اسلایدر

داستان شماره 1230

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1230

داستان شماره 1230

داستان پرتاب آجر توسط پسرک


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

 

[ شنبه 30 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1229

داستان شماره 1229

جولیت: دختر بچه فداکار


بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم کلر با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ مرد روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت تنها دخترم جولیت بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود ظرفی پر از سوپ مرغ در مقابلش قرار داشت جولیت دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. جولیت کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید .... جولیت مکث کرد
بابا، اگر من تمام این سوپ مرغ  رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ناگهان مضطرب شدم. گفتم، جولیت، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام سوپ مرغ  رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد همسرم نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. جولیت گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم،جولیت، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. جولیت گفت، بابا، دیدی که خوردن اون سوپ مرغ چقدر برای من سخت بود
جولیت اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
جولیت، آرزوی تو برآورده میشه
جولیت با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه جولیت  رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.جولیت  بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند جولیت را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام 
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، جولیت، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن جولیت هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن.

 فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 

[ شنبه 29 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1228

داستان شماره 1228

داستان آموزنده “توله های فروشی


بسم الله الرحمن الرحیم
مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ “توله‌های فروشی“. نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله‌ها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ۵٠ دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله‌هه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می‌خرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
“من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه

 

[ شنبه 28 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1227

داستان شماره 1227

داستان زن بی وفا


بسم الله الرحمن الرحیم
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 

[ شنبه 27 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1226

داستان شماره 1226

یه داستان باحال ولی غمناک


بسم الله الرحمن الرحیم
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

[ شنبه 26 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1225

داستان شماره 1225

داستان غوک


بسم الله الرحمن الرحیم
ماچه میدانیم؟...رازموجودات جهان را که میداند؟...
آفتاب غروب ازمیان ابرهای سرخ میدرخشید.پایان روزی طوفانی بود وباران در مجمرسوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید.
غوکی درکنارآبگیری برآسمان مینگریست؛مبهوت و آرام اندیشه میکرد.کراهت وشتی،مفتون جمال وجلال بود.
راستی آنکه چمن را پرگل وآسمان راپرستاره ساخت،زشتی ومحنت برای چه خواست؟
امپراتوری روم شرقی را به وجود قیصر چرا بدنام کرد؟..غوکان را زشت و کریه،از چه آفرید؟
برگ ها ازمیان درختان عقیق فام ارغوانی مینمود.آب باران از درون سبزه در گودال میدرخشید.شب آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه میکشید.پرندگان اندک اندک لب فرو میبستندوارامش بر زمین وآسمان گسترده میشد.
غوک در غفلت وفراموشی،دور ازترس وکینه و شرمساری،همچنان آرام بر هاله ی عظیم خورشیدخیره بود؛شاید که آن موجود منفور خود را پاک و منزه میشمرد؛زیرا که هیچ ذی روحی از نور الهی بی بهره نیست.هر بیننده ای اگر چه پست و پلید باشد، باانوارمهر و قهر خدایی مانوس است ودیده ی جانوران مسکین وزشت و ناپاک نیز با شوکت وجلال ستارگان سپهری آشناست....
مردی از آنجا میگذشت.از دیدن آن جانورکریه آزرده شدوپاشنه ی پا برسرش گذاشت!این مرد کشیش بودوازکتابی که در دست داشت چیزی میخواند.پس ازاو زنی آمدکه گلی برسینه داشت؛اونیزنوک چترخود را در چشم غوک فرو برد!
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکي و صافي آسمان در رسيدند. در اين خاكدان كه روح آدمي سرگشته و پريشان است ، دوران كودكي بيش تر با سنگدلي و بي رحمي مي گذرد . هر كودكي كه سايه پر مهر مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد ، خرسند و با نشاط است . در دو چشمش ذوق بازي ، و شادي با صفاي سپيده دم مي درخشد. این همه آزادی و نعمت را جزآزار موجودات تیره روز چه تواند کرد؟
غوک خود را کشان کشان در گودال آب پيش مي برد . افق مزرعه كم كم تاريك مي شد و آن سيه روز دنبال شب مي گشت.  
کودکان غوک سياه بخت را ديدند و به شادي فرياد زدند: "بايد اين پليد زشت را بکشيم و به جزاي زشتي آزارش دهيم!"
سپس هر يک خندان و شاد با ترکه تيزي به آزار غوک پرداختند. يکي چوب در چشمش فرو مي کرد، آن ديگري جراحاتش را عميق تر ساخت. عابران نيز به کار ايشان مي خنديدند و با خنده تشويقشان مي کردند.
مرگ، بر غوک سيه بخت که حتي ناي ناله هم نمیکرد سايه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمي جز زشتي نداشت خون وحشت انگیزفرو میریخت!
غوک میگریخت ..یک پایش جداشده بود! يکي از کودکان، با بيلچه اي شکسته بر سرش مي کوبيد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودي كه هنگام روز هم از خنده ي خورشيد و فروغ اين سپهر بلند مي گذرد و به سوراخ هاي سياه آشيانه خود مي گريزد ، جوي كف و خون فرو مي ريخت.
كودكان مي كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان مي ريزد !"
غوك كه خون از سرش فرو مي ريخت . چشمش بيرون آمده بود. و به صورت سهمناكي ميان علف ها مي خزيد. چنان مي نمود كه از زير فشار سختي بيرون جسته باشد . واي از اين سياهكاري كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتي و زبوني ، كراهت و نفرت نيز بيافزايند!
با تني پاره پاره از سنگي به سنگي ديگر مي جست، هنوز نفس مي کشيد. بي هيچ ملجا و پناهي مي خزيد. گويي چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نيز قبولش نمي کرد!
بچه ها مي خواستند به دامش اندازند، اما غوک بيچاره مي گريخت و در حواشي چمن در پي پناهگاهي بود. سرانجام به آبگير ديگري رسيد و خود را خونين و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبي زد و آثار قساوت بشر را در گل و لاي فرو شست.
آن کودکان زيباي زرين مو که طراوت بهار در چهره آن ها پديدار بود و هرگز چنان تفريح نکرده بودند، همه با هم فرياد مي زدند: "بياييد تا سنگي بزرگ پيدا کنيم و کارش را بسازيم!"
همه چشم ها به آن موجود بيگناه دوخته شده بود و او سايه هراس انگيز مرگ را هرلحظه بيش از پيش بر سر خود حس مي کرد.
" اي كاش كه در زندگي به جاي نفرت و بي مهري ، در پي اهداف پسنديده اي و عالي الهي برخيزيم . به جاي مرگ و نيستي ، به سلاح محبت، انسانيت و بقا مجهز شويم "
همه ي چشم ها در آب گير غوك بيچاره را مي جست.خشم و لذت با هم آميخته بود. يکي از کودکان که سنگ بزرگ و سنگيني را به دست گرفته بود پيش آمد. سنگي گران بود اما از شوق بدكاري آن را احساس نمي كرد . و در دل خود مي گفت: "ببينم با اين سنگ بزرگ چه مي کني؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدير ارابه اي سنگين را به آن نقطه ي زمين آورد .  آن ارابه را خري پير و لنگ ، رنجور و ناتوان مي کشيد . خر مسکين و فرسوده و لنگان، پس از يک روز راه پيمايي طولاني جانفرسا به سوي طويله مي رفت. به زحمت ارابه را مي کشيد و سبد سنگيني نيز بر پشت داشت. چنين به نظر مي رسيد که هر گام، آخرين قدم اوست. پيش مي رفت و در هر گام، باران تازيانه بر سرش فرو مي باريد. چشمانش را بخاري از حمایت و حيرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشيب بود که با هر گردش چرخ صداي شوم و دلخراشي برمي خاست. خر ناله کنان مي رفت و صاحبش زبان از دشنام نمي بست؛ سراشيب راه آن حيوان ناتوان را بي اراده به پيش مي راند . خر در زير تازيانه غرق در اندیشه بود، انديشه ی ژرفی که هیچگاه برآدمیان نمايان نخواهد شد.
کودکان صداي چرخ  و صداي پاي خر را که شنيدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فرياد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا اين ارابه برسد و از روي آن بگذرد.. اين تماشايي تر است!"
همگي منتظر ايستادند. خر ناتوان به آبگير رسيد و آن جا، غوک زشت تيره روز را که در آخرين شکنجۀ زندگانی بود،بدید!بلاکِشی با بلاکِش دیگر روبرو شد...
 خر با آن همه خستگي ، جراحت،  اندوه و درماندگي، همچنان که زير آن بار سنگين سر به زير پيش مي رفت، به وجود غوک مسکين پي برد. از ديدن او به رحم آمد. حيوان صبور بدبختي که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قواي خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجير و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فريادهاي راننده را که پياپي فرمان پيش رفتن مي داد به چيزي نشمرد. تحمل بار سنگين ارابه را به شرکت در جنايت بشر ترجيح داد. با عزم و بردباري مال بند را از دوش برداشت . و با همه ي ناتواني و فرسودگي كه بر وجودش مستولي بود ، چرخ ارابه را به دشواري و با ارده اي محكم منحرف ساخت و غوک مسکين را در قفاي خود زنده گذاشت. سپس تازيانه اي ديگر خورد و راه خويش را پيش گرفت .
آنگاه یکی ازکودکان-آن که این داستان را حکایت میکند- سنگي را که براي كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زير اين طاق لايتناهي که هم زمردين است و هم قيرگون، آوايي  شنيد که به اوگفت: "مهربان باش"!
معماي شيريني است . از حيوان بي تميز مروت ديدن ، و از زغال تيره بيقدري الماس گرفتن! اين هم يكي از انوار خجسته ي الهي در فضاي كائنات است !
چه منظره ي زيبا ی مقدسي است . تماشاي روحی کخ به یاری روح دیگربرمیخیزدوجان تاریکی که جان تیره را یاری میکند!
تماشای نادان بی تمیزی که از بدبختی وجودزشت وکریهی متاَثر گردد ودوزخی پاک طینتی که با مروت وترحم خویش بدکارنیکبختی را متنبه سازد!
تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد...!درصفای فجر زندگی گاه طبایع قسی وسنگدل نیز به عظمت ورمز مهربانی وعطوفت پی میبرند؛در این هنگام است که اکر بارقه ای رحمتی بر ایشان بتابد،در مقام ومنزلت،با ستارگان جاوید سپهری همدوش می شوند!
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه خسته وناتوان و درمانده با سُم های خون چکان،در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش،در چنان راه سراشیب صعبی،اربه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد،قطعاً چنین خری از سقراط،مقدس ترو از افلاطون،برتر است! (اثری از ویکتور هوگو به ترجمه نصرالله فلسفی

