اسلایدر

داستان شماره 1380

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1380

داستان شماره 1380

 

ضحاك مار دوش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت نهم داستانهای شاهنامه
 
داستان ضحاك با پدرش


ضحاك فرزند اميري نيك سرشت و دادگر به نام« مرداس» بود. اهريمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاري نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به اين مقصود خود را به صورت مردي نيكخواه و آراسته درآورد و پيش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهاي نغز و فريبنده گفت. ضحاك فريفته او شد. آنگاه اهريمن گفت: « اي ضحاك، مي خواهم رازي با تو درميان بگذارم. اما بايد سوگند بخوري كه اين راز را با كسي نگويي.» ضحاك سوگند خورد
اهريمن وقتي مطمئن شد گفت: « چرا بايد تا چون تو جواني هست پدر پيرت پادشاه باشد؟ چرا سستي مي كني؟ پدرت را از ميان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد
ضحاك كه جواني تهي مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهريمن يار شد. اما نمي دانست چگونه پدر را نابود كند. اهريمن گفت: « غم مخور چاره اين كار با من است.» مرداس باغي دلكش داشت. هر روز بامداد برمي خواست و پيش از دميدن آفتاب در آن عبادت مي كرد. اهريمن بر سر راه او چاهي كند و روي آن را با شاخ و برگ پوشانيد. روز ديگر مرداس نگون بخت كه براي عبادت مي رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهي نشست


فريب اهريمن


چون ضحاك پادشاه شد، اهريمن خود را به صورت جواني خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردي هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهاي شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهريمن سفره بسيار رنگيني با خورشهاي گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپايان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز ديگرسفره رنگين تري فراهم كرد و همچنين هر روز غذاي بهتري مي ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داري از من بخواه.» اهريمن كه جوياي اين فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبريز است و جز شادي تو چيزي نمي خواهم. تنها يك آرزو دارم و آن اينكه اجازه دهي دو كتف تو را از راه بندگي ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهريمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روي زمين ناپديد شد

روئيدن مار بر دوش ضحاك


بر جاي لبان اهريمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سياه روئيد. مارها را از بن بريدند، اما به جاي آنها بي درنگ دو مار ديگر روئيد. ضحاك پريشان شد و در پي چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشيدند سودمند نشد. وقتي همه پزشكان درماندند اهريمن خود را به صورت پزشكي ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بريدن ماران سودي ندارد. داروي اين درد مغز سر انسان است. براي آنكه ماران آرام باشند و گزندي نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها براي ماران خورش بسازند. شايد از اين راه سرانجام، ماران بميرند.»
اهريمن كه با آدميان و آسودگي آنان دشمن بود، مي خواست از اين راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدميان را براندازد


گرفتار شدن جمشيد


در همين روزگار بود كه جمشيد را غرور گرفت و فره ايزدي از او دور شد. ضحاك فرصت را غنيمت دانست و به ايران تاخت. بسياري از ايرانيان كه در جستجوي پادشاهي نو بودند به او روي آوردند و بي خبر از جور و ستمگري ضحاك او را بر خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهي فراواني آماده كرد و بدستگيري جمشيد فرستاد . جمشيد تا صد سال خود را از ديده ها نهان مي داشت. اما سرانجام در كنار درياي چين بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نيم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشيد سراسر هفتصد سال زيست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهي نبود سرانجام به تيره بختي از جهان رفت. جمشيد دو دختر خوب رو داشت : يكي«شهر نواز» و ديگري «ارنواز» . اين دو نيز در دست ضحاك ستمگر اسير شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاري ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم ميگرفتند و به آشپزخانه مياوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نيكدل بودند و تاب اين ستمگري را نداشتند هر روز يكي از آنان را آزاد مي كردند و روانه كوه و دشت مينمودند و به جاي مغز او از مغز سر گوسفند خورش مي ساختند

 

 

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1379

داستان شماره 1379

ناسپاسي جمشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت هشتم داستانهای شاهنامه

ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و ديو و دام آدمي در فرمان او بودند روز به روز بر شكوه و نيروي او افزوده ميشد، تا آنجا كه غرور در دل جمشيد راه يافت و راه ناسپاسي در پيش گرفت
يكايك به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن كس نديد
مني كرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناشناس

