اسلایدر

داستان شماره 1076

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1076

داستان شماره 1076

تمرینی برای آینده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با کاروانی به شهری دیگر سفر می کرد. در این کاروان پیرمردی بود که  به خاطر سن و سالش هوش و حواس درستی نداشت. همچنین یک مرد میمون فروش بود که میمون تربیت  می کرد و برای فروش به شهرهای مختلف می برد. در این کاروان زن و شوهری بودند که چند فرزند قد و نیم قد داشتند. فرزندان از پدر حساب می بردند اما حرمت مادر را نگه نمی داشتند و دائم به او دشنام می دادند. شوهر خانواده به جای اینکه بچه ها را از اینکار باز دارد با خنده و شوخی آنها را تشویق هم می کرد و با اینکار بچه ها را جری تر و گستاخ تر می نمود. چند روز از سفر که گذشت بچه ها سراغ پیرمرد حواس پرت رفتند و شروع به سربه سر گذاشتن و اذیت و آزار او نمودند. شیوانا دیگر طاقت نیاورد و سراغ پدر بچه ها رفت و گفت:” این بچه ها پیرمرد را اذیت می کنند و این کار درستی نیست. اگر جلویشان را نگیری ممکن است آسیب ببینند
پدر بچه ها با غرور گفت:” هیچ کس حتی مادر این بچه ها هم نمی تواند آنها را کتک بزند. آنها بچه های من هستند و اگر هم سنگی می زنند و یا اذیتی می کنند به خاطر سن و سال بچه گی است و می خواهند تفریح کنند
شیوانا چیزی نگفت و از مرد دور شد. روز بعد به مرد خبر دادند که پیرمرد حواس پرت  با پولی که معلوم نبود از کجا به او رسیده دو عدد  میمون بزرگ از مرد میمون فروش خریده است و آنها را  آموزش داده که به بچه ها سنگ بزنند و از پیرمرد دفاع کنند
بچه ها زخمی و هراسان نزد پدر خود آمدند و در مورد میمون های پیرمرد شکایت کردند. بچه ها با تعجب می گفتند که روز اول پیرمرد میمون محافظ نداشت و این اولین باری بود که آنها با دو میمون قوی هیکل و محافظ روبرو شده بودند. در کاروان  سروصدا به پاشد و مدیر کاروان از شیوانا خواست در این مورد قضاوت کند و تصمیم نهایی را بگیرد
پدر بچه ها از شیوانا خواست تا میمون ها را در صحرا سر به نیست کند و همراه کاروان نیاورد.اما شیوانا در جواب گفت:” پیرمرد می گوید که هیچ کس حتی مربی میمون ها هم نمی تواند آنها را کتک بزند. چون آنها میمون های او هستند و اگر هم سنگی می زنند و یا اذیتی می کنند به خاطر حیوان بودنشان است و می خواهند از پیرمرد محافظت کنند! تنها راهی که می ماند این است که جلوی بچه هایت را بگیری و از آنها بخواهی تا پایان سفر نزدیک پیرمرد نروند
پدر بچه های شرور به ناچار قبول کرد و بچه ها را از آزار پیرمرد حذر داد. وقتی همه چیز آرام شد شیوانا به نزدیکی پدر بچه ها رفت و گفت:” به خاطر داشته باش که این بچه ها برای سرگرمی به مادر خود توهین نمی کنند و به پیرمردهای بی دفاع آزار نمی رسانند. آنها شب و روز دارند توهین به بزرگتر را تمرین می کنند و  دیر یا زود گستاخ تر می شوند و روزی به سراغ خودت خواهند آمد. بهتر است از همین الان خط قرمزهای رفتاری را به بچه هایت یاد دهی تا در آینده به خاطر عبور بچه ها از این خطوط قرمز و حرمت شکستن و احتمالا آسیب دیدن  به وقت پیری و ناتوانی  مجبور نشوی به میمون های محافظ پناه ببری

 



[ پنج شنبه 26 اسفند 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 5, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]