 

[ شنبه 25 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1224

داستان شماره 1224

دنیای مجازی پسرک فقیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول بهم بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم ...
- باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. ازخواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موس قی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه، یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همۀ این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابیساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیا مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم..
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای م ازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی:
مادرم تمام روز از خونه بیرونه.. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ میخوریم
خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
پدرم سالهاست که زندانه
و من همیشه پیش خودم همۀ خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.
- مگه مجازی همین نیست عمو؟!
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با اینجمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم.
ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع حقیقی و بی رحم زندگی توسط مـَجازها ، عاجزیم

 

[ شنبه 24 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1223

داستان شماره 1223

زنجیره حیات


بسم الله الرحمن الرحیم
پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت
«کاش می‌دانستی …که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه‌اش سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه‌ای دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد
وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد

 

[ شنبه 23 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1222

داستان شماره 1222

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی را بخوانید

 


بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ده سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند

 

[ شنبه 22 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1221
[ شنبه 21 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1220

داستان شماره 1220

داستان علی گندامی


بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها این داستان واقعی است
این داستان یک داستان واقعی می باشد که در منابع مختلفی آمده است.
  داستان یک پسر خوش گل و عرق خور و . . . که عاقبتش عوض می شه
مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که ۴ سالی هست به رحمت خدا رفتن ایشون این داستان رو نقل می کنند
علی اسمی است که در محله فعلی که مصلای همدانه اون موقع بهش گنداب میگفتن زندگی می کنه! چون تو این محله زندگی میکنه بهش میگن علی گندابی! علی گندابی چهره خیلی زیبایی داشته چشای زاغ و موهای بور یه کلای پشمی خیلی زیبایی هم سرش میزاشته
یه روز تو قهوه خونه نشسته بوده که زن تازه عروس به علی نگه میکرده
شاید اگر خیلی از ماها بودیم
اما علی گندابی . . . ؟
علی چون جوان خشکلی بوده به خودش میگه علی پس غیرتت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه ،کلاشو در میاره موهاشو ژولیده پولیده میکنه و از قهوه خونه میره بیرون تا اینکه یه روز آقا شیخ حسنی که توی همدان روضه خونه ، تو یه روستایی دعوت شده باسه روضه خونی .
ایشون تعریف میکنه که : رفتم روضرو خوندم اومدم بیام دیر وقت بود دروازه های شهر رو بسته بودند. اومدم بر گردم روستا دیدم که فردا نماز جمعه سخنرانی دارم گفتم بمونم از دست حیونای درنده در امان نیستم. اومدم در بزنم دیدم وای ویلا چی شده علی گندابی با رفقاش عرق خورده داره اربده کشی میکنه نه میشه برگشت. دیگه گفتم خدایا توکل به تو درو زدم دیدم علی گندابی درو باز کرد . اربده میکشه و قمه به دست. گوشه عبای منو گرفتو کشون کشون برد گفت آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی . گفتم رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم . علی گندابی گفت بابا شما هم نوبرشو اوردی. هر ۱۲ ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه آخه . امشب شب اول ماه محرمه . آقا تا بهش اینو گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد . به طوری که انقدر سرشو به این دروازه زد با خودش میگفت: علی این همه گناه! توی ماه محرمم گناه؟
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی . شیخ میگه: آخه علی روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد مستمع میخواد
علی گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دستو پا نشست تو خاکا و به اون شیخ گفت بشین رو شونه من روضه بخون
اومدیم نشستیم رو شونه های علی شروع کردیم به روضه خوندن . علی گفت آهای شیخ این تجهیزاتو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس بهش بگو آقا علیت اومده
ما هم روضرو شروع کردیم ای اهل حرم پیر علمدار نیامد. سقای حسین نیامد
دیدم یه دفه دارم بالا پایین میرم، دیدم علی گندابی از شدت گریه این گوشه صورتو گذاشته رو زمینو هی زار زار اشک میریزه
روضه که تموم شد علی گندابی گفت: های شیخ ازت ممنونم میشه یه کاره دیگه برام انجام بدی این روتو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه ما هم گفتیمو دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه . فردا که مسجد رفته بودم بالای منبر رفتم گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده
کسی که گوشش به این حرفا بدهکار نمیشد. روضه که تموم شد رفتیم مستقیم به در خونه علی گندابی . درو زدیم زنش در و باز کرد سلام کردیم گفتیم با علی گندابی کار داریم .زنش گفت علی گندابی رفت. کجا رفت گفت: دیشب که اومد خونه حاله عجیبی داشت گفت باید برم جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی داره تو نجف نماز میخونه. علی اومد پشت میرزا شروع میکرد به نماز خوندن. میرزا که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند تاعلی هم خودشو برسونه. یه روزی که با هم تو مسجد نشسته بودن . علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم تو نجف مرده گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شده قلبش به کار افتاده . میرزا گفت که قبرو نپوشونید. حتما یه حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی گندابی از سجده بلند نمیشه اومدن دیدن علی مرده و رفته .
میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفت: خدا رو به حق امام علی قسم داد گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا….

