اسلایدر

داستان شماره 1980

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1980

داستان شماره 1980

مولا و غلام قاتل

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد…

[ سه شنبه 30 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1979

داستان شماره 1979

خرماى خوشبو

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوطالب عموى پيامبر صلى اللّه عليه و آله با دختر عموى خود فاطمه دختر اسد ازدواج كرد خداوند سه پسر به نامها: طالب ، عقيل ، و جعفر به او عنايت كرد، در اين ايام ، روزى فاطمه ديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خرما ميل مى كند ولى خرمايى كه خيلى خوشبو است و تاكنون چنين بوى خوشى به مشام فاطمه نرسيده بود، گفت : ((از آن خرما اندكى به من بده بخورم ))
پيامبر: صلاح نيست كه اين خرما را بخورى مگر اينكه گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و من محمد فرستاده خدا هستم .
فاطمه بى درنگ گواهى داد، آنگاه خرما را گرفته و خورد، ميل او بيشتر شد، اين بار براى شوهر گراميش ابوطالب در خواست خرما كرد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با او پيمان بست كه خرما را قبل از آنكه ابوطالب گواهى به يكتايى خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد، فاطمه اين پيمان را پذيرفت ، خرما را به خانه آورد، شامگاه ابوطالب گفت در خانه بوى بسيار خوشى به مشام مى رسد كه در تمام عمر چنين بويى را احساس نكردم ، فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بيان كرد.
ابوطالب به طور مكرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از اداى شهادتين ، خرما را خواهم داد، بالاخره ابوطالب شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه عليه و آله داد و با او عهد كرد كه نزد قريش اين اقرار را فاش نسازد، فاطمه هم پذيرفت .(۱)
آن شب ابوطالب آن خرماى شگفت انگيز را ميل فرمود: فاطمه هم كه از آن خورده بود، در همان شب نور على عليه السلام منعقد گرديد، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جديدى وارد شد، روز به روز بر شكوه و عظمت او مى افزود تا آن هنگام كه در درون كعبه ، على عليه السلام از او چشم به جهان گشود(2)


۱- اين حادثه حدود ده سال قبل از بعثت رخ داد

2- مناقب ، ج ۲، ص ۱۷۲

[ سه شنبه 29 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1978
[ سه شنبه 28 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1977

داستان شماره 1977

 

هنگام جدايي چند قدمي بدرقه…(حسن معاشرت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام علي عليه السلام به سمت كوفه حركت مي كرد كه با يك كافر ذمي همراه شد. آن مرد به امام علي عليه السلام عرض كرد به كجا مي روي؟
حضرت عليه السلام فرمود: به كوفه مي روم.
وقتي بر سر دو راهي رسيدند و خواستند از يكديگر جدا شوند امام عليه السلام از مسير خود خارج شد و در مسير او حركت كرد.
مرد ذمي گفت: مگر به كوفه نمي روي؟
امام عليه السلام: بله به كوفه مي روم.
مرد ذمي: چرا راه كوفه را رها كردي؟
امام عليه السلام: اين كمال حسن همراهي است كه مرد رفيق راهش را در هنگام جدايي چند قدمي بدرقه كند و اين دستوري است كه پيامبر صلي الله عليه و آله به ما داده است.
مرد ذمي: پيامبر شما چنين دستوري داده است؟
امام عليه السلام: آري.
مرد ذمي: پس هر كس از او پيروي كرده است بخاطر همين رفتارهاي بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه مي گيرم كه پيرو دين تو باشم. آنگاه همراه امام عليه السلام به كوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد

[ سه شنبه 27 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1976
[ سه شنبه 26 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1975
[ سه شنبه 25 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1974

