اسلایدر

داستان شماره 690

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 690

داستان شماره 690

 

 

 

داستان آموزنده “ثروتمندتر از بیل گیتس

 


بسم الله الرحمن الرحیم
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم. به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛ از او پرسیدم: منو می شناسی؟
گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون. گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟
- هر چی که بخواهی!
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست


[ سه شنبه 30 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 689

داستان شماره 689

حلقه خورشید


بسم الله الرحمن الرحیم
پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت.پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما
اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت: تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد
پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید
و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟
و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد
زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی
پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد
و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد

[ سه شنبه 29 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 688

داستان شماره 688

زبان می تواند سر آدم را بر باد بدهد


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .جاهد گفت:
به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند . نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی راز های مرا هم فاش می کنی

 

[ سه شنبه 28 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 687

داستان شماره 687

سرباز معلول


بسم الله الرحمن الرحیم
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.» پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.» پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.» پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت

 

[ سه شنبه 27 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 686

داستان شماره 686

صدای پای بهار

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

محمد! پس از کارهاي روزانه کنار نهر جوي آبي خسته و افتاده نشسته بود. از سپيده‌دم آن روز تا دم ظهر يکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشيده بود و به ازدواج و آينده خود مي‌انديشيد. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربيت کند و آنها را جهت تحصيل علوم ديني و سربازي و خدمت‌گزاري امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش که در اين باره به آرزويش نرسيده بود. در فراز و نشيب زندگي، درس و بحث طلبگي را نيمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نيار»? برگشته بود.
«عجب خيالاتي شدم، با اين فقر و فلاکت چه کسي عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزي‌رسان و گشايش‌بخش است، اما من بايد خيلي کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولي...».
از فکر و خيال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسيد که وقت نماز دير شده باشد. لب جوي نشست تا آبي به سر و صورت خسته خود بزند که سيب سرخ و درشتي از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سيبي! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زيبا!
سيب را که گرفت، با شگفتي و خوشحالي نگاهش کرد. اول دلش نيامد بخورد. اما مدت‌ها بود که سيب نخورده بود. يک لحظه هوس شديدي نمود و در يک آن، شروع به خوردن کرد. سيب که تمام شد، ناگهان فکر عجيبي در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:
«اي واي! اين چه کاري بود کردي محمد؟! اين بود نتيجه چندين سال طلبگي‌ات؟! اي دل غافل!... خدايا ببخش!... خدا مي‌بخشد، ولي صاحب سيب چطور؟ امان از حق‌الناس!»
بي‌درنگ وضويي ساخت و روي نياز به سوي کردگار بي‌نياز آورد. پس از عروجي ربّاني در سجده‌اي روحاني با تمام وجود از پروردگار هستي مدد طلبيد و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوي آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگيزي همه دشت را در برگرفته بود. گاه اين سکوت وهم‌انگيز را صداي ملايم شرشر آب جوي مي‌شکست.
چند فرسنگي که راه رفت، به باغي رسيد. درختان بزرگ و کهن بيد، اطراف باغ را گرفته بودند. کمي آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبريزي قد برافراشته بودند و در ميان آنها درختان سيب با انبوهي از سيب‌هاي سبز و سرخ و زرد خودنمايي مي‌کردند. صداي جيک‌جيک گنجشکان و نغمه ديگر پرندگان، صفاي ديگري به باغ داده بود. باغ از عطر يونجه و بوي دل‌انگيز گل‌ها و علف‌هاي وحشي سرشار بود. اين همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختي‌ درنگ به خود آمد و فرياد زد: کسي اين‌جا نيست؟... صاحب باغ کجاست؟
کمي دورتر، در زير درختان تبريزي، کلبه ساده و زيبايي ديده مي‌شد. محمد چندين بار ديگر که صدا زد، پيرمردي از داخل کلبه بيرون آمد و جواب داد: «بفرماييد برادر! تعارف نکنيد! بفرماييد سيب ميل کنيد!»
و آن‌گاه خوش‌آمدگويان به طرف محمد آمد. محمد در حالي که از خجالت و شرم سر به زير انداخته بود، سلام کرد و گفت:
ـ اين باغ مال شماست پدر جان؟!
ـ اين حرف‌ها چيه؟ بفرماييد ميل کنيد... مال بندگان خداست... مال خودتان!
ـ ممنون پدر!... عرضي داشتم.
پيرمرد در حالي که لبخند مي‌زد، با تعجب گفت:
ـ امر بفرماييد برادر! من در خدمتم.
ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از اين حرف‌ها هستيد، اما براي اطمينان‌خاطر خدمتتان عرض مي‌کنم، اين بنده گناهکار خدا اهل ده پايين هستم. مي‌شناسيد، «نيار»؟
