اسلایدر

داستان شماره 248

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 248

داستان شماره 248

 

داستان سرنوشت

 بسم الله الرحمن الرحیم

این داستان که ما اسمش را گذاشتیم سرنوشت به ما می گوید که سرنوشت چیست و چگونه رقم می خورد چون بعضی ها معتقدند که از وقتی انسان روی خشت می افتد سرنوشتش روی پیشانی اش نوشته می شود و برخی هم بر این عقیده هستند که انسان خود می تواند سرنوشت خود را تعیین کند.
سرنوشت چیست؟ بلاها،ناراحتی ها،خوشی ها و همه ی چیزهایی که یک انسان تا آخر عمرش با آن ها مواجه خواهد شد  سرنوشت می گویند.
 سرزمین بزرگی بود که یک پادشاه خونخوار برآن حکومت می کرد این پادشاه به مردم ظلم می کرد و مالیات زیادی از آن ها می گرفت. و تنها چیزی که پادشاه از آن بویی نبرده بود چیزی نبود جز رحم و مروت روزی این پادشاه طالع بین دربار را صدا کرد و گفت که آینده ی مرا چگونه می بینی و سلطنت من به چه کسی خواهد رسید و چون تنها یک دختر داشت می خواست بداند که دامادش چگونه کسی خواهد بود آیا سلطنتش به دامادش خواهد رسید یا نه؟
و طالع بین دربار این چنین گفت: دیروز در فلان روستا پسری به نام حسین به دنیا آمده است و آن پسربچه روزی بر تخت و سلطنت تو صاحب خواهد شد و چون این حرف پادشاه ستمگر را نگران کرد افرادی را مامور کرد تا آن پسر بچه را پیدا کنند و نزد او بیاورند وقتی هم که اطرافیان پادشاه پسربچه را پیدا کردند و پیش او آوردند پادشاه به جلادش دستور داد که او را به کوهی برده و بکشد و جلاد هم اطاعت امر کرد و حسین را به کوه برد تا او را بکشد ولی وقتی خنجر را کشید تا گردن حسین را بزند حسین لبخندی بر لبانش نشست و شاید بشه گفت که این لبخند شیرین حسین باعث شد که جلاد به او رحم کند و گفت گور پدر پادشاه،حیف این بچه ی بی گناه نیست که کشته شود؟
بنابراین او را نکشت ولی رخت او را کند و به خون یک کبوتر آغشته کرد و برای پادشاه برد و انعامش را گرفت.
حسین هم در آن بیابان تک و تنها ماند،ناگهان چوپانی صدای گریه اش را شنید و صدا را دنبال کرد تا رسید به بچه وقتی که او را دید خوشحال شد و چون از خود اولادی نداشت گفت من این پسر را امروز به همسرم هدیه می دهم.
تمام روز را حسین را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی می خوند و از شیر بز ها برایش داغ کرده و داد تا شب به خانه که رسید به همسرش گفت برایت هدیه ای آوردم.وقتی همسرش حسین را دید خیلی خوشحال شد و باز هم اسم حسین را برایش انتخاب کردند و کم کم حسین را بزرگ کردند تا این که نوجوان و جوان خوشکل و خوش هیکلی شد ولی بعد از گذشت هجده سال پادشاه ستمگر باز تصمیم به فالگیری گرفت و فالگوی پیر دربار را صدا کرد و باز هم همان حرف قدیمی را تکرار کرد و پادشاه فهمید که حسین کشته نشده است و هنوز هم سالم و سرحال هست دوباره دستور داد تا اورا پیدا کنند ولی هر چه گشتند پیدا نشد که نشد تا این که پادشاه جلادش را صدا زد و گفت که آن پسر بچه را نکشته ای ولی جلاد قبول نمی کرد و از گفتن حقیقت واهمه داشت تا این که دید چاره ای جز گفتن حقیقت ندارد و کل ماجرا را تعریف کرد و بعد به دستور پادشاه خود جلاد را کشتند.
و دوباره افرادی را فرستاد تا حسین را پیدا کنند ولی به هر کس و ناکسی سر زدند به هر در بسته ای در زدند باز هم  نتوانستند که اورا پیدا کنند بنابر این شاه دستور داد همه ی کسانی که اسمشان حسین است و حدود هجده تا بیست سال سن دارند به همراه پدر و مادرشان بیایند تا پادشاه به آن ها جایزه بدهد. همه آمدند حسین هم که در کوچه بازار شنیده بود دستور پادشاه را به پدر و مادرش گفت و همراه آن ها راهی دربار شد.اطرافیان پادشاه از همه ی مراجعه کنندگان پذیرایی می کردند و می پرسیدند که چند سالت هست و چکاره ای و از پدر و مادرش هم می پرسیدند که پسر شما کدام روز به دنیا آمده است.تا نوبت حسین داستان ما رسید و پدر و مادرش گفتند که او را از سر راه برداشتند و درباریان فهمیدند که قضیه از چه قرار است و آن ها را به نزد پادشاه بردند.