داستان شماره 1974

تمسخر…

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي امير المو منين عليه السلام از كنار عده اي از قريش كه نشسته بودند مي گذشت. آنها از لباسهايي سفيد و صورتهايي خوش رنگ برخوردار بودند و بسيار مي خنديدند، و هر كسي از كنار آنها مي گذشت با انگشت به او اشاره مي كردند وي را مورد تمسخر قرار مي دادند.
آنگاه به گروهي از اوس و خزرج گذر كرد كه آنها نيز نشسته بودند و از بدني لاغر و ضعيف و رنگي زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع مي ورزيدند.
حضرت تعجب كرد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله وارد شد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت شوند، من امروز به مردمي گذشتم و صفات آنها را ذكر كرد و ادامه داد به عده اي ديگر از اوس و خزرج گذر كردم و آنها را نيز توصيف نمود و گفت: همه آنها افرادي مومن هستند، حال صفات مومن را برايم بيان فرما.
رسول خدا صلي الله عليه و آله سر به زير انداخت و پس از لحظه اي سر بلند كرد و فرمود: مومن بيست صفت دارد و اگر از اين صفات بر خوردار نباشد ايمانش كامل نيست. و آن ويژگيها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زكات، اطعام مسكين، دست كشيدن بر سر يتيم، پاكيزگي لباس، كمر بستن به عبادت خدا و ديگر اينكه وقتي سخن مي گويند راست مي گويند و هنگامي كه وعده مي دهند خلاف وعده نمي كنند، و اگر امين شمرده شوند خيانت نمي ورزند. زاهد شب و شير روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت مي كنند، همسايه آزار نيستند و همسايه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه مي روند و در تشييع جنازه شركت مي كنند. خداوند ما و شما را از متقين قرار دهد

[ سه شنبه 24 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1973

داستان شماره 1973

به حق عمويم جعفر از من بگذر

 


 

بسْم الله الْرحْمن الْرحيمْ

پس از شهادت علي عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد ، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد ، عقيل از يادآوري برادري مانند علي عليه السلام قطره هاي اشك از ديده فرو ريخت ، سپس گفت :
معاويه ! نخست داستان ديگري از برادرم علي نقل مي كنم ، آنگاه از آنچه پرسيدي سخن مي گويم .
روزي مهماني به امام حسين عليه السلام وارد شد ، حضرت براي پذيرايي او يك درهم وام گرفت ، چون خورشتي نداشت از خادمشان ، قنبر ، خواست يكي از مشكهاي عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند ، قنبر اطاعت كرد ، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايي نمود .
هنگامي كه علي عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند ، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود :
– قنبر ! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .
قنبر عرض كرد :
بلي ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود .
امام سخت خشمگين شد ، دستور داد حسين را آوردند ، شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد :
به حق عمويم جعفر از من بگذر – هر گاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مي دادند غضبش فرو مي نشست – امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد .
سپس فرمود :
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدي ؟
عرض كرد :
پدر جان ! ما در آن سهمي داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتي كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مي كنم .
حضرت فرمود :
فرزندم ! اگر چه تو هم سهمي در آن داري ولي نبايد قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن برداري .
آنگاه فرمود :
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاي پيشين تو را مي بوسيد به خاطر پيش دستي از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مي كردم .
پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاي آن بگذارد .
عقيل مي گويد :
گو اين كه دست علي را مي بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريداري شده را در آن مي ريزد . سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد :
((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )) :
بار خدايا ! حسين را ببخش و از تقصيرات وي درگذر كه توجه نداشت .
معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصي گفتي كه كسي توان انكار آن را ندارد .
خداوند رحمت كند ابوالحسن را ، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند .
اكنون داستان آهن گداخته را بگو !

[ سه شنبه 23 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1972

داستان شماره 1972

 

