اسلایدر

داستان شماره 1503

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1503

داستان شماره 1503


پند دادن كتايون اسفنديار را

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و سی و دوم داستانهای شاهنامه


 كتايون با چشماني اشكبار نزد اسفنديار آمد و گفت:«پسرم، از بهمن شنيدم كه به زابلستان مي روي تا رستم زال خداوند گرز و شمشير را به بند آوري. فرزندم، پند مادر را بشنو و خود را براي پادشاهي در بلا ميفكن و به جنگ پيلتني كه جگر گاه ديو سفيد را دريده، فرزند يلش سهراب را در رزم كشته و به خون سياوش درياي خون به پا كرده مشتاب. نفرين بر اين تاج و تخت و اين كشتار و تاراج باد. پدرت پير شده اما تو جواني و همه چشمها به سوي تست

مرا خاكسار دو گيتي مكن
از اين مهربان مام بشنو سخن


اسفنديار پاسخ داد:«مادر مهربانم، آنچه از رستم و هنرهايش گفتي سراسر درست است و خود نيك مي دانم كه پهلواني چون پيلتن سزاوار بند و چنين بدي شايسته شاه نيست
اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان و دل بريدن از اين دستگاه و پادشاهي را ندارم. رستم نيز اگر به فرمان من تن دهد، هرگز از من تلخي نخواهد ديد. اما اگر بناست زمانم در زابلستان سرآيد، بي گمان اخترم مرا به آن سو مي كشد
مادر، خون از ديده باريد و موي از سر كند كه:«تو جان خود را به دست گرفته اي و به جنگ پيلتن مي روي. آخر پهلوان پيرانه سر چگونه تن به سرزنش خواهد داد و دست بسته به فرمان تو خواهد شد. او نه فرمان و نه بند و نه پند مرا خواهد پذيرفت. بدرود پسرم، كه من از بد روزگار بيمناكم» اسفنديار با دلي پر درد از پيش مادر بازگشت و او را اشكبار بر جاي نهاد

 

 

 



[ چهار شنبه 3 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]