم تدارک دیدند وبرای اینکه نفراتشان فرار نکنند زن وبچه خود را نیز با خود بردند ودر منطقه ای به نام اوطاس رسیدند.زمانیکه پیامبر از این اقدام دشمن مطلع شدند با سپاه دوازده هزار نفری به سمت آنان  حرکت کردند .مالک بن عوف فرمانده سپاه دشمن دستور داد تا افرادش با شمشیرهای برهنه در شکاف کوهها کمین کنند تا سپاهیان اسلام را غافلگیر کنند.

آنها با این اقدام خود ضربه بزرگی به مسلمانان زدند وخداوند مسلمانان را به خاطر غرورشان از زیادی نفرات به حال خود رها کرد.اما ایستادگی یارانی مثل علی (ع)و عباس ونیز استفاده از جملات مهیج باعث گرفتن مجدد روحیه مسلمانان شد وآنها توانستند با یورش عظیم خود دشمن را ترسانده وتار ومار نمایند.

جنگ ذات السلاسل


در سال هشتم هجرت به پیامبر گزارش دادند که دوازده هزار سوار در سرزمین یابس جمع شده وبا یکدیگر عهد کرده اند که تا پیامبر وحضرت علی را به قتل نرسانند از پا ننشینند.

پیامبر ابتدا گروهی را برای مذاکره فرستادند اما این اقدام  بی نتیجه ماند در نتیجه ایشان علی را با گروه کثیری از مهاجر وانصار به نبرد آنها فرستاد.در این نبرد سپاه اسلام به محاصره دشمن پرداخت وابتدا اسلام را به آنها عرضه داشت اما چون آنها اسلام را نپذیرفتند با حمله سپاه اسلام از بین رفته و زن وفرزندانشان اسیر واموالشان نیز مصادره شد.به مناسبت این پیروزی سوره عادیات نازل شد.


ساخت مسجد ضرار


یکی از مسیحیان سرشناس که خود روزی بشارت دهنده اسلام بود پس از مشاهده پیشرفت چشمگیر اسلام احساس خطر کرده وبه مبارزه با اسلام پرداخت و از مدینه به سوی کفار مکه گریخت واز آنها برای جنگ یا پیامبر کمک خواست ودر نتیجه جنگ احد را علیه مسلمین رهبری نمود.او اقدامات زیادی علیه اسلام انجام داد که در یکی از آنها از منافقین مدینه خواست تا مسجدی بنا کنند تا در لوای اسلام   از آن علیه اسلام استفاده شود در نتیجه منافقین به سراغ پیامبر رفته واز او درخواست ساختن مسجدی را نمودند و وقتی پیامبر با درخواست آنان موافقت نمود از او خواستند تا شخصا در مسجد حاضر شده ونماز بگذارد.پیامبر قبول کرد تا بعد از بازگشت از جنگ تبوک  در مسجد نماز بگذارد.بعد از جنگ تبوک وپیروزی مسلمانان آنها مجددا پیامبر را برای افتتاح مسجد دعوت کردند اما خداوند ایشان را از این توطئه آگاه کردند وآیات 107 تا110 سوره توبه نازل شد.

به دستور پیامبر مسجد را آتش زدند وآنجا را به محل ریختن زباله تبدیل نمودند.


جنگ تبوک

نفوذ اسلام که باعث هراس بسیاری از قدرتها شده بود روم شرقی را که هم مرز با حجاز بود به این فکر انداخت که با اسلام مقابله کند در نتیجه آنها لشکر عظیمی بالغ بر چهل هزار نفر را مجهز کرده ودر مرز حجاز مستقر نمودند.خبر این لشکر کشی به پیامبر رسید وایشان نیز لشکر عظیمی بالغ بر سی هزار نفر را آماده کرده وبا وجود مشکلات بسیار از جمله گرمای هوا و ... به طرف مرز با روم حرکت کردند اما از سپاه دشمن خبری نبود.زیرا آوازه سپاه اسلام موجب هراس آنها شده بود.در نتیجه سپاه اسلام به مدینه برگشت ودر این هنگام بود که پیامبر دستور داد مسلمانان را بطه خود را با سه نفر از مسلمانان که در این لشکر کشی سپاه اسلام را همراهی نکرده بودندبطور کامل قطع کنند.آنها در اثر این تحریم آنقدر در تنگنا قرار گرفتند که شهر را رها کرده وبه بیابانها پناه بردندوآنقدر استغفار کردند تا اینکه خداوند با نزول آیه 18 سوره توبه آنها مورد عفو قرار داد.

خواندن آیات برائت توسط حضرت علی(ع)



در اواخر سال نهم هجرت پیک وحی آیاتی چند از سوره توبه را آورد وپیامبر را مامور نمود شخصی را روانه مکه کند که در موسم حج آیات یاد شده را همراه با قطعنامه چهار ماده ای بخواند.در این آیات امان از مشرکین برداشته شد وکلیه پیمانها نادیده گرفته شد وبه سران کفر ابلاغ شد تا ظرف چهار ماه تکلیف خود را با حکومت یکتا پرستی یکسره کنند و گرنه از آنها سلب مصونیت خواهد شد.