 

[ شنبه 20 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1219

داستان شماره 1219

گذشته ی تلخ 


بسم الله الرحمن الرحیم
 سلام به تمام دوستان
  امروز اومدم داستان يكي رو براتون بنويسم كه خيلي جالب بود
  نميدونم اسمشو بنويسم يا دوست داره اسمش مخفي باشه. روزي كه اين ماجرا رو برام تعريف كرد مونده بودم چي كار كنم ازم خواست كه اين داستان بين تمام مردم پخش شه شايد عبرتي باشه واسه ي بقيه ي مردم به خصوص جوانان
     روزي دختري به اسم ف.داشت تو كوچشون راه مي رفت (فكر كنم دمه خونشون ) متوجه پسري ميشه كه تويه كاميون بود و به او نگاه مي كرد.دخترك به راه خود ادامه داد ولي مثل اين كه پسر(مجتبي)از دختر خوشش اومده بود.دوست  دارم ادامه ي ماجرارو از زبون دخترك تعريف كنم اينطوري بهتره.مجتبي چند روزي دنبال من بود دم خونه دم مدرسه(اون موقع راهنمايي بودم).وقتي از مدرسه تعطيل ميشدم مي آمد دنبالم . دوستام ميگفتن ف.. اين پسره دنبال تو هستش  ولي من بهش اعتنا نمي كردم.وقتي باهام حرف ميزد صورتمو بر مي گردوندم تا بهش بي اعتنايي كنم.به قول معروف  قلب سنگي داشتم ولي خوب اينطوري بودم ديگه دوست نداشتم بهش رو بدم در صورتي كه معلوم بود واقعا منو دوست  داره ولي منم يه دنده بودم و بي توجهيام ادامه داشت. تو راه كه مي رفتم باهام حرف مي زد پيش خودش فكر كرده بود  چون باهام حرف ميزنه يعني من دوستشم ولي ....       
بعد از مدتي تلاش مجتبي تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم . 
يه مدتي باهم بوديم ولي چند باري باهم دعوا كرديم و از هم جدا مي شديم و دوباره باهم دوست مي شديم.اون موقع مجتبي به قول خودش عاشق من شده بود ولي منم خيلي حالشو مي گرفتم خوشم مي اومد چيزي به اسم احساس نداشتم . اون موقع من 14 سال داشتم و او 19 سال معلوم بود هنوز بچه بوديم ولي دوران خاص خودشه ديگه.يادمه گاهي اوقات مي اومد دم خونمون و زنگمونو ميزد منم سريع ميرفتم پايين چون دم خونه يكم برام سخته اگه همسايه ها ببينن راحت برام حرف در مي آوردن.البته اون موقع يكي برام حرف درآورده بود كه هيچ وقت يادم نميره نزديك بود بابام منو بكشه آخه تهمت بدي بهم زده بودن (گفته بودن ف.. با پسره آره!!!!!!!)
من نزديك 6 سال با مجتبي بودم.اوايل جووني مو هيچ وقت يادم نميره حتي يادمه يه بار توخيابون منو گرفت زد جلوي همه ي مردم دوستم داد مي زد كمك ميخواست ولي مردم فقط مارو نگاه ميكردن به قول معروف سوژه شده بوديم.
بهم قول ازدواج داده بود ديگه مونده بودم چي كار كنم.
يادمه يه بار يه انگشتر برام خريده بود (نقره بود) يه بار كه باهم حرفمون شد انگشترشو دراوردم و گذاشتم روي ديوار دنبال راه مي اومد و مي گفت غلط كردم تو رو خدا برگرد منم به راهم ادامه دادم
يه وقتهايي زنگ ميزد خونمون از مامانم اجازه ميگرفت بريم بيرون بگرديم.
روزها گذشت و گذشت... خيلي اذيتش كرده بودم هيچوقت يادم نميره
البته اينم بگم كه اون موقع ها اولين كسي كه منو به سمت راه كج منحرف كرد مجتبي بود براي اولين بار بهم سيگار داد بهم مشروب و ويسكي داد هيچ وقت ييادم نميره چه كارهايي كرديمو ...
بعد از مدتها مجتبي منو ول كرد اونجا بود كه فهميدم منم بهش علاقه پيدا كردم سراغشو ميگرفتم و .....
وقتي برگشت فكر كردم به خاطر من برگشته ولي اون براي يه كاره ديگه اومده بود برگشته بود تا از من انتقام بگيره ولي اولش من نميدونستم مدتي گذشت و يه روز گفت من نميخوام با تو ازدواج كنم من ميخوام با مهسا ازدواج كنم .
منو ميگي تو اون لحظه داشتم ديوونه ميشدم حالم بد شد نفهميدم چي شد چشمام سياهي ميديد كسي كه نصف عمرمو باهاش بودم وسط راه تنهام گذاشته بود ديگه نميدونستم چيكار كنم از اين دنيا بدم اومده بود خسته شده بودم. يه روز با دوستم كه از بيرون برگشتيم مي خواستم تصميممو عملي كنم. انگار دوستم فهميده بود ميخوام چيكار كنم آخه افسردگي گرفته بودم. يادمه چند بار رفتم لبه ي پشت بام نشستم ولي كاري نكردم دوست داشتم خلاص شم از اين زندگي تا اين كه اون روز فرا رسيد.. از بيرون كه اومدم مستقيم رفتم تو حموم تيغو گرفتم دستم اصلا نمي ترسيدم چون چيزي برام مهم نبود . بدون اينكه دستم بلرزه رگمو زدم خودم داشتم ميديدم چه طور خون ازم ميره ولي جون كاري و نداشتم حموم غرق خون شده بود و من بيهوش اونجا افتاده بودم.نميدونم چي شد كه زنده موندم ولي نميدونم كارم درست بود يا نه.
الان ديگه دوست ندارم به اون دوران برگردم .
اين دوران تلخ زندگيم بود .
دوستون دارم

 