ـ بله، بله...
ـ کنار جوي نشسته بودم که سيبي آمد. گرفتم و خوردم. ولي متوجه شدم که بي‌اجازه، آن سيب را خورده‌ام. به احتمال قوي آن سيب از درختان شما بوده است، مي‌خواستم آن سيب را بر ما حلال کنيد پدر جان!
پيرمرد تعجب‌کنان خنديد و آخر سر گفت:
ـ که اين طور... سيبي افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌ايد؟!
و يک لحظه قيافه‌اش را تغيير داد و با درشتي گفت:
ـ نه،... امکان ندارد... اگر مي‌آمدي همه اين باغ را با خاک يکسان مي‌کردي، چيزي نمي‌گفتم... اما من هم مثل خودت به اين‌جور چيزها خيلي حساسم!... کسي بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قيام قيامت حلالش نمي‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرماييد!!
چهره محمد به زردي گراييد و چنان ترس و لرزي وجودش را فراگرفت که انگار بيدي در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و ديناري در جيب داشت، بيرون آورد و با گريه و زاري گفت:
ـ تو را به خدا پدر جان، اين دينارها را بگير و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان!
و بعد گريه‌اش امان نداد. مدتي که گريست، پيرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:
ـ حالا که اين‌قدر از عذاب الهي مي‌ترسي، به يک شرط تو را مي‌بخشم!
ـ چه شرطي پدر جان؟ به خدا هر شرطي باشد، قبول مي‌کنم.
ـ شرط من خيلي سخت است. درست گوش‌هايت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببين اين شرط سخت‌تر است يا عذاب خدا...
ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختي هم که باشد، قبول مي‌کنم.
ـ ...و اما شرط من: دختري دارم کور و شل و کر، بايد او را به همسري قبول کني!!
به راستي که شرط سختي بود. محمد مدتي در فکر فرو رفت و يادش افتاد که چقدر آرزوي ازدواج کرده بود و به چه دختران زيبارويي انديشيده بود. ...و اينک تمام آرزوهايش بر باد رفته بود. آهي سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول مي‌کنم.
ـ البته خيالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبي هم برايت مي‌دهم... ولي چه کار کنم دخترم سال‌هاي سال از وقت ازدواجش گذشته و کسي نيست بيايد سراغش... بيچاره پير شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا بايد تا آخر عمرم براي خدا سجده شکر کنم که مثل تويي را براي دخترم رساند. و بعد قهقهه‌اي کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.
نگاه تأسف‌بار محمد براي لحظات مديدي دنبال پيرمرد خشکيد. چاره‌اي نداشت.
مراسم عقد و عروسي فاصله چنداني با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهاي اول خوانده شده بود و تا شب عروسي برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و ميري در کار نبود... بايد مي‌ماند و مزه مال مردم‌خوري را مي‌چشيد!
عروس را که آوردند، دل او مثل سير و سرکه مي‌جوشيد. اضطراب تلخي به دلش چنگ مي‌انداخت و نفس را در سينه‌اش حبس و فکرش را در دريايي پرتلاطم غرق مي‌ساخت:
ـ خدايا چه کاري بود من کردم؟ اين چه بلايي بود به سرم آمد؟! اي کاش به سوي اين باغ نيامده بودم! بهتر نبود مي‌گريختم! ...نه، نه! بايد بمانم!
در اين فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند:
ـ عروس خانم منتظر شماست!
پاهايش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگيني همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صداي نازنين دختري را شنيد که به او سلام گفت. صداي دختر هيچ شباهتي به صداي لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.
ـ نه، نه، تو که لال بودي دختر؟!
دختر لبخندي زد و نقاب از چهره کنار زد:
ـ ببين! لال نيستم! کر هم نيستم! شل هم نيستم!
بلند شد و چند قدمي راه رفت، تا خيال محمد از همه چيز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زيبايي دختر شده بود، بي‌مهابا فرياد کشيد:
ـ تو زن من نيستي!... زن من کجاست؟!... زن من...
و فرياد زنان از خانه بيرون آمد. زنان و مرداني که خسته و کوفته از کار روزانه در خانه‌هاي اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صداي محمد جملگي از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در ميان گرفتند.
ـ اين زن من نيست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌ايد؟!
چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که ميهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسيد و طوري که همه بشنوند، بلند گفت:
ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسايي و پرهيزکاري همين است... آن دختر زيبارو زن توست. هيچ شکي هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، يعني با دست و پايش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غيبت کسي را نشنيده است...
ـ چه مي‌گويي پدر جان؟!... خوابم يا بيدار؟!...
ـ آري محمد، دختر من در نهايت عفت بود و من او را لايق چون تو مردي ديدم... .
هلهله و شادي به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالي که عرق شرم را از پيشاني‌اش پاک مي‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از اين‌که صاحب چنين زن و صاحب چنين فاميلي شده است، بي‌نهايت شکر و سپاس فرستاد.
...و اينک صداي پاي کودکي از آن خانه شنيده مي‌شد؛ صداي پاي بهار. آري، از چنان مادر و چنين پدري، پسري چون احمد مقدس اردبيلي به ارمغان مي‌آيد که از مفاخر بزرگ شيعه و عرفاي به نامي هستند که توصيفش محتاج کتاب ديگري است. ? 
--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت ها:
?. پدر مرحوم مقدس اردبيلي.
?. «نيار» نام روستايي در سه کيلومتري اردبيل است که اکنون به اردبيل متصل شده است. اين روستا ولادتگاه مقدس اردبيلي بوده است

