اسلایدر

داستان شماره 1225

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1225

داستان شماره 1225

داستان غوک


بسم الله الرحمن الرحیم
ماچه میدانیم؟...رازموجودات جهان را که میداند؟...
آفتاب غروب ازمیان ابرهای سرخ میدرخشید.پایان روزی طوفانی بود وباران در مجمرسوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید.
غوکی درکنارآبگیری برآسمان مینگریست؛مبهوت و آرام اندیشه میکرد.کراهت وشتی،مفتون جمال وجلال بود.
راستی آنکه چمن را پرگل وآسمان راپرستاره ساخت،زشتی ومحنت برای چه خواست؟
امپراتوری روم شرقی را به وجود قیصر چرا بدنام کرد؟..غوکان را زشت و کریه،از چه آفرید؟
برگ ها ازمیان درختان عقیق فام ارغوانی مینمود.آب باران از درون سبزه در گودال میدرخشید.شب آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه میکشید.پرندگان اندک اندک لب فرو میبستندوارامش بر زمین وآسمان گسترده میشد.
غوک در غفلت وفراموشی،دور ازترس وکینه و شرمساری،همچنان آرام بر هاله ی عظیم خورشیدخیره بود؛شاید که آن موجود منفور خود را پاک و منزه میشمرد؛زیرا که هیچ ذی روحی از نور الهی بی بهره نیست.هر بیننده ای اگر چه پست و پلید باشد، باانوارمهر و قهر خدایی مانوس است ودیده ی جانوران مسکین وزشت و ناپاک نیز با شوکت وجلال ستارگان سپهری آشناست....
مردی از آنجا میگذشت.از دیدن آن جانورکریه آزرده شدوپاشنه ی پا برسرش گذاشت!این مرد کشیش بودوازکتابی که در دست داشت چیزی میخواند.پس ازاو زنی آمدکه گلی برسینه داشت؛اونیزنوک چترخود را در چشم غوک فرو برد!
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکي و صافي آسمان در رسيدند. در اين خاكدان كه روح آدمي سرگشته و پريشان است ، دوران كودكي بيش تر با سنگدلي و بي رحمي مي گذرد . هر كودكي كه سايه پر مهر مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد ، خرسند و با نشاط است . در دو چشمش ذوق بازي ، و شادي با صفاي سپيده دم مي درخشد. این همه آزادی و نعمت را جزآزار موجودات تیره روز چه تواند کرد؟
غوک خود را کشان کشان در گودال آب پيش مي برد . افق مزرعه كم كم تاريك مي شد و آن سيه روز دنبال شب مي گشت.  
کودکان غوک سياه بخت را ديدند و به شادي فرياد زدند: "بايد اين پليد زشت را بکشيم و به جزاي زشتي آزارش دهيم!"
سپس هر يک خندان و شاد با ترکه تيزي به آزار غوک پرداختند. يکي چوب در چشمش فرو مي کرد، آن ديگري جراحاتش را عميق تر ساخت. عابران نيز به کار ايشان مي خنديدند و با خنده تشويقشان مي کردند.
مرگ، بر غوک سيه بخت که حتي ناي ناله هم نمیکرد سايه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمي جز زشتي نداشت خون وحشت انگیزفرو میریخت!
غوک میگریخت ..یک پایش جداشده بود! يکي از کودکان، با بيلچه اي شکسته بر سرش مي کوبيد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودي كه هنگام روز هم از خنده ي خورشيد و فروغ اين سپهر بلند مي گذرد و به سوراخ هاي سياه آشيانه خود مي گريزد ، جوي كف و خون فرو مي ريخت.
كودكان مي كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان مي ريزد !"
غوك كه خون از سرش فرو مي ريخت . چشمش بيرون آمده بود. و به صورت سهمناكي ميان علف ها مي خزيد. چنان مي نمود كه از زير فشار سختي بيرون جسته باشد . واي از اين سياهكاري كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتي و زبوني ، كراهت و نفرت نيز بيافزايند!
با تني پاره پاره از سنگي به سنگي ديگر مي جست، هنوز نفس مي کشيد. بي هيچ ملجا و پناهي مي خزيد. گويي چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نيز قبولش نمي کرد!
بچه ها مي خواستند به دامش اندازند، اما غوک بيچاره مي گريخت و در حواشي چمن در پي پناهگاهي بود. سرانجام به آبگير ديگري رسيد و خود را خونين و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبي زد و آثار قساوت بشر را در گل و لاي فرو شست.
آن کودکان زيباي زرين مو که طراوت بهار در چهره آن ها پديدار بود و هرگز چنان تفريح نکرده بودند، همه با هم فرياد مي زدند: "بياييد تا سنگي بزرگ پيدا کنيم و کارش را بسازيم!"
