اسلایدر

داستان شماره 1620

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1620
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1619

داستان شماره 1619

سوال هارون درباره امین و مامون

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا میروي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت : امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت: تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و
مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد. خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه می دانی بگو . بهلول گفت:  ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد می باشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود

 

[ یک شنبه 29 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1618

داستان شماره 1618


سوال هارون از بهلول در باره حضرت علی ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي هارون بر بهلول وارد شد . هارون در آن وقت سرخوش و سرحال بود از بهلول پرسید
آیا علی ابن ابیطالب افضل بر عباس عموي پیغمبر بود یا ابن عباس افضل بر علی ؟
بهلول جواب داد اگر حقیقت را بگویم در امانم هارون گفت در امانی . بهلول گفت
علی (ع) بعد از محمد ابن عبدالله (ص) افضل است برجمیع اهل اسلام بلکه افضل است بر جمیع پیغمبران سلف ، به دلیل اینکه رادمردي با فتوت دین باوري است با حقیقت و جمیع فصائل نیکو در او جمع و در  مقابل دین و دستورات الهی ذره اي قصور نورزیده و تمام دستورات الهی را مو به مو به مرحله عمل در  آورده است و چنان عقیده راسخ و محکم داشت که جان خود بلکه جان اولاد خود را درمقابل  دستورات دینی ناچیز می شمرد و در تمام غزوات خود از پیش قراولان لشکر بود و هرگز دیده نشد که در جنگی پشت به دشمن نماید و در این خصوص از جنابش سوال نمودند که در غزوات ملاحضه جان خود را نمی فرمایید و خداي نخواسته ممکن است ازعقب سر قصد جان شما را بنمایند .جواب فرمودند : جنگ من براي دین خدا است و ذره اي هوا و هوس و سود و غرض شخصی د ر کار نیست و جان من در ید قدرت الهی است و چنانچه کشته شوم به خواست خدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتی از این افضل تر که در راه خدا کشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنین راه حق و حقیقت جاي گیرم و نیز علی (ع) در موقعی که امیر و خلیفه مسلمین بود شب و روز آسایش نداشت و تمام وقت شریف خود را صرف امور مسلمین و عبادت خداوند متعال می نمود و دیناري از مال مسلمین و بیت المال را بیهوده صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهش نمود که حق او را از بیت المال غیر از آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهش او را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل را به خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفت و وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دید
دیگر شرم نمود که خواهش خود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلم
ننمایند و با عدالت و انص اف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشت بر او سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معاف نمی کرد اگر چه از نزدیک ترین بستگانش بود
چنانچه ابن عباس در موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیت المال را صرف امور شخصی نموده بود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواست نمود و براي این عمل او را سرزنش کرد و موعدي مقرر فرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانست که علی خلیفه اي نیست که خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بست نشست تا در امان باشد
هارون از شنیدن این مطالب منفعل و مسجل شد و خواست دل بهلول را به درد آورد گفت پس با این همه فضل و کرامت چرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد : بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبر ان و نیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت : الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریف نما . بهلول گفت : از حضرت امام زین العابدین روایت است که چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقی فرو رفته بود و نی ز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدار فرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفت ابن ملجم ضربتی به سر آن حضرت زد و آن ضربت به جایی اصابت نمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگ بر سر مبارك آن حضرت زده بود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بود پس از سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعت آخر روي به جانب فرزندان خود کرد و فرمود : رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر است براي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربت کشته شوم قاتل مرا جز یک ضربت نزنید چون او یک ضربت به من زده است و بدن او را قطعه قطعه ننمایید . این را فرمود و ساعتی مدهوش شد . چون به هوش آمد باز فرمود که در این وقت رسول خدا (ص) را
دیدم که مرا تکلیف رفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفت و از دنیا رحلت فرمود : و در آن ساعت آسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیس از میان هوا به گوش مردم رسید و همه دانستند که صداي ملکوت است

