اسلایدر

داستان شماره 125

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 125

داستان شماره 125

درباره دختري كه علقه داخل رحم او شده بود

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

عمار ياسر مي فرمايد در روز دوشنبه هفدهم ماه صفر در خدمت امير بودم بانگي هولناك واوازي سهمناك به گوش ما رسيد امير فرمودند:عمار برو ذوالفقار مرا بيار چون اوردم فرمودند اي عمار امروز روزي است كه كاري بكنم كه سبب روشني چشم مومنين وزيادي ايمان انها بشود و بر منافقين اتش حسد برافروزد وبر كفر وعداوات انها بيفزايد سپس فرمود برو بيرون مسجد هر كس كه مرا طلب مي كند اورا در نزد من بياور
عمار ميگويد: چون از مسجد بيرون امدم زني را در ميان محملي كه بر شتري حمل بود ديدم كه از پرده جگر همي ناله ميكرد
عمار مي گويد :ان را اواز دادم كه اجابت كنيد امير المومنين را ان زن از هودج پياده شد وامد مقابل حضرت با قلبي سوزان وچشمي گريان گفت يا امام المتقين از راه دور دراز پيمودم تا اينكه خود را به در بار تو رساندم من ميدانم تو ميتواني مرا از اين منجلاب فضيحت و رسوايي كه دچار شدم نجات بخشي
امير فرمودند : اي عمار برو در كوفه ندا كن كه هر كه مي خواهد منزلت پسر ابو طالب را در نزد خدا ببيند كه ازعلوم به او چه بخشيده است بيايد در مسجد
عمار چون مردم كوفه را خبر كرد چون سيل سرا شيب به طرف مسجد شتاب گرفتند تا اينكه مسجد مملو از جمعيت شد سپس رو به ان جمعيت كرد گفت شما را چه روي داده واين دختر از چه شكايت دارد ؟از ان ميان پيرمردي برخاست وگفت:اين دختر من است ملوك عرب از او خواستگاري كرد فعلا مرا فضيحت كرده در ميان مردم سر به زير وخجلت زده كرده است قابله مي گويد حامله است بااينكه مهر بكارت او بحال خود مي باشد من در كار اين دخترحيرانم
حضرت به ان دختر گفت تو چه مي گويي؟
دختر گفت : اما اينكه مي گويند من با كره هستم راست ميگويد واما اينكه مي گويد من حامله هستم به حق تو اي امام متقين كه من خيانت نكردم ودست نامحرمي مرا لمس نكرده و من ميدانم شما به حال من خبر داريد
حضرت فرمود :قابله كوفه را كه لبا نام او بود بياورند چون حاضر شد پرده بزن و اين دختر را عقب پرده ببر و ملا حضه كن حامله است يا نه
قابله رفت وبه فرموده عمل كرد و فرمود شما از اهل قريه اسعار نيستيد
گفت چرا
حضرت فرمود ايا كسي هست كه از بلاد شما يكم برف بياورد ؟
همان ساعت پدر دختر گفت يا امير در بلاد ما بسيار است ولي از اينجا تا بلاد ما دويست پنجا فرسخ است
عمار گفت :امير المومنين دست خيبر گشاي خود را دراز كرد واز دويست پنجاه فرسخ مسافت چون بر گردانيد ديدم برف در ميان دستان او است واب از خلال انگشتان مباركش ميريزد ان وقت مردم به هم بر امدند وقيل قال مردم بلند شد
حضرت فرمود ساكت باشيد اگر بخواهيد كوه را با برف  به ازن خدا اينجا مي اورم سپس قابله را طلبيد وفرمود كه تشتي در زير اين دختر بگذارند واين برف را در ميان تشت بگذارند ودختر را بگو فرج خود را روي اين برف بگذارد طولي نميكشد كه كرمي به ان علقه مي گويند از رحم اين دختر بيرون ميايد كه وزن ان هفتصد پنجاه درهم ودودانق است قابله انچه را حضرت دستور داد عمل كرد ان علقه با همان وصف از رحم دختر بيرون امد قابله علقه را با تشت اورد خدمت امير مردم مسجد تماشاي ان ميكردند سپس كرم را وزن نمودند همان مقدار كه حضرت خبر داده بود نه يك دانق بيشتر نه كمتر حضرت به پدر دختر فرمود برخيز فر و مسرور دختر خود را بردار وبه وطن خود بر گرد

دختر تو وقتی ده ساله بوده در جوی اب نرسيده كه  دست خيانتكار به دختر تو نشسته بوده که کرم داخل رحم او شده و رفته رفته بزرگ شده است



[ پنج شنبه 5 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]