اسلایدر

داستان شماره 1765

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1765

داستان شماره 1765

هدهد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب

 



[ سه شنبه 25 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]