[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1218

داستان شماره 1218

کنکور مرگ


بسم الله الرحمن الرحیم
دل توی دل عاطفه نبود ، امروز قرار بود نتیجه زحمات یکسال درس خوندن و تست زدنش اعلام بشه . عاطفه نمیخواست این سال هم مثل سالهای گذشته پشت کنکور بمونه ، نمیخواست از باقی دخترها و پسرهای فامیل عقب بمونه ، نمیخواست باز هم باعث شرمندگیه خانوادش بشه ، برای عاطفه همه چیز در قبولی در دانشگاه خلاصه شده بود ، پدر و مادرش فقط قبولی در دانشگاه تهران و در رشته پزشکی رو ازش خواسته بودند ، پدرش خرج زیادی کرده بود و معلمهای مختلفی برایش گرفته بود تا به این خواسته اش برسه ، اما اونا خبر نداشتند ، یعنی نمیخواستند بدونند که عاطفه هیچ علاقه ای به این رشته نداره ، عاطفه عاشق رشته ادبیات بود و مطمئن بود اگر همون سال اول در کنکور ادبیات شرکت کرده بود در بهترین دانشگاه تهران قبول شده بود .
عاطفه برای آخرین بار خودشو در آینه قدیه جلوی در ور انداز و کرد وبعد از خونه بیرون آمد . عاطفه نمیتونست هیچ گونه حدسی در مورد قبولی یا عدم قبولیش بزند .
بالاخره دکه روزنامه فروشی از دور پیدا شد . عاطفه قدمهاشو کشیده تر کرد تا زودتر به دکه برسد . بالاخره به دکه رسید . جلوی صف دختران و پسران منتظری به چشم میخوردند که همه حال و هوای عاطفه رو داشتند ، یعنی پریشون و مضطرب
عاطفه آخر صف ایستاد . در صف کسی با کسی حرف نمیزد ، هر کس در عالم خودش سیر میکرد و خودش رو پشت نیمکتهای دانشگاه میدید و به درستی این زیباترین رویا برای همه پشت کنکوریهاست .
از جلوی صف صدای گریه دختری به گوش میرسید . صدای گریه ای که از ناامیدی بلند شده بود ، صدای گریه ای که عاطفه بارها همین موقع از سال و در همین مکان شنیده بود . صدای گریه یک جوان ، جوانی که همه امیدها و آیندشو در قبولی در دانشگاه میدیده و حالا قبول نشده بود . صدای گریه دختر جوانی که نتونسته بود از پس غول وحشتناک کنکور برآید .
نفرات جلوی عاطفه یکی پس از دیگری روزنامه رو میگرفتند و میرفتند تا اینکه بالاخره نوبت به عاطفه رسید . عاطفه پول روزنامه رو حساب کرد و مرد دکه دار روزنامه ای در دست عاطفه گذاشت .
اضطراب عاطفه دو برابر شده بود ، روزنامه ای که در دستش بود ، میتونست به کابوسهای یکساله عاطفه پایان یده و همچنین میتونست برای او کابوسی دیگر رقم بزند . عاطفه هیچ وقت رفتار پدر و مادرش  در اولین سالی که در کنکور شرکت کرد بود و قبول نشده بود رو فراموش نمیکرد . عاطفه نمیتونست اون همه زخم زبون و اون همه تحقیر و سرزنش رو فراموش کنه . عاطفه دیگه طاقت تحقیر رو نداشت ، طاقت فیس و افاده های دخترهای فامیل رو نداشت که در دانشگاه قبول شده بودند و پزشو به عاطفه میدادند .
عاطفه خداخدا میکزد که این بار اسمش جزو قبول شدگان باشه . عاطفه جرات نگاه کردن به روزنامه رو نداشت .برای همین اونو توی کیفش گذاشت و به طرف خونه حرکت کرد . اما هنوز به نزدیکیهای خونه نرسیده بود که صبرش به سر اومد و در کیفشو باز کرد و روزنامه رو دراورد و اونو در دست گرفت .
عاطفه صفحه مربوط به اسامیه ( ر ) رو آورد و شروع کرد به گشتن .
(( آها پیدا شد ... اما نه این که اسمش یکی دیگه ست . این پایینی هم همین طور ... خدایا پس اسمه من کجاست .. چرا اسم منو اینجا ننوشتن . ))
ترس بر عاطفه چیره شد و بدنش یخ کرد . نه یک بار بلکه چندبار دیگه دنبال اسم خودش گشت ، اما بی فایده بود . عاطفه گریش گرفته بود ، اصلا نمیتونست باور کنه زحمات یکسالش به همین راحتی هدر رفته باشه ، نمیتونست باور کنه اون همه شب بیداریها ، تست زدنها ، دعاها ، نذرها نیازها ، بی ثمر بوده باشه .
عاطفه روزنامه رو مچاله کرد و به گوشه ای انداخت . اصلا دیگه رمقی توی تنش نمونده بود ، به یکباره  تمام امیدهاش به ناامیدی و یاس تبدیل شده بودند . عاطفه از خونه رفتن میترسید از برخورد پدر و مادرش بیم داشت ، نمیدوسنت چه جوری باید به پدر و مادرش بگوید که قوبل نشده است .
--- : کاش میتونستم خونه نرم ... اما کجا رو دارم برم ، من یک احمقم ، آره بابا راست میگه من احمقم ، وگرنه توی همون سال اول قبول میشدم .
عاطفه این حرفها رو با خودش میزد و به سمت خونه حرکت میکرد . او به پشت در رسید و کلیدو داخل قفل انداخت و وارد شد . از پله ها بالا رفت و به پشت در واحدشون رسید ، عاطفه در رو باز کرد و بدون اینکه با پدر و مادرش سلام کند به اتاقش رفت . پدر و مادرش که از دیدن این صحنه متعجب شده بودند ، سریع خودشونو به اتاق عاطفه رسوندند و وارد شدند
عاطفه روی تختش دراز کشیده بود و آروم گریه میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش وارد شدند ، عاطفه خیلی سریع و بدون اینکه اونا متوجه بشن اشکهاشو پاک کرد و سلام کرد .
مادر : سلام ، وا این چه وضع خونه اومدنه ، چرا اومدی تو اتاقت ، اصلا بگو ببینم نتایج رو اعلام کرده بودن ، روزنامه گرفتی ؟
عاطفه دوست نداشت جواب مادرشو بده ، از طرفی نمیتونست دروغ بگه ، برای همین سرشو پایین انداخت و جوابی نداد .
مادر : مگه با تو نیستم ، بگو دختر تنایج رو گرفتی ؟
عاطفه با سر به مادرش فهموند که آره گرفتم .
پدر : خب چی شد ، قبول شدی یا نه ؟
عاطفه باز هم سکوت اختیار کرد . مادرش که کلافه شده بود گفت : پس چرا حرف نمیزنی ، نکنه ... نکنه قبول نشده باشی .
عاطفه در حالی که چشمان عسلی رنگش در حوضی از اشک گرفتار شده بودند به مادرش خیره شد و با بغض گفت : نه ، قبول نشدم و بعد سیل اشک از چشمانش سرازیر شد .
پدر و مادر عاطفه لحظه ای هاج و واج به عاطفه خیره شدند . مادر خودشو روی زمین انداخت با ناراحتی گفت : آخه چرا .. آخه چرا . حالا من جواب درو همسایه رو چی بدم . جواب خاله هات که همه منتظر شنیدن خبر قبولیت هستن رو چی بدم
پدر عاطفه که از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود و با حرص سبیلهاشو به دهان میگرفت گفت : آخه دختر تو چرا اینقدر احمقی چرا اینقدر بیشعوری ، باور کن برای هر عقب مونده ذهنی اگه اون همه استاد و معلم خصوصی گرفته بودم الان نفر اول کنکور شده بود . من نمیدونم تو چرا این قدر باید کودن باشی ، عه عه عه ، پسرعموت دو سال از تو کوچیکتره ، تونسته سال اول با بهترین رتبه تو دانشگاه شریف قبول بشه . تازه باباش نصفه خرجهایی که من برای تو کردم ، خرج نکرده . آخه من نمیدونم تو چی کار میکنی ، عاشقی دیوانه ای . چی هستی ؟
مادر : مگه صدبار بهت نگفتم که باید قبول بشی ، بگو گفتم یا نگفتم ؟ پس چرا . چرا قبول نشدی چرا باید همه دختر خاله هات توی بهترین دانشگاه ها قبول بشن ، ولی تو نتونی ، مگه بابات برات استاد خصوصی نگرفت ، مگه ۱ میلیون تومن خرج کلاس کنکورت نکرد . پس چرا قبول نشدی .
عاطفه چاره ای جز گوش کردن و در خود فرو رفتن نداشت ، زخم زبانهای پدر و مادرش چون گلوله های سربی در مغزش فرو میرفتند . برای عاطفه هیچ چیز مانند تحقیر شدن ، زخم زبان شنیدن و دیگران رو چو پتک بر سرش کوبیدن عذاب آور نبود . عاطفه دستهایش را بر روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای پدر و مادرش را که به طور رگباری اونو مورد سرزنش و حقارت قرار داده بودند ، نشنود ، اما انگار اون صداها باید به گوش عاطفه میرسید ، انگار باید شخصیتش لحظه به لحظه خرد تر میشد
پدر : من کار ندارم ، سال دیگه آخرین فرصت برای قبول شدن در دانشگاهه ، وگرنه دیگه تو دختر من نیستی ، مطمئن باش اگه سال دیگه قبول نشی به اولین کسی که اومد خواستگاریت ، جواب بله رو میدیم ، تا برای همیشه از شرت خلاص بشم ، عاطفه من دختر خنگ نمیخوام ، فهمیدی ...
مادر : از همین فردا میشینی به درس خوندن ، باید روزی ۱۶ ساعت درس بخونی ، خودم هم بالا سرت وامیستم تا با چشمهای خودم ببینم داری درس میخونی ، اصلا چرا از فردا ، از همین الان باید درس خوندن رو شروع کنی ، تا ساله دیگه با رتبه تک رقمی قبول بشی ، فهمیدی ؟
دنیا دور سر عاطفه شروع به چرخیدن کرده بود .... (( خدایا یعنی دوباره باید درس بخونم دوباره باید اون کتابهای آشغالو بخونم  ، کتابهایی که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ... خدایا من از این رشته بیزارم ، من از درس متنفرم ، از کنکور بدم میاد ، از دانشگاه تنفر دارم ، خدایا چرا پدر و مادرم نمیخوان بفهمن که من برای این رشته ساخته نشدم ، چرا نمیخوان بفهمن من به درس علاقه ندارم و از دانشگاه بیزارم ... خدایا من دوباره طاقت بیدار خوابی، اضطراب ، کتابهای درسی ، کتابهای تست ، کابوسهای شبانه و زخم زبونهای پدر و مادرم و ندارم . خدایا من از این زندگی خسته شدم ، خسته ......... ))
و این حرفهایی بود که در درون سینه عاطفه حبس شده بودند و چون بغضی راه گلویش بسته بودند ، کاش پدر و مادرش کمی منطقی بودن ، کاش ....
مادر : ما از اتاقت میریم بیرون تا تو راحت تر به درسات برسی ، فقط وای به حالت اگه بیام و ببینم داری کاری جز درس خوندن میکنی .
پدر و مادر عاطفه از اتاق بیرون رفتند و عاطفه رو در اتاقش تنها گذاشتن . مادر به آشپزخونه رفت و مقدمات شام رو آماده کرد ، پدر هم خودشو روی کاناپه انداخت و مشغول روزنامه خوندن شد .
۲ ساعت گذشت و مادر عاطفه از همسرش خواست تا برای صرف شام به آشپزخانه بیاید .
پدر عاطفه پشت میز نشست و نگاهی به غذا و دسرهای روی میز انداخت و گفت : عالیه ، مثل همیشه بغل غذا پر از انواع دسرهاست ، من نمیدونم تو چه جوری میتونی این همه دسر رو با هم و در کنار شام مهیا کنی ؟
مادر عاطفه لبخندی زد و گفت : این هنر همه کدبانوهای ایرانیست ، فقط مختص من نیست .
پدر عاطفه با حسرت گفت : کاش عاطفه هم یکم مثل تو بود ، من نمیدونم این دختر به کی رفته که این قدر خنگ از آب در اومده .
مادر عاطفه با ناراحتی گفت : والا چی بگم .
پدر عاطفه : چرا عاطفه رو برای شام صدا نمیکنی ؟
مادر عاطفه : نمیخواد صداش کنی ، خودش هر وقت گرسنش بشه میاد .
پدر و مادر عاطفه شروع به غذا خوردن کردن ، غذای آنها رو به اتمام بود ، ولی هنوز خبری از عاطفه نشده بود . مادر عاطفه چند بار اونو با صدای بلند ، صدا زد ، اما جوابی از عاطفه نشنید .
مادر عاطفه : من برم ببینم این دختر باز چه مرگش شده که جواب نمیده .
مادر عاطفه اینو گفت و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق عاطفه رفت . به پشت در رسید و دوباره عاطفه رو صدا زد ، اما باز هم جوابی نشنید . مادر عاطفه دستگیره در رو به سمت پایین فشار داد و در رو باز کرد ، که ناگهان جیغی کشید و بیهوش روی زمین افتاد .
پدر عاطفه که صدای جیغ همسرشو شنیده بود با عجله خودشو به اتاق عاطفه رسوند . او صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد .. عاطفه با چادرش ، خودش را از سقف حلق آویز کرده بود و به زندگیش خاتمه داده بود

