اسلایدر

داستان شماره 1451

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1451

داستان شماره 1451

 

نامه گژدهم به نزد کاووس و یاری خواستن از رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت هشتادم داستانهای شاهنامه

 


چون سهراب به جایگاه خود بازگشت ، گژدهم نویسنده ای را فراخواند و نامه ای برای کاووس نوشت و آنچه را که روی داده بود برای وی شرح داد . از دلاوریهای سهراب سخن راند و فکر چاره از کاووس را کرد . نامه را به قاصدی داد و قاصد را پنهانی بسوی پایتخت روانه کرد . آنگاه خود نیز با سپاهش از همان راه شبانه گریخت و چنان پنهانی گریختند که سهراب و سپاهیان وی از گریز آنان اطلاعی حاصل نکردند
فردای آنروز سهراب به دژ حمله کرد اما قلعه را خالی دید و اثری از کسی ندید. پس بسیار خوشحال شد ، چون توانسته بود قلعه را بدون جنگ و خونریزی تصرف کند
از طرفی دیگر ، وقتی که نامه به دست کاووس رسید ، کاووس بسیار نگران و ناراحت شد. قدری به فکر فرو رفت ، آنگاه از افراد با تجربه و کار آزموده کمک خواست . سر انجام به این نتیجه رسیدند که گیو، به زابل برود و رستم را برای کمک بیاورد
پس کاووس نامه ای برای رستم نوشت و آنچه که اتفاق افتاده بود برای رستم بازگو کرد و در نامه نوشت :ای تهمتن ، تو تنها یارو یاور ما هستی و فریاد رس ما تو هستی . اکنون دلاوری دژ سپید را گرفته و کسی تاب و توان مقاومت در برابر او را ندارد و نمی تواند او را نابود کند . من می خواهم هر چه زودتر  ترا ببینم . هرگاه نامه را خواندی زود به نزد ما بیا و دربارۀ این موضوع هم به کسی چیزی مگو
آنگاه کاووس نامه را به گیو داد و به او فرمان داد که به شتاب نزد رستم برود و درنگ و تامل نکند که جای درنگ نیست. پس گیو بسیار با سرعت به راه افتاد تا به زابل رسید . رستم با همراهانش به استقبال گیو آمدند و او را به سرای خود راهنمایی کردند . رستم نامۀ کاووس را خواند و گفت :بوجود آمدن چنین دلاوری از نژاد سام شگفت آور نیست . اما از نژاد ترکان بعید و غیر ممکن می دانم . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم ، اما او هنوز کوچک است و من برای مادرش زر و گوهر فرستادم و جویای حالش شدم . او می گوید که فرزندمان هنوز کوچک است ، ولی بزودی جنگجوی میدان رزم خواهد شد . اکنون باکی از او نیست، بیهوده نگران او نباشید . چارۀ کار آسان است مگر آنکه بخت از ما برگشته باشد. اکنون ای گیو بیا شادی کنیم و خوش باشیم . رستم به اتفاق گیو سه شبانه روز را به شادی گذراندند تا روز چهارم که گیو به رستم گفت :ای تهمتن ، بهتر است که حرکت کنیم . زیرا شاه از کار ما بسیار عصبانی و خشمگین می شود . او طبعی تند و پرخاشگر دارد و به من سفارش کرده که زود برگردیم
رستم گفت :غصه نخور و فکر او را نکن ، کسی نمی تواند در برابر ما تندخویی کند و جسارتی به ما کند
پس رستم فرمان حرکت را به سپاهیانش داد ، تمامی سپاه با زدن شیپور و کرنای حرکت کردند

 



[ سه شنبه 11 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]