خواستم وقتي خارج ميشوم هم سير شده باشند و هم بخندند

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

صاحب دررالمطالب مينويسد كه علي (ع ) در بين راه متوجه زن فقيري شد كه بچه هاي او از گرسنگي گريه ميكردند و او آنها را به وسايلي مشغول ميكرد و از گريه بازميداشت . براي آسوده كردن آنها ديگي كه جز آب چيز ديگري نداشت بر پايه گذاشته بود و در زير آن آتش ميافروخت تا آنها خيال كنند برايشان غذا تهيه ميكند. باينوسيله آنها را خوابانيد. علي عليه السلام پس از مشاهده اين جريان با شتاب بهمراهي قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمايي با انباني آرد و مقداري روغن و برنج بر شانه خويش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا كرد اجازه دهند او بردارد ولي حضرت راضي نشدند. وقتي كه بخانه آنزن رسيد اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداري از برنجها را با روغن در ديگ ريخت و غذاي مطبوعي تهيه كرد آنگاه بچه ها را بيدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سير شدند.
علي عليه السلام براي سرگرمي آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمين گذاشت و صداي مخصوص گوسفندان را تقليد نمود (بع بع !) بچه ها نيز ياد گرفتند و از پي آنجناب همينكار را كرده و مي خنديدند مدتي آنها را سرگرم داشت تا ناراحتي قبلي را فراموش كردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اي مولاي من امروز دو چيز مشاهده كردم كه علت يكي را ميدانم سبب دومي بر من آشكار نيست اينكه توشه بچه هاي يتيم را خودتان حمل كرديد و اجازه نداديد من شركت كنم از جهت نيل بثواب و پاداش بود و اما تقليد از گوسفندان را ندانستم براي چه كرديد؟
فرمود وقتي كه وارد بر اين بچه هاي يتيم شدم از گرسنگي گريه ميكردند خواستم وقتي خارج ميشوم هم سير شده باشند و هم بخندند

[ سه شنبه 22 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1971

داستان شماره 1971

جهاد در راه عقيده

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

– آقا! شما اعتقاد داريد خدا يكى است ؟
– عجب سؤ ال نابجايى ! الان چه وقت پرسيدن از توحيد است ! مگر نمى بينى كه از شمشيرها خون مى چكد؟! مگر عقلت را از دست داده اى ؟ ما الان در ميدان جنگ و در حال جهاد هستيم . هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد!
لشكريان با رنجش و برافروختگى ، مرد عرب را سرزنش كردند و درخواستش را ناروا شمردند.
همه فكر مى كردند فرمانده سپاه نيز برخورد تندى با او خواهد كرد و او را توبيخ مى نمايد، يا دست كم با چهره عبوس با مرد ناشى و ((خروس بى محل )) روبه رو مى شود، اما با شگفتى ديدند فرمانده خطاب به لشكريان گفت :
رهايش كنيد! اين مرد به دنبال عقيده اى است كه ما به خاطر آن مى جنگيم .
آن گاه فرمانده با حوصله به شرح توحيد براى مرد عرب پرداخت . او پس از شنيدن پاسخ ، دلش آرام گرفت و به همراه فرمانده عالى قدر خود، امير مؤ منان (عليه السلام ) جنگ با اصحاب جمل را جانانه ادامه داد
بهره ای از بیان منقبت علی علیه السلام
مرحوم آیت الله العظمی اراکی قدس سره، علاقه خاصی به خاندان رسالت و ولایت داشتند. یکی از بزرگان نقل کردند که: آیت الله اراکی را مدت ها می دیدم که پس از نماز مغرب و عشا از مدرسه فیضیه به طرف صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه علیها السلام می آمد و بر سر قبری نشسته و فاتحه می خواند …….

[ سه شنبه 21 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1970

داستان شماره 1970

ترس از خدا

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

چون آن شب هوا مهتابى نبود، تشخيص نمى دادم كيست . آهسته وارد شد. تعادل نداشت و دستش را به ديوار گرفته بود و همين طور جلو مى آمد.
خدايا! چه شده است ؟ اين موقع شب او كيست ؟ آن هم با اين وضع ! شايد خواب وحشتناكى ديده و ترسيده بود.
جلوتر آمد. ديدم مثل بيد مى لرزد و هاى هاى گريه مى كند و گويى قرآن مى خواند!
باز جلوتر آمد. صدايش را شنيدم كه آيات آخر سوره آل عمران را مى خواند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار؛
(خدايا! هستى را بيهوده نيافريدى . تو منزهى ! پس ما را از عذاب آتش ‍ نگهدار!
شناختمش ! عجب ! اين همان شير ميدانهاى نبرد و فرمانده شجاع است ؟ پس آشفتگى امشب او به سبب چيست ؟! مات و مبهوت مانده بودم !
پرسيد: حبه ! بيدارى ؟
– آرى ، ولى اين چه حالى است كه شما داريد؟ چه شده است ؟
– همه ما روزى در پيشگاه خدا حاضر مى شويم و هيچ عملى از ما بر او پوشيده نيست . اگر امروز از ترس خدا گريه كنى ! فرداى قيامت چشمت روشن خواهد شد.
مقام هيچ كس به مقام آن كه از خوف خدا مى گريد، نمى رسد!
همينطور اشك مى ريخت و خدا خدا مى كرد. چنان عاشقانه راز و نياز مى كرد و مى گريست كه من و نوف ، (يكى ديگر از ياران امام ) تعجب كرده بوديم .
خدايا! پيشواى متقيان و اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از خوف خدا چنين مى گريد! پس واى بر ما