سالخوردگان و گرانمايگان لشگر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت كه « هنرهاي جهان را من پديد آوردم، گيتي را به خوبي من آراستم، مرگ و بيماري را من برانداختم. جز من در جهان سرور و پادشاهي نيست، خور و خواب و پوشش و كام و آرام مردمان از من است و مرگ و زندگي همگان به دست من. اگر چنين است، پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنكه اين را باور ندارد و نپذيرد، پيرو اهريمن است.»
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افكندند. كسي ياراي چون و چرا نداشت، كه جمشيد پادشاهي زورمند و توانا بود فره ايزدي پشتيبان او. اما
چو اين گفته شد فر يزدان از اوي
گسست و جهان شد پر از گفتگوي

چون فره ايزدي از جمشيد گسست در كارش شكست افتاد و بزرگان و نامداران درگاه از او روي برگرداندند و پراكنده شدند. بيست و سه سال گذشت و هر روز نيرو و شكوه جمشيد كمتر مي شد. هر چند به درگاه كردگار پوزش مي خواست كارگر نمي شد و بخت برگشتگي و هراسش فزوني مي گرفت، تا آنكه ضحاك تازي پديدار شد

 

[ دو شنبه 29 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1378

داستان شماره 1378

 

جمشيد شاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

قسمت هفتم داستانهای شاهنامه


جمشيد با فر و شكوه بسيار بر تخت نشست و بر همه جهانيان پادشاه شد . ديو و مرغ و پري همه در فرمان او بودند و در كنار هم با آسايش ميزيستند . وي هم شهريار بود و هم موبد . كار دين و دولت هردو را هرمزد بدست وي سپرد
نخستين كاري كه جمشيد پيش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نيرو ببخشد و راه را بر بدي ببندد . آهن را نرم كرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت . پنجاه سال درين كوشش بسر آورد و گنجينه اي از سلاح جنگ فراهم ساخت . آنگاه جمشيد به پوشش مردمان گراييد و پنجاه سال نيز در آن صرف كرد تا جامه بزم و رزم را فراهم آورد
از كتان و ابريشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و دوختن و شستن به مردمان آموخت . چون اين كار نيز به پايان رسيد جمشيد پيشه هاي مردم را سامان داد و اهل هر پيشه را گرد هم جمع كرد . همه را به چهار گروه بزرگ تقسيم نمود : مردمان دين كه كارشان عبادت و پرستش خداوند و كارهاي روحاني بود و آنان را در كوه جاي داد . دو ديگر مردان رزم كه آزادگان و سربازان بودند و كشور به نيروي آنان آرام و برقرار بود . سوم برزگران كه كارشان ورزيدن زمين و كاشتن و درويدن بود و بتلاش و كوشش خود تكيه داشتند و به آزادگي ميزيستند و مزد و منت از كسي نميبردند و جهان به آنان آباد بود
چهارم كارگران و دست ورزان كه به پيشه هاي گوناگون وابسته بودند . جمشيد پنجاه سال هم در اين كار بسر آورد تا كار و پايگاه و اندازه هركس معين شد . آنگاه در انديشه خانه ساختمان افتاد و ديوان را كه در فرمانش بودند گفت تا خاك و آب را به هم آميختند و گل ساختند و آنرا در قالب ريختند و خشت زدند . سنگ و گچ را نيز به كمك خواستند و خانه و گرمابه و كاخ و ايوان بپا كردند . چون اين كارها فراهم شد و نياز هاي نخستين بر آمد ، جمشيد در فكر آراستن زندگي مردمان افتاد ; سينه سنگ را شكافت و از آن گوهرهاي گوناگون چون ياقوت و بيجاده و فلزات گرانبها چون زر و سيم بيرون آورد تا زيور زندگي و مايه خوشدلي مردمان باشد . آنگاه در پي بوهاي خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و مشك و كافور دست يافت . سپس چمشيد در انديشه گشت و سفر افتاد و دست بساختن كشتي برد و بر آب دست يافت و سرزمينهاي جديد را يافت . پنجاه سال هم درين كار سپري گرديد
بدينسان جمشيد با خردمندي بهمه هنرها دست يافت و برهمه كار توانا شد و خود را در جهان يگانه ديد . آنگاه انگيزه برتري و بالاتري در او بيدارشد و در انديشه سير در آسمان ها افتاد ; فرمان داد تا تختي گرانبها براي وي ساختند و گوهر بسيار بر آن نشاندند و ديوان كه بنده او بودند تخت را از زمين برداشتند و به آسمان برافراشتند
جمشيد در آن چون خورشيد تابان نشسته بود و در هوا سير ميكرد .اين همه را به فر ايزدي ميكرد . جهانيان از شكوه و توانايي وي خيره ماندند ، گرد آمدند و بر بخت و شكوهش آفرين خواندند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را كه نخستين روز فروردين بود « نوروز» خواندند و جام و مي خواستند و به شادي و رانش نشستند . هر سال آن روز را جشن گرفتند و شادماني كردند «عيد نوروز» از اينجا پديد آمد
جمشيد سي صد سال بدينسان پادشاهي كرد و درين مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند . وي چاره دردمندي و بيماري و راز تندرستي را پديدار كرده و به مردمان آموخته بود . در روزگار وي جهان شاد كام و آرام بود و ديوان بنده وار در خدمت آدميان بودند . گيتي پر از نواي شادي بود و يزدان راهنما و آموزنده جمشيد بود