پادشاه به طالع بین دستور داد تا طالع حسین را ببیند و آینده ی او را به پادشاه بگوید و طالع بین هم بعد از تلاش و زحمت بسیار فهمید که این حسین همان پسر بچه ای است که آن زمان او را نکشته اند وقتی پادشاه این مطلب را فهمید به دنبال خانواده ی حسین رفت و حقیقت را از آنها جویا شد آنها حقیقت را گفتند و برایش یقین حاصل شد که حسین همان پسر است و به خانواده اش گفت که من از این پسر خوشم آمده است بنابراین می خواهم او را به یک ماموریت بفرستم.چون می دانست که اگر او را به همین سادگی بکشد رازش برملا می شود و مردم شورش می کنند.
ماموریتش این بود که باید می رفت به یک کشور دیگر و به پادشاه آن کشور تعظیم می کرد و نامه ای را که پادشاه کشورشان داده بود به دوست عزیزش که پادشاه آن کشور خارجی بود برساند و محتویات این نامه هم محرمانه بود.
حسین که نامه را داشت می برد در راه خسته شده و در جنگل مشغول استراحت می شود که ناگهان آدم کوتوله ها می آیند و دوره اش می کنند و اورا به قبیله ی خودشان می برند چون احساس می کنند که آن دزد است و اورا پیش رئیس قبیله شان می برند که رئیس قبیله ازش می پرسد که کیستی؟و به کجا می روی؟
حسین می گوید گاسدی هستم که نامه ی پادشاه را به شاه کشور همسایه می برم که ازش می پرسند محتوی نامه چیست؟ چون کوتوله ها که از دست پادشاه ناراحت بودند و چند بار به شهرشان حمله کرده بود و چندین بار سربازان پادشاه به آنها حمله کرده بودند. احساس کردند که حسین پسری پاک ولی بی سواد است گفتند:به هر حال خوش آمدی به جمع ما و حسین بعد از خوردن و آشامیدن به خواب می رود و یکی از کوتوله ها که خیلی باهوش بود یواشکی نامه را از کلاه حسین بر می دارد و می بیند که نامه حاوی این پیغام است:
ای دوست عزیز سلام من پادشاه کشور همسایه از طرف شرقی هستم من و تو فامیل هستیم فالگو گفته است که این پسر می خواهد روزی بر تخت سلطنت من بنشیند و حکومت مرا به دست بگیرد ولی من می خواهم دخترم را به نامزدی پسر تو دربیارم  و کشور هر دوی ما یکی شود و نوادگان ما در آسایش باشند پس اورا بکشید تمام.
و این کوتوله می رود و با رئیس قبیله مشورت می کند و فورا یک جلسه بین بزرگان قبیله صورت می گیرد که این جلسه می گوید حیف است که جوانی مثل این بی دلیل و بی گناه قربانی شود.و تصمیم گرفتند هر چه زودتر یک مهر تقلبی ساخته و متن نامه را تغییر دهند و بعد از ساختن مهر این نامه را نوشتند:
دوست عزیز سلام این پسر را که به حضورتان معرفی می کنم می خواهم تو این پسر را آزمایش کنی و به من بگویی که به درد شوهری دختر من می خورد یا نه؟ فردای آن روز که حسین به آن کشور وارد شد وقتی دربار را پیدا کرد و نامه را داد حسابی ازش پذیرایی به عمل آمد و تحویلش گرفتند و بعد از مدتی به همراه نامه ای به دختر پادشاه برگشت که متن نامه عبارت بود از:سلام دخترم من رفیق پدرت هستم پادشاه کشور همسایه،پدرت از من خواسته بود تا اورا تست کنم و بفهمم که آیا این پسر به درد شوهری تو می خورد یانه؟ من هم اورا تست کردم و فهمیدم که تنها پسری است که به درد شوهری تو می خورد.هرچه سریع تر با او ازدواج کن تا از دست نرفته است.تمام.
و یک نامه به رفیق عزیزش پادشاه.به متن زیر:
سلام دوست عزیزم من پادشاه کشور همسایه هستم من مصلحت کار را در این می دانم که خودت او را به یک ماموریت بزگ بفرستی و اگر در ماموریتش موفق شد دخترت و تخت و سلطنتت را به او واگذار کنی و خودت کمی هم استراحت کنی تمام.