[ شنبه 18 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1217

داستان شماره 1217

کوچه پس کوچه های تنهایی 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو … مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم …
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت…

- ببین ، ببین منم مامانم و گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامون و پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی هایم، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی ام…
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که، ببین چشمامو…
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک.
- تو هم … تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود.
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانم و ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی کنم که …
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم.
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار …
- گریه نکن دیگه، خب ؟
- خب …
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد …
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی …
باید تحمل می کردم، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پس کوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها …
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
من هم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنی است ، آن هم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ، هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش …
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی … هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام … آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مون رو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره … هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش …
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود …
کاش می شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، … ازینا ؟
- اوهوم …
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا …
- چشم

هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم …
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب … که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم ام م گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. …مااامااانم ……. مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود …
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها … مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی …
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانت و پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
….
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که …
خندیدم
…..
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار … ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
….
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان….
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامی شان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها…
پی نوشت: تو یعنی نم نم بارون… رو تن قشنگ بیشه…  تو سکوت سرخ عشقی… که پر از حرف های نابی

 

[ شنبه 17 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1216

داستان شماره 1216

 

داستان گفت و گو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دختري از کشيش مي خواھد به منزلشان بيايد و به ھمراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتي کشيش وارد مي شود، مي بيند که مردي روي تخت دراز کشيده و يک صندلي خالي نيز کنار تخت وي قرار دارد.
کشيش خودش را معرفي کرد و «؟ شما چه کسي ھستيد؟واينجا چه مي کنيد »: پيرمرد با ديدن کشيش گفت«! من در اينجا يک صندلي خالي مي بينم،گمان مي کردم منتظر آمدن من ھستيد »: گفت« آه بله...صندلي...خواھش مي کنم .در را ببنديد
کشيش با تامل و در حالي که گيج شده بود،در را بست.
راستش در تمام «. من ھرگز مطلبي را که مي خواھم به شما بگويم به کسي،حتي دخترم نگفته ام  پيرمرد گفت زندگي اھل عبادت و دعا نبودم،تا اينکه چھار سال پيش بھترين دوستم به ديدنم آمد،روزي به من گفت:جاني،فکر مي کنم دعا يک مکالم. ساده با خداوند است.روي يک صندلي بنشين.يک »
صندلي خالي ھم روبه رويت قرار بده.
با اعتقاد فرض کن که خداوند ھمانند يک شخص بر صندلي نشسته است اين مسئله خيالي نيست،او(خدا) وعده داده است که: من ھميشه با شما ھستم.سپس با او صحبت و دردو دل کن.
« درست به طريقي که با من ھم اکنون صحبت مي کني
من ھم چندبار اين کار را انجام دادم و آنقدر برايم جالب بود که ھر روز چند باراين کار را انجام مي دھم، کشيش عميقا" تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت ھايش ادامه دھد. پس ازآن با ھمديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت.دو شب بعد دختر به کشيش تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد آيا او در آرامش مُرد ؟ .کشيش پس از عرض تسليت پرسيد
بله وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم،او مرا صدا زد که پيشش بروم.دست مرا در دست گرفت و » مرا بوسيد.وقتي نيم ساعت بعد ازفروشگاه برگشتم متوجه شدم که او مُرده است. اما چيزي عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد.معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روي صندلي کنار تختش گذاشته بود(يعني در حال صحبت با خدا).شما چطور فکر مي کنيد؟
کشيش در حالي که اشکھايش را پاک مي کرد گفت اي کاش!ما ھم مي توانستيم مثل او از اين دنيا برويم