 

[ دو شنبه 28 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1377
[ دو شنبه 27 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1376

داستان شماره 1376


آغاز تمدن _ هوشنگ شاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت پنجم داستانهای شاهنامه
 
در آغاز مردمان پراكنده مي زيستند و پوشش از برگ مي ساختند و خورش آنان از گياه و ميوه درختان بود. كيومرث پادشاه نخستين جهان، مردمان را گرد كرد و به فرمان خود درآورد و آئين شاهي را بنياد گذارد و مردم را به خورش و پوشش بهتر رهبري كرد. سيامك به دست فرزند اهريمن كشته شد و امان نيافت تا در اين راه گامي بردارد

هوشنگ


اما هوشنگ پادشاهي هوشمند و بينا دل و به آباداني جهان كمر بست. هوشنگ نخستين كسي بود كه آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بيرون آورد. چون بر اين فلز گرانمايه دست يافت، پيشه آهنگري را بنياد گذاشت و تبر و اره و تيشه از آهن ساخت. چون اين كار ساخته شد، راه و رسم كشاورزي را آغاز نهاد. نخست به آبياري گراييد و با كندن جويها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذرافشاندن و كاشتن و درودن را به مردمان اموخت و مردمان كارآمد را به برزگري گذاشت. بدينگونه كار خورش مردم بسامان رسيد و هركس توانست در خانه خود نان تهيه كند .در كيش و آيين يزدان پرستي ، هوشنگ پيرو نياي خود كيومرث بود و گرامي داشتن آتش و نيايش آن نيز از زمان هوشنگ آغاز شد ، چه نخست او بود كه آتش را از سنگ پديد آورد

پديدار شدن آتش

و آن چنان بود كه يك روز هوشنگ با گروهي از ياران خود به سوي كوه مي رفت، ناگاه از دور، ماري سياه رنگ و تيزتاز و هول انگيز پديدار شد. دو چشم بر سر داشت و از دهانش دود برمي خواست. هوشنگ دلير و چالاك بود. سنگي برداشت و پيش رفت و آنرا به نيروي تمام، به سوي مار پرتاب كرد. مارپيش از آنكه سنگ به آن برسد، از جا برجست وسنگي كه هوشنگ پرتاب كرده بود، به سنگي ديگر خورد و هردو در هم شكستند و شراره هاي آتش به اطراف جستن كرد و فروغي رخشنده پديد آمد. هرچند مار كشته نشد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرين را ستايش كرد و گفت اين فروغ، فروغ ايزدي است. بايد آنرا گرامي بداريم و بدان شاد باشيم
چون شب فرارسيد فرمان داد تا به همان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشي بزرگ برپا كردند و به پاس فروغي كه ايزد بر هوشنگ آشكار كرده بود جشن ساختند و شادي كردند
مي گويند كه «جشن سده» كه نزد ايرانيان قديم بسيار گرامي بود و به هنگام آن آتش مي افروختند از آن شب به يادگار مانده است. كوشش هوشنگ به اينجا پايان نگرفت. فره ايزدي با وي بود و او را بر كارهاي بزرگ توانا مي كرد. هوشنگ بود كه دامهاي اهلي را چون گاو و خر و گوسفند، از دامهاي نخجيري چون گور و گوزن جدا ساخت، تا هم مايه خوراك مردمان باشند و هم در ورزيدن زمين و كشاورزي به كار آيند.از جانوران دونده آنها را كه چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور، پوست نرم و نيكو داشتند برگزيد تا مردمان پوست آنها را بر خود بپوشند. بدينگونه هوشنگ، عمر خود را به كوشش و انديشه و جستجو براي آباداني جهان و آسايش مردمان بكار برد و جهان را آبادتر از آنچه به وي رسيده بود، به طهمورث سپرد