وقتی که حسین از ماموریت برگشت یکی از نامه ها را به پادشاه و دیگری را به شاهزاده داد و شاهزاده هم از صداقت و سادگی حسین خوشش آمد و حاضر به ازدواج با او شد.
و این خبر در کل کشور پخش شد چون پادشاه دیگر کم آورده بود گفت باید اول او را به یک ماموریت بفرستم و بفهمم که او لیاقت شوهری دختر من و پادشاهی این مملکت را دارد یا نه؟
ماموریت این بود که حسین باید می رفت به یک کوه بزرگ که در چند کشور دورتر در یک جزیره واقع شده بود و در آن کوه یک دیو موطلایی زندگی می کرد و از موهای طلایی آن دیو سه تا بکند و به پادشاه تقدیم کند تا پادشاه او را به دامادی خودش بپذیرد.
حسین راه افتاد و بعد از چند روز رسید جایی که دید مردم در کنار یک درخت سیب نشسته و دارند گریه و زاری می کنند علت گریه آنان را جویا شد که گفتند:این درختی است که سیب هایش شفابخش هستند و هرکس یکی از سیب های این درخت را بخورد هر مرضی که داشته باشد شفا پیدا می کند ولی مدتیست که خشک شده است و علتش را هم نمی دانیم.
تو را تازه اینجا می بینیم از کجا می آیی؟ به کجا می روی؟
حسین گفت از کشور فلان می آیم و به نزد دیو موطلایی می روم که در این هنگام یک پیرمرد گفت که بیا این سیب را بگیر و به مادر دیو بده چون مادر دیو از سیب را خیلی دوست دارد و این باعث می شود که کمکت کند ولی اگر توانستی به آنجا برسی از دیو موطلایی علت خشکیدن این درخت سیب شفابخش را هم بپرس و حسین هم چشم گفت و راهی شد که آنان مانع شدند و گفتند که مسافر راهی و مقداری آذوقه و نوشیدنی بهش دادند و راهی کردند.
رفت و رفت و رفت تا بعد از چند روز گرسنه و تشنه رسید لب چشمه ای که مردم دور آن تجمع کرده بودند و باز دید که ناله و زاری برپا کرده اند و علت گریه ی آنان را نیز جویا شد که گفتند:
این چشمه آب زیاد و گوارایی داشت و حالا خشکیده است ولی نمی دانیم چرا؟
آن ها هم از حسین پرسیدند که از کجا می آیی و به کجا می روی؟ غریبه هستی این اطراف ندیده بودیم تا حالا شما را حسین گفت:اهل کشور فلان هستم و به دستور پادشاه به نزد دیو موطلایی می روم تا از موهای طلایی آن دیو سه تار برای شاه ببرم.
آن ها گفتند حالا که تو می روی پیش دیو موطلایی لطفی کن و علت خشکیدن این چشمه را هم از او بپرس و موقع برگشتن علتش را به ما بگو تا باز این چشمه زندگی را به مردم این منطقه ببخشد.و با کمی آذوقه و نوشیدنی بدرقه اش کردند و گفتند خدا پشت و پناهت.
حسین به راه افتاد رفت و رفت و رفت تا رسید به دریا و باید مسیری را با قایق طی می کرد وقتی سوار قایق شد قایقران از او پرسید که به پیش دیو موطلایی می روی؟حسین گفت بله.قایقران گفت پس درد من را هم اگر توانستی از آن دیو ظالم بپرس که چرا من نمی توانم از این قایق پیاده شوم و همیشه باید در این قایق ماندگار باشم؟
حسین با گفتن چشم می پرسم از قایق پیاده شد و به راه افتاد دیگر راهی برایش باقی نمانده بود. رفت و رفت و رفت تا به نزدیکی مکان زندگی دیو موطلایی رسید وقتی به خانه ی دیو موطلایی رسید مادر دیو موطلایی را دید و بهش سلام کرد و گفت که من از فلان کشور آمده ام و از شما می خواهم سه تار مو از موهای طلایی دیو موطلایی به من بدهید و به سه سوال من جواب دهید که عبارتند از:علت خشکیدن آن درخت سیب شفابخش و خشکیدن آن چشمه ی بزرگ و چرا قایقران نمی تواند از قایق پیاده شود؟
مادر دیو گفت در عوض این همه چیز تو به من چی می دهی؟ حسین سیب را به مادر دیو داد و مادر دیو خیلی خوشحال شد. و یک سحر و جادو خواند و حسین را تبدیل کرد به یک موش و حسین را که موش شده بود به جیبش انداخت و گفت من سوال هایت را می پرسم ولی باید جواب هایت را خودت بشنوی.