[ شنبه 16 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1215

داستان شماره 1215

 

حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد. به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي
بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا
مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب «. بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم
در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و . رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت :کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت
«. مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم
ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد

 

[ شنبه 15 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1214

داستان شماره 1214

داستانی کوتاه ولی زیبا(حتما بخونید خیلی قشنگه


بسم الله الرحمن الرحیم
یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
  “اگه یه روز ترکم کنی میمیرم
...

 

[ شنبه 14 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1213

داستان شماره 1213

سگ باوفا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد هر کاري ميکرد که سگش را از خود دور کند فايده اي نداشت اين سگ هر کجا که صاحبش ميرفت به دنبالش حرکت ميکرد
براي اينکه از دستش خلاص شود چوبي يا سنگي را بلند ميکردو به سويش مي انداخت اما فايده اي نداشت با هر سنگي که صاحبش براي او ميانداخت چند قدمي به عقب بر ميگشت و بارديگر به دنبالش راه ميافتاد آن روز هم همين اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روي عصبانيت چوبي را برداشت و ضربه اي به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگين بودکه سگ بيچاره ديگر توانايي راه رفتن نداشت
در اين هنگام موج سنگيني از دريا برخاست و مرد را به همراه خود به دريا کشانيد
مرد که شنا بلد نبود درحالي که دست و پا ميزد
از مردم درخواست کمک ميکرد اما کسي نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمايش را بست اما احساس کرد که يک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل ميکشاند وقتي که دقت کرد ديد که سگ با وفايش در حالي که خون از سرش ميچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل ميکشاند
مرد در حالي که سرفه ميزد به سگش نگاه ميکرد که ببيند به کجا خواهد رفت ديد که سگ به گوشه اي رفت و آرام جان داد

 

[ شنبه 13 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1212

داستان شماره 1212

 

هیچ وقت زود قضاوت نکن


بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا.... اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده
تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...
 و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم

 

[ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1211

داستان شماره 1211

رفتگر بیچاره و فرزندان ناخلف

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود
یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :« چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره

[ شنبه 11 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1210

داستان شماره 1210

یه داستان واقعی و بسیار دردناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم
همه بخونید خیلی جالب و غمگینه

    يکي بود يکي نبود
    يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
    اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
    تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
    هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
    ....مال تو کتاب ها و فيلم هاست
    روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
    توي يه خيابون خلوت و تاريک
    داشت واسه خودش راه ميرفت که
    يه دختري اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
    انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
    مونده بود سر دو راهي
    تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
    اينقدر رفت و رفت و رفت
    تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر ميکرد
    بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
    تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
    دوباره دلش يه دفعه ريخت
    ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
    دختره هيچي نميگفت
    تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
    پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
    پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
    ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
    تا اينکه دختره به پسر جواب داد
    و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
    پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
    از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
    اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
    وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
    توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
    پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
    همينجوري چند وقت با هم بودن
    پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
    اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
    اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
    يه چند وقتي گذشت
    با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
    تا اين که روز هاي بد رسيد
    روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
    به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
    دختره ديگه مثل قبل نبود
    ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
    و کلي بهونه مياورد
    ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
    دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
    و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
    از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
    و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
    دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
    ديگه اون دختر اولي قصه نبود
    پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
    يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
    يه سري زنگ زد به دختره
    ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
    هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
    همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
    يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
    پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
    همونجا وسط خيابون زد زير گريه
    طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
    همونجور با چشم گريون اومد خونه
    و رفت توي اتاقش و در رو بست
    يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
    تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
    اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
    تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد
    دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
    و قرار فردا رو گذاشتن
    پسره اينقدر خوشحال شده بود
    فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
    فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
    دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
    و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد
    پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
    تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد
    ولي دختره بهش گفت بس کن
    ميخوام يه چيزي بهت بگم
    و دختره شروع کرد به حرف زدن
    دختره گفت من دو سال پيش
    يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
    يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
    و خيلي هم دوستش دارم
    ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
    مادرم تو رو دوست داره
    از تو خوشش اومده
    ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
    اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
    به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
    پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
    و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
    دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
    من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
    تو رو خدا من رو ول کن
    من کسي ديگه رو دوست دارم
    اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
    و براش تکرار ميشد
    و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
    دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
    تو رفتي خارج از کشور
    تا ديگه تو رو فراموش کنه
    تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
    فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
    باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
    دختره هم گفت من بايد برم
    و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت
    پسره همين طور داشت گريه ميکرد
    و دختره هم دور ميشد
    تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
    فکر ميکرد که ارومش ميکنه
    همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
    و گريه ميکرد زير بارون
    تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
    رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
    دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
    زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
    تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
    خنديده بود
    و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
    پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
    کلي با خودش فکر کرد
    تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
    و رفت سمت خونه دختره
    ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
    اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
    ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
    وقتي رسيد جلوي خونه دختره
    سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
    تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
    زنگ زد و برارد دختره اومد پايين  و گفت شما
    پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
    مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
    مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
    ولي دختره خوشحال نشد
    وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
    داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
    ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
    تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
    و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
    به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
    پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
    نميتونم ازش جدا باشم
    باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
    پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
    صورت پسره پر از خون شده بود
    و همينطور گريه ميکرد
    تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
    پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
    و فقط گريه ميکرد
    اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
    مادره پسره اون شب
    به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
    به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
    ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
    پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
    هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
    و گریه میکنه
    هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
    و تا همیشه برای اون میشه
    هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
    الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
    بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
   .... پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده
    این بود تموم قصه زندگی این پسر

 

[ شنبه 10 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1209

داستان شماره 1209


درخت فداکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي روزگاري درختي بود واو پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد و سيب مي خورد .باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند، و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت خيلي زياد درخت خوشحال بود
اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود . تا يک روز پسرک نزد درخت امد.  درخت گفت :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش . پسرک گفت : من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟ درخت گفت :متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت .  ودرخت خوشحال بود .
امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت. ودرخت غمگين بود .تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد وگفت:  بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش
پسرک گفت :آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟ درخت گفت: من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .و درخت خوشحال بود .امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: بيا پسر ، بيا و بازي کن. پسرک گفت:  ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟ درخت گفت: تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت    مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي و درخت خوشحال بود
امّا نه به راستي پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت. درخت گفت: پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم .ديگر سيبي برايم نمانده.پسرک گفت:  دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد. درخت گفت:شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري
پسرک گفت: آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم.درخت گفت: ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي.پسرک گفت:  آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .درخت آهي کشيد و گفت :افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم .... امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس ، متأسفم .پسرک گفت:من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم،همين. درخت گفت:  بسيار خوب . و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت : يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .پسر چنان کرد .و درخت باز هم خوشحال بود
توي زندگي اکثر ما يکي نقش درخت و يکي نقش اون پسرک رو بازي مي کنه. و خوشا بحال کسي که نقش درخت رو بازي مي کنه