 

[ سه شنبه 26 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 685
[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 684

داستان شماره 684

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی را بخوانید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ده سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند

[ سه شنبه 24 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 683

داستان شماره 683

عشق چیست؟ / داستان کوتاه


بسم الله الرحمن الرحیم
عشق
دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری.
دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگترین خوشه ها همانهایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمی توانست برگردد. باز هم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت
معلم به او گفت: این یعنی عشق، تو منتظریک نفر بهتر هســـــتی و زمانی متوجـه می شوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای. دانش آموز پرسید: پس ازدواج چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ذرت بروی و بزرگترین ذرت را برایم بیاوری. فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی. یک بار عبور می کنی و حق برگشت نداری. پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباه قبلی را تکرار نکند.درهمان ابتدای را ه یک ذرت متوسط را که به نظر مناسب آمد چید و نزد معلمش بازگشت.
معلم به او گفت: ازدواج مثل انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگترین را انتخاب کرده ای و به این انتخاب اطمینان داری ، این یعنی ازدواج…! عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی

 

[ سه شنبه 23 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 682
[ سه شنبه 22 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 681

داستان شماره 681

اشک رایگان


بسم الله الرحمن الرحیم
يك مرد عرب سگی داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و برای سگ خود گريه می كرد. گدايی از آنجا می­ گذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه می ­كنی؟
عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان می ­دهد. اين سگ روزها برايم شكار می­ كرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری می­ داد
گدا پرسيد: بيماری سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی می­ ميرد
گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش می­ دهد. گدا يك كيسه پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد: در اين كيسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن
گدا گفت: چرا به سگ نمی ­دهی تا از مرگ نجات پيدا كند؟
عرب گفت: نان­ ها را از سگم بيشتر دوست دارم. برای نان و غذا بايد پول بدهم، ولی اشك مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گريه می­ كنم
گدا گفت: خاك بر سر تو، اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولی اشك از خون دل

 

[ سه شنبه 21 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 680

داستان شماره 680

داستان جذاب شیطان


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد شیطان در ادامه توضیح می دهد
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
نتیجه داستان
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید

 