همه چشم ها به آن موجود بيگناه دوخته شده بود و او سايه هراس انگيز مرگ را هرلحظه بيش از پيش بر سر خود حس مي کرد.
" اي كاش كه در زندگي به جاي نفرت و بي مهري ، در پي اهداف پسنديده اي و عالي الهي برخيزيم . به جاي مرگ و نيستي ، به سلاح محبت، انسانيت و بقا مجهز شويم "
همه ي چشم ها در آب گير غوك بيچاره را مي جست.خشم و لذت با هم آميخته بود. يکي از کودکان که سنگ بزرگ و سنگيني را به دست گرفته بود پيش آمد. سنگي گران بود اما از شوق بدكاري آن را احساس نمي كرد . و در دل خود مي گفت: "ببينم با اين سنگ بزرگ چه مي کني؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدير ارابه اي سنگين را به آن نقطه ي زمين آورد .  آن ارابه را خري پير و لنگ ، رنجور و ناتوان مي کشيد . خر مسکين و فرسوده و لنگان، پس از يک روز راه پيمايي طولاني جانفرسا به سوي طويله مي رفت. به زحمت ارابه را مي کشيد و سبد سنگيني نيز بر پشت داشت. چنين به نظر مي رسيد که هر گام، آخرين قدم اوست. پيش مي رفت و در هر گام، باران تازيانه بر سرش فرو مي باريد. چشمانش را بخاري از حمایت و حيرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشيب بود که با هر گردش چرخ صداي شوم و دلخراشي برمي خاست. خر ناله کنان مي رفت و صاحبش زبان از دشنام نمي بست؛ سراشيب راه آن حيوان ناتوان را بي اراده به پيش مي راند . خر در زير تازيانه غرق در اندیشه بود، انديشه ی ژرفی که هیچگاه برآدمیان نمايان نخواهد شد.
کودکان صداي چرخ  و صداي پاي خر را که شنيدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فرياد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا اين ارابه برسد و از روي آن بگذرد.. اين تماشايي تر است!"
همگي منتظر ايستادند. خر ناتوان به آبگير رسيد و آن جا، غوک زشت تيره روز را که در آخرين شکنجۀ زندگانی بود،بدید!بلاکِشی با بلاکِش دیگر روبرو شد...
 خر با آن همه خستگي ، جراحت،  اندوه و درماندگي، همچنان که زير آن بار سنگين سر به زير پيش مي رفت، به وجود غوک مسکين پي برد. از ديدن او به رحم آمد. حيوان صبور بدبختي که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قواي خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجير و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فريادهاي راننده را که پياپي فرمان پيش رفتن مي داد به چيزي نشمرد. تحمل بار سنگين ارابه را به شرکت در جنايت بشر ترجيح داد. با عزم و بردباري مال بند را از دوش برداشت . و با همه ي ناتواني و فرسودگي كه بر وجودش مستولي بود ، چرخ ارابه را به دشواري و با ارده اي محكم منحرف ساخت و غوک مسکين را در قفاي خود زنده گذاشت. سپس تازيانه اي ديگر خورد و راه خويش را پيش گرفت .
آنگاه یکی ازکودکان-آن که این داستان را حکایت میکند- سنگي را که براي كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زير اين طاق لايتناهي که هم زمردين است و هم قيرگون، آوايي  شنيد که به اوگفت: "مهربان باش"!
معماي شيريني است . از حيوان بي تميز مروت ديدن ، و از زغال تيره بيقدري الماس گرفتن! اين هم يكي از انوار خجسته ي الهي در فضاي كائنات است !
چه منظره ي زيبا ی مقدسي است . تماشاي روحی کخ به یاری روح دیگربرمیخیزدوجان تاریکی که جان تیره را یاری میکند!
تماشای نادان بی تمیزی که از بدبختی وجودزشت وکریهی متاَثر گردد ودوزخی پاک طینتی که با مروت وترحم خویش بدکارنیکبختی را متنبه سازد!
تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد...!درصفای فجر زندگی گاه طبایع قسی وسنگدل نیز به عظمت ورمز مهربانی وعطوفت پی میبرند؛در این هنگام است که اکر بارقه ای رحمتی بر ایشان بتابد،در مقام ومنزلت،با ستارگان جاوید سپهری همدوش می شوند!
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه خسته وناتوان و درمانده با سُم های خون چکان،در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش،در چنان راه سراشیب صعبی،اربه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد،قطعاً چنین خری از سقراط،مقدس ترو از افلاطون،برتر است! (اثری از ویکتور هوگو به ترجمه نصرالله فلسفی

 



[ شنبه 25 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]