اسلایدر

داستان شماره 101

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 101

داستان شماره 101

کیفر خیانت و بی وفایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در یکی از دهات فارس دهگان باتجربه ای زندگی میکرد.او مردی هوشمند و عارف بود و از عبادت و بندگی خدا بهره تامی داشت ولی فقیر وتنگدست بود و زندگی بسیار سختی داشت. دست به هر کاری دراز میکرد تا بتواند از فقر و تندستی نجات یابد ولی موفق نمیشد و پیشامدهای پی در پی و ناگوار بر او وارد میشد و پیش از پیش او را به سختی و رنج می نداخت.

 

او زنی داشت که در حسن زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی مقابل فقر و تنگدستی شوهرش بسیار اعتراض میکرد و به او زخم زبان و طعنه میزد.

 

روزی زن به مردش گفت: بیا از اینجا هجرت کنیم شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی.مرد گفت:من با این پیشنهاد موافق هستم زیرا بسیار کسانی بودند که از وطن خود هجرت کردند و در نتیجه به مقام و ثروت رسیده اند.ولی من از یک چیز میترسم و ان این است که میترسم راه بی وفایی در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری.

 

زن سوگند یاد کرد و گفت: من به عهدی که در شب عروسی و هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود.این اندیشه ها را از سر بدر کن و خیالت  راحت و آسوده باشد.

 

مرد به پیشنهاد از از وطن خود به جای نامعلومی سفر کرد  در بین راهگه گاهی در بعضی از منازل پیاده شده  و استراحت میکردند و دوباره به حرکت خود ادامه میدادند تا اینکه در منزلی مرد به خواب عمیقی فرو رفت.

 

در همین حین امیر زاده ای که به عنوان شکار به آن طرف آمده بود گذارش به همان جا افتاد.وقتی که چشمش به زن زیبای آن مرد افتاد شیفته او شد و به او اضهار عشق و علاقه کرد و گفت: اگر از آن مرد جدا شوی به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت بسر خواهی برد.

 

زن نیز بر خلاف عقد و پیمانش راه بیوفایی در پیش گرفت و آهسته از جای  برخاست و از شوهرش که خوابیده بود جدا شد و با آن جوان سوار بر اسب گردید و رفت تا اینکه به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد شیری از راه رسید و آن زن را درید و مقداری گوشت او را خورد و رفت.امیر زاده چون دیر که زن جوان دیر کرده است به دنبال او رفت و دید که بدن پاره پاره او بر روی زمین است.

 

از طرفی دهقان از خواب بیدار شد و زنش را ندید.برای پیدا کردن وی شتابان به هر سو می دوید تا اینکه به همان چشمه رسید و آن جوان را دید و حال عیال خود را از او پرسید.

 

جوان گفت: زنی را در اینجا دیدم که شیر او را پاره پاره کرده است.

دهقان وقتی زن خود را به آن حال دید و حقیقت ماجرا را فهمید گفت: این است کیفر خیانت و بی وفایی

 



[ چهار شنبه 11 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]