اسلایدر

داستان شماره 19

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 19

داستان شماره 19

همراه دائمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من در ابتدا خداوند را یک ناظر، مانند یک رئیس یا یک قاضی می­دانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ­ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند. نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ­ام بسیار فرق کرد، زندگی­ ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد
وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله­ ها را از کوتاه­ ترین مسیر می­ رفتم. اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره­ ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می­ گفت: تو فقط پا بزن
من نگران و مضطرب بودم، پرسیدم: مرا به کجا می ­بری؟ او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم. وقتی می گفتم: می ­ترسم. او به عقب برمیگشت و دستانم را می ­گرفت و من آرام می­ شدم.
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت: هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است. بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم دریافت هدیه­ ها بخاطر بخشیدن­ های قبلی من بوده است و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است. من در ابتدا در کنترل زندگی ­ام به خدا اعتماد نکردم، فکر میکردم او زندگی ­ام را متلاشی می ­کند، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند و من دارم یاد می­ گیرم که ساکت باشم و در عجیب­ ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم، او فقط لبخند میزند و میگوید: پا بزن



[ دو شنبه 19 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 18:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]