پیامبر ابتدا ابوبکر را مامور کرد تا این پیام را در مراسم حج در عید قربان بخواند اما پیک وحی ابلاغ کرد که فقط پیامبر یا کسی از پیامبر اینکار را انجام دهد.پیامبر نیز فورا حضرت علی را احضار واین ماموریت را به ایشان ابلاغ نمودند.


داستان مباهله

در راستای نامه نگاری پیامبر به سران کشورها ایشان نامه ای نیز به اسقف نجران نوشتند واو ومردمش را به اسلام دعوت کردند.آنها شورایی تشکیل دادند وتصمیم گرفتند تا نمایندگانی را نزد پیامبر بفرستند واز نزدیک دلائل نبوت او را بررسی کنند.هیاتی به اتفاق سه تن از پیشوایان مذهبی به نزد پیامبر آمدند وچون صحبتهای پیامبر آنها را مجاب نکرد تصمیم به مباهله با پیامبر نمودند تا خداوند، دروغگو را رسوا کند.در این هنگام آیه 61 سوره آل عمران نازل شد وفرمان مباهله صادر شد.مکان مباهله در صحرا تعیین گردید.هیات نجران بعد از مرخص شدن از محضر پیامبر با خود گفتند که اگر پیامبر با افسران وسپاهیان خود در مباهله حاضر شود غیر صادق خواهد بود اما همگی در روز موعود دیدند که پیامبر فقط با خاندان خود در مباهله حاضر شده است.از اینرو اسقف گفت که اگر چهره هایی که من می نگرم از خدا بخواهند که کوهی را جابه جا کند دعایشان مستجاب خواهد شد بنابراین از مباهله صرف نظر نمودند وحاضر شدند هر سال  به پیامبرجزیه پرداخت نمایند.

آخرین حج  پیامبر وماجرای غدیر خم


پیامبر در سال دهم هجرت از طرف خدا مامور شد که در آن سال شخصا در مراسم حج شرکت نماید وبه تبیین احکام واهداف حج پرداخته واز این آئین پیرایه زدایی نماید.اطلاعیه عمومی صادر وبا اقبال مردم مواجه شد.پیامبر در 26  ذی القعده ابودجانه را جانشین خود در مدینه قرار داد وبه سوی مکه حرکت نمودعلی نیز که به یمن رفته بود با 43 قربانی که از مردم نجران گرفته بود به پیامبر ملحق شد .جمعیت عظیمی نیز با پیامبر همراه شدند.پیامبر در طول حج رسالت خود را انجام داد وهمگی مکه را به طرف سرزمینهایشان ترک نمودند.زمانیکه پیامبر به سرزمین غدیر خم رسید جبرئیل آیه  یا ایها الرسول بلغ ما انزل.... را ابلاغ نمود که مضمون آن این بود:

ای پیامبرآنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور کامل به مردم ابلاغ کن واگر ابلاغ نکنی رسالت خود را تکمیل نکرده ای وخداوند تو را از شر مردم حفظ می کند.

ناگهان دستور توقف از طرف پیامبر صادر شد.ایشان صبر کردند تا همه جمعیت به آن مکان رسید.هوا بسیار گرم بود.بعد از اقامه نماز ظهر به جماعت، پیامبر بر بالای بلندی ای از جهاز شتر رفت وپس از حمد وستایش خدا بیان فرمود:من به زودی از میان شما خواهم رفت اما دو امانت بسیار گرانمایه را در اختیار شما می گذارم که یکی کتاب خدا قرآن ودیگری اهل بیتم می باشد.از این دو پیشی نگیرید تا هلاک نشوید وعقب نیفتید که بازهم هلاک خواهید شد.همه دیدند که ناگهان پیامبر علی(ع)را به حضور طلبید و فرمود:من کنت مولاه فهذا علی مولاه

هر کس من ولی ورهبر او هستم از این پس علی مولا ولی و رهبر اوست واین سخن را چند بار تکرا ر کرد.ایشان سپس از همه حاضران خواستند که این خبر را به غایبان نیز برسانند.بعد از این بود که آیه ای دیگر نازل شد و تکمیل دین وآئین پیامبر را خبر داد.

بعد از این واقعه مردم به سمت حضرت علی هجوم برده وامامتش را به او تبریک گفتند از جمله این افراد ابوبکر وعمر بودند.


 رحلت پیامبر (ص)

چند ماهی از واقعه غدیر خم نگذشته بود که پیامبر در بستر بیماری افتادند اما گاهی به مسجد رفته وبه ارشاد مردم ونیز یادآوری حدیث ثقلین می پرداختند.

سرانجام روح مقدس وبزرگ پیامبر اسلام در ظهر روز دوشنبه 28 ماه صفر به ملکوت اعلی پیوست.حضرت علی جسد مطهر ایشان را غسل داده وکفن کرد وپس از خواندن نماز در محل سکونتش دفن نمود.