دیو موطلایی به خانه برگشت و بعد از کمی ریخت و پاش کردن و داد و بیداد غذایش را خورد که ماشاالله پانصد هزار نفر را سیر می کرد رفت دراز کشید و طبق معمول از مادرش خواست تا سرش را بخاراند که مادرش به هدفش رسید و سر صحبت را باز کرد و پرسید که پسر ناقلای من چه کاری کرده است تا آن درخت سیب شفابخش خشک شود؟
دیوموطلایی گفت مادر جان مرا دست کم نگیر من یک کرم خاکی بزرگ را در کنار ریشه هایش گذاشتم و هرچی آب و غذا به ریشه های درخت می رسد آن کرم خاکی آن ها را می خورد و اگر بخواهند آن درخت بارور شود باید زمین را بکنند و آن کرم خاکی را بکشند تا آن درخت دوباره شکوفه بزند و سیب شفابخش بیاورد.و در این هنگام مادرش یک مو از موهای طلاییش را کشید که دیو داد زد چه شده؟مادرش گفت هیچی عزیزم جوش بود.و علت خشک شدن چشمه را هم پرسید که دیو گفت من در مسیر چشمه گودالی کندم و توسط آن گودال آب را به مسیر دیگری هدایت کردم که می رود و در زمین ته نشین می شود و باید آن گودال پر شود تا چشمه آب دهد مادرش باز هم به بهانه ی جوش یک تارمو کشید. و گفت آن قایقران بیچاره باید چکار کند تا از قایق پیاده شود دیو گفت که نمی شود که قایق بدون راننده باشد قایقران برای خلاصی از قایق باید پارو را به دست یک مسافری بدهد که سوار قایقش شده است و خودش آزاد گردد مادرش باز هم یک تار مو کشید که دیو گفت بس است مادر جان می خواهم بخوابم دیو خوابید مادرش حسین را که تبدیل به موش شده بود از جیبش در آورد و دوباره جادوی قبلی را خواند تا تبدیل به انسان شد و سه تار موی طلایی را به حسین داد وحسین  به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به دریا و سوار قایق شد که قایقران ازش پرسید و حسین گفت وقتی پیاده شدم می گویم.
موقع پیاده شدن گفت که باید پارو را به دست کسی بدهی تا خودت آزاد شوی قایقران از بس که خوشحال بود همه ی آن طلاها و پول هایی را که در طی چندین سال جمع کرده بود به حسین داد و حسین به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به لب همان چشمه رسید و به آن ها گفت که باید چکار کنند تا چشمه آب دهد.و مردم بعد از این که آن گودال را پیدا و پر کردند آب به چشمه برگشت و زندگی به آن آبادی و اهالی آن آبادی حسین را بایک اسب تیزرو و یک خورجین پر از طلا و جواهر بدرقه کردند.
حسین رفت و رفت و رفت تا رسید به همان آبادی که درخت سیب شفابخش در آن بود و علت خشکیدن درخت را به آنان گفت و بعد از کندن پای درخت به کرم خاکی رسیدند و آن را کشتند درخت دوباره شکوفه زد مردم آن آبادی خیلی خوشحال شدهخ و از حسین تشکر کردند و آن را با یک اسب دیگر به همراه خورجینی طلا و ج=واهر بدرقه کردند.
حسین رفت و رفت و رفت تا رسید به دربار و جلوی دربار همه ی طلاها و جواهرات و سه تار موی طلایی را به پادشاه تقدیم کرد. پادشاه ازش پرسید این طلاها را از کجا آورده ای؟
حسین چون می دانست که پادشاه می خواهد او را بکشد با خودش گفت بهتر است این پادشاه را بفرستم به آنجایی که عرب نی انداخت و گفت که کوهی که دیو موطلایی در آن زندگی می کند پر از طلاست پادشاه هم چون عاشق طلا بود گفت من تنهایی به یک سفر می روم وقتی برگشتم شما می توانید با هم ازدواج کنید پادشاه رفت و رفت و رفت تا رسید به قایقران و قایقران هم از او خواهش کرد تا کمی هم او پارو بزند پادشاه هم قبول کرد ولی به محض گرفتن پارو در دست برای همیشه در آن قایق ماندگار شد حسین هم با دختر پادشاه ازدواج کرد و بر تخت سلطنت نشست هم صاحب دختر پادشاه شد و هم صاحب تاج و تخت او و مردم هم اورا پذیرفتند. و این داستان سرنوشت حسین بود که از بچه ی یک چوپان بودن به پادشاهی رسید



[ دو شنبه 8 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]