 

[ دو شنبه 26 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1375

داستان شماره 1375

طهمورث ديوبند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت چهارم داستانهای شاهنامه 

هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي او بر تخت شاهي نشست
اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند
طهمورث در انديشه چاره افتاد و كار اهريمن را با دستور خود «شيداسب» كه راهنمايي آگاه دل و نيكخواه بود در ميان نهاد. شيداسب گفت كار آن ناپاك را با افسون چاره بايد كرد. طهمورث چنين كرد و با افسوني نيرومند سالار ديوان را پست و ناتوان كرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنان كه بر چارپا مي نشينند، بر وي سوار شد و به سير و سفر در جهان پرداخت
ديوان و ياران اهريمن كه در فرمان طهمورث بودند، چون زبوني و افتادگي سالار خود را ديدند، برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن كشيدند و فراهم آمدند و آشوب به پا كردند. طهمورث كه از كار ديوان آگاه شد، بهم برآمد و گرزگران را بر گردن گرفت و كمر به جنگ ديوان بست. ديوان و جادوان نيز از سوي ديگر آماده نبرد شدند و فرياد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا كردند. طهمورث دل آگاه، باز از افسون ياري خواست
دوسوم از سپاه اهريمن را به افسون بست و يك سوم ديگر را به گرزگران شكست و بر زمين افكند. ديوان چون شكست و خواري خود را ديدند، زنهار خواستند كه « ما را نكش و جان ما را ببخش تا ما نيز هنري نو به تو بياموزيم» طهمورث ديوان را زنهار داد و آنان نيز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را بر وي آشكار كردند و نزديك سي گونه خط، از پارسي و رومي و تازي و پهلوي وسغدي و چيني به وي آموختند
طهمورث نيز پس از سالياني چند، درگذشت و پادشاهي جهان را به فرزند فرهمند و خوب چهره اش جمشيد، بازگذاشت

 

[ دو شنبه 25 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1374

داستان شماره 1374

 

كين خواهی هوشنگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت سوم داستانهای شاهنامه

 

سيامك فرزندي با فرهنگ به نام هوشنگ داشت كه يادگار پدر بود و كيومرث او را بسيار گرامي مي داشت. چون هنگام كين خواهي رسيد، كيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمي كه بر سيامك رفته بود، آگاه كرد و گفت: « من اكنون سپاهي گران فراهم مي كنم و به كين خواهي فرزندم سيامك، كمر مي بندم. اما بايد كه تو پيشرو سپاه باشي، چه تو جواني و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش
آنگاه سپاهي گران فراهم كرد. همه دد و دام از شير و ببر و پلنگ و گرگ و همچنين مرغان و پريان، درين كين خواهي به سپاه وي پيوستند. اهريمن نيز با سپاه خود دررسيد. دو سپاه بهم درافتادند. دد و دام نيرو كردند و ديوان اهريمني را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلير چون شير، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهريمن تار كرد و تنش را به بند كشيد و سر از تنش جدا ساخت و پيكر او را خوار بر زمين انداخت
چون كين سيامك گرفته شد، روزگار كيومرث هم به سر آمد و پس از سي سال پادشاهي درگذشت

[ دو شنبه 24 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1373

داستان شماره 1373

ستيز اهريمن 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت دوم داستانهای شاهنامه 

همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و آن اهريمن بدانديش بود كه با اين جهان و مردم آن دشمني داشت و با خوبيهاي عالم، ستيزه مي كرد. اما از ترس بدخواهي، خود را آشكار نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شكوه سيامك رشك بر اهريمن چيره شد و در انديشه آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باك چون گرگ داشت. سپاهي براي وي فراهم كرد و او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد كيومرث فرستاد. رشك در دل ديوزاده مي جوشيد و جهان از نيكبختي سيامك پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگويي گشاد و انديشه خود را با اين و آن درميان گذاشت. اما كيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي در درگاه خود دارد
سروش كه پيك هرمزد، خداي بزرگ، بود بر كيومرث ظاهر شد و دشمني فرزند اهريمن و قصدي را كه به جان سيامك داشت ، بر سيامك آشكار كرد. چون سيامك از بدانديشي ديو پليد آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود كرد و به نبرد ديوزاده رفت. هنگاميكه دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند سيامك كه دلير و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گرديد و با ديوزاده درآميخت. ديو زاده نيرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سيامك شكست آورد