با رحلت ایشان باب نبوت ودرهای وحی برای همیشه به روی بشر بسته شد و امامان بعد از ایشان هدایت مردم را بر عهده گرفتند.


منابع قرآنی:
یوسف:92/توبه:25-117-118/مائده:3

[ یک شنبه 4 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 603

داستان شماره 603

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت چهارم *


بسم الله الرحمن الرحیم


جنگ بنی نضیر

در مدینه سه گروه از یهودیان به نامهای بنی نضیر،بنی قریظه وبنی قینقاع زندگی می کردند که پیامبر با آنها پیمان عدم تعرض بست ولی آنها در هرزمانی که به دست می آوردند دست به پیمان شکنی می کردند.یک روز که پیامبر برای کاری به سراغ قوم بنی نضیر رفته بود آنها تصمیم گرفتند که پیامبر را به قتل برسانند که رسول خدا از طریق وحی از این توطئه آگاه شد وفورا به مدینه بازگشت ودستور آماده باش را صادر کرد.به دستور پیامبر کعب اشرف بزرگ آنها با نقشه ای به قتل رسید وزمانیکه یهودیان از این خبر ونیز قصد پیامبر برای جنگ مطلع شدند به داخل قلعه های محکم خود رفتند

لشکر اسلام که وضعیت را اینگونه دید به محاصره قلعه پرداخت وپیامبر به آنها پیشنهاد کرد که هر چه دارند بردارند و مدینه را ترک کنند.آنها نیز چنین کردند وجنگ بدون خونریزی پایان یافت.

جنگ احزاب( خندق


خداوند در قرآن در این مورد که جنگ همه جانبه اسلام وکفر بود آیاتی را نازل کرده است.نخستین جرقه این جنگ را بنی نضیر وبا تحریک کردن مشرکان مکه برای جنگ با پیامبر زدند.آنها قبیله بنی غطفان وسایر قبایل را نیز به این جنگ دعوت کردند ودر نتیجه همه با هم برای نابودی اسلام کمر همت بستند.رسول خدا زمانیکه از این ماجرا آگاه شد در مورد اینکه جنگ را در مدینه انجام دهند یا در خارج از مدینه با یاران خود مشورت کرد ولی در نهایت پیشنهاد سلمان فارسی مبنی بر کندن خندق در اطراف مدینه مورد موافقت پیامبر قرار گرفت ودر نتیجه این کار با همت وپشتکار مسلمانان واقعی انجام شد هر چند که منافقین از انجام اینکار نیز سر باز زدند.زمانیکه لشکر کفر به مرزهای مدینه رسید با خندق مواجه شد چیزی که تا به حال مثلش را ندیده بود.تعداد لشکر کفر در این جنگ بیش از ده هزار نفر وتعداد مسلمانان سه هزار نفر بود.لشکر کفر نزدیک یک ماه پشت خندق زمینگیر شد وکسی نتوانست از آن عبور کند .مشرکین که به دلیل سردی هوا ونیز کمبود آذوقه در مذیقه بودند تصمیم گرفتند تا بنی قریظه را که همپیمان پیامبر وساکن مدینه بودند علیه پیامبر تحریک کنند وآخر سر نیز موفق به انجام اینکار شدند اما پیامبر گروهی را که بالغ بر پانصد نفر بودند مامور مقابله  با آنها کردند.از آن طرف نیز چند نفر از پهلوانان قریش تصمیم گرفتند تا از خندق عبور کنند.

یکی از آنهابه نام عمروابن عبدود که ادعای پهلوانی وشکست ناپذیری داشت شروع به عربده کشی ومبارز طلبی کرد  تا آنکه حضرت علی شمشیر پیامبر را به دست گرفت وعمامه ایشان را نیز به سر نمود.پیامبر در حق علی دعا کردکه خداونداعلی را از هر بدی حفظ بنماو... 

علی (ع)با جسارت تمام به میدان رفته وپس از دعوت عمرو به اسلام و در حالیکه این دعوت از طرف عمرو رد شد او را با شمشیری از پا درآورد.تکبیر از اردوگاه اسلام بلند شد وکفار با دیدن این منظره ترس وجودشان را گرفت .از طرف دیگر یکی از نفرات دشمن به نام نعیم که به صورت مخفیانه اسلام آورده بود به نزد پیامبر رفت واعلام وفاداری نمود.پیامبر نیز او را مامور ساخت تا با خدعه ونیرنگ میان سپاه دشمن اختلاف افکند .او نیز به طرف قوم بنی قریظه رفت وپس از جلب توجه واطمینان آنها با صحبتهای خود آنها را ترساند ودر نتیجه آنها همکاری خود را با قریش قطع کردند.

او بعد از اجرا کردن نقشه خود وارد اردوگاه احزاب شد وبا حیله میان آنها نیز اختلاف افکند وماموریت خود را به نحو احسن انجام  داد.اختلاف میان قریش باعث قطع همکاری میان آنها شد وسردی هوا نیز مزید بر علت شد ودر نتیجه احزاب با خفت وخاری مدینه را ترک کردند وبدین ترتیب این قائله نیز به نفع اسلام پایان یافت.

