اسلایدر

داستان شماره 987

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 987

داستان شماره 987

 نخواه ولی او را بدنام نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادندکه کدخدای دهکده قصد ازدواج با دختر جوانی را دارد و به هر بهانه ای به زن اول خود دشنام می دهد و او را بدنام خاص وعام می سازد! شیوانا به همراهی جمعی از شاگردان در بازار دهکده با کدخدا و دختر جوانی روبرو شد که کدخدا قصد داشت بعد از رهایی از زن اول با او ازدواج کند. شیوانا با تظاهر به اینکه مشغول درس دادن به شاگردان است همان جا با صدای بلند بدون اینکه به طور مستقیم به کدخدا اشاره کند گفت:” شاگردان من درس امروز این است! برای اینکه به خواسته تان برسید و یا از چیزی خلاص شوید دلیلی ندارد که آن چیز را بدنام کنید! این کار یعنی بدنام کردن چیزهایی که از ما جدا می شوند و یا می خواهیم از آنها خلاص شویم اوج خودخواهی یک انسان بدکردار و غیر قابل اعتماد است که چون همیشه خودش و خواسته هایش را بهتر ازبقیه می داند و برای اینکه مقابل آیندگان دلیلی برای جدایی از خوب ها داشته باشد به خراب کردن آن خوب می پردازد. نظر شما شاگردان در مورد این چنین شخصی چیست!؟
یکی از شاگردان زیرک شیوانا با صدای بلند پاسخ داد:” آن خوب های بعدی که می خواهند به چنگ این چنین شخص غیر قابل اعتمادی بیافتند باید مواظب باشند و بدانند که روزی ممکن است آنها  هم بدنام شوند
کدخدا پوزخندی زد و دست دختر جوان را کشید تا با او همراهی کند. اما دختر جوان سر جایش ایستاد و با او نیامد

 



[ پنج شنبه 27 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]