[ شنبه 9 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1208

داستان شماره 1208


خيانت


بسم الله الرحمن الرحیم

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد
بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد 
از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد
بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد 
از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد 
اما چه سری در این عشق وجود داشت که بوز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟
با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت
بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد
   - سلام شما؟به ه هروز هستم ...تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .
  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟ آره ولی ...بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد
هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامد بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد
ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن
 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد
بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت : نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند
عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود  بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند 
بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد 
بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود
تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشن بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود

به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد

وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند 

در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است 
بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد

[ شنبه 8 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1207
[ شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1206

داستان شماره 1206

داستان بسيار غمگين

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان


رسيد خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت
  سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت
  س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر
- از دست تو
مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت
  پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه
محسن صداي پدر راشنيد که ميگفت:تو هم کشتي مارو با اين انگليس رفتن پسرت
  چيه بده پسرم ميخواد فوق ليسانس بگيره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت
  اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
  عليک . مي¬بيني كه هستم! يدفه ميذاشتي فردا سلام ميکردي!
  تو پدرتو نديدي محسن؟
...... چرا چرا ديدم.يعني نديدم.يعني ديدما اما
مادر در حاليکه ليوان آب را به طرف محسن ميگرفت گفت
نگفتم تو پريشوني.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نميبيني حالش خوب نيست؟
ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نيم ساعت زود بيدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.يهو ياد کابوسي افتاد که ديشب ديده در مورد تصادف و پير مرده و ...
  واي خداي من چقدر وحشتناک بود.واي واي.يعني چي شده؟آخه همچين بدم نبود حال پيرمرده.نه نه امکان نداره بميره.امکان نداره .حتما بابت تلقينات مادرم بود که پيشونم و

 

 

.............. .
يک هفته گذشت اما چه يه هفته اي.همش با کابوس
روز پرواز محسن رسيد.محسن با همه توي خونه خداحافظي کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش
هواپيما پرواز کرد.وقتي داشت از خاک ايران دور ميشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پيش فکر ميکرد
ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق ليسانس گرفته و برگشته.حالا ديگه کمتر و خيلي کمتر به تصادفه فکر ميکنه.دو هفته بعد از رسيدنش،يه کار با موقعيت و درآمد مناسب پيدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لياقت و درايتي که داشت،خيلي زود پيشرفت کرد و چند بار ترفيع گرفت.محسن براي راستگويي و متانتي که داشت،بين کارمندا از اعتماد ويژه اي برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر ميشد و معمولا بيشتر از ساعات اداري کار ميکرد
صبح يکي از روزها،متوجه سروصدايي که آقاي رئيس بپا کرده بود، شد.بر سر اينکه چرا خانوم نادري(مترجم شرکت که خانوم منظمي بود)تاخير داشتن.نزديکياي ظهر بود که خانوم نادري وارد اتاق محسن شد
سلام آقاي مهرزاد
سلام خانوم نادري.خسته نباشيد
  ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشين
  مشکلي پيش اومده خانوم نادري؟چيزي شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان
محسن متوجه چشاي پف کرده و قرمز شده خانم نادري شد
  آقاي مهرزاد کمکم کنيد...(با بغض
  چه کمکي از دستم بر مياد؟
  آقاي مهرزاد نميدونم چيکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگيم رو سياه کردن.من بدون اجازه اونا آب نميتونم بخورم.تلفونامو کنترل ميکنن
محسن بعد از پرسيدن چند سوال در مورد رفتار برادرهاي خانم نادري و طرز فکرشون،گفت:خانم نادري شما يکهفته کاراييکه من ميگم رو انجام بدن تا ببينيد چي ميشه.آدرس محل کار يا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدين تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از يکهفته خانم نادري دوباره اومد پيش آقاي مهرزاد(محسن) ،اين بار با صورت خندان و بظاهر شاد
- آقاي مهرزاد،از شما ممنونم لطف کرديد.رفتار برادرام با من خيلي بهتر شده و من اين رو مديون شما هستم
- خواهش ميکنم خانم نادري،کاري نکردم.وظيفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادري با زيرکي تمام گفت:آقاي مهرزاد،اگر زين پس مشکلي داشتم ميتونم رو کمک شما حساب کنم؟
  البته.خوشحال ميشم بتونم کمکي کرده باشم
***
خانوم نادري بيشتر به محسن سر ميزد.رفته رفته فاصله بين ملاقاتها کمتر و مدتشون بيشتر ميشد.وقت و بيوقت خانم نادري و محسن با بهانه هاي مختلف کاري و غير کاري،تو اتاق همديگه بودن و باهم صحبت ميکردن
سه ماه به همين منوال گذشت.تا اينکه اين دو احساس کردن نسبت به همديگه احساس خاصي دارن.حالا ديگه همديگرو با اسم کوچيک صدا ميزدن.البته ملاقاتهاي داخل شرکت رسميتر بود.
بالاخره محسن از سپيده خواستگاري کرد و بعد از چند ماه نامزدي،اين دو باهم ازدواج کردن
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگي شيرين و توام با عشق و محبتشون ميگذشت.سپيده باردار شده بود و همه منتظر تولد يه کوچولو بودن تا اينکه

* * *
  محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو
  هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست
  من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن
  منظورت چيه؟
  ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه .....محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت
سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
  من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود
محسن با خودش ميگفت
خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
  چي شد محسن؟چيزيته؟
.....  س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام
تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
- سپيده اگه من
سپيده گفت:
  محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها
  سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
  تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
  مربوط به تو ميشه.
  واضحتر بگو بببينم چي ميگي
  در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف
محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود
  سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون
  سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا
سپيده گريه كنان ميرفت

محسن با خودش گفت
  خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
- سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد
  چي شده آقا سهرا
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت
  خفه شو قاتل؟
  قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
  قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت
  آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم
اما بعدش با خودش گفت:
  خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد
  خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان
  محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري
انگار نفت به چراغش ريختن .از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد
  سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟
  سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم
  اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت

 

....... .
  نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما
......

 

 

[ شنبه 6 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1205

داستان شماره 1205

 

داستان کوتاه غم انگیز مهریه پیرزن


بسم الله الرحمن الرحیم
تو خودت می دونی من این همه پول ندارم، پس واسه چی مهریه تو گذاشتی اجرا؟
پیرزن لبخند موزیانه ای زد و در برابر دستبند زدن مامور به شوهر پیرش هیچ چیز نگفت
تو که خودت میدونی من تو زندون دووم نمیارم … به خدا سکته می کنم، از پا می افتم
اما پیرزن می بایست از او انتقام می گرفت فقط برای اینکه کمی او را بترساند؛ بترسد که دیگر بدون اجازه او کره نخورد! پیرزن بیش از حد مراقب شوهرش بود. پیرمرد چربی خون بالایی داشت و کره برای او سم بود
مهریه اش را به اجرا گذاشت تا پیرمرد را به زندان ببرند که بترسد و به شرط نخوردن مادام العمر کره آزاد شود
ساعت ده صبح بود که پیرمرد را بردند. پیرزن تصمیم داشت که ساعت ۱۱ به دادگاه برود و اعلام رضایت کند تا شوهر پیرش را آزاد کنند
از نظر او این ترس برای پیرمرد واجب بود . ساعت ده و چهل و پنج را نشان میداد که پیرزن با برداشتن گوشی تلفن، به سرعت از خانه خارج شد. دیدن چهره معصوم و خاموش پیرمرد روی تخت بیمارستان، اشکی ابدی ر ا برای پیرزن به ارمغان آورده بود. دیگر کسی نبود که پیرزن جوش سلامتی اش را بزند

