اسلایدر

داستان شماره 2190

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2190

داستان شماره 2190

یک تجربه مهّم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

دیل کارنگی نویسنده مشهور آمریکائی (1888 - 1955 م ) در مورد خاطرات خود می نویسید :
از مادرم و پدرم دور شده و وارد دانشگاه شدم و به مرور زمان تغییری در افکار من پیدا شد . تحصیل علم الهیات ، علوم اساسی فلسفه و علم تطبیق ادیان مرا نسبت به بسیاری از تعلیمات دینی مشکوک ساخت . گیج و سرگردان شده بودم . نمی دانستم به چه چیز معتقد شوم و هیچگونه منظوری در زندگی بشر نمی دیدم . دست از نماز و دعا برداشتم و کافر و ملحد شدم . عقیده پیدا کردم که حیات بشر سراسر خالی از هدف و نقشه است و خلقت بشر به همان اندازه فاقد منظور خدائی است که حیوانات ما قبل تاریخ که در دویست میلیون سال قبل در دنیا زندگی می کردند و احساس می کردم که روزی نژاد بشر نیز مانند حیوانات ما قبل تاریخ که امروز اثری از آنها نیست معدوم خواهد شد . بر عقیده گروهی از مردم به خداوند مهربان و کریمی که دنیا را مانند خود خلق کرده می خندیدم . معتقد بودم که میلیونها خورشیدی که در فضای تیره ، سرد و بی روح در گردشند بوسیله قوه ای کور و لاشعور به وجود آمده اند . شاید اصلاً خلق نگردیده و مانند زمان و فضا همیشه وجود داشته اند . آیا من می خواهم ادّعا کنم که اکنون جواب تمام سؤ الات را می دانم ؟ خیر ، هیچکس تاکنون نتوانسته است پرده از روی اسرار خلقت و حیات بردارد .
اطراف ما را معمّا و اسراری بی شمار احاطه کرده است . مثلاً بدن خود رمز و معمّای بغرنج می باشد و همچنین قوه برقی که در منزل از آن استفاده می کنیم و گلی که در شکاف دیوار روئیده و علف سبزی که در باغ خانه می بینیم . آزمایشگاههای تحقیقاتی سالی سی هزار دلار خرج می کنند که علت سبز بودن علف را کشف کنند . کیترینک می گوید : اگر ما بدانیم که گیاهان چگونه می توانند نور خورشید ، آب و اکسید ، و کربن را تبدیل به قند خوراکی کنند ، خواهیم توانست تمدن جهان را دگرگون سازیم . حتّی کار کردن موتور اتومبیل نیز یکی از اسرار بغرنج است . متصدیان آزمایشگاههای شرکت بزرگ ژنرال موتور ، سالها وقت و میلیونها دلار صرف کرده اند تا در بیابند چگونه و چرا به یک جرقه در سیلندر ، انفجاری تولید می کند که باعث حرکت ماشین می شود و تازه هنوز هم موفق به کشف این راز نشده اند . عدم وقوف ما بر اسرار و رموز بدن آدمی ، قوه الکتریک و یا موتور اتومبیل ما را مانع از استفاده کردن و متمتع شدن از آنها نمی شود ، همچنین اگر من از کشف رموز دین و نماز و دعا عاجزم دلیل بر این نمی شود که من از یک زندگی بهتر و سعادتمندانه تری که دین به همراه دارد بهره برنگیرم . می خواستم بگویم که من دوباره به طرف دین برگشته ام . برق و آب و غذا در فراهم ساختن یک زندگی بهتر و کاملتر و راحتتر به من کمک می کند ولی فایده دین به مراتب از همه اینها برای من بیشتر است . . .
امروز جدیدترین علم ، یعنی روان پزشکی ، همان چیزهائی را تعلیم می دهد که پیامبران تعلیم می داده اند ، چرا به علت اینکه پزشکان روحی دریافته اند که دعا و نماز و داشتن یک ایمان محکم به دین ، نگرانی ، تشویش ، هیجانات و ترس را که موجب بیم بیشتری از ناخوشیهای ماست برطرف می سازد . اگر مذهب حقیقت نداشته باشد ، زندگی بی معنی و پوچ است . و بازیچه ای بیش نخواهد بود . بسیاری از ما وقتی از زندگی بستوه می آئیم و به آخرین حدّ نیروی خود می رسیم در ناامیدی و یاءس رو بسوی خدا بر می گردانیم . البته در موقع گرفتاری هیچ کس منکر خدا نیست . امّا چرا تا مرحله ناامیدی و یاءس تاءمّل کنیم ؟ چرا هر روز تجدید قوا ننمائیم ؟ چرا برای نماز و عبادت منتظر فرا رسیدن روز معینی شویم ؟ من با اینکه پروتستان هستم . امّا هر وقت احساس می کنم که احتیاج به دعا و نماز دارم فوراً در اولین نماز خانه ای که در سر راه خود بیابم به آنجا می روم و به دعا و نماز می پردازم

