اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 853
[ چهار شنبه 13 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 852

داستان شماره 852

بچه را آن طور نمی زنند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی جلسه میرفته، مأمور بردن و آوردن ایشان، مرحوم صنوبری بوده است
یک روز آماده می شود که حاج شیخ را ببرد به جلسه، خانم ایشان از بچه اش ناراحت شده، گویا بچه کاری می کرده، اذیت می کرده، یک دفعه به صورتی که بجه غافل بوده می زند به پشت او؛ تا این ضربه را می زند، کمر خودش خمیده شده و به شدت شروع می کند به درد گرفتن
آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع می بیند، می گوید: من می خواهم بروم دنبال آقا شیخ رجبعلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی می برم...رفتیم آقا شیخ رجبعلی را سوار کردیم.... همینطور که داشتیم می رفتیم گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، می خواهم ببرم دکتر؛ ایشان را دعا بفرمایید
آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمی خواهد؛ بچه را آنطور نمی زنند
گفتم: آقا چکار کنیم؟
فرمود: خوشحالش کنید... یک چیزی بخرید تا خوشحال شود! گفت: رفتیم یک چیزی، اسباب بازی یا خوردنی گرفتیم و دادیم دست بچه؛ همینکه خوشحال شد، کمر این خانم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد

 

[ چهار شنبه 12 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 851

داستان شماره 851

بی‌نیاز از همه خَلق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

[محمّد بن واسع] در ریاضت، چنان بود که نان خشک در آب می‌زدی و می‌خوردی و می‌گفتی: هر که بدین قناعت کند، از همه خلق، بی‌نیاز شود
و در مناجات گفتی: الهی! مرا گرسنه و برهنه می‌داری، چنان که دوستان خود را. آخر، من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو باشد؟
و گاه بودی که از غایت گرسنگی، با اصحاب خود، به خانه حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی، بدان، شاد شدی و گفتی: خنک آن که بامداد، گرسنه خیزد و شبانگاه، گرسنه خسبد و در این حال، از خدای ـ‌عزّ وجل‌ـ خشنود باشد
یکی از وی وصیت خواست. گفت: وصیتی کنم تو را، که پادشاه باشی در دنیا و آخرت
آن مرد گفت: این، چگونه بُوَد؟
گفت: چنان که در دنیا زاهد باشی ـ‌یعنی به هیچ کس طمع نکنی. و همه خلق را محتاج بینی‌ـ. لاجَرَم، تو غنی و پادشاه باشی! هر که چنین کند، پادشاه باشد و در آخرت نیز پادشاه باشد
بر آنچه قسمت کرده، قناعت کن
آورده‌اند که وقتی، مردی به مهمان سلیمان دارانی رفت. سلیمان، آنچه داشت از نان خشک و نمک، در پیش او نهاد و بر سَبیل اعتذار،این بیت بر زبان رانْد:گفتم که چون ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تَر و نان خشک و روی تازه
مرد، چون نان بدید، گفت: ای کاجْکی با این نان، پاره‌ای پنیر بودی!». سلیمان برخاست و به بازار رفت و رَدا به گرو کردو پنیر خرید و پیش مهمان آورد
مهمان، چون نان بخورْد، گفت: الحمدلله که خدای، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده
سلیمان گفت: اگر به داده خدا قانع بودی و خرسندی نمودی، ردای من به بازار، به گرو نرفتی

 

[ چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 850

داستان شماره 850

رزق بقدر كفاف

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همراهان در بيابان به شتربانى گذشتند، مقدارى شتر از او تقاضا كردند. در پاسخ گفت : آنچه در سينه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ايم براى شامگاه آنان است
پيامبر دعا كردند و فرمودند: خدايا مال و فرزندان اين مرد را زياد كن ! از آنجا گذشتند و در راه با ساربان ديگرى برخوردند، از او درخواست شير كردند، ساربان شتران را دوشيد، و همه را در ميان ظرفهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نمود و عرض كرد: فعلا همين مقدار پيش من بود چنانچه اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خويش را بلند كرده و گفتند: خداوندا به اندازه كفايت رزق به اين ساربان عنايت كن
همراهان عرض كردند: يا رسول الله ! آنكه در خواست شما را رد كرد برايش ‍ دعائى كردى كه ما همه آن دعا را دوست داريم ، ولى براى كسيكه حاجت شما را برآورد از خداوند چيزى - رزق كفاف - خواستيد كه ما دوست نداريم
فرمود: مقدار كمى كه كافى باشد در زندگى بهتر از ثروت زياد است كه انسان را بخود مشغول كند بعد اين دعا را كردند: خدايا به محمد به آل محمد به مقدار كفايت رزق لطف فرما

 

[ چهار شنبه 10 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 849

داستان شماره 849

اژدهاى نفس

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تاريخ آمده كه : يك نفر مارگير بود و معركه گيرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگيرد و به بغداد بياورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بياورد
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسيار بزