اسلایدر

داستان شماره 1885

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1885

داستان شماره 1885

مشتى كه بر سينه على زدند


بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزى على عليه السلام كنيزى را ديد كه محزون و گرايان است، و چون از علتش پرسيد، جواب داد: صاحبم مرا براى خريد گوشت مأمور ساخت، و چون گوشت را خريدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم، دوباره قصاب گوشت را عوض كرد و گفت: چنانچه بار ديگر بياورى عوض نمى كنم، ولى صاحبم اين گوشت را نيز نپسنديد، نمى دانم چه كار كنم؟ 
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پيش صاحب ببرم، و از او تقاضا كنم كه آزارت ندهد، و يا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض كند، كدام را انتخاب مى كنى؟
به درخواست كنيز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست كه گوشت را عوض كند، و يا معامله را اقاله نمايد. قصاب اميرالمؤمنين را نمى شناخت، و لذا مشتى بر سينه آن حضرت زد و گفت: برو بيرون به شما مربوط نيست!! على عليه السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتى كه داشت، مشت قصاب را تحمل كرد و چيزى به او نگفت!! و كنيز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش كرد كه وى را آزار ندهد
چون صاحب كنيز، مولاى متقيان را شناخت، كنيز را به شكرانه تشريف آوردن آن حضرت آزاد ساخت. ولى از سوى ديگر چون مردم، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى ديده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين چه شد و كجا رفت؟  قصاب كه مردى غريب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى ديدار آن حضرت به كوفه آمده بود، ولى على عليه السلام هنگام ورود وى به كوفه، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من كجا و على كجا؟ من كه مدتها است كه در انتظار على هستم . گفتند: همان عربى كه با كنيز گريان وارد مغازه ات شد على عليه السلام بود!!قصاب كه ديد كه به چه بزرگوارى جسارت كرده است، گرفتار غم و اندوه شديدى شد،و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع كرده و بى هوش افتاد
على عليه السلام چون از اين جريان آگاه گشت بر بالين قصاب آمده، و دست قطع شده را از زمين برداشت، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتيجه دست قطع شده به بركت انفاس ملكوتى آن حضرت خوب شد...نظير اين جريان با كمى تفاوت در مورد 'بقالى' پيش آمد، كه حضرت در شفاعتش از كنيزى مشت او را نيز تحمل كرد
از اين قضايا نتيجه مى گيريم كه على عليه السلام داراى جاذبه هاى عجيبى بود، و دوست و دشمن، مسلمان و كافر را جذب مى كرد، تا جايى كه كسانى در اين راه دست خود را قطع مى كردند، و از آئين خود منصرف گرديده، آئين بحق على عليه السلام را مى پذيرفتند

داستانی از کتاب بحار الانوار

 



[ پنج شنبه 25 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]