[ سه شنبه 20 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 679

داستان شماره 679

داستان علی گندامی


بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها این داستان واقعی است
این داستان یک داستان واقعی می باشد که در منابع مختلفی آمده است.
  داستان یک پسر خوش گل و عرق خور و . . . که عاقبتش عوض می شه
مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که ۴ سالی هست به رحمت خدا رفتن ایشون این داستان رو نقل می کنند
علی اسمی است که در محله فعلی که مصلای همدانه اون موقع بهش گنداب میگفتن زندگی می کنه! چون تو این محله زندگی میکنه بهش میگن علی گندابی! علی گندابی چهره خیلی زیبایی داشته چشای زاغ و موهای بور یه کلای پشمی خیلی زیبایی هم سرش میزاشته
یه روز تو قهوه خونه نشسته بوده که زن تازه عروس به علی نگه میکرده
شاید اگر خیلی از ماها بودیم
اما علی گندابی . . . ؟
علی چون جوان خشکلی بوده به خودش میگه علی پس غیرتت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه ،کلاشو در میاره موهاشو ژولیده پولیده میکنه و از قهوه خونه میره بیرون تا اینکه یه روز آقا شیخ حسنی که توی همدان روضه خونه ، تو یه روستایی دعوت شده باسه روضه خونی .
ایشون تعریف میکنه که : رفتم روضرو خوندم اومدم بیام دیر وقت بود دروازه های شهر رو بسته بودند. اومدم بر گردم روستا دیدم که فردا نماز جمعه سخنرانی دارم گفتم بمونم از دست حیونای درنده در امان نیستم. اومدم در بزنم دیدم وای ویلا چی شده علی گندابی با رفقاش عرق خورده داره اربده کشی میکنه نه میشه برگشت. دیگه گفتم خدایا توکل به تو درو زدم دیدم علی گندابی درو باز کرد . اربده میکشه و قمه به دست. گوشه عبای منو گرفتو کشون کشون برد گفت آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی . گفتم رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم . علی گندابی گفت بابا شما هم نوبرشو اوردی. هر ۱۲ ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه آخه . امشب شب اول ماه محرمه . آقا تا بهش اینو گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد . به طوری که انقدر سرشو به این دروازه زد با خودش میگفت: علی این همه گناه! توی ماه محرمم گناه؟
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی . شیخ میگه: آخه علی روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد مستمع میخواد
علی گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دستو پا نشست تو خاکا و به اون شیخ گفت بشین رو شونه من روضه بخون
اومدیم نشستیم رو شونه های علی شروع کردیم به روضه خوندن . علی گفت آهای شیخ این تجهیزاتو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس بهش بگو آقا علیت اومده
ما هم روضرو شروع کردیم ای اهل حرم پیر علمدار نیامد. سقای حسین نیامد
دیدم یه دفه دارم بالا پایین میرم، دیدم علی گندابی از شدت گریه این گوشه صورتو گذاشته رو زمینو هی زار زار اشک میریزه
روضه که تموم شد علی گندابی گفت: های شیخ ازت ممنونم میشه یه کاره دیگه برام انجام بدی این روتو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه ما هم گفتیمو دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه . فردا که مسجد رفته بودم بالای منبر رفتم گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده
کسی که گوشش به این حرفا بدهکار نمیشد. روضه که تموم شد رفتیم مستقیم به در خونه علی گندابی . درو زدیم زنش در و باز کرد سلام کردیم گفتیم با علی گندابی کار داریم .زنش گفت علی گندابی رفت. کجا رفت گفت: دیشب که اومد خونه حاله عجیبی داشت گفت باید برم جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی داره تو نجف نماز میخونه. علی اومد پشت میرزا شروع میکرد به نماز خوندن. میرزا که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند تاعلی هم خودشو برسونه. یه روزی که با هم تو مسجد نشسته بودن . علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم تو نجف مرده گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شده قلبش به کار افتاده . میرزا گفت که قبرو نپوشونید. حتما یه حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی گندابی از سجده بلند نمیشه اومدن دیدن علی مرده و رفته .
میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفت: خدا رو به حق امام علی قسم داد گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا

 

[ سه شنبه 19 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 678

داستان شماره 678

داستان مرد خوشبخت


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد
اما هیچ  یک ندانست
 تنها یکی از مردان دانا گفت
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید
شاه معالجه می شود
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت، بیمار بود
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
آخرهای یک شب
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
 پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