آئین زندگی ، دیل کارنگی ،ص 164

[ چهار شنبه 30 فروردين 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2189
[ دو شنبه 29 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2188

داستان شماره 2188

راهزن نماز خوان..



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد
آن شخص گفت: ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم
من به رئیس دزدها گفتم: اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟
گفت:  درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم
و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت:مرا می شناسی؟
گفتم: آری!
گفت: چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كرده‌ام.

[كتاب پاداشها و كیفرها]

[ دو شنبه 28 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2187

داستان شماره 2187

روح ناآرام (نماز)


بسم الله الرحمن الرحیم

صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»

به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص268

[ دو شنبه 17 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2186

داستان شماره 2186

ياران وفادار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .
من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد در عالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند

گفتارهاى معنوى ، صص 239 و 240

[ دو شنبه 26 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2185

داستان شماره 2185

واجب یا مستحب


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عراقی ها تصمیم گرفتند ما را به زیارت حرم حضرت علی و امام حسین ـ علیهم السلام ـ ببرند، اما وقتی نوبت به اردوگاه ما رسید کسی حاضر نشد در زیر پرچم صدام به زیارت برود. ما می گفتیم اگر ما را به زیارت می برید، چرا در شب عاشور، دو ماه پیش، با ما آن طور رفتار کردید؟
عراقی ها جواب می دادند که آن روز دستور داشتیم شما را بزنیم و امروز هم دستور رسیده که به هر طور ممکن شما را به زیارت ببریم، اما کسی به حرف بعثی ها گوش نداد و همه متحد القول شدیم که زیر پرچم صدام به زیارت نرویم، زیرا آن ها می خواستند از این ماجرا علیه اسلام و انقلاب سوء استفاده کنند. دلیل دیگر این بود که گروهی را که قبل از ما به زیارت برده بودند به آن ها اجازه نداده بودند نماز صبح شان را بخوانند. این مسئله برای ما خیلی سخت بود و با این که یک عمر انتظار زیارت قبر ابا عبدالله الحسین (ع) را داشتیم اما نتوانستیم برای یک امر مستحب (زیارت)، یک امر واجب (نماز) را کنار بگذاریم.
بعد از این اتفاق، نگهبانانِ بعثی ما را بیش از یک ماه مورد ضرب و شتم قرار دادند و بیش از دویست نفر از دوستانمان را عریان کردند و پس از کتک کاری و شکنجه، به ارودگاهی دیگر انتقال دادند و ما تا مدتی از آن ها بی خبر بودیم .

نقل از: نماز در اسارت، ص 31 ـ 32

[ دو شنبه 25 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2184
[ دو شنبه 24 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2183
[ دو شنبه 23 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2182
[ دو شنبه 22 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2181

داستان شماره 2181

کنترل نفس


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از فضلا می گوید: در یکی از روزهای  رمضان از مرحوم حاج شیخ عباس قمی خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد نماز جماعت برپا کند و امامت آن را بپذیرد. اصرار و خواهش ما را پذیرفت و نماز ظهر و عصر در یکی از شبستان های آن جا اقامه شد. هر روز جمعیت نمازگزارا ن فزونی می یافت. هنوز به ده روز نرسیده بود که مردم اطلاع یافتند و جمعیت فوق العاده زیاد شد.
یک روز پس از اتمام نماز ظهر آیت اللّه حاج شیخ عباس قمی به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم. از مسجد رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند. چون خدمت ایشان رسیدم و از علت ترک نماز جماعت پرسیدم، گفتند: حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صدای اقتداکنندگان که پشت سر من هستند و می گفتند: یا الله یا الله، از محلی دور به گوش می رسید و این صداها مرا متوجه کرد که جمعیت زیادی برای نماز آمده است و این، مرا شادمان کرد و خوشم آمد. بنابراین من برای امامت نمازجما عت شایسته نیستم و اهلیّت ندارم.

نقل از: حسین دیلمی، هزار و یک نکته درباره نماز

[ دو شنبه 21 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2180
[ دو شنبه 20 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2179

داستان شماره 2179

تاثیر استاد در ایمان کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سید محسن جبل عاملی از علمای بزرگ شیعه در دمشق مدرسه ای ساخت تا فرزندان شیعیان در آن جـا بـه فـراگـیـری عـلم بپردازند .
ایشان شاگردی داشت به نام عبداللّه که از ذهن سرشاری بـرخـوردار بـود وتوانسته بود در مدت کوتاهی تحصیلات خود را در دمشق به پایان رساند و برای فراگیری بعضی علوم به امریکا سفر کند .
او از مـدت هـا قبل در یکی از دانشگاه های امریکا اسم نویسی کرده وراه درازی را پیموده بود تا در امـتـحـان ورودی شرکت کند .
اما وقتی درصف ورود به جلسه ایستاده بود متوجه شد اگر عجله نکند وقت نماز می گذرد, لذا با شتاب جهت اقامه نماز حرکت کرد .
افرادی که پشت سرش بودند فریاد برآوردند : کجا می روی ,نوبت شما نزدیک است و اگر دیر برسی جلسه دیگری برگزارنمی گردد .
عبداللّه جواب داد : من یک تکلیف دینی دارم و اگر انجام ندهم وقت آن می گذرد و آن بر امتحان مـقـدم اسـت و بـا توکل به خدا مشغول نماز خواندن شد .
از قضا وقتی نمازش تمام شد نوبتش نیز گـذشـتـه بـود .
برگزار کنندگان امتحان وقتی متوجه این قضیه گردیدند, از ایمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره امتحان به عمل آوردند .
عبداللّه در نامه ای خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود : من درس ایمان و عمل به تکالیف را از شما آموخته ام .
سید محسن بسیار خـوشـحال گردید و از این که توانسته بود چنین شاگردی پرورش دهد در پیشگاه خداوند شاکر بود

غلامحسین عابدی , دانستنیهای تاریخ , ج 2, ص 184

[ دو شنبه 19 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2178

داستان شماره 2178

اندیشه های زلال


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علاّمه بزرگ سیّد شرف الدین جبل آملی رضوان الله تعالی علیه (1290 - 1377 ه . ق ) گوید : یکی از مسیحیان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت : می خواهم مسلمان شوم ، وظیفه چیست ؟ گفتم : دو رکعت نماز صبح بخوان و چهار رکعت نماز عصر .
پرسید : مسلمانان هفده رکعت نماز می خوانند ! عرض کردم : مسلمانی آنها یک مقدار قوّی شده است . از این رو پیامبرصلّی اللّه علیه و آله رای تازه مسلمانان - بنابر نقل تواریخ - خواندن دو رکعت نماز صبح و عصر را توصیه می نمودند . اکنون که شما مسلمان شده اید همین اعمال را انجام بدهید کافی است . کم کم این شخص تازه مسلمان قوی شد و به مساجد می رفت و مانند سایر مسلمانان ، نمازهای پنجگانه را به جا می آورد .
تا اینکه ماه رمضان فرا رسید ، ایشان سراسیمه نزد من آمد و گفت : آیا من هم باید روزه بگیرم ؟ عرض کردم : خیر ، روزه مربوط به مسلمانان قوّی است . مسلمانان صدر اسلام ، پس از مدّت طولانی که از بعثت پیامبر گذشت به روزه گرفتن ماءمور شدند . گفت : می خواهم روزه بگیرم . گفتم : هر اندازه که آمادگی داری روزه بگیر .
همین روش باعث گردید که در سال دوّم ، تمام ماه رمضان را روزه گرفت و اکنون ایشان از مسلمانان نیرومند لبنان است ، نماز شبش ترک نمی شود و مهمترین بودجه و کمبودهایی مالی جنوب لبنان را تاءمین می کند