جنگ بنی قریظه



زمانیکه آخرین دسته احزاب، مدینه را باترس ولرز ترک کردند ودر حالیکه خستگی از چهره مسلمانان هویدا بود پیامبر بنا به فرمان الهی تصمیم گرفت تا کار بنی قریظه را یکسره کند.آنها نماز ظهر را خواندند اما پیامبر دستور داد تا نماز عصر در محله بنی قریظه برگزار شود.ایشان پرچم را به دست علی(ع)داد  واو ولشکریان قلعه دشمن را محاصره کردند.یهودیان که خود را در خطر دیدند تصمیم نهایی خود را گرفتند وآن چیزی جز تسلیم شدن در برابر سپاه با عظمت اسلام نبود.

  بنی قریظه بعد از اینکه تسلیم شدند پیامبر به آنها فرمودند:آیا راضی هستید هر چه سعد بن معاذ درباره شما حکم کند اجرا نماییم؟ وآنها جواب مثبت دادند.پیامبر نیز در مقابل به پیشنهادی که هنوز سعد نداده بود رای مثبت داد.سعد به یهود گفت شما باید کشته شوید وزنان وفرزندانتان اسیر و اموالتان تقسیم گردد اما گروهی از آنها اسلام آورده ونجات یافتند.

جنگ بنی المُصْطَلق



بنی المُصْطَلق تیره ای از قبیله خزاعه بودند که با قریش همجوار بودند.گزارشاتی به مدینه رسید که رئیس این گروه قصد جمع آوری سلاح ونیرو برای محاصره مدینه را دارد.پیامبر تصمیم گرفت که فتنه را در نطفه خفه کند برای همین وقتی از صحت کار آنها مطلع شد با یاران خود به سمت قبیله مذکور رفته ودر کنار چاه مریسع با آنها روبرو شدجنگ شروع شد وجانبازی مسلمانان ونیز اثرات روانی آنها باعث پیروزی مسلمانان گردید.

داستان صلح حدیبیه



در سال ششم هجرت پیامربرای زیارت خانه خدا با یاران خود به طرف مکه حرکت کردند اما با ممانعت قریش مواجه شدندپیامبر ویارانش در منطقه حدیبیه متوقف شدند وبا  فردی از قریش به نام عروه مواجه شدند.پیامبر هدف خود را از آمدن به مکه به او گفت واو نیز تعریف پیامبر وکارهایی را که از او مشاهده کرده بود برای قریش بازگو نمود.پیامبر نیز قصد داشت که عمر را برای توجیه قریش از این سفر راهی مکه کند که او از ترس جانش نرفت وبه جای او عثمان این مسئولیت را پذیرفت.اما شایعه کشته شدن عثمان باعث شد تا پیامبر تصمیم به شدت عمل با کفار شود وبرای همین بیعتی با یاران خود به نام رضوان نمود اما عثمان سالم بازگشت.در نهایت بعد از گفتگوهای زیاد بین طرفین مقرر شد که پیامبر امسال را از حج صرف نظر نماید وسال بعد نیز بیش از سه روز در مکه نمانند ونیز سلاح با خود حمل نکنند و... پیامبر نیز پذیرفتند ودستور دادند تا شتر ها را همانجا قربانی کنند ونیز از احرام در آیند.دستور پیامبر به اجرا در آمد و در همین موقع بود که سوره فتح نازل شد وبشارت فتح عظیمی را به آنها داد.


منابع قرآنی:
  آل عمران:172-175 /بقره:214/احزاب:9-26 -27/آل عمران:26-27/نور:62-63-64/انفال:56-58/فتح:10-18

 

[ یک شنبه 3 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 602

داستان شماره 602

داستان حضرت محمد(ص) * قسمت سوم *

 

بسم الله الرحمن الرحیم



اعلامیه قریش ومحاصره اقتصادی

وقتیکه قریش از کشتن پیامبر ناامید شدند تصمیم به نوشتن عهدنامه ای میان خود گرفتند تا آنرا در کعبه نصب کنند وتا دم مرگ به آن عمل نمایند.مفاد عهدنامه شامل موارد زیادی از جمله قطع خرید وفروش،قطع رابطه خانوادگی وزناشویی با مسلمین وحمایت از مخالفان محمد(ص) در تمامی زمینه ها بود.متن این پیمان به امضای قریش رسید

در طرف دیگر نیز ابوطالب از خویشاوندان خود خواست تا در تمامی زمینه ها از پیامبر پشتیبانی نمایند ونیز از همه خواست تا به دره ای واقع در میان کوههای مکه که به شعب ابیطالب معروف بود پناه ببرند.در آنجا ابوطالب برای جلوگیری از حملات ناگهانی قریش در نقاط مختلف پستهای دیدبانی گمارد.