فگند آن تن شاه بچه به خاك
بچنگال كردش جگرگاه چاك
سيامك به دست چنان زشت ديو
تبه گشت و ماند انجمن بي خديو


چون به كيومرث خبر رسيد كه سيامك به دست ديوزاده كشته گرديد، گيتي از غم بر او تيره شد. از تخت فرود آمد و زاري سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گريان به سوي كوه رفتند. يك سال مردم در كوه به سوگواري نشستند، تا آنكه سروش خجسته از كردگار پيام آورد كه « كيومرث، بيش از اين مخروش و به خود باز آي. هنگام آنست كه سپاه فراهم كني و گرد از آن ديو بدخواه برآوري و روي زمين را از آن ناپاك پاك كني
كيومرث سر به سوي آسمان كرد و خداوند را آفرين خواند و اشك از مژگان پاك كرد. آنگاه به كين سيامك كمر بست

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1372
[ دو شنبه 22 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1371
[ دو شنبه 21 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1370

داستان شماره 1370

نجس ترین چیز دنیا


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

 

[ دو شنبه 20 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1369

داستان شماره 1369

 

چرا ما همیشه زود قضاوت میکنیم !؟


بسم الله الرحمن الرحیم
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟

 

[ دو شنبه 19 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1368

داستان شماره 1368

داستان فقیر و ثروتمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری که محتاج و صاحب عیال بود. به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد. نمی دانست کجا برود اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعضی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات میکرد. آن مرد فقیر همانجا ایستاد و گوش به حرف واعظ میداد که میگفت: در فرستادن ثلوات کوتاهی نکنید زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت ثلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر ثلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد
آن فقیر از مجلس بیرون آمد و  همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: الهم صل علی محمد و ال محمد. سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات میفرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد آن سنگ را بلند کرد دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلاست. با خودش گفت  وعده روزی من باید از آسمان بیاید من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود. از قضا آن زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد. وقتی سر آن را برداشت دید پر از مار و عقرب است
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما دشمن ما است وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند. حالا که این طور شد من خمره را بالای بام میبرم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان میریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما خواستند سر خودشان بیاید
او آمد بالای بام دید مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟ مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد. مرد فقیر دید از بالا صدا می آید سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد
صدا زد: ای زن ببین از آسمان طلا و زر می بارد سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها. یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید تا آن را برگرداند دوباره دید که همان مار و عقربهاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت. یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضیه حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب. در همان لحظه مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر محمد و ال محمد( ص ) هم فقیر ثروتمند شد وهم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود

 

[ دو شنبه 18 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1367

داستان شماره 1367

عاقبت غش در معامله 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند، آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهاي هزارهزاري . مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم

 

[ دو شنبه 17 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1366

داستان شماره 1366

عيسى عليه السلام و مرد حريص

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس ‍ از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى عليه السلام پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد. حضرت عيسى عليه السلام سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است . مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى عليه السلام يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند
بعد از خوردن عيسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت : عيسى عليه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بيشتر نبوده است ! دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم
عيسى عليه السلام از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد
آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند. همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كند. آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى عليه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود: اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند

 

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1365

داستان شماره 1365

اشعب بن جبير مدنى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او مردى احول چشم و دو طرف سرش بيمو و مخرج راء و لام نداشته و بسيار حريص و طماع به مال و خوردنيهاى دنيا بوده و هيچگاه از اين جهت سير نمى شد. وقتى از او در اين باره پرسيدند. گفت : از هر خانه اى كه دودى برآيد گمان برم كه براى من طعامى مى سازند منتظر بنشينم ، چون انتظارم بسيار شود اثرى ظاهر نشود نان پاره خشك در آب آغشته كنم و بخورم . چون صداى اذان بر جنازه اى به گوشم آيد، گمان مى كنم كه آن ميت وصيت كرده كه از مال من يك ثلث به اشعب دهيد. پس به اين گمان به خانه آن ميت روم و همراه آنان در غسل و كفم و دفن مرده كمك كنم . بعد از دفن وقتى اثرى از وصيت مرده ظاهر نشود، نااميد به خانه خود باز گردم
چون در كوچه ها گذرم ، دامن را گشاده دارم به گمان آنكه اگر همسايه اى از بامى يا دريچه اى ، چيزى پيش همسايه ديگر اندازد، شايد كه خطا شود و در دامن من افتد. گويند: روزى در كوچه اى مى گذشت و جمعى اطفال بازى مى كردند، گفت : اى كودكان اينجا چرا ايستاده ايد؟ و حال آنكه در سر چهار راه كسى يك خروار سيب سرخ و سفيد آورده و بر مردم بخشش مى كند كودكان چون بشنيدند يك باره ترك بازى كرده و به طرف چهار راه دويدند
از دويدن ايشان اشعب را حرص و طمع غلبه كرد و به دويدن افتاد. او راگفتند به خبر دروغ خود ساخته اى چرا مى روى ؟
گفت : دويدن اطفال از روى جدى بود و دويدن من از طمع مى باشد، شايد اين صورت واقعى باشد من محروم مانم

