اسلایدر

داستان شماره 2040

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2040

داستان شماره 2040

شهید

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم

[ دو شنبه 30 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2039

داستان شماره 2039

رفع بلایی بزرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند.
از فردا تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از سنی ها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟
به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
علامه فرید فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.

(داستان های شگفت، عبدالحسین دستغیب)

[ دو شنبه 29 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2038

داستان شماره2038

عنايت حسين به زوار قبرش

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعضي از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخ مشكور كه فرمود در عالم رويا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا(ع ) مشرف هستم و يك نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش را دادند . فردا شب كه شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اي از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولي حضرت سيدالشهدا(ع ) را نديدم و مراقب آن بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را به امام (ع ) پرسيدم و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اي كه امام (ع ) با لبخند به تو جواب مي دهد گفت مرا پدر و مادر پيري است و در چند فرسخي كربلا ساكن هستيم و شبهاي جمعه كه براي زيارت مي آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مي آوردم و هفته ديگر ماردم را مي آوردم تا اين كه شب جمعه اي كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببري شايد هفته ديگر زنده نباشم . گفتم : باران مي بارد هوا سرد است مشكل است نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه كه مشرف مي شوم حضرت را مي بينم و با تبسم جوابم را مي دهد . از اين داستان دانسته ميشود چيزي كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مي دهد و رضايت آنها را جلب مي كند صدق و اخلاق و محبت ورزي و خدمتگزاري به اهل ايمان خصوصا والدين و بالاخص زوار قبر حضرت ابي عبدالله صلوات الله عليه است .

چهل داستان      نوشته اكبر زاهري

[ دو شنبه 28 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2037

داستان شماره 2037


خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟

 


 

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علامه امینی تعریف کرده است که: مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او می‌دهد؟
،تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.

کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت  امیرالمومنین(ع) باز گردم.

ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.

حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.

به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.

لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

پی نوشت ها :
۱-البدایه النهایه، ج ۸، ص ۲۹۷
۲-یادنامه علامه امینی ص ۱۳ و ۱۴
۳-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان

[ دو شنبه 27 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2036
[ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 16:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2035
[ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2034

داستان شماره 2034

عبيد الله بن زياد(دعا.کربلا)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام تا قريب پنج سال خانواده شهداء كربلاء مشغول نوحه و مصيبت بودند ، حتي زني از بني هاشم سرمه در چشم نكشيد و خود را خضاب نكرد و دود از مطبخ بني هاشم برنخواست تا آنكه پنج سال بعد از كربلا عبيدالله بن زياد همه كاره يزيد به دست ابراهيم فرزند مالك اشتر در سي و نه سالگي در روز عاشورا سال 65 هجري قمري بدرك واصل شد .
چون مختار سر عبيدالله را براي امام سجاد عليه السلام فرستاد ، حضرت مشغول غذا خوردن بود ، سجده شكر به جاي آورد و فرمود :
روزي كه ما را بر عبيد الله بن زياد (استاندار كوفه ) وارد كردند او غذا مي خورد من از خداي خود در خواست كردم از دنيا نروم تا سر او را در مجلس غذاي خود مشاهده كنم ، همچنانكه سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا مي خورد ، خداي جزاي خير دهد مختار را خونخواهي ما نمود ، و به اصحاب خود فرمود : همه شكر كنيد .
و نقل است كه در مجلس امام سجاد يكي عرضه داشت كه چرا حلوا امروز غذاي ما نيست ؟ فرمود : امروز زنان ما مشغول شادي بودند چه حلوايي شيرين تر از نظر كردن به سر دشمن ماست

تتمه المنتهي ص 62

[ دو شنبه 24 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2033
[ دو شنبه 23 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2032
[ دو شنبه 22 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2031

داستان شماره 2031

امیرکبیر (یاد حسین)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم


مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم

منبع : کتاب آخرین گفتارها

[ دو شنبه 21 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2030

داستان شماره 2030

 

امام حسين عليه السلام و ساربان(احسان)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام صادق عليه السلام فرمود : زني در كعبه طواف مي كرد و مردي هم پشت سر آن زن مي رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روي بازوي آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوي آن زن چسبانيد .
مردم جمع شدند حتي قطع رفت و آمد شد . كسي را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند . او علما را حاضر نمود ، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملي نسبت به اين خيانت و واقعه كنند ، متحير شدند ! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلي الله عليه و آله كسي هست ؟
گفتند : بلي حسين بن علي عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند .
حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتي مكث فرمود : و بعد دعا كردند . سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوي آن زن جدا نمودند .
امير مكه گفت : اي حسين عليه السلام آيا حدي نزنم ؟ گفت : نه .
صاحب كتاب گويد : اين احساني بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبي و احسان حضرت در تاريكي شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد

رهنماي سعادت 1/36 - شجره طوبي ص 422

[ دو شنبه 20 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2029

داستان شماره 2029

آفرین پسرم!