مجله حوزه ، شماره 39، ص 48 و 49

[ دو شنبه 18 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2177

داستان شماره 2177

تبلیغ نماز و فرهنگ نماز


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

آیة ا . . . العظمی آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی ؛ (1284 - 1365 ه . ق ) یکی از مراجع بزرگ تقلید و مقیم نجف اشرف بود از هندوستان خدمت آقا آمدند و جهت سرپرستی شیعیان آن دیار درخواست کردند که ، ایشان یکی از فضلای نجف را به آن کشور اعزام کند ، آقا یکی از طلاّب فاضل را فرا خواند و اجازه نامه مفصلی در علم و دانش و فقه او نوشت و در ادامه نامه از شیعیان آن سامان درخواست کرد که وجود این عالم را مغتنم شمارند .
نامه را به دست روحانی داد و او متن اجازه را خواند ، و سپس رو به ایشان کرد و گفت : آقا من از جانب شما به بلاد هند می روم امّا اگر از من مسئله مرجع تقلید را بپرسند من دیگری را برای مرجعیت معرفی می کنم زیرا شما را اعلم نمی دانم !
آقا با کمال متانت فرمودند :
((من شما را جهت تبلیغ فرهنگ نماز و حلال و حرام خدا به هندوستان می فرستم نه برای تبلیغ شخصیت و مرجعیّت خودم ! ! ))

عرفان اسلامی ، ج 10، ص 258

[ دو شنبه 17 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2176
[ دو شنبه 16 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2175
[ دو شنبه 15 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2174

داستان شماره 2174

جشن تکلیف سید بن طاووس


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سید می رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سید همگی به جشن آمده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این جشن با شکوه به چه مناسبتی بر پا شده است. یکی از دیگری سؤال کرد: ما آخر ندانستیم این جشن برای چیست؟ و او گفت: راستش من هم نمی دانم، شاید عید است و فقط سید می داند. آخر ما همگی سید را می شناختیم، او شخص بزرگوار و عالمی است، حتماً یک حکمت و مسئله ای هست که ما نمی دانیم و او می داند.
تقریباً خانه پر شده بود و همگی با صلوات و خواندن شعر برای امامان (علیهم السلام) مشغول جشنی بودند که فقط سید می دانست برای چیست.
بعد از گذشت مدتی بالاخره طاقت شاگردان سید تمام شد. یکی از آنها پرسید: ببخشید استاد، ما مشغول جشن و سرور هستیم، ولی نمی دانیم مناسبت آن چیست، اگر لطف کنید و بفرمایید خوش حال تر می شویم.
تبسّمی در چهره نورانی سید پدیدار گشت و گفت: در سال های قبل در چنین روزی بنده به سن پانزده سالگی رسیدم و از آن روز لیاقت پیدا کردم که خدای مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند؛ یعنی انسان کامل شدم و از بچگی بیرون آمدم. به خاطر این نعمت بزرگ، من در هر سال این روز را خیلی دوست دارم و جشن می گیرم، این مراسمِ جشن تکلیف من است.

برگرفته از: داستان های نماز

[ دو شنبه 14 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2173

داستان شماره 2173

توجه به کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گروهی از کودکان مشغول بازی بودند .
ناگهان با دیدن پیامبر(ص )که به مسجد می رفت , دست از بـازی کـشـیـدنـد و بـه سـوی حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند .
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .
به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , می گفتند : شتر من باش ! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند .
بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .
آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود : تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد .
بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت .
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند .
((1))
بیان : توجه به نیاز و خواسته های کودک از اصول اولیه تربیت است .
آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضـی کـردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعی شخصیت نیز می بخشد

نفایس الاخبار, ص 286

[ دو شنبه 13 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2172
[ دو شنبه 12 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2171

داستان شماره 2171

بهترين فرد امت من



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى ديدار او آمده بود سپس فرمود: زهراى من حالت چطور است ؟ چرا غمگين هستى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر كسالت دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا به چيزى ميل دارى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد به انگور ميل دارم ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا قدرت آن را دارد كه انگور براى ما بفرستد آنگاه چنين كرد اللهم ائتنا به مع افضل امتى عندك منزله خدايا انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است نزد ما بفرست . چند لحظه اى نگذشت كه على (عليه السلام ) وارد خانه شد و ديدند زنبيلى و زير عبا به دست گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: الله اكبر، الله اكبر، خدايا همانگونه كه دعاى مرا (در مورد بهترين فرد امت ) به على اختصاص دادى شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده فاطمه زهرا عليهاالسلام از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون نرفته بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت.