 

[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 677

داستان شماره 677

مکر زنان


بسم الله الرحمن الرحیم

آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب " حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت
آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود
بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت  " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید

[ سه شنبه 17 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 676

داستان شماره 676


ھمجنس بازي در قوم لوط

 

بسم الله الرحمن الرحیم
قوم لوط براي انجام کار به طور دسته جمعي بيرون ميرفتند و زنان را در خانه به جاي ميگذاردند.شيطان براي گمراھي آنان به سراغشان آمد ونخستين کاري که کرد آن بود که چون مردم به خانه باز ميگشتند,
ھر آنچه تھيه کرده بودند را ويران ميکرد
مردم که چنان ديدند گفتند:در کمين بنشينيم و ببينيم کيست که زحمات ما را تباه ميسازد.وقتي کمين کردند ديدند پسري بسيار زيبا روست که به اين کار دست ميزند از او پرسيدند:آيا تو ھستي
؟گفت:آري.مردم که چنان ديدند تصميم به قتل او گرفتند.قرار شد آن شب او را در خانه ي مردي زنداني
کنند و روز ديگر به قتل برسانند.
ھمان شب شيطان عمل لواط(ھمجنس بازي) را به آن مرد ياد داد و روز ديگز ھم از ميان آنھا رفت.
آن مرد نيز آن عمل را به ديگران ياد داد و به اين ترتيب ميان مردم رواج پيدا کرد تا جايي که مردان به
يکديگر اکتفا ميکردند و کم کم با مسافراني که به شھرشان مي آمدند اين عمل را انجام مي دادند
تا اين که پاي مسافران به آن شھر قطع شد.
عاقبت کارشان به جايي رسيد که يکسري از زنان شوھرشان را ترک کردند و به پسران روي آوردند.
مسا حقه بين زنان شيطان که ديد نقشه اش در مورد مردان عملي شده ,سراغ زنانشان آمد و به آنھا گفت:اکنون که مردانتان براي دفع شھوت جنسي به يکديگر اکتفا کرداند,شما ھم براي دفع شھوت به يکديگر بپردازيد و به اين ترتيب((مساحقه)) را به آنھا ياد داد.
خلاصه......پند ھاي حضرت لوط را ھم مورد توجه قرار ندادند و به اين ترتيب عذاب خدا بر آنھا نايل شد

[ سه شنبه 16 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 675

داستان شماره 675

داستان کودکی به نام بن عاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل بیان داشت و گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
 :یک روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
 :دو هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و عظیم و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و بیان داشت و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 674

داستان شماره 674

داستان ز‌یبای خلقت زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلقت زن بود شش روز می‌گذشت
فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟
خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند
بار زندگی را به دوش می‌کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند
برای آنچه باور دارند می‌جنگند
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند
بدون قید و شرط دوست می‌دارند
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید: “چه عیبی؟
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند

[ سه شنبه 14 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 673
[ سه شنبه 13 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 672

داستان شماره 672

يک با یک برابر نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست همیشه
یک نفر باید بپاخیزد....به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟ یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟ یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت: بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

[ سه شنبه 12 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 671
[ دو شنبه 11 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 670

داستان شماره 670

بيست داستان خنده دار از ملا


بسم الله الرحمن الرحیم
شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست.

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند.

در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!


داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟


داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.


داستان پرواز در اسمانها


مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!


داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!


داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!


داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.


داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا


روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!


داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 669

داستان شماره 669

تحمل سرما


بسم الله الرحمن الرحیم
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
 ملا قبول کردو گفت:فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود

 

[ دو شنبه 9 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 668
[ دو شنبه 8 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 667
[ دو شنبه 7 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 13:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 666

داستان شماره 666

شگرد اقتصادی ملانصرالدین


بسم الله الرحمن الرحیم
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند

 

[ دو شنبه 6 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 665
[ دو شنبه 5 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 664
[ دو شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 663
[ دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 662
[ دو شنبه 2 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 661

داستان شماره 661

حکایت ملانصرالدین و دانشمند( طنز


  بسم الله الرحمن الرحیم
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد
ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است
او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود

 

[ دو شنبه 1 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]