[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1204
[ شنبه 4 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1203
[ شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1202

داستان شماره 1202

 

 داستان پیله زشتیها،فضای بیکران بهاری 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان اين داستان ارسالی از دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث میباشد

بهار بود دم جان بخش بهاری خاک افسرده را آبستن زیبائیها کرده بود. بهار فصلی است که در آن آزادی با تمام وجودش معنی پیدا می کند.چون هرگلی و گیاهی حتی خارهم بهره و نصیب خود را می برد.سرو دست آموز زمستان است برای توجیه شلاق زمستان جامه سبز خود را بدر نمی آورد.در بهار همه ریشه ها جاری هستند .بعضی ها بهار را در گلدانها کاشته و به پشت پنجره می برند تا بهار را در زمستان به تما شا بنشینند.اما معنی بهار در گلدان پژمرده می شود بهار نو عروسیست که زیبائی را به عشق تبدیل می کند .بهار بود و همه جا به سبزه و گل زینت یافته بود .کرمکی زشت و پلشت، بعد از باران برای خوردن برگی از درخت توت بالا رفت.کرمک وقتی بر روی برگ قرار گرفت و خواست خوردن را شروع کند، چشمش به موجود زشتی افتاد. اودر آیینه یک قطره باران ،خود را مشاهده کرد و کرمک ژشتی را دید و لب به اعتراز گشود که: وای!خدای من! تو دیگر چه هستی چرا این قدر زشتی ؟ من نمی توانم در کنار موجود زشتی چون تو غذا بخورم .بلا فاصله سراغ برگ دیگری رفت .اما در آن برگ با دو موجود نفرت انگیز روبرو شد.او در آیینه دو قطره باران دو کرمک زشتی را مشاهده کرد . و حیرت زده گفت:چه اتفاقی افتاده است؟! که امروز همه جارا موجودات زشت و نفرت انگیز پر کرده است .کرمک با عجله برگشت و غمگین به گوشه ای پناه برد.او در اندک مدتی به دور خود پیله ای بست و خود را زندانی کرد.اما هیچگاه خاطره آن موجودات زشت را نتوانست از صفحه خاطر خود بزداید.مدتی گذشت و کرمک از فضای تنگ و تاریک پیله ای که به دور خود بسته بود دلش گرفت و هوای فرحبخش بهاری و فضای لا یتناهی بیرون آتش به دامن صبر و ثباتش انداخت. در نتیجه برپا خاست تاپیله خود تنیده را سوراخ کند.کرمک ،با زحمات طاقت فرسا خود را از زندان پیله نجات داد.اینک به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود که چشم را خیره می کرد.پرکشید و هرجاکه دلخواهش بود نشست.از قضا باز باران باریده بود .پروانه روی گلبرگی نشست ، ودر همان حال خود را در آیینه زلال قطره باران بهاری مشاهده کرد و دید که یک پروانه بسیار زیبا و رنگارنگ می بیند. زبان به تحسین پروانه گشود و گفت:به به چه موجود زیبایی هستی. برای من افتخار است که همسایه ای چون تو داشته باشم . سال گذشته که برای غذاخوری رفته بودم، همه جارا موجودات زشتی پر کرده بود . و من نتوانستم آنهارا تحمل کنم .خیلی غمگین بودم می خواستم گریه کنم. اما شکر خدا امروز می بینم که همه جا پر از زیبا رویان شده است .زندگی در کنار زیبا رویان همان زندگی در بهشت است. پروانه یک ریز حرف می زد و از زیبائی و زیبا رویان سخن می گفت. نا گهان قطره به سخن در آمد و گفت: ای پروانه زیبا ،تو در هردو زمان، خود ت را می دیدی .همان موجود زشتی که سال گذشته دیده بودی ، خودت بودی . همچنان که خلقت در حال تکثیر است،مظاهر خلقت هم تکثیر می شود.آن موجودات زشت جز یک تن بیش نبود که در آیینه تکثیر شده بود و آن یک تن هم تو بودی. و امروز همین پروانه زیبا که با او به سخن ایستاده ای ،هم تو هستی من فقط یک آیینه هستم. البته اگر تیز بین باشی همه جا وهمه چیز آیینه است.پروانه از سخن قطره به حیرت افتاد و در حال بهت و حیرت به هر طرف که برمی گشت پروانه های زیبایی را در آپیینه قطره ها مشاهده می کرد .او با تعجب و حیرت پرسید: پس چه اتفاقی افتاده است؟ مرا از این سردر گمی نجات بده .قطره گفت: تازمانی که کسی از وجود چیزی با خبر نباشد برای او هیچ کاری انجام نمی دهد. تو هم تا آن زمان متوجه زشتی نبودی اما زمانی که متوجه زشتی شدی خواستی از آن دوری کنی .اما نمی دانستی که زشتی با توست و آن را با خود به همه جامی بری . چرا ؟چون آیینه نداشتی تا زشتی را ببینی ،به همین علت کاری از پیش نمی بردی. زمانی که متوجه وجود زشتی شدی از آن دوری کردی .اما نباید از زشتی دوری کرد اول باید آن را شناخت و بعد تبدیل کرد . چنانکه خون داخل تخم به جوجه زیبا تبدیل می گردد.تو از همان زشتیها به دور خود پیله ای تنیدی تا از آن دور بمانی اما ذات تو متعلق به بی نهایت است نه درون پیله.،به همین خاطر ندای درونی تو به تو دستور داد:حالا که متوجه زشتی شدی،باید برای نجات از زندان تنگ زشتیها،پیله خود تنیده را سوراخ کنی و به بی نهایت پرواز کنی. خوشبختانه تو امروز موفق به سوراخ کردن پیله زشتیها شدی و الان شایسته است که هزاران بار در آیینه خلقت تکثیر شوی .امروز تو توانستی با الهام از ندای درونی خود،پیله زشتیهاو بد بختی هارا که با اعمال و افکار خود به دور خود تنیده بودی،بدور افکنی، تا به زیبا ئی جاودان برسی .تو همان کرمک زشتی که امروز در سایه سعی و تلاش خود از پیله زشتیها بدر آمده ای و به پروانه زیبائی تبدیل شده ائی. دنیا از ستیز زشتیها و زیباییها متحول می گردد.اگر سیاه نباشد سفید معنی ندارد.پشت هر شری یک خیری نهفته است.خوبیها از دل بدیها زاده می شود
هر موجودی در این خلقت باید سعی کندپیله بدیها و تاریکیها را سوراخ کرده و در فضای بیکران بهاری به پرواز در بیاید.البته ای پروانه زیبا،این سخنان مرا با عقل خود نباید بسنجی چون جواب نمی دهد.باید با جان خود معنی این سخنان را درک کنی
کردم سوال دل زخرد،گفت از آن میان
بیگانه ام من،این سخن از آشنا بپرس

ارسالی دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث

 

[ شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1201

داستان شماره 1201

 

نامه يك گوسفند به مادرش( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوستان اين داستان را دوست خوبم ساميار فرستاده كه ازش تشكر ميكنيم

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ .ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮﻣﯽﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ .ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ سی ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ قضا ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

 

ارسالی از ساميار

http://samyar_SMR.loxblog.com

 

[ شنبه 1 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]