اسلایدر

داستان شماره 1545

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1545

داستان شماره 1545


ادامه پادشاهی ساسانیان ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و هفتم داستانهای شاهنامه

روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت : من حالا سی و هشت ساله شده ام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و بعد پلاسی می پوشم و عزلت پیشه می کنم که در چهل سالگی کم کم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشه ای رسید که پر از شیر بود . شاه با شمشیر شیر را کشت ، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دو نیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد . یکی گفت : ای شاه مهر در دلت نیست ؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری ؟ شاه گفت : فردا روز شکار گورخر است
موبد گفت : اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاج و تختی نمی ماند و همه به شاه آفرین نثار کردند . سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا و می شاه گفت : بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سی و شش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین می کنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد . سپس به سپاهیان گفت : اگر وقتی به شهر میرویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب می نشانم و پاهایش را می بندم و به سوی آذرگشسپ میفرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد . اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمی مانید .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.در راه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دو نیم کرد . همه به او آفرین گفتند و او گفت : این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است . پس از مدتی که همه جا پر از گور شد ، حلقه هایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . پس از آن به بغداد رفت و از آنجا به کاخ بازگشت . دو هفته ای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری به سوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آنها میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست می دهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین خراد و بهرام پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند .از ایرانیان شش هزار نفر در خور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه شش هزار نفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام به سوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد . بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند که فرستاده ای نزد خاقان چین بفرستند تا به هرشکلی که میتواند ایران را از ویرانی نجات دهد .نرسی گفت : من خجالت می کشم که چنین چیزی از شاه بخواهم . موبدی به نام همای را به نزد شاه توران فرستادند و گفتندهرچه بخواهی میدهیم و قصد جنگ نداریم .خاقان شاد شد و به اطرافیان گفت : ما بدون جنگ ایران را به دست آوردیم .پس پاسخ نامه را نوشت که ما در مرو صبر می کنیم تا باج ایران برسد . خاقان در مرو سپاه را نگاه داشت و با خیال راحت بدون طلایه و دیده بان به شکار و شراب و استراحت میپرداخت.از آنسو بهرام که کارآگاهانی به همه جا فرستاده بود وقتی فهمید که خاقان در مرو است لشکر را به آن سو حرکت داد و فهمید که خاقان بی خیال و به آسودگی میگذراند .شاه شاد شد و سحرگاه به رومیان حمله برد و خاقان به دست خزروان گرفتار شد و سیصد تن از نامداران چین هم اسیر شدند و بسیاری کشته و مجروح گشتند یا فرار کردند.بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد .بزرگان ترک پیام فرستادند : حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج میخواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بیگناهان را مریز .بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالیانه به ایران بدهند .سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد .بهرام نامه ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند .شاه به سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید .نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود .سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید . موبد گفت : او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است .بهرام گفت : به هر حال او از نژاد سلم است و بهمن خود تاج بر سرش نهاد بنابراین من با او به نیکی رفتار می کنم و فرستاده او را نزد خود میخوانم . فرستاده را بار دادند و بهرام حالش را پرسید و فرستاده شروع به تحسین بهرام نمود و گفت : قیصر درودش را به شاه میرساند و گفته است تا هفت چیز از دانایان تو بپرسم .بهرام دستور داد تا موبدموبدان را آوردند و فرستاده سؤالات خود را به این شکل گفت : بیرون و درون و زیر و زبر چیست ؟ فراوان چیست ؟ بیکران چیز و خوار چیست ؟موبد گفت : برون آسمان است و اندرونش هواست . بیکران ایزد است . زبر بهشت و زیر دوزخ است . خوار کسی است که به خدا دلیر شود . فراوان هرجا رود به کام اوست و همیشه خرد همراهش است . من اینقدر میدانم و بیش از آن را خداوند داند و بس .فرستاده قیصر در برابر شاه کرنش کرد و موبد را بسیار ستود و شاه نیز شاد شد و خلعت و گنج به موبدش داد .روز بعد فرستاده قیصر دوباره نزد شاه آمد و موبد به او گفت : ای مرد زیانکارتر چیست و سودمند کیست ؟فرستاده گفت : کسی که داناست تواناتر است و نادان همیشه خوار است .موبد گفت : کمی فکر کن .ولی فرستاده جوابی نداشت .موبد گفت : هرکس که بی آزارتر باشد مرگش زیانکارتر است و به مرگ بدان شاد بودن رواست و این سودمند است .فرستاده به شاه و موبدش آفرین گفت و سپس گفت که اگر بخواهی باج بگیری ما آماده ایم . شاه شاد شد .پس از آن بهرام تصمیم گرفت که قسمتهایی از زمینها را به پهلوانان سپاهش بسپارد و نصایحی نیز در زمینه رعایت عدالت کرد .وزیر نزد بهرام رفت و گفت : همه جهان از جنگ و رنج و بیداد در امان است به جز هند که از دزدان پر آشوب است و به ایران نیز گاهی دستبرد میزنند .بهرام گفت : من مانند فرستادگان به نزد شنگل شاه هند میروم و نامه ای پر از کین و مهر به او میدهم و میگویم یا باج دهد و یا جنگ کنیم و چنین کرد و وقتی به دربار شنگل رسید به بارسالار گفت که از طرف بهرام آمده است . فورا او را به درگاه بردند و او شنگل را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود . او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد .وقتی شنگل پیام بهرام را شنید ، شگفت زده شد و گفت : در جنگ شتاب مکنید . کسی که خردمند باشد تقاضای باج از ما نمی کند . همه کشور من کوه و دریا و چاه است و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیردست من هستند . دختر فغفور چین در حرمسرای من است و من پسری از او دارم و اینجا پر از پهلوانان است . اگر رسم و آئینی نبود سر از تنت جدا میکردم.بهرام گفت : من فقط پیام آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند و هرکدام بر دانای ما پیروز شد ما با مرز تو کاری نداریم و اگر نمیخواهی صد سوار از هند را به جنگ یک تن از ما بفرست اگر بردند ما باجی از تو نمیخواهیم .هنگام غذا سفره انداختند و به خوردن غذا و شراب پرداختند و بهرام مست شد و به شاه گفت : بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم . پس بهرام جلو رفت و و یکی از پهلوانان را بلند کرد و بر زمین زد بطوریکه استخوانهایش خرد شد سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیراندازی خود را نشان داد . شنگل به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستاده نیست و به او گفت : تو باید برادر شاه باشی .بهرام گفت : اینطور نیست ، من علم و دانشی ندارم . مرا زودتر برگردان که شاه خشمگین میشود . شنگل گفت : عجله نکن . سپس به وزیرش گفت : به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم .وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت : من سر از رای شاه نمی پیچم که این گمراهی است و نامم هم برزو است و باید فورا بروم .وزیر پیام را به شاه داد و شاه هند ناراحت شد و فکر کرد که او را پی کار خطرناکی بفرستد . شاه به بهرام گفت : گرگی در کشور ماست که هیچ کس جرات حمله به او را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرات ماندن در آن بیشه را ندارد ، باید بروی و او را بکشی .بهرام گفت : راهنمایی با من بفرست .بهرام نزد گرگ رفت و شروع به تیرباران او کرد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند .اما شنگل نمی خواست او به ایران برگردد پس به بهرام گفت : خدا تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی . کاری دیگر برایت دارم و آن کشتن اژدها است . اگر او را بکشی من باج هند را به وسیله تو برای ایران میفرستم . بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد آنگاه با تیغ دل اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به سوی شنگل رفت . همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود زیرا می ترسید که مبادا او به ایران برگردد . تصمیم داشت نهانی او را بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت : این کار درست نیست و برای تو زشت نامی به همراه دارد و ایرانیان بر ما خشم می گیرند .شنگل بهرام را طلبید و گفت : من دخترم را به تو میدهم و تو را شهریار قسمتی از هند میکنم . بهرام پذیرفت و گفت : اما دختری بده که به دیدنش شاد شوم . شاه نیز با شادی او را برد تا خودیکی از دخترانش را انتخاب کند .بهرام دختری به نام سپینود را برگزید . یک هفته گذشت و به فغفور چین خبر رسید که مردی از ایران به هند آمده است و کارهای بزرگی انجام داده است و با دختر شنگل ازدواج کرده است . نامه ای به او نوشت و به تمجید او پرداخت تا به نزدش برود .وقتی بهرام نامه را خواند ناراحت شد و گفت : شاه من فقط بهرام گور است و اگر تو به جایی رسیدی اینها همه از اختر شاه بهرام بود زیرا
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس

شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم .بعد از ازدواج دختر بهرام با دختر شنگل ، روزی به او گفت : می دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود میبرم اما کسی نباید بداند . سپینود پذیرفت و گفت : جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می اندازد و شاه و لشکر به آنجا میروند وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن . خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد . آنها شاه را شناختند اما بهرام گفت : راز مرا بر ملا نکنید که جانم در خطر می افتد و ایران هم ویران میشود . بازرگانان سوگند خوردند که گوش به فرمان باشند .روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت : برزو مریض است و نمیتواند بیاید .وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت : حالا زمان رفتن است پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آنها را تهدید کرد .بهرام گفت : تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی ماند . شنگل گفت : فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم . چرا به من جفا میکنی ؟بهرام گفت : نو مرا نمی شناسی ، من شاه ایران و توران هستم و از این پس تو مثل پرم هستی و دیگر هم از تو باج نمیخواهم .شنگل شگفت زده شد و از او پوزش خواست و او را در بر گرفت و هر دو با هم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست افشانی پرداختند . از آنسو شنگل میخواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند ، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد . شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان . پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد .صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار میرفتند و به همین سان مدتی گذشت .روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام میرسد و آن کاغذ را به دخترش داد . پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه های فراوان روانه ساخت .پس از آن بهرام به یاد مرگ افتاد . زیرا ستاره شناسان گفته بودند که سصت و سه سال پادشاهی می کند .بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند . وزیرش گفت : تا بیست و سه سال هم نیاز به چیزی نداری . شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از بوجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند . سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند . پس از اینکه سصت و سه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت



[ پنج شنبه 15 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]