[ دو شنبه 15 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1364

داستان شماره 1364

قاضی زيرك

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است
قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

[ دو شنبه 14 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1363

داستان شماره 1363

وابستگی دنيوی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟؟
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند

 

[ دو شنبه 13 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1362

داستان شماره 1362

توقع زياد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره هاشد.به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد
در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد
آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد
تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد.دستي بر سر و روي خود كشيد.چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند: چرا اين همه توقع داري؟  قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن

 

[ دو شنبه 12 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1361
[ دو شنبه 11 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1360
[ دو شنبه 10 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1359

داستان شماره 1359

کشاورز آفریقایی و معدن الماس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته‌اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه‌ای دست یافته‌اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود
بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه‌اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در دریا غرق می کند...اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود، روزی در کنار رودخانه‌ای که از وسط مزرعه میگذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند... مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد

 

[ دو شنبه 9 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1358

داستان شماره 1358

مکالمه با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت
خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت:“تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت:“خداوندا نمی فهمم؟
خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

[ دو شنبه 8 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1357

داستان شماره 1357

پیرمرد فقیر و هیزم فروش شتردار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری بود بدهکار اون به زندان بردند. او بسیار پرخُور  بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او بستوح آمده بودند و ناچاراً  غذای خود را پنهانی می‌خوردند
بلاخره روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای ده نفر را می‌خورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمی‌شود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین مسئله هم باعث زندانی شدنش شده است. پس فکری کرد و گفت: تو آزادهستی برو به خانه‌ات
زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم
قاضی نپذیرفت، او را از زندان بیرون کرد. قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی‌پذیرد
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند. مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید، او فقیر و پرخور و بی‌کس و کار است خوب او را نگاه کنید
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار می‌کنم
پیردمرد زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو عاریه است

 

[ دو شنبه 7 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1356

داستان شماره 1356

 

