اسلایدر

داستان شماره 1835

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1835

داستان شماره 1835

روباه مکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه روز روباه قصه ما میمون کوچولو یی رو دید که تاج قشنگی روی سرش بود.
روباه خیلی دوست داشت که اون تاج رو از میمون کوچولو برای خودش بگیره پس تصمیم گرفت بره پیش میمون کوچولو وهر جوری شده تاجشو بگیره.
میمون کوچولو داشت روی درخت بازی می کرد واز داشتن تاج خیلی خیلی شاد بود.
روباه رفت جلو پیش میمون وکلی از میمون تعریف کرد وگفت:تو چقدر باهوش وزیبا هستی تازه با داشتن اون تاج روی سرت شدی سلطان جنگل،یه سلطان جنگل هم نیاز به وزیر ومباشر داره حالا اگه اجازه بدی منم می شم مباشر تو،
میمون کوچولو هم که از این همه تعریف شادتر شده بود وحرفهای روباه رو باور کرده بود هرچی روباه می گفت گوش می کرد
روباهه گفت: حالا بیا روی این تنه درخت بایست تا تورو به همه معرفی کنم وبگم که از این به بعد تو سلطان جنگلی.میمون زودباور قصه ما روی تنه درخت ایستادو سعی کرد که هرچی روباهه می گه گوش کنه.
روباه با خود فکری کرد وگفت: حالا هر طوری که می گم بایست تا هیبت تورو همه ببینند و بدونند که سلطان کیه وادامه داد خوب این طرف بایست نه اون طرف بایست، کمی دستت رو بالا کن اون یکی دستت رو بیار پایین، سرت رو ببر بالا نه اون طوری جالب نیست سرت رو خم کن ، ومیمون که دقیقا تمام کارهای روباه رو انجام می داد سرش رو پایین کرد و تاج از سرش افتاد، روباه حیله گر هم که به هدفش رسیده بود تاج رو برداشت و فرار کرد
میمون هم تازه فهمید که چه اشتباهی کرده

 



[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]