اسلایدر

داستان شماره 73

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 73

داستان شماره 73

چوپان با ایمان


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانهاى قديم ، كاروانى از حُجّاج به طرف مكّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در اين كاروان عبداللّه پسر عُمر نيز حضور داشت
در بين راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ايشان فشار آورد، تا اينكه به گله گوسفندى رسيدند. عبداللّه و چند نفر از اهل كاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از اين گوسفندان را به ما بفروش
چوپان گفت : اين گوسفندان مال من نيست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم
پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قيمتى كه مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش كه نمى فهمد. اگر هم پرسيد بگو كه گرگ گوسفندان را خورده
چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آيا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بيند، آيا خداوند هم نمى بيند؟ صاحب گله اينجا حاضر نيست ، آيا خدا هم حاضر نيست و اعمال ما را نمى بيند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر كرد. به طورى كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود خريدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خريدند و به چوپان بخشيدند
بله : اين ايمان است كه در همه جا انسان را نجات مى دهد

 



[ چهار شنبه 13 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]