محاصره تمام عیار مسلمین آنها را در فشار زیادی قرار داد اما ناله های کودکان که ناشی از گرسنگی و... بود هیچ تاثیری بر قریش نگذاشت.آنها با خوردن یک خرما وحتی نصف آن در شبانه روز زندگی را می گذراندند وفقط در ماههای حرام می توانستند وارد شهر شده وبه داد وستد بپردازند.این وضعیت سه سال به طول انجامید.پیامبر نیز در همین ایام به تبلیغ اسلام می پرداخت.

بعد از گذشت سه سال خداوند از طریق جبرئیل به پیامبر خبر داد که موریانه تمام عهدنامه را به جز نام خدا خورده است.پیامبر این خبر رابه همراه ابوطالب به قریش دادند که می توانست تصدیقی برسخنان پیامبر باشد اما قریش بر عناد خود افزودند ومسلمین دوباره مجبور به بازگشت به شعب شدند.پس از آن گروهی از قریش خود را به خاطر ستمی که به مسلمانان کردند مورد نکوهش قرار دادند ودر نتیجه پیمان نقض ومحاصره شکسته شد.


وفات ابوطالب وخدیجه



حدود دوماه بعد از خروج بنی هاشم از شعب وسه سال قبل از هجرت ابوطالب- یگانه حامی پیامبر –وفات یافت وسه روز بعد از او نیز خدیجه از دنیا رفت.وفات ایندو بزرگوار مصیبت بزرگی برای رسول خدا بود ودست قریش را برای آزار واذیت بیشتر او بازتر کرد.شدت آزارها باعث شد که ایشان چند روز مانده به آخر شوال سال دهم بعثت به طائف بروند تا از حمایت قبیله ثقیف برخوردار شودلذا به همراه زید بن حارثه به آنجا رفت وآنها را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد اما آنها جواب رد دادند وبا گستاخی ونیز آزارواذیت فراوان او را راندند.

 معراج رسول خدا(ص)



زمانیکه پیامبر در مکه بود در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی در بیت المقدس رفت.ایشان در حین سفر به همراه جبرئیل در مدینه فرود آمد ونماز گزارد ودر مسجد الاقصی نیز با ارواح ابراهیم وموسی وعیسی به امامت خودش نماز گزارد واز آنجا سفر خود را شروع کرد وآسمانهای هفتگانه را یکی بعد از دیگری طی نمود وبا چیزهای عجیبی روبرو شد.زمانیکه یه آسمان هفتم رسید حجابهایی از نور دید ودر آنجا به اوج شهود باطنی وقرب الی ا... ومقام قاب قوسین او ادنی رسید.

خداوند او را مخاطب ساخت ودستورات مهمی را صادر فرمود.پیامبر همان شب به مکه بازگشت.



پیمان بستن مردم یثرب با پیامبر



دعوتهای علنی پیامبر از اعراب برای پذیرش اسلام ادامه داشت تا در سال یازدهم بعثت رسول خدا در موسم حج در عقبه منی با گروهی از مردم یثرب ملاقات کرد که از خزرجیان بودند وگفتگوئیهایی بین دو طرف ردوبدل شد وآنها که مشتاقآشتی با رقیب خود یعنی قبیله اوس بودند به او ایمان آوردند واز او تقاضا کردند تا مشکلات ودشمنی بین دو قبیله به وسیله ایشان برطرف گرددآنها به یثرب رفته ومردم را به دین اسلام دعوت نمودند.چیزی نگذشت که اسلام در یثرب شیوع یافت ودر تمامی خانه ها وارد شد.

در سال دوازدهم بعثت دوازده نفر از آنان در موسم حج ودر عقبه منی اولین پیمان را با رسول خدا بستند وبنا به درخواست آنها پیامبر مصعب را برای تبلیغ به سویشان فرستاد.موسم حج سال بعد نیز فرا رسید وکاروان حج یثرب که بالغ بر پانصد نفر بودند به طرف مکه حرکت کردند.ایشان در مکه با پیامبر ملاقات کردند ونیز در شب سیزدهم در نیمه های شب بصورت پنهانی با ایشان بیعت نمودند که دومین پیمان عقبه لقب گرفت.صبح روز بعد مشرکین از این پیمان با خبر شدند.



هجرت مردم به یثرب ونقشه قتل پیامبر(ص)



پس از بازگشت یثربیان به شهر خود وآگاه شدن قریش از بیعت سختگیری آنها بیشتر شد وزندگی را بر مسلمین سخت تر کردند در نتیجه آنها به اذن پیامبر به مدینه هجرت نمودند.قریش که از افزایش قدرت پیامبر بیمناک شده بودند در دارالندوه جمع شدند وتصمیم گرفتند تا از هر قبیله ای یک نفر را مامور قتل پیامبر کنند تا خونبهای ایشان بین همه قبایل تقسیم شود.آنها تصمیم گرفتند شب نقشه خود را عملی کنند اما خداوند به وسیله جبرئیل پیامبر رااز نقشه آنها آگاه ساخت ودر نتیجه حضرت علی با فداکاری تمام، آنشب به جای پیامبر در بسترشان خوابیدند وپیامبر به صورت مخفیانه وبا خواندن آیاتی از سوره یس از آنجا گریخت .وقتی قریش به خانه پیامبر یورش بردند با کمال تعجب دیدند که علی(ع)در بستر آرمیده و وقتی سراغ پیامبر را از او گرفتند ایشان با خونسردی گفتند:

مگر پیامبر را به من سپرده بودید؟!که اکنون از من می خواهید!!!این شب به لیله المبیت معروف گشت .