[ شنبه 20 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1969

داستان شماره 1969

 

حضرت خضر نبی (علیه السلام)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
۱٫ به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
۲٫ انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
۳٫ افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
۱٫ انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
۲٫ در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
۳٫ در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال
نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم – عليهم السلام – تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

[ شنبه 19 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1968

داستان شماره 1968

 

علي عليه السلام و كاسب بي ادب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در ايامي كه اميرالمو منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد .
روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند .
حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند .
كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! !
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد .
سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمو منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش .
حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي

[ شنبه 18 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1967

داستان شماره 1967

غلام سياه

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلام سياهي را به خدمت علي عليه السلام آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت فرمود : اي اسود (سياه ) دزدي كردي ؟ عرض كرد : بلي يا علي عليه السلام ، فرمود : قيمت آنچه دزديده اي به دانك و نيم مي رسد ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : بار ديگر از تو مي پرسم اگر اعتراف نمايي (انگشت ) دست راست تو را قطع مي كنم .
عرض كرد : بلي يا اميرالمو منين ؛ حضرت بار ديگر از وي پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند .
غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالي كه خون از آن مي چكيد .
عبدالله بن الكواء به وي رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كي بريد ؟
گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواي متقيان مولاي من و جميع مردمان و وصي رسول آخرالزمان .
ابن الكوا گفت : اي غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناي او مي كني ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستي او با خون و گوشت من آميخته است ؟ ! آن حضرت دست مرا به حق بريد .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير عليه السلام آمد و آنچه شنيده بود را معروض داشت حضرت فرمود : ما را دوستاني هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنيم به جز دوستي ما نيفزايد ، و دشمناني مي باشند كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمني ما نيفزايد .
پس حضرت امام حسن عليه السلام را فرمود : برو غلام سياه را بياور او رفت و غلام سياه بياور او رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود : اي غلام من دست تو را بريدم و تو مدح و ثنايم مي كني ؟
غلام عرض كرد : مدح و ثناي شما را حق تعالي مي كند ، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ! حضرت دست او را (به معجزه ) به جاي خود نهاد ، رداي خود را بر وي افكند و دعايي بر آن خواند – بعضي گفته اند سوره حمد بود – في الحال دست وي درست شد ، چنانكه گويي هرگز نبريده اند

تحفه المجالس ص ۱۳۳

[ شنبه 17 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1966

داستان شماره 1966

معلم جبرئيل (علم و ولایت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جبرييل در خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت علي عليه السلام وارد شد . جبرييل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاي آورد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : يا جبرييل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مي كني ؟ عرض كرد : چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود : چه تعليمي ؟ عرض كرد : در وقتي كه حق تعالي مرا خلق كرد از من پرسيد : تو كيستي و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتي در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد ، و اين طور به من تعليم داد كه بگو : تو پروردگار جليل و جميلي و من بنده ذليل و جبرييلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد : يا رسول الله در آسمان ستاره اي هست كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند ، من او را سي هزار بار ديده ام

[ شنبه 16 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1965
[ شنبه 15 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1964

داستان شماره 1964

فرق سگ و گوسفند (علم ودانایی)

