اسلایدر

داستان شماره 1737

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1737

داستان شماره 1737

خانم….  شماره بدم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند
دردش گفتنی نبود
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود
یک لحظه به خود آمد
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

 



[ سه شنبه 27 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]