هجرت به یثرب وحوادث سال اول



رسول خدا در همان شب اول ربیع الاول (شب هجرت)رهسپار غار ثور شد وبه همراه ابوبکر سه روز در آنجا ماندند.قریش که از این واقعه سخت عصبانی بودند رد پای آنها را گرفتند تا به غار رسیدند اما پیش از رسیدن آنها به اذن خدا عنکبوتی در جلو غار تار تنیده وپرنده ای نیز روی تخمهای خود خوابیده بود که این معجزه باعث گمراهی قریش شد.آنها پس از سه روز جستجو ناامیدانه بازگشتند.

پیامبر نیز پس از سه روز عازم قبا شدند ودر منزل بزرگ قبیله ساکن شده ودر آنجا نخستین مسجد را که به قبا معروف شد بنا نمودند.بعد از مدتی حضرت علی نیز پس از انجام کارهای محوله از طرف پیامبر(ص) به آنها ملحق شد.رسول خدا پس از به جا آوردن نمازجمعه رهسپار مدینه شد .وقتی دو قبیله اوس وخزرج از ورود ایشان مطلع شدند به سمت ایشان یورش برده وهر کدام می خواست به زور پیامبر را میهمان خود کند اما پیامبر فرمودند هر جا ناقه فرود آمد همانجا اقامت خواهم نمود.ناقه در زمین دو کودک یتیم به نام سهل وسهیل زانوزد.خانه ابوایوب انصاری در نزدیکی این زمین بود ومادر وی از فرصت استفاده کرد واثاث پیامبر را به خانه خود برد ودر نتیجه پیامبر نیز به آنجا رفتند.رسول خدا پس از اسکان، زمینی که متعلق به دو یتیم بود خریداری نمود ودستور داد تا مسجدی را در آن مکان بنا کردند واز این پس اذان نیز توسط وحی ابلاغ گردید و وقت نمازها بدین وسیله اعلام شد

اقدام بعدی پیامبر نیز بستن معاهده ای با یهود بود وبه آنها اجازه میداد با رعایت شروطی در اموال وزندگی خود آزادانه رفتار نمایند.


هشت ماه بعد از هجرت نیز پیامبر بین مهاجرین وانصار عقد اخوت بست وخود نیز با حضرت علی(ع)عقد اخوت بست.بعد از هجرت پیامبر ومسلمانان به مدینه مسلمانان که در مکه بودند مورد آزار واذیت فراوان قریش قرار گرفتند بطوریکه کاسه صبرشان لبریز شد واز خداوند استمداد طلبیدند.در این هنگام بود که خداوند دستور جهاد با قریش را صادر نمود تا مسلمانان به فریاد همکیشان خود برسند.چون رسم قریش این بود که محصولات وکالاهای خود را به شامیان بفروشند وراه آنان نیزبرای رفتن به شام تنهااز مسیر مدینه میسر بود پیامبر تصمیم گرفت تا این راه را بر آنان ببندد واموالشان را مصادره نماید.

یک-جنگ بدر:این جنگ در سال دوم هجرت رخ داد واولین جنگ بین مسلمانان کفار بود که فرماندهی آنرا پیامبر به عهده داشت.این حادثه از آنجا آغاز شد که ابوسفیان به همراه اموال زیادی در مسیرشام به مکه بود که مورد هجوم سپاه اسلام قرار گرفت وبا شکست سنگینی از طرف جبهه اسلام مواجه شد واموال زیادی به دست مسلمانان افتاد.این در حالی بود که لشکریان اسلام تنها 313 نفر ونفرات دشمن سه برابر آنها بودند.

در پایان جنگ به دستور پیامبرکشته های دشمن را به درون چاه انداختند.

دو-جنگ احد:در سال سوم هجرت سپاه قریش به رهبری ابوسفیان برای انتقام از شکست قبلی از مکه خارج شدند ودر محلی به نام احد با لشکریان اسلام که بالغ بر هفتصد نفر بودند پیکار نمودند.در این نبرد پیامبر پنجاه نفراز تیراندازان را در دهانه شکاف کوهی قرار داد واز آنها خواست تحت هیچ شرایطی مکان خود را ترک نکنند تا سپاه اسلام از پشت سر محاصره نشود اما در حین درگیری وزمانیکه مسلمانان  در حال پیروز شدن در جنگ بودند این افراد به بهانه جمع آوری غنائم پست خود را ترک کردند ودر نتیجه لشکریان دشمن از پشت سر به انان حمله ور شده وبه کشتار مسلمانان پرداختند .در این گیرودار خبر شایعه کشته شدن پیامبر نیز بر روحیه مسلمانان تاثیر منفی گذاشت وباعث شکست آنان شد.در این جنگ حمزه عموی پیامبر کشته شد وحضرت علی نیز بیش از شصت زخم برداشت.در این جنگ بود که پیامبر شمشیر معروف به ذوالفقار را به علی داد ونیز ندای لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار را از آسمان شنید.خداوند در قرآن برخی از مسلمانان را برای غرور ونیزعدم تبعیت از فرامین پیامبر مورد نکوهش قرار داده است.