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

عبداللّه بن عمیر کلبی، یکی از افرادی است که در کربلا هم زنش همراهش بود و هم مادرش. مرد خیلی قوی و شجاعی بود. وقتی می خواهد به میدان برود، زن او مانع می شود و می گوید: کجا می روی؟ من را به کی می سپاری؟ (تازه عروسی کرده بود) پس من چه کنم؟ فوراً مادر ش آمد جلو و گفت: پسرم! مبادا حرف زنت را بشنوی، امروز روز امتحان تو است، اگر امروز خود را فدای حسین نکنی، شیر پستانم را به تو حلال نخواهم کرد. این مرد بزرگ می رود می جنگد تا شهید می شود. بعد همین زن، عمود خیمه ای را برمی دارد و به دشمن حمله می کند. اباعبد الله(ع) فریاد می کند: ای زن! برگرد، خدا بر زنان جهاد را واجب نکرده است. امر آقا را اطاعت می کند، ولی دشمن رذالت می کند. سر این مرد بزرگ را از بدن جدا کرده و برای مادرش پرتاب می کنند… سر جوانش را بغل می گیرد، به سینه می چسباند، می بوسد [و می گوید:] مرحبا پسرم! آفرین پسرم! حالا دیگر من از تو راضی شدم و شیرم را به تو حلال کردم. بعد آن را به طرف لشکر دشمن می اندازد و می گوید: ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمی گیریم.

نقل از: مرتضی مطهری، گفتارهای معنوی،ص277، با اندکی تغییر

[ دو شنبه 19 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2028

داستان شماره 2028


آب نوشیدن و یاد حسین علیه السلام کردن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

داوود رقی گفت: كُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع إِذَا اسْتَسْقَى الْمَاءَ فَلَمَّا شَرِبَهُ رَأَیْتُهُ قَدِ اسْتَعْبَرَ وَ اغْرَوْرَقَتْ عَیْنَاهُ بِدُمُوعِه‏ «در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم، آب طلبید و آشامید. همین که آن را میل فرمود دیدم آن قدر گریه کرد تا چشمان مبارکش غرق اشک شد».
ثُمَّ قَالَ لِی: یَا دَاوُدُ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَ الْحُسَیْنِ ع فَمَا مِنْ عَبْدٍ شَرِبَ الْمَاءَ فَذَكَرَ الْحُسَیْنَ ع وَ لَعَنَ قَاتِلَهُ إِلَّا كَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِائَةَ أَلْفِ حَسَنَةٍ وَ حَطَّ عَنْهُ مِائَةَ أَلْفِ سَیِّئَةٍ وَ رَفَعَ لَهُ مِائَةَ أَلْفِ دَرَجَةٍ وَ كَأَنَّمَا أَعْتَقَ مِائَةَ أَلْفِ نَسَمَةٍ وَ حَشَرَهُ اللَّهُ‏ تَعَالَى یَوْمَ الْقِیَامَةِ ثَلِجَ الْفُؤَاد
سپس به من فرمودند: اى داوود خدا قاتل حسین علیه السّلام را لعنت كند، بنده‏اى نیست كه آب نوشیده و حسین علیه السّلام را یاد نموده و كشنده‏اش را لعنت كند مگر آنكه خداوند منّان صد هزار حسنه براى او منظور مى‏كند و صد هزار گناه از او محو كرده و صد هزار درجه مقامش را بالا برده و گویا صد هزار بنده آزاد كرده و روز قیامت حق تعالى او را با قلبى آرام و مطمئن محشورش مى‏كند.

كامل الزیارات، صص107 و 106

[ دو شنبه 18 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2027
[ شنبه 17 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 19:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2026

داستان شماره 2026

مهربانی در برابر نامهربانی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

همواره امام حسن مجتبی علیه السلام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت، حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زیبایی داشت که به آن علاقه نشان می داد. روزی دید گوسفند، خوابیده است و ناله می کند. جلوتر رفت و دید که پای آن را شکسته اند. امام از غلامش پرسید: «چه کسی پای این حیوان را شکسته است؟» غلام گفت: «من شکسته ام.»
حضرت فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «برای اینکه تو را ناراحت کنم.» امام با تبسمی دل نشین فرمود: «ولی من در عوض، تو را خشنود می کنم، و غلام را آزاد کرد».1
همچنین آورده اند، روزی امام حسن مجتبی علیه السلام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمه ای که می خوردند، لقمه ای جلوی سگ می انداختند. مردی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم.» امام فرمود: «دَعْهُ إِنِّی لَأَسْتَحْیی مِنَا للَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یکونَ ذُو رُوحٍ ینْظُرُ فِی وَجْهِی وَ أَنَا آکلُ ثُمَّ لَا أُطْعِمُهُ؛ نه، رهایش کنید! من از خدا شرم می کنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم».2


1. باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسن بن علی(ع)، ج۱، ص۳۱۴.
2. بحارالانوار، ج۴۳، ص352.