چگونه حرص و طمع دزدی را گرفتار کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این داستانی است درباره ی اینکه چگونه حرص و آز دزدی را سالها پیش در تپه های مه گرفته ی اسکاتلند گرفتار کرد
این دزد به گات طمعکار معروف شده بود،اونه تنها اسباب و اثاثیه خانه ها را می دزدید وغارت می کرد،بلکه تمام خوردنی ها را هم حریصانه ولپ لپ می خورد
او حتی از یک شیرینی،یک بشقاب،یک سنجاق یا یک پارپه نم گذشت.آن قدر طمعکار بودکه هر چیزی را که قابل حمل می دزدید وهر چیزی را که خوردنی بود،می خورد
گات طمعکار چماقی بلند و سنگین داشت و همیشه سبد بزرگی که مردم اسکاتلند آن را سبد ماهیگیری می نامند ،با خود حمل می کرد.او از چماق برای کوبیدن در کلبه و ترساندن زنهایی که شوهرشان بیرون از خانه بودنداستفاده می کرد .واز سبد برای حمل چیزهایی که می توانست بدزدد
گات مرد عظیم الجثه و قوی بود.به طوری که حتی شجاع ترین زنها هم از او می ترسیدند
گات با چماق به در می کوبید و غرش وحشتناکی می کشید و می گفت:((منمگات طمعکار!راهزن مشهور.سبدی برای پر کردن دارم ،اگر آن را پر نکنید،شما را می کشم
ممکن شما فکر کنید که دستگیری دزدی با یک سبد سنگین کارآسانی است ،ولی گات طمعکاربه قدری حیله گر بود که می دانست چه موقع به دزدی برود و چه موقع فرارکند.او ساعتها قبل از اینکه مرد خانه از راه برسد،از آنجا فرار می کرد.روزی گات طمعکار در گوشه ای پنهان شده بود وبه کلبه ی کوچکی که تنها در کنار باتلاق زغال سنگ قرار داشت،نگاه می کرد.او آنقدر صبر کرد تا مرد خانه و پسرش کلبه را ترک کردند.آن وقت بیرون آمد وبه طرف کلبه رفت و چماقش را به حرمت در آورد و محکم به در کوبید،به طوری که تمام خانه لرزید و تکان خورد
او غرید))منم گات طمعکار، راهزن معروف وسبدی برای پر کردن دارم،اگر آن را پر نکنیدشما را می کشم
توی خانه زنی با سه دخترش به نامهای کیتی،کاتی و کتی نشسته بودند.آنها تا صدا را شنیدند از ترس لرزیدند.اما زن خیلی زود به خودش مسلط شد و به فکر چاره افتاد .ناگهان فکری به خاطرش رسید.به سرعت کوچکترین دخترش کتی را بغل کرد و به طرف پنجره رفت
آهسته پنجره را باز کرد وگفت:((عزیزم،با هر سرعتی که می توانی به طرف دهکده بدو و پدر و برادرت را خبر کن
کتی فریاد زد :((ولی مادر،دهکده خیلی دور است، گات طمعکارقبل از اینکه پدر و برادر برسند در تپه ها مخفی خواهد شد
کیتی و کاتی هم حرف او را تایید کردند.مادر گفت:((نگران نباشید بچه ها،حالا می بینید.این دزد خیلی طمعکاراست وطمع او نمی گذارد که از اینحا دور شود.من مطمئنم که او به زودی دستگیر می شود
با این حرف کتی از پنجره بیرون پرید وبا سرعت به طرف پایین جاده دوید
در همین موقع گات دوباره با چماقش به در کوبید وفریاد زد:((در را باز کنید تا آن را نشکستم
زن به ناچار در باز کرد.دزد در حالی که چماقش را تکان می داد و غرولند می کرد به اتاق پرید،وبا دستهای پشمالویش،سبدش را پر کرد.به زودی قاشقها و چنگالهای نقره ،بشقابهای چینی،دستمال سفره های ابریشمی،شمعدانها ،جاروها و حتی کتری سر تاقچه،همه به داخل یبد او رفتند.او در حالی که همه چیز را جمع می کرد و در سبد می گذاشت،سر شیر و خامه و تکه های بزرگ نان و پنیر را لپ لپ می خورد
سبد پر و سنگین شده بود،به طوری که وقتی گات آن را برداشت و بیرون رفت،تلو تلو خورد.ولی با این حال حتی یک قاشق هم از سبدش نیفتاد
وقتی او دور شد،کیتی به گریه افتاد و گفت:((آه،مادر!حالا باید چکار کنیم؟او همه چیز ما را برد
مادر دستی به سر او کشید و گفت:((غصه نخور،او یک چیز را نبرده است ومن فکر می کنم با همین،او را دستگیر کنیم.نگاه کن این جاست
آن وقت به طرف کمد لباسها رفت.در گوشه ای از کمد یک جفت از بهترین پوتین های شوهرش قرار داشت
مادر گفت:((ما باید از جاده اصلی برویم وهر طور شده سبد را برگردانیم
کاتی و کیتی سرشان را پایین انداختندو با گریه گفتند:((اوه،مادر،اگر نزدیک او برویم ما را می کشد
مادر گفت:((بچه های من اصلا نترسید.حرص وطمع او به ما کمک خواهد کرد.حالا آرام باشید!باید کیسه ی کوچکی هم نمک با خودمان برداریم
آن وقت پوتین ها و نمک را برداشتند واز راهی میان بر که از میان تپه ها می گذشت،رفتند
برای آنها جلو افتادن از گات طمعکار آسان بود.چون آنها می دانستند از کجا بروند.ازطرف دیگر سبد گات سنگین بود وشکمش پر و به همین دلیل مجبور بود آهسته قدم بردارد
آنها خیلی زود از راهزن معروف جلو زدند.گات آن دورها بود و آنها را نمی دید.زن با سرعت یکی از چکمه ها را در وسط جاده گذاشت وگفت :((حالا دخترها ،بیایید تا گات به اینجا نرسیده از اینجا برویم