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام پرسید؛ سگی را دیدم با گوسفندی جستن كرد و از آنها حملی به هم رسید، این حمل به كدامیك ملحق است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: او را در كیفیت خوراكش ‍ آزمایش كن ، اگر گوشتخوار بود سگ است و اگر علف خوار بود گوسفند.
اعرابی : او را دیده ام گاهی گوشت خورده و گاهی علف.
علی علیه السلام او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، اگر با دهان آب می خورد گوسفند است و اگر با زبان آب می خورد سگ است.
اعرابی : هر دو جور آب می خورد.
علی علیه السلام او را در راه رفتن آزمایش كن ، اگر دنبال گله می رود سگ است و اگر وسط یا جلو گله می رود گوسفند است.
اعرابی : گاهی چنین است و گاهی چنان.
علی علیه السلام او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن ، اگر بر شكم می خوابد گوسفند است و اگر بر دم می نشیند سگ است.
اعرابی : گاهی به این ترتیب می نشیند و زمانی به آن ترتیب.
علی علیه السلام او را ذبح كن اگر در شكمش شكنبه دیدی گوسفند است و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
اعرابی از شنیدن این نكات دقیق و متحیر و مبهوت شد

[ شنبه 14 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1963

داستان شماره 1963

عمروعاص (مکر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

عمروعاص كه مردي زيرك و سياست باز بود نامي از بزرگترين حيله بازيهاي او در تاريخ ثبت است
او وقتي ، جناب جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهي به حبشه رفتند با حيله اي به حبشه رفت و به نجاشي گفت : مردي را ديدم كه از حضور شما خارج شد ، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند ، نجاشي ناراحت شد و مشت محكمي بصورت عمرو عاص نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهي سپاهي متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتي حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد .
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود ، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مي كرد تا جاييكه روزي كه عثمان بالاي منبر بود ، او گفت : خيلي برايت سخت گرفته اي تا جاييكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند ، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهي نزد امير المو منين عليه السلام مي آمد و مي خواست او را عليه عثمان تحريك كند ، گاهي اين مكار نزد طلحه و زبير مي رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مي كرد . و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادري عثمان بود طلاق داد .
از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند ، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و . . . همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد ، و بوسيله معاويه در و مردم بي عقل شام هم بي چون و چرا؛ عمل مي كردند تا جاييكه وقتي شنيدند علي بن ابي طالب را در محراب عبادت كشتند ، مردم شام – بوسيله تبليغات عمر و عاص – گفتند مگر علي عليه السلام نماز مي خواند

پيغمبر و ياران ۵/۷۲ – ۵۴

[ شنبه 13 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1962
[ شنبه 12 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1961
[ شنبه 11 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1960

داستان شماره 1960

 

از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد

 


 

(قدرت سخنرانی امام در کودکی)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام حسن در دوران هفت سالگي ، به مسجد مي رفت ، و پاي منبر رسول خدا (ص ) مي نشست ، و آنچه در مورد وحي ، از آن حضرت مي شنيد، به منزل ، باز مي گشت و براي مادرش فاطمه زهرا (ع ) نقل مي كرد (به اين ترتيب كه همچون ، يك خطيب ، روي متكايي مي نشست ، و سخنراني مي نمود، و در ضمن سخنراني آنچه از پيامبر (ص ) فرا گرفته بود، بيان مي كرد).
حضرت علي (ع ) هرگاه وارد منزل مي شد و با فاطمه زهرا(ع )، سخن مي گفت ، در مي يافت كه فاطمه (ع ) آنچه از آيات قرآن ، نازل شده ، اطلاع دارد، از او پرسيد: ((با اينكه شما در منزل هستيد، چگونه به آنچه كه پيامبر (ص ) در مسجد بيان كرده ، آگاه هستي ؟!)).
فاطمه زهرا(ع )، جريان را به عرض رساند، كه اين آگاهي ، از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد.
روزي علي (ع ) در خانه مخفي شد، حسن (ع ) كه در مسجد، وحي الهي را شنيده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متكا نشست ، تا به سخنراني بپردازد، ولي لكنت زبان پيدا كرد، حضرت زهرا (ع ) تعجب نمود!، حسن (ع ) به مادر عرض كرد: ((تعجب مكن ، چرا كه شخص بزرگي ، سخن مرا را مي شنود، و استماع او مرا، از بيان مطلب ، باز داشته است )).در اين هنگام علي (ع ) از مخفيگاه خارج شد و فرزندش ، حسن (ع ) را بوسيد

