اسلایدر

داستان شماره 918

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 918

داستان شماره 918

او به قولش عمل کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا برای کاری به شهری دور رفته بود. در مسیرش از دهکده ای آباد عبور می کرد. مردم دهکده وقتی شنیدند به سراغش رفتند و پای صحبت او نشستند. بعد از مدتی دو پسر جوان به جمع پیوستند. یکی از آنها که لباس سفید یکدست پوشیده بود خطاب به شیوانا گفت :” من شنیده ام که هر که کلام شما را بشنود در دلش نوری روشن می شود که فقط خودش می بیند و با آن نور می تواند در تاریکی های زندگی راه درست را پیدا کند! می خواهم زندگی تمیز و پاکیزه ای برایم مهیا کند و همسری پاک و فرزندانی صالح نصیبم کند و بدون هیچ دردسری امکان زندگی مرفه برایم فراهم شود. از تو می خواهم تا چنین دعایی را برایم از کاینات درخواست کنی
شیوانا تبسمی کرد و گفت :” کاینات منتظر نمی ماند تا من دعای تو را بر زبان آورم . او همین الآن دعای تو را شنید و خودش اسبابش را برایت فراهم می کند
پسر دوم که لباسی قرمز به تن داشت گفت:” من نه به کاینات اعتقادی دارم و نه به کلام جادویی شما! من می خواهم در زندگی به هر کاری که دلم می خواهد تن در دهم و هر لذتی که بتوان تصور کرد را از این دنیا ببرم
شیوانا آهی کشید و سری تکان داد و گفت:” چرا این چیزها را به من می گویی!؟” و پسرک قرمز پوش مات و متحیر ماندکه چه بگوید ! ساکت شد و رفت
چند سال بعد شیوانا مجددا از همان دهکده عبور کرد و به دعوت مردم شب در دهکده ماند. پسرکی که در سفر قبل با لباس سفید نزد شیوانا آمده بود دوباره به سراغ او آمد و زن وفرزندانش را هم همراه خود آورد و به شیوانا گفت:” کاینات مرا خیلی دوست دارد ! چون تمام آنچه خواسته بودم را مو به مو برآورده ساخت. زن و فرزندانی نیک و مال و اموالی فراوان را نصیبم کرد. به راستی من چه کرده ام که کاینات چنین مرا دوست دارد!؟
شیونا تبسمی کرد و گفت:” کاینات متنظر نمی ماند تا پاسخ سوالاتت را کسی دیگر برای تو بر زبان آورد. او همین الآن سوال تو  را شنید و خودش به شکلی پاسخ را برایت فراهم می کند
در این میان شیوانا از مردم در خصوص پسر دوم که لباس قرمز می پوشید سوال کرد و احوال او را پرسید.به شیوانا گفتند که آن پسر در طول این چند سال به صدها کار خلاف و ناشایست روی آورده است و وضع و زندگانی اسف بار و دردناک پیدا کرده است. هم اکنون هم در گوشه خرابه ای مست و لایعقل افتاده است
شیوانا از جا برخاست و به سمت خرابه دوید. وقتی به خرابه رسید پسرک قرمز پوش را دید که اکنون به مردی شکسته و مسن تبدیل شده است و هنوز هم لباس قرمز به تن دارد. شیوانا نزد او نشست و احوالش را پرسید
مرد قرمز پوش به گریه افتاد و گفت:” کاینات مرا دوست ندارد! ببین من را به چه روزی انداخته است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا کاینات تو را خیل دوست دارد! چون این همان چیزی بود که آن روز مقابل من از کاینات درخواست کردی! تو گفتی لذت های دنیا را به هر قیمتی که باشد طلب می کنی و همان هم نصیبت شد. کاینات سر قولش ماند و هر چه خواستی را به تو داد. او خیلی تو را دوست دارد! اینطور نیست

 



[ پنج شنبه 18 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]