احقاق الحق ، ج 4، ص

[ دو شنبه 11 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2170

داستان شماره 2170

جواب پرسش ها


بسم الله الرحمن الرحیم

آیت الله سید نصر الله مستنبط از کتاب «کشف اللئالی » نقل فرموده که روزی عده ای از شیعیان وارد مدینه شدند و پرسشهایی داشتند که می خواستند از محضر امام کاظم(ع) بپرسند. امام(ع) درسفر بودند، پرسشهای خود را نوشته به دودمان امامت تقدیم نمودند، چون عزم سفر کردند برای پاسخ پرسشهای خود به منزل امام(ع) شرفیاب شدند، امام کاظم(ع) مراجعت نفرموده بود و آنهاامکان توقف نداشتند، از این رو حضرت معصومه(س) پاسخ آن پرسشهارا نوشتند و به آنها تسلیم نمودند، آنها با مسرت فراوان ازمدینه منوره خارج شدند، در بیرون مدینه با امام کاظم(ع) مصادف شدند و داستان خود را برای آن حضرت شرح دادند.
هنگامی که امام(ع) پرسشهای آنان و پاسخهای حضرت معصومه(س) راملاحظه کردند، سه بار فرمودند: «فداها ابوها» «پدرش به قربانش باد.» باتوجه به این که حضرت معصومه(س) به هنگام دستگیری پدر بزرگوارش خردسال بود،این داستان از مقام بسیار والا و دانش بسیار گسترده آن حضرت حکایت می کند

[ دو شنبه 10 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2169

داستان شماره 2169

کرامت حضرت معصومه (علیها السلام)نسبت به جوان نخجوانی


بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آیت الله مكارم شیرازی می‌فرمود: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری‌های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا كردند كه عده‌ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات كار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری كه معدل بالایی داشتند و جامع‌ترین آن‌ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی كه با داشتن معدل بالا، به سبب اشكالی كه در یكی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از كاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمركز كرده و تصویر برجسته‌ای از آن را به نمایش می‌گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شكسته می‌شود. وقتی كاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساكن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می‌شود و در همان حال خوابش می‌برد. در خواب عوالمی را مشاهده كرده و بعد از بیداری می‌بیند چشمش سالم و بی عیب است.
او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می‌گردد. دوستان او با مشاهده این كرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت‌ها مشغول دعا و توسل می‌شوند. وقتی این خبر به نخجوان می‌رسد، آن‌ها مصرانه خواهان این می‌شوند كه این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد كه باعث بیداری و هدایت دیگران و استحكام عقیده مسلمین گردد.»

فروغی از كوثر، ص 57

[ دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2168

داستان شماره 2168

آزاد شدن اسیر جنگی


بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهلبیت آورده بودند ، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند . یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید .
معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده ، به خدمت سربازی رفته ، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است .
مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده ، به ایران آمده ، در قم اسکان داده شده ، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است .
این مادر بیچاره ، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده ، به خدمت بی بی عرض می کرده : بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم .
آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده ، برای پسرش دعا کرده ، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده ، بی اختیار جیغ کشیده ، پسرش نیز متوجّه مادر شده ، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی ، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است .
پس از این رخداد جالب ، توسّط سازمان بین المللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد

[ دو شنبه 8 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2167
[ دو شنبه 7 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2166

داستان شماره 2166

تشویق کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عـلی (ع ) در منزل بود و فرزندانش عباس و زینب , که آن زمان خردسال بودند, در دو طرف آن حضرت نشسته بودند .
علی (ع ) به عباس فرمود : بگو یک .
- یک .
- بگو دو .
عباس عرض کرد : حیا می کنم با زبانی که یک گفته ام , دوبگویم .
علی (ع ) برای تشویق و تحسین وی , چشم هایش را بوسید .
سپس حضرت به زینب که در طرف چپ نشسته بود, توجه فرمود .
زینب عرض کرد : پدر جان , آیا ما را دوست داری ؟ حضرت فرمود : بلی , فرزندان ما پاره های جگر ما هستند .
زیـنـب گـفـت : دو مـحـبت در دل مردان با ایمان نمی گنجد : حب خداو حب اولاد .
ناچار باید گفت : حب به ما شفقت و مهربانی است ومحبت خالص مخصوص ذات لایزال الهی است .
حضرت با شنیدن این حرف به آن دو, مهر و عطوفت بیشتری می فرمود و آنان را تحسین و تمجید می کرد .
رسول اکرم (ص ) فرمود : پدری که بانگاه محبت آمیز خود فرزندخویش را مسرور می کند, خداوند به او اجر آزاد کردن بنده ای را عنایت می فرماید