[ یک شنبه 28 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1617

داستان شماره 1617

بهلول و سیاح

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
آورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافت و چون به حضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند به سوالات آن سیاح جواب صحیح دهند
خلیفه غضبانک شده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخص را ندهید ، کلیه اموال شماها را به او خواهم داد . حاضرین بیست و چهار ساعت مهلت خواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنها گفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جواب سوالات سیاح رابه درستی و راستی بدهد . پس به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمود که جواب سوالات سیاح را بدهد . فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جواب سیاح را بدهند
بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت : هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرم
سیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلی خطی وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت نمود . سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت کرد و با دست یک قسمت را به سیاح نشان داد و گفت : این قسمت خشکی و این سه قسمت آب است
سیاح دانست که بهلول غرض او را دانسته و به سوالات او درست جواب داده است . پس در حضور
علماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عکس عمل او را نمود . یعنی انگشتها را به زمین گذاشت و پشت دست را رو به هوا کرد . سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت :
از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید . خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب را نفهمیدم . سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود . بهلول فهمید و آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویت زمین معتقد اس ت و بلکه رموز را به دو قسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمت نمود به من فهمانید که زمین چهار قسمت است که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت دیگر آب است
مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرض من از نباتات و رستنی هاي زمین و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دست خود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید که نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاب است ، پس به چنین دانشمندي باید بالید . حاضران از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند

 

[ یک شنبه 27 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1616

داستان شماره 1616

 

مباحثه بهلول با مرد فقیه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند ک ه فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید
آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و
مشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست . بهلول گفت : من به
دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیه گفت : چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ،
اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
دینار زر سرخ به من بدهد
بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه
جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد : در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟

بهلول فوراً جواب داد : مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد . پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد
و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفت سوال کن . بهلول گفت : اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درست نماییم . پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بد هی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواست تا خود
جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت :
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود


[ یک شنبه 26 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1615

داستان شماره 1615

سوال هارون از بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت : امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود : اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک از این طرف رودخانه به آن ط رف ببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت : اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوس فند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
شیعیان علی (ع) بودند گفت و م نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود

 

[ یک شنبه 25 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1614

داستان شماره 1614

 

تعلیم دادن بهلول به یکی از دوستان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلس به تعریف و
توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین براي مزاح گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ خواندن
بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گویی باید از عهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهده آن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواست و حاکم ده روز براي این کار به او فرصت داد
آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانست این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشت دست به دامن اوزد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را براي او تعریف نمود . بهلول گفت غم مخور که این کار از دست من بر می آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما . پس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و سپس در بین صفحات کتابی براي الاغ جو گذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه است با زبان جو هاي صفحات کتاب را برداشته و می خورد و گفت این عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما . و روز دهم او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چون روز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانش کتاب را جلوي الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بین صفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جو بین صفحات نیست ، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است ، باور نمودند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد

 

[ یک شنبه 24 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1613
[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1612

داستان شماره 1612

بهلول و قاضی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و در حضور اعضاء دارالقضا ء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم خواهم گرفت
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت :  بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بود
حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد
مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بد ه آنها همه گواهی دادند که چنین گفت . پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست . قاضی از جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید

 

[ یک شنبه 22 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1611

داستان شماره 1611

بهلول و سوداگر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و
پنبه آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد: پیاز بخر و هندوانه . سوداگر ایندفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس ازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي او پوسید و از بی ن رفت و ضرر فراوان نمود . فوري به سرغ بهلولرفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم اینچه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي  من هم از روي دیوانگی جوابت را دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درك نمود

 

[ یک شنبه 21 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1610
[ یک شنبه 20 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1609
[ یک شنبه 19 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1608
[ یک شنبه 18 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 21:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1607
[ یک شنبه 17 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1606

داستان شماره 1606

 

بهلول و خرقه و نان و جو و سرکه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود
آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت : اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند

 

[ یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1605
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1604
[ شنبه 14 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1603

داستان شماره 1603

خرید بهشت


بسم الله الرحمن الرحیم
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم
هارون گفت
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم
بهلول گفت
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم
هارون ناراحت شد و پرسید
- چرا؟
بهلول گفت
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

 

[ شنبه 13 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1602
[ شنبه 12 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1601
[ شنبه 11 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1600
[ شنبه 10 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1599