آن وقت از آنجا دور شدند.بعد از مدتی گات رسید و چکمه را دید.خوشحال شد و با خوشی غرغر کردو گفت :((چه چکمه زیبایی)) وبعد سبد و چماقش را روی زمین گذاشت و درکنار جاده نشست.آن وقت یکی از کفشهایش را درآوردوچکمه را به پا کرد.چکمه درست اندازه پایش بودو خیلی هم به او می آمد
به همین دلیل خیلی خشمگین شد و گفت:((نفرین بر آدم رذلی که فقط یک لنگه از چکمه ها را جا گذاشته!آخر یک لنگه کفش به چه درد من می خورد؟
چکمه ها را از پایش در آورد و به وسط جاده پرت کرد.بعد کفش قدیمی خود را پوشید و لگد وحشیانه ای به چکمه زد و چماق و سبدش را برداشت وتلو تلو خوران راه افتاد
کمی جلوتر زن و دو دخترش در گوشه ای پنهان شده بودندو منتظر گات بودند.وقتی دیدند گات از دور می آید،زن گفت:((بچه های من،ما لنگه دیگر چکمه را اینجا می گذاریم وکمی هم نمک توی آن می پاشیم
آن وقت چکمه را زمین گذاشت وبه سرعت نمک را در آن تکان داد.سپس برگشت ولبخندی به کیتی و کاتی زد وگفت:))کایت زود به پائین جاده برو ولنگه کفش اولی را پیدا کن وآن را مخفی کن.من و کیتی هم سعی می کنیم سبد را برداریم
کاتی با عجله از آنجا دور شد.کیتی و مادرش هم پشت بوته های خاردار پنهان شدند.به زودی گات طمعکار سر رسید.او وقتی دومین لنگه چکمه را دید،فریاد زد:((اچ!باز هم نفرین بر آدم پستی که چکمه ها را این قدر دور از هم انداخته!من باید هر دو لنگه ی چکمه را داشته باشم!من تحمل از دست دادن چنین شانسی را ندارم
او در کنار جاده نشست وکفشش را در آورد.((حالا من این لنگه کفش را می پوشم وبه سراغ آن یکی می روم.اصلا هم اهمیتی ندارد که کمی لنگ بزنم
گات لنگه چکمه را چوشید:((اچ!یک کمی تنگ است.ولی اهمیتی ندارد
بعد چماق و سبدش را برداشت.اما دوباره آنها را روی زمین گذاشت و گفت:((بهتر است اینها را همین جا بگذارم و بروم
آن وقت با زحمت راه افتاد واز راهی که آمده بود،برگشت
به محض اینکه از دید کیتی و مادرش دور شد آنها از پشت بوته ها بیرون آمدند وسبد را به جای امنی بردند.اما فراموش کردند که لنگه کفش او را بردارند.از آن طرف وقتی گات به محلی که اولین لنگه پوتین را پیدا کرده بود ،برگشت وآن را ندید غرید وبا پا به زمین کوبید.نمک های توی پوتین حسابی پایش را زخم کرده بودند.او آن قدر عصبانی بود که فقط دلش می خواست پیش لنگه کفشش برگردد وسبد و چماقش را بردارد
سرانجام او به محلی که وسایلش را گذاشته بود ،رسید.اما از تعجب سر جا خشکش زد.جاده خالی بود.او همان طور ایستاد ومبهوت به جاده ی خالی نگاه کرد .چشمهایش را چند بار باز وبسته کرد وسرش را تکان داد وباز نگاه کرد.بعد نعره ای کشید:((اچ!))و دو باره نعره کشید:((اچ
آن وقت بوته ها را کنار زد وبه سنگها ضربه زد وخودش را روی زمین انداخت وپاهایش را محکم به هم زد.آن قدر از خشم غرید وغرغرکردوزوزه کشید که شوهر زن وپسرش با مردم از راه رسیدندواو را دستگیر کردند.اما مردی که دستگیر شده بود گات نبود،بلکه طمع او بود ویک زن باهوش که این را فهمیده بود ،از این موضوع استفاده کرد واو را به دام انداخت

 

[ دو شنبه 6 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1355

داستان شماره 1355

 

حرص و طمع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد
هر آنچه پیموده به او  واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
به قلم"لئو تالستوی

 

[ دو شنبه 5 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1354
[ دو شنبه 4 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1353

داستان شماره 1353

کفاش و تاجر


بسم الله الرحمن الرحیم
در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی سه درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده .
کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند .از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر
مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت .
کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده
این رو همه میدونن پول خوشبختی نمیاره و هر چیزی به اندازه خودش و حالت تعادلش برای انسان زیباست

 

[ یک شنبه 3 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1352
[ یک شنبه 2 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1351

داستان شماره 1351

داستان آموزنده"شمع امید


بسم الله الرحمن الرحیم
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد

بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

 

[ یک شنبه 1 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]