اسلایدر

داستان شماره 1861

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1861

داستان شماره 1861

شانه خودخواه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود
هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد ناله ها کرد فریادها کشید و جیغی از ته دل
اما .... هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد
از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند

 



[ پنج شنبه 1 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]