[ چهار شنبه 10 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1959

داستان شماره 1959

 

علي عليه السلام و كاسب بي ادب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در ايامي كه اميرالمو منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد .
روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند .
حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند .
كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! !
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد .
سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمو منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش .
حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي

[ چهار شنبه 9 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1958

داستان شماره 1958

غلام سياه ( ولایت

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلام سياهي را به خدمت علي عليه السلام آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت فرمود : اي اسود (سياه ) دزدي كردي ؟ عرض كرد : بلي يا علي عليه السلام ، فرمود : قيمت آنچه دزديده اي به دانك و نيم مي رسد ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : بار ديگر از تو مي پرسم اگر اعتراف نمايي (انگشت ) دست راست تو را قطع مي كنم .
عرض كرد : بلي يا اميرالمو منين ؛ حضرت بار ديگر از وي پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند .
غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالي كه خون از آن مي چكيد .
عبدالله بن الكواء به وي رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كي بريد ؟
گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواي متقيان مولاي من و جميع مردمان و وصي رسول آخرالزمان .
ابن الكوا گفت : اي غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناي او مي كني ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستي او با خون و گوشت من آميخته است ؟ ! آن حضرت دست مرا به حق بريد .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير عليه السلام آمد و آنچه شنيده بود را معروض داشت حضرت فرمود : ما را دوستاني هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنيم به جز دوستي ما نيفزايد ، و دشمناني مي باشند كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمني ما نيفزايد .
پس حضرت امام حسن عليه السلام را فرمود : برو غلام سياه را بياور او رفت و غلام سياه بياور او رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود : اي غلام من دست تو را بريدم و تو مدح و ثنايم مي كني ؟
غلام عرض كرد : مدح و ثناي شما را حق تعالي مي كند ، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ! حضرت دست او را (به معجزه ) به جاي خود نهاد ، رداي خود را بر وي افكند و دعايي بر آن خواند – بعضي گفته اند سوره حمد بود – في الحال دست وي درست شد ، چنانكه گويي هرگز نبريده اند

تحفه المجالس ص ۱۳۳

[ چهار شنبه 8 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1957

داستان شماره 1957


معلم جبرئيل (علم و ولایت

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جبرييل در خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت علي عليه السلام وارد شد . جبرييل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاي آورد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : يا جبرييل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مي كني ؟ عرض كرد : چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود : چه تعليمي ؟ عرض كرد : در وقتي كه حق تعالي مرا خلق كرد از من پرسيد : تو كيستي و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتي در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد ، و اين طور به من تعليم داد كه بگو : تو پروردگار جليل و جميلي و من بنده ذليل و جبرييلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد : يا رسول الله در آسمان ستاره اي هست كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند ، من او را سي هزار بار ديده ام

[ چهار شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1956
[ چهار شنبه 6 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1955

داستان شماره 1955

 

فرق سگ و گوسفند (علم ودانایی

 


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام پرسید؛ سگی را دیدم با گوسفندی جستن كرد و از آنها حملی به هم رسید، این حمل به كدامیك ملحق است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: او را در كیفیت خوراكش ‍ آزمایش كن ، اگر گوشتخوار بود سگ است و اگر علف خوار بود گوسفند.
اعرابی : او را دیده ام گاهی گوشت خورده و گاهی علف.
علی علیه السلام او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، اگر با دهان آب می خورد گوسفند است و اگر با زبان آب می خورد سگ است.
اعرابی : هر دو جور آب می خورد.
علی علیه السلام او را در راه رفتن آزمایش كن ، اگر دنبال گله می رود سگ است و اگر وسط یا جلو گله می رود گوسفند است.
اعرابی : گاهی چنین است و گاهی چنان.
علی علیه السلام او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن ، اگر بر شكم می خوابد گوسفند است و اگر بر دم می نشیند سگ است.
اعرابی : گاهی به این ترتیب می نشیند و زمانی به آن ترتیب.
علی علیه السلام او را ذبح كن اگر در شكمش شكنبه دیدی گوسفند است و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
اعرابی از شنیدن این نكات دقیق و متحیر و مبهوت شد