  سه-جنگ حمراء الاسد:مشرکین که در حال حرکت به سمت مکه بودند سخت پشیمان شدند که چرا کار مسلمانان را یکسره نکرده اند لذا تصمیم گرفتند به مدینه مراجعه وکار مسلمانان را یکسره کنند.این خبر به پیامبر رسید ولشکر انبوهی فراهم ساخت وبا اعمال مدیریت ونیز ایجاد جنگ روانی فراوان برای دشمن آنها  را وادار به عقب نشینی کرد ودر نتیجه قریشیان به سرعت به سوی مکه بازگشتن


منابع قرآنی:اسرا:1-76-77/نجم:13-18 /انفال:30-1-19-36-51-67-71 /توبه:40-108 /آل عمران:12-13-123-127-121-179-172-175/نساء:77-78 /حج:124-127

 

[ یک شنبه 2 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 601

داستان شماره 601

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت دوم *


بسم الله الرحمن الرحیم


آغاز بعثت


رسول خدا هرسا ل مدتی در کوه حراء به تنهایی مشغول عبادت می شد وخوابهای صادقانه می دید ودر دره های مکه بر هر سنگ ودرختی که گذر می کرد صدای السلام علیک یا رسول ا... می شنید.

ایشان درچهل سالگی ودر روز 27 رجب در حالیکه در داخل غار مشغول عبادت بود با صدایی مواجه شد که به او گفت:اقرا،بخوان.این صدا ،صدای جبرئیل بود.از آنجائیکه او بی سواد بود گفت که نمیتوانم بخوانم اما جبرئیل دوباره از او این درخواست را تکرار کرد واین عمل تا 3 بار ادامه یافت.پیامبر بعد از نزول وحی به خانه رفت واز همسرش خواست تا او را بپوشاند.

ایشان در حالیکه در بستر بود آیات آغازین سوره مدثر بر او نازل شد:

ای در بستر خواب آرمیده.برخیز ومردم را هشدار ده وپروردگارت را بزرگ بشمار ولباست را پاک کن و...


آغاز دعوت پیامبر

دعوت ایشان که آنطورکه از او خواسته شده بود از خانه وخانواده آغاز شد واولین کسانی که به او ایمان آوردند خدیجه وحضرت علی(ع)بودند.

ایشان دعوت خود را بصورت پنهانی شروع نمودند واین دعوت سه سال به طول انجامید وطرفدارانی نیز در این مدت به دست آورد.بعد از سه سال به او دستور شروع دعوت آشکار داده شد واو به علی دستور داد که مقداری غذا وشیر تهیه کند وسپس 45 نفر از سران بنی هاشم را دعوت به مهمانی گرفت تا کار دعوت علنی خود را از آنجا شروع نماید.جلسه شروع شد ولی قبل از اینکه او کار اصلی خود را آغاز کند عمویش ابولهب با سخنان بیهوده آمادگی مجلس را از بین برد.جلسه مجددا روز بعد تکرار شد وایشان پس از پذیرایی سخنان خود را با حمد وستایش خدا واعتراف به وحدانیت او آغاز کرد واز آنان طلب یاری نمود وبه آنها گفت که من خیر دنیا وآخرت را برای شما به ارمغان آورده ام.او از جمع خواست تا کسی را به عنوان نماینده خود انتخاب نماید اما هیچکس به جز علی داوطلب این امر خطیر نشد وآمادگی خود را تا سه بار نیز به حضرت اعلام نمود در نتیجه حضرت ایشان را به عنوان وکیل ووصی بعد از خود انتخاب نمود.

مجلس به پایان رسید در حالیکه هر کسی در رد پیامبر سخنی گفت  ونیز ابولهب با حالت مسخره به ابوطالب گفت که محمد پسرت علی را بزرگ تو قرار داد.بعد ازاین ماجرا دستور دعوت عمومی صادر شد.

حضرت روزی به بالای کوه صفا رفته وهمگان را جمع کرده وبه آنها گفت که اگر من به شما بگویم در پشت این کوه دشمن کمین کرده حرف مرا باور می کنید ؟مردم جواب مثبت دادند.حضرت در ادامه به آنها گفت من شما را از عذاب الهی برحذر می دارم اما بازهم با اخطار ابولهب مواجه شد وجمعیت که از نیت ایشان آگاه شده بودند متفرق شدند.

روزی نیز حضرت وارد مسجدالحرام شد وعده ای را در حال سجده بر بتها مشاهده نمود وآنها را از این کار برحذر داشت اما آنها دلیل کار خود را تقرب به درگاه الهی عنوان نمودند وپیامبر بازهم آنها را از شرک به خداوند ترسانید.اما مردم او را کاهن ودروغگو خواندند.گروهی نیز نزد ابوطالب آمدند ونزد او گله کردند واز او خواستند تا جلو کارهای محمد را بگیرد.