مستدرک الوسائل , ج 2, ص 626

[ دو شنبه 6 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2165

داستان شماره 2165

 

 تولد زينب و گريه پيامبر بر مصايب آن حضرت


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب كبرى (س ) روز پنجم جمادى الاول سال 5 يا 6 هجرت در مدينه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزيز، به گوش رسول خدا (ص ) رسيد. رسول خدا (ص ) براى ديدار او به منزل دخترش ‍ حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد و به دختر خود فاطمه (س ) فرمود: ((دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برايم بياور تا او را ببينم )).
فاطمه (س ) نوزاد كوچكش را به سينه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پيامبر (ص ) فرزند دلبند زهراى عزيزش را در آغوش كشيده صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشك ريختن كرد. فاطمه (ص ) ناگهان متوجه اين صحنه شد و در حالى كه شديدا ناراحت بود از پدر پرسيد: پدرم ، چرا گريه مى كنى ؟! رسول خدا (ص ) فرمود:((گريه ام به اين علت است كه پس از مرگ من و تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه او با چه مشكلاتى دردناكى رو به رو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى كند)).
در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نواده عزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كه بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست و در همين جا بود كه خطاب به دخترش فاطمه (س ) فرمود: ((اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر كسى كه بر زينب و مصايب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مى دهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند))

خطابه زينب كبرى (س ) پشتوانه انقلاب امام حسين (ع ) صفحات 55 - 57 اثر دانشمند محترم محمد مقيمى از انتشارات سعدى ، به نقل از طراز المذهب ، ص 32

[ دو شنبه 5 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2164

داستان شماره 2164

جواب ابلهان خاموشی ست


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم-علی اکبر دهخدا

[ دو شنبه 4 فروردين 1395برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2163

داستان شماره 2163

هدیه برای مرده ها(حق مردگان برما)

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

برخی از صحابه رسول خدا(ص) از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: «هدیه بفرستید برای مردگان خود!» پرسیدند: هدیه مرده ها چیست؟ پیامبر فرمود: «صدقه و دعا» و افزود: «ارواح مؤمنان هر جمعه به آسمان دنیا و به مقابل خانه های خود می آیند و به آواز حزین و با گریه فریاد می کنند: «ای اهل من و ای پدر من و مادر من و خویشان من! بر ما به آنچه بود و در دست ما بود، مهربانی کنید، از آنچه عذاب و حساب آن بر ماست و سودش برای غیر ما و هر یک فریاد می کنند خویشان خود را که بر ما به درهمی یا قرص نانی یا جامه ای مهربانی کنید که خداوند بپوشاند شما را از جامه بهشت!» پس پیامبر گریست و اصحاب گریستند و آن حضرت از شدت گریه قدرت سخن گفتن نداشت. سپس فرمود: «اینها برادران دینی شمایند که پس از سرور و نعمت، در خاک پوسیده شدند. پس ندا می کنند بر خود و می گویند: «وای بر ما! اگر انفاق می کردیم آنچه را که در دست ما بود، در طاعت و رضای خداوند، به شما محتاج نبودیم.» پس با حسرت و پشیمانی فریاد می کنند: «زود بفرستید صدقه مردگان را»