[ چهار شنبه 5 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1954

داستان شماره 1954

عمروعاص ( مکر

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

عمروعاص كه مردي زيرك و سياست باز بود نامي از بزرگترين حيله بازيهاي او در تاريخ ثبت است
او وقتي ، جناب جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهي به حبشه رفتند با حيله اي به حبشه رفت و به نجاشي گفت : مردي را ديدم كه از حضور شما خارج شد ، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند ، نجاشي ناراحت شد و مشت محكمي بصورت عمرو عاص نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهي سپاهي متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتي حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد .
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود ، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مي كرد تا جاييكه روزي كه عثمان بالاي منبر بود ، او گفت : خيلي برايت سخت گرفته اي تا جاييكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند ، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهي نزد امير المو منين عليه السلام مي آمد و مي خواست او را عليه عثمان تحريك كند ، گاهي اين مكار نزد طلحه و زبير مي رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مي كرد . و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادري عثمان بود طلاق داد .
از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند ، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و . . . همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد ، و بوسيله معاويه در و مردم بي عقل شام هم بي چون و چرا؛ عمل مي كردند تا جاييكه وقتي شنيدند علي بن ابي طالب را در محراب عبادت كشتند ، مردم شام – بوسيله تبليغات عمر و عاص – گفتند مگر علي عليه السلام نماز مي خواند

پيغمبر و ياران ۵/۷۲ – ۵۴

[ چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1953
[ چهار شنبه 3 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1952
[ چهار شنبه 2 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1951

داستان شماره 1951

پسرانت چه شدند؟

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از شهادت على علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابى سفیان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهایى میان او و یاران صمیمى على علیه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد كه از دوستى و پیروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعى داشت یك اظهار ندامت و پشیمانى از یكى از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوى معاویه هرگز عملى نشد. پیروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنكه در حال حیاتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جایى مى كشید كه نتیجه اقدام معاویه معكوس مى شد و خودش و نزدیكانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مكتب على قرار مى گرفتند.
یكى از پیروان مخلص و فداكار و با بصیرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبیله بزرگ طى قرار داشت . او چندین پسر داشت . خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طریف )) و ((طارف )) در صفین در ركاب على شهید شدند.
پس از سالها كه از جریان صفین گذشت و على علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاویه مواجه كرد. معاویه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجدید كند و از او اقرار و اعتراف بگیرد كه از پیروى على چه زیان بزرگى دیده است به او گفت : این الطرفات : پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟
((در صفین ، پیشاپیش على بن ابیطالب ، شهید شدند)).
على انصاف را در باره تو رعایت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعایت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اینكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش مى كردم )).
معاویه دید منظورش عملى نشد. از طرفى خیلى مایل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزدیك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزدیك دیده است برایش بیان كند. عدى گفت :((معذورم بدار)).
حتما باید برایم تعریف كنى .
((به خدا قسم ، على بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعیت فیصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهایى شب ماءنوس بود. زیاد اشك مى ریخت و بسیار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشید و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقیرانه را مى پسندید. در میان ما كه بود مانند یكى از ما بود. اگر چیزى از او مى خواستیم مى پذیرفت و اگر به حضورش مى رفتیم ما را نزدیك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با این همه آنقدر با هیبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستیم به او خیره شویم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهایش مانند یك رشته مروارید آشكار مى شد. اهل دیانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بینوایان مهر مى ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یك شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود در وقتى كه تاریكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهایش بر چهره و ریشش ‍ مى غلطید، مانند مار گزیده به خود مى پیچید و مانند مصیبت دیده مى گریست .
مثل این است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنیا مى گفت : اى دنیا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو دیگرى را بفریب (یا هرگز فرصتى این چنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نیست ، خوشى تو ناچیز و اهمیتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اینجا رسید، اشك معاویه بى اختیار فروریخت . با آستین خویش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همین طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبیه حالت مادرى كه عزیزش را در دامنش سر بریده باشند)).
آیا هیچ فراموشش مى كنى ؟
((آیا روزگار مى گذارد فراموشش كنم))

[ چهار شنبه 1 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]