اسلایدر

داستان شماره 1478

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1478

داستان شماره 1478


پادشاهی لهراسب


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و هفتم داستانهای شاهنامه

 


چون كيخسرو از شاهي دست كشيد ، لهراسب را نزد خود خواند . كيخسرو زبان به نصيحت باز كرد و گفت : زمان من ديگر به پايان رسيده تو اين سرزمين را با نيكي و عدا و داد همچنان سرسبز و خرم به آيندگان بسپار . لهراسب از وداع پدر اندوهگين شد و گريست . سرداران بزرگ سپاه ايران مثل رستم ، گودرز ، گيو ، بيژن ، گستهم ، فريبرز و طوس به همراه كيخسرو با تمامي لشكر، از دشت بسوي كوه روانه شدند . كيخسرو و سرداران سپاه ايران ، بر بلنداي كوه برشدند و در ستيغ آن ماندند و يك هفته به همراه كيخسرو بودند
تمام سرداران و موبدان با خود مي گفتند : هيچكس چون كيخسرو دل از دنيا برنكنده و به جهان ديگر روي نكرده است . روز هفتم چون خورشيد از كوه برخواست ، بيشتر از صد هزار زن و مرد ايراني اشك ريزان او را بدرقه كردند . تمام سنگ كوه به گريه آمده بود ، سرداران به كيخسرو گفتند : چه رنجي از ما به تو رسيده است . چرا تاج شاهي را بدور مي افكني هر چه مي خواهي بگو تا انجام دهيم و از خاك ايران بيرون مرو . ما همه به درگاه خداوند نيايش مي كنيم تا يزدان پاك تو رابه ما به بخشايد . كيخسرو لحظه اي فكر كرد و بعد موبدان را بخواست و گفت : آنچه پيش آمده همه خير و خوبي است ، چرا بر آن گريه مي كنيد و خدا را سپاس گذاريد ، چه روزي ديگر در پايان جهان ، ما به هم خواهيم رسيد ، اينك از من بپذيريد و كوهستان را ترك كنيد و من را در اينجا تنها بگذاريد ، راهي كه بايد بپيمايم سخت دراز است و بي آب و گياه ، از اين راه همه نمي توانند بگذرند
سرداران و سپاهيان و مردم با چشمان گريان ، كيخسرو را وداع كردند مگر طوس ، گيو ، فريبرز ، بيژن و گستهم. كيخسرو راه افتاد و سرداران با او روانه شدند . يك روز و يك شب راه رفتند و زبانشان از خشكي بيابان و تشنگي فراوان ، ديگر در دهان نمي گرديد ميان راه چشمشان به چشمه اي از آب افتاد به كنار چشمه رسيدند و فرود آمده ناني خوردند ، آبي نوشيدند و استراحت كردند كيخسرو به سرداران گفت : امشب در اينجا خواهيم ماند و از آن پس شما ديگر مرا نخواهيد ديد . همين امشب آنچه مي خواهيد بگوئيد و بپرسيد . فردا كه خورشيد تابان ، پرچم روشنايي را بلند مي نمايد و زمين چون طلا زري مي شود ، آن زمان روزگار جدايي من و شما خواهد بود . من از راهي كه آغاز كرده ام بر نتوانم گشت
آنها با هم سخن گفتند تا شب تيره فرود آمد . چون تيرگي همه جا را گرفت كيخسرو به نيايش برخواست . به آب چشمه سر و تن خود را پاكيزه كرد و به آيات خداي را به ياري خواند . چون نمازش به پايان رسيد به سرداران گفت : تا جاودان شما را بدرود مي كنم ، چون آفتاب برخيزد ديگر مرا بخواب خواهيد ديد . اي سرداران و ياران من ، چون من رفتم شما لحظه اي در اين دشت ريگ صبر نكنيد به هيچ چيز فريفته نشويد . اگر چه از ابر، مشك تر بر زمين ببارد ، زود برويد چون از كوه بادي سخت خواهد وزيد، چنان كه شاخ و برگ و درختان را شكسته و خواهد برد . از ابري سياه برفي سنگين خواهد باريد چنانكه راه ايران زمين را نخواهيد يافت