داستان شماره 1599

کلوخ در پاسخ سه شبهه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی بهلول را بر در خانه ی ابوحنیفه گذر افتاد. ابوحنیفه مشغول درس گفتن بود. بهلول ایستاده و گوش می داد. ابوحنیفه می گفت: جعفر بن محمد (امام صادق علیه السلام) قال به سه مسئله است که من به هر سه اعتراض دارم: اول این که می گوید شیطان به آتش عذاب خواهد شد و حال آن که شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را می سوزاند؟ دوم این که می گوید: خدای تعالی را نمی توان دید. چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود؟ سوم این که می گوید: خالق همه چیز خداست و همه چیز از جانب اوست و با این وجود، بنده مختار است؛ و این خلاف عقل است. بهلول چون سخنان ابوحنیفه را شنید، کلوخی از زمین برداشت و چنان بر پیشانی او کوبید که سرش شکست و خون جاری شد. شاگردان ابوحنیفه بهلول را گرفتند و چون او را شناختند به سبب نزدیکی اش با خلیفه جرأت نکردند به او جسارت کنند. ابوحنیفه شکایت نزد خلیفه برد. خلیفه بهلول را طلبید و چون حاضر شد به او عتاب نموده گفت: چرا سر ابوحنیفه را شکستی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام. به دستور خلیفه، ابوحنیفه را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد. بهلول به او رو کرد و گفت: از من چه تعدّی به تو رسیده؟ گفت کدام تعدّی از این بیش که سرم را بشکستی و تمام شب به سبب درد سر آرام و قرار نداشتم. بهلول گفت: کو درد؟ گفت: مگر درد دیده می شود؟ بهلول گفت: تو مدعی هستی که ممکن نیست چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود. پس ادعایت کذب محض است. دیگر این که ممکن نیست کلوخ به تو صدمه برساند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک، پس هم چنان که آتش، آتش را نمی سوزاند خاک هم بر خاک آسیبی نمی رساند دیگر آن که من نبودم که کلوخ را پرتاب کردم. ابوحنیفه گفت: پس که بود؟ بهلول گفت همان خدایی که همه ی کارها را از او می دانی. مگر نمی گویی که همه ی کارها به دست خداست و آدمی زاده هیچ اختیاری از خود ندارد؟! ابوحنیفه، شرمنده از مجلس بیرون رفت

 

 

[ شنبه 9 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1598

داستان شماره 1598

مسجد بهلول


  بسم الله الرحمن الرحیم
برای رضای خدا مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم؛ گفت: برای چه، پاسخ دادند: برای چه ندارد،.
بهلول می خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است ولی در نزد خدا ذره ای نمی ارزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از مساجد و زیارتگاهها، بیمارستانها، مدارس و... چنین سرنوشتی داشته باشد، حسابش با خداست

 

[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1597

داستان شماره 1597

بهلول قبول شد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم
هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ، حال تو قبول نمى كنى
بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد
هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند
مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است
گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد
آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد

[ شنبه 7 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1596
[ شنبه 6 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1595

داستان شماره 1595

 

بهلول و دزد( طنز

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارى پولهايش به سيصد درهم رسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد كاسبى كه در همسايگى خرابه بود از جريان آگاه شد. همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زير خاك را بيرون آورد. وقتى بهلول براى سركشى به جايگاه پول رفت ، اثرى از آن نديد؛ فهميد كار همان همسايه كاسب است
بهلول نزد كاسب آمد و گفت : مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اينكه پولهايم در مكانهاى متفرق است يكى يكى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسيد، بعد گفت : جائى كه سيصد و ده درهم است محفوظتر است مى خواهم بقيه را در آنجا بگذارم و خداحافظى كرد و رفت . كاسب فكر كرد سيصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقيه را در آنجا گذاشت مقدارش زياد مى شود بعد آن را به سرقت ببرد. بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سيصد و ده درهم را در همانجا يافت و در جايگاه آن مدفوع نمود و خاك رويش ريخت . كاسب در كمين زود آمد خاكها را كنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گرديد و از حيله بهلول آگاهى يافت
بهلول پس از چند روز ديگر نزد او آمد و گفت : مى خواهم چند رقم از پولهايم را جمع بزنى هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گنديكه از دستهايت استشمام مى كنى چقدر مى شود؟! اين را گفت و پا به فرار گذاشت ، كاسب دنبالش دويد تا او را بگيرد ولى نتوانست

[ شنبه 5 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1594
[ شنبه 4 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1593

داستان شماره 1593

داستان بهلول و ابوحنيفه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود

 

[ شنبه 3 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1592

داستان شماره 1592


بهلول و بهشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:آن را می فروشی؟
بهلول گفت: می فروشم
 قیمت آن چند دینار است؟
صد دینار
زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه
به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ
قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی
داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از
کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به
قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:  یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم
بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم
هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟
بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

 

 

[ شنبه 2 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1591
[ شنبه 1 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 1, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]