پیامبر به دعوت خویش ادامه داد ودر نتیجه مورد خشم وغضب مشرکین قرارگرفت .اینبار نیز قریش به سراغ ابوطالب رفته وبه گفتند:ما از توخواستیم تا جلوی محمد را بگیری اما تواینکار را نکردی .ما طاقت توهین او به خدایان خود را نداریم یا جلوی او را بگیر یا با هردوی شما پیکار خواهیم کرد.ابوطالب محمد را خواست ودر مقابل قریش از او خواست تا دست از کارهای خود بردارد اما رسول خدا گفت

عمو جان به خدا اگر خورشید را دردست راستم وماه را در دست چپم قرار دهند دست از رسالت خود برنخواهم داشت وبا گریه آنجا را ترک کرد .ابوطالب نیز او را صدا زد وبه او گفت که هر چه دوست داری بگو.به خدا قسم من هم از دست از یاری تو برنخواهم داشت.


پیشنهادهای قریش به پیامبر


دعوت به اسلام مورد پذیرش عده بسیاری از مردم قرار گرفت وقریش با مشاهده این وضع برای مقابله با این تهدید به مشورت پرداختند.سرانجام تصمیم گرفتند مواردی را به او پیشنهاد دهند مثل وعده به مقام ودارایی و... اما رسول خدا به آنها گفت که من برای پست ومقام نیامده ام  بلکه از طرف خداوند فرمان دارم تا دستوراتش را به شما ابلاغ کنم و شما را پند واندرز دهم...

کفار اینبار به او پیشنهاد دادند تا در عبادت بتها با آنها شریک شود وآنان نیز در عبادت با او شریک شوند اما سوره کافرون بر پیامبر نازل شد وتکلیف آنها را روشن نمود.

بعد از آن کفار تصمیم گرفتند آیاتی را که بت وبت پرستی را مذمت می کند از قرآن حذف کنند اما خداونن این آیه را نازل فرمودند:بگو مرا سزاوار نیست که قرآن را از پیش خود تغییر وتبدیل دهم ،من تنها از ولی پیروی می کنم.


اذیت وآزار پیامبر ومومنین

وقتی کفار در مسامحه با پیامبر ناامید شدند تصمیم به جوسازی،توهین،تهدید ومسخره کردن او ومسلمانان گرفتند ودر این راه آنقدر پیامبر ومسلمانان را اذیت کردند که پیامبر فرمودند:هیچ پیامبری در راه خدا به اندازه من آزار واذیت ندید.اصحاب نیز از این خوان گسترده کفار بی نصیب نماندند وشکنجه های زیادی را متحمل شدند اولین کسانیکه به شها دت رسیدند پدر ومادر عمار بودند نیز عبدا... برادر یاسر وبلال حبشی نیز زیر شنجه های سنگینی قرار گرفت و...در این هنگام آیاتی بر رسول خدا نازل می شد که باعث کاهش رنج مسلمین می شد.

در این اوضاع واحوال بود که پیامبر برای فرار از شکنجه به یارانش دستور هجرت به حبشه را صادر فرمودند.


مهاجران حبشه

در رجب سال پنجم بعثت یازده مرد وچهار زن به سرپرستی عثمان بن مظعون به طور پنهانی از مکه خارج وبه جده رفته واز آنجا با کشتی خود را به حبشه رساندند.آنها دوماه در آنجا ماندند و وقتی متوجه شدند قریش مسلمان شده اند دوباره آهنگ برگشت نمودند اما متوجه شدند که اسلام آنها نیرنگ بوده ودر نتیجه بیشتر مورد آزارو اذیت قرار گرفتند.

مجددا دستور مهاجرت صادر شد واینبار جعفربن ابیطالب سرپرستی آنان را بر عهده گرفت.چون قریش از رفاه وراحتی مسلمین در حبشه آگاه شدند  دو نفر را باهدایایی به حبشه فرستادند تا مسلمانان را با خود به مکه برگردانند در نتیجه این دو نفر نزد نجاشی رفته وشروع به بدگویی از مسلمانان نمودند .نجاشی آنها را احضار کرد ودر مورد دینشان سوالاتی نمود.در این هنگام بود که جعفر برای او توضیحاتی داد ونیز آیاتی از سوره مریم را برایش خواند که بر نجاشی مسیحی اثر گذاشت واو را متاثر نمود.در نتیجه آنان را دست خالی بازگرداند.وقتی قریش با مسلمان شدن بیش از پیش کفار مواجه شدند بیشتر نگران شدند وتصمیم به قتل پیامبر گرفتند

منابع قرآنی:
علق:1-5/مدثر:1-7/شعراء:214/حجر:94-95/کافرون:1-6/بقره:214/عنکبوت:2-3/نحل:41-42/انفال:72-75/مائده:82/حدید:28-29

[ یک شنبه 1 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]