سرداران با اشك و آه با كيخسرو بدرود كردند و

چو از كوه خورشيد سربركشيد
زچشم مهان شاه شدند ناپديد


آفتاب كه بلند شد كيخسرو ناپديد شده بود . سرداران شروع كردند به جستجوي گوشه و كنار بيابان . همه جا سنگ بود و ريگ ، هر چه آفتاب بلندتر مي شد سنگ ها گرمتر مي شدند . تا نيمه روز همه جا را گشتند اما اثري از كيخسرو نبود ، ظهر كه شد همه غمگين و دل آزرده و خسته ، به كنار چشمه آب بازگشتند و همه سخن آنها از ناپديد شدن كيخسرو بود
فريبرز گفت : آنچه خسرو گفت همان شد ، چه دل پاكي داشت سرداران ديگر گفتند : اگر چه اين سخن راست است اما اكنون كه هوا روشن است ، مي توانيم دنبال او بگرديم ، شايد به گوشه اي مانده باشد . تنها گذاردن او و رفتن ما روا نيست . سرداران كنار چشمه نشستند چيزي خوردند ، از بزرگي هاي كيخسرو داستان ها گفتند و سخن به اينجا رسيد كه چنين داستاني را هرگز ديگري نه ديده و نه شنيده است و چه بسيار سال ها خواهد گذشت و اين افسانه باقي خواهد ماند . هرگز كسي چنين رفتني را از انساني به ياد ندارد ، گذشتگان و بزرگان ما نيز چنين داستاني را نگفته اند . از آنچه كه پيش آمده ، انسان خردمند شادمان مي شود ، چه كيخسرو اولين كسي است كه خداوند او را زنده به سوي خود دعوت كرد . چگونه مي تواند آدميزاد به چنين مقام دست يابد . او يك عابد و گوشه گير نبود . به هنگام جنگ چون پيل مي خروشيد و در بزم چون ماه مي درخشيد ، در هنر و بخشش و مردي يگانه و در نيايش خداوند نيز چنين بود . سخنانشان بسيار شد و در آن ميان ، خوردني كه داشتند بخوردند و آسوده به ظاهر و با دروني مشوش بخواب رفتند
به آنجا رسيديم كه سرداران قصه ها گفتند ، خوردني خوردند و كنار چشمه بخفتند . خوابشان كم كم سنگين شد و چنانكه كيخسرو گفته بود از دامن كوه بادي آرام آرام شروع به وزيدن كرد ، پاره هاي ابر از بالاي كوه بر سر ايشان رسيد . هوا تيره و تار شد ، در فاصله اي كوتاه ، برف چون بادبان كشتي در هجوم باد به گردش و زير و بالا رفتن افتاد . تا آمدند بيدارشوند چنان برفي باريد كه نيزه هاي سرداران هم در زير آنها ناپديد شد . وقتي كه بيدار شدند برف همه جارا گرفته بود ، هرچه تلاش كردند از برف رهائي نيافتند . كم كم توان از تن آنها بيرون رفت و چيزي نمانده بود كه از جان شيرين دست بشويند . و هر گردش باد برف ها را روي ايشان انبوه تر مي كرد
گفتيم چون كيخسرو روانه آن مكان شد كه خداوند فرموده بود ، پنج تن از سرداران او را بدرقه كردند و سپاه در كوهستان نخستين باقي ماند . يه روز گذشت . رستم همراه با زال و ديگر افسران و سربازان همچنان گريان ، انتظار بازگشت كيخسرو را مي كشيدند . روز چهارم چون آفتاب برآمد ، رستم گفت : اين همه ماندن چه فايده دارد اگر كيخسرو ناپديد شده ، سرداران كجا هستند ؟ مگر كيخسرو نگفت بايد بازگردند . خلاصه فراوان حرف زدند و يك هفته از زمان رفتن كيخسرو گذشت . نخستين بار گودرز در نبودن فرزندش مويه كرده و گفت : آنچه كه از خاندان كاوس شاه بر خاندان من رسيد جز رنج و سختي چيز ديگري نبود ، تمام فرزندان تا نبيره گانم كه هر يك با لشكري برابر بودند در كين سياوش كشته شدند . حال فرزند ديگرم نيز اينچنين ناپديد شد به چه كسي اين داستان را بازگو كنم ؟ سپهدار ايران داستان هاي گذشته را يك به يك ياد كرد . ديگران هم با او هم داستان شدند و سخن به آنجا رسيد كه سرداران به تنهائي ، راهي به شاهراه نمي توانند پيدا كنند و گذشته از آن خوراكي با آنها نيست . بالاخره قرار شد چند نفر را بفرستند بلكه خبري از سرداران بدست آورند
اي فرزند . اين آئين جهان است كه هميشه به يك راه نمي گردد


يكي را زخاك سيه بركشد
يكي را زتخت كسان دركشد
نه زين شاد باشد نه زان دردمند
چنين است رسم سپهر بلند
جهان را چنين است آئين و دين
نماند است همواره بر به ، گزين


خلاصه خبر به لهراسپ رسيد كه كيخسرو و سرداران ناپديد شدند . رستم و زال نزد لهراسپ رفتند ، لهراسپ گفت : همه شما سخنان كيخسرو را شنيده ايد و امروز هركس كه با من دل يكي ندارد ، بدون سرپوشي بيان كند . اگر قبول كنيد بجاي كيخسرو باشم خواهم ماند وگرنه هر كه را خواهيد برگزينيد. زال زر چنين گفت : سخنان كيخسرو را همه ما شنيده ايم اگر وصيت او بجاي مي آوري بمان

من و رستم و زابلي هركه هست
زمهر تو هرگز نشوييم دست


لهراسپ روي به گودرز گرد و گفت : اي جهان پهلوان ، تو هم هرچه خواهي بگوي! گودرز پير كه از گم شدند فرزندانش سخت گريان بود با ناله گفت : دريغ از گيو روئين تن و از بيژن شمشيرزن . تا سخنش به آن دو رسيد ، دست به گريبان برد و پيرهن خود را از هم دريد و فرياد زد : خوشبخت آن كسي كه اگر چون من مي شد زودتر در خاك مي خفت و اما اي لهراسپ من از سخن زال و رستم بيرون نمي روم . در چنين زماني كه كشور آشفته است بايد دست در دست هم ، در برابر دشمنان متحد شويم . پس در روز مهر از ماه مهر به جشن مهرگان ، لهراسب به جاي كيخسرو نشست

 

 



[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]