[ شنبه 16 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2025
[ شنبه 15 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2024

داستان شماره 2024

گذشت

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار باگذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد.

در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.

امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید».

یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.

تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶

[ شنبه 14 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2023
[ شنبه 13 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2022

داستان شماره 2022

عفو و گذشت امام حسن (ع)

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردی مسافر از شام به مدینه آمده بود. روزی امام حسن (ع) را سوار بر مرکب دید و بر اثر کینه ای که از او در دل داشت آن چه توانست از آن حضرت بدگویی کرد. امام (ع) نزد او آمد و به وی سلام کرد و در حالی که لبخند بر چهره داشت، به او فرمود: ای پیر مرد! به گمانم غریب هستی و گویا امری بر تو اشتباه شده، اگر از ما درخواست رضایت کنی از تو خشنود می شویم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می کنیم و اگر گرسنه ای تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم و اگر حاجت داری آن را ادا می نماییم. هنگامی که آن پیرمرد در برابر گستاخی اش آن همه گذشت و بزرگواری را از امام (ع) دید شرمنده شد و تحت تأثیر قرار گرفت، به طوری که گریه کرد و گفت: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی و خداوند آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد نزد من، تو می باشی

بحارالانوار، ج 43، ص 344

[ شنبه 12 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2021
[ شنبه 11 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2020

داستان شماره 2020

ﺧﻄﻴﺐ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻣﺘﻜﺎ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺷﻜﻞ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﺵ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ، ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﻛﻤﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻄﻠﻊ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻱ ﭘﺴﺮ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻣﻲ‌ﻧﺎﺯﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﺍﻳﻲ ﻛﻠﺎﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﮔﻮﻳﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ
ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻗﺒﻞ ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ، ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﻭﻗﻔﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻴﺰ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ... ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺴﺮﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ؟ - ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﺜﻞ ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ، ﮔﻮﻳﻲ ﺷﺨﺺ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ (ﺣﺴﻦ) ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﻨﺖ، ﻣﺮﺣﺒﺎ، ﭘﺲ ﺗﻮﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪﻱ.....
-حیات پاکان : قسمت مربوط به امام حسن مجتبی علیه السلام

ﻣﻨﺎﻗﺐ، ﺝ 4، ﺹ 7

[ شنبه 10 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2019
[ شنبه 9 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2018

داستان شماره 2018

حضرت خضر نبی (علیه السلام)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال

نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

[ شنبه 8 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2017
[ شنبه 7 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2016
[ شنبه 6 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2015
[ شنبه 5 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2014
[ شنبه 4 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2013
[ شنبه 3 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2012
[ چهار شنبه 2 آبان 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2011

داستان شماره 2011

منطق قوی فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود: برو و میراث پدرت (فدک) را بگیر.
فاطمه علیها السلام نزد ابوبکر آمد و گفت: میراث پدرم رسول خدا را که به من تعلق دارد بده.
ابوبکر گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا سیلمان برای داود ارث نگذارد؟
ابوبکر که در برابر منطق محکم فاطمه علیها السلام عاجز ماند غضبناک شد و دوباره گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا زکریا (در قرآن) نگفت: فهب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب (فرزندی به من عطا فرما تا از من و آل یعقوب ارث برد).
ابوبکر که دوباره با دلیل محکم فاطمه علیها السلام روبرو شد بدون هیچ منطقی حرف خود را تکرار کرد و گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا در قرآن نیامده است یوصیکم اللّه فی اولادکم للذکر مثل حظ الا نثیین (خداوند درباره فرزندانتان سفارش کرده است که پسر به اندازه دو دختر ارث می برد).
ابوبکر دوباره حرف خود را تکرار کرد که پیامبران ارث نمی گذارند!
این سخن که پیامبران ارث نمی گذارند را عایشه و حفصه همسران پیامبر صلی اللّه علیه و آله به آن حضرت نسبت داده اند. اتفاقا وقتی عثمان به خلافت رسید عایشه به او گفت: میراث مرا از رسول خدا بده.
عثمان به او گفت: تو نگفتنی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود ما پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم و حق فاطمه را ضایع کردی؟ من هم چیزی به تو نخواهم داد

کشف الغمه، ج 2، ص 92

[ چهار شنبه 1 آبان 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]