عباس قمی، منازل الاخره، ترجمه: سید مهدی شمس الدین، دارالفکر، 1379، ص 51

[ یک شنبه 3 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2162

داستان شماره 2162

منطق تربیتی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یـکـی از هـمـسـران رسول خدا به نام ماریه قبطیه فرزندی به دنیاآورد که پیامبر (ص ) نام او را ابـراهـیـم نهاد .
این پسر, مورد علاقه شدیدرسول اکرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هیجده ماه از عـمرش نگذشته بود که از دنیا رفت .
پیغمبر که کانون عاطفه و محبت بود, از این مصیبت به شدت مـتاثر شد, اشک ریخت و فرمود : ای ابراهیم , دل می سوزدواشک می ریزد و ما محزونیم به خاطر تو, ولی هرگز بر خلاف رضای خدا چیزی نمی گوییم .
تـمـام مـسـلـمانان از این مصیبت متاثر بودند, زیرا آنها می دیدند که غباری از حزن و اندوه بر دل پیغمبر(ص ) نشسته است .
آن روز تصادفاخورشید هم گرفته بود .
با مشاهده این وضع , مسلمانان همگی ابرازداشتند که گرفتن خورشید, نشانه هماهنگی عالم بالا با عالم پایین ورسول خداست و این اتفاق جز برای فوت فرزند پیغمبر(ص ) دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد .
الـبته این مطلب مانعی ندارد, بلکه برای رسول اکرم (ص ) ممکن است دنیا هم زیرورو شود, اما در آن مـوقع این اتفاق به روال طبیعی روی داده بود .
برداشت مسلمانان به گوش پیغمبر اکرم (ص ) رسـیـد .
بـه جـای ایـن کـه آن حـضرت , از این تعبیر خوشحال شود و مثل بسیاری از سیاست بازها مـوقـعـیـت را بـرای تبلیغات غنیمت شمرد و حتی ازعواطف مردم به نفع اهداف تربیتی خودش اسـتـفـاده کند, نه تنهاچنین نکرد بلکه سکوت را هم جایز ندانست .
به مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صریحا اعلام داشت که خورشیدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است

مرتضی مطهری , سیره نبوی , ص 71

[ یک شنبه 2 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2161

داستان شماره 2161

مسجد پیامبر (ص ) چرا ناگهان خلوت شد؟

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

قحطی و کمبود غذا را فرا گرفته بود، گرسنگی و تهی دستی ، فشار سختی بر مردم مدینه وارد ساخته بود، در این صورت اگر کاروانی آذوقه و غذا به مدینه می آوردند، روشن بود که مردم از هر سو هجوم می آوردند تا برای خود غذا تهیه کنند، و معمول بود وقتی کاروان تجارتی می آمد مردم مشتاق ، طبل کوبان به استقبال آن می رفتند. دختران از خانه ها بیرون آمده ، صف می کشیدند و طبل ها را به صدا در می آوردند.
روز جمعه بود، مسلمانان برای نماز جمعه پشت سر پیامبر صلی الله علیه وآله جمع شدند و پیامبر صلی الله علیه وآله مشغول ایراد خطبه های نماز جمعه شد.
خبر آمد که یک قافله تجارتی به مدینه آمده است (یا دحیه کلبی از سفر تجارتی شام به مدینه آمده است )(1)مسلمانان برای تهیه طعام از مسجد بیرون آمدند و تنها چند نفر (8یا 11یا 12یا 40نفر) پیامبر (ص ) ماندند، مسلمانان فکر می کردند که اگر دیر بجنبید، دیگران طعام را تمام کرده و برای آنها چیزی باقی نمی ماند، پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود:
سوگند به خدایی که جانم در اختیار او است اگر شما چند نفر هم از مسجد می رفتند، و کسی در مسجد نمی ماند آتش (قهر الهی ) سراسر بیابان را فرا می گرفت و شما را به کام خود فرو می کشید و به نقل دیگر فرمود: اگر اینها نمی ماندند، از آسمان سنگ بر سر آنها می بارید.
در این وقت بود که آیه 11 سوره جمعه نازل گردید:
و اذا راو تجاره اولهوا انفصوالیها وترکوک قائماقل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره و الله خیر الرازقین .
یعنی :و چون تجارتی ببینند یا آهنگ (طبلی بشنوند) به سوی آن بشتابند و تو را (ای پیامبر) تنها ایستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و از آن تجارت بهتر است و خداوند بهترین روزی دهندگان می باشد(2)

1- طبق نقل دیگر دحیه کلبی تاجری بودکه می رفت شام ، گندم و آرد و جو و...به مدینه می آورد و وقتی کاروان او به مدینه می آمد، طبل می کوبید تا مردم از آمدن کاروان مطلع گردند (نورالثقلین ج 5ص 329)
2- اقتباس از تفسیر کشاف جلد 4 ص 329 (باید توجه داشت که هنگام این جریان ، هنوز دحیه کلبی مسلمان نشده بود)

[ یک شنبه 1 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]