اسلایدر

داستان شماره 893

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 893

داستان شماره 893

خجالت نكشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشى" صدا مى كرد. به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهى به اين مساله نمی كرد. آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد. می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مى كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اين كار رو كردم. وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم، تمام فكرم متوجه اون چشم هاى معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد.  می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت:"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بياد." من با كسى قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچ كدوممون براى مراسمى پارت نر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجى، ايستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت:"متشكرم، شب خيلى خوبى داشتيم" و گونه منو بوسيد. مى خوام بهش بگم، مى خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمى دونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اين كه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهى نمى كرد و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسى خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت:"تو بهترين داداشى دنيا هستى متشكرم و گونه منو بوسيد." نشستم روى صندلى، صندلى ساقدوش، توى كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگى جديدى شد. با مرد ديگه اى ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اين طورى فكر نمى كرد و من اينو مى دونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت:"تو اومدى؟! متشكرم"
سال هاى خيلى زيادى گذشت. به تابوتى نگاه مى كنم که دخترى كه من رو داداشى خودش می دونست توى اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزى هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براى من باشه. اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتى ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." اى كاش اين كار رو كرده بودم ... با خودم فكر مى كردم و گريه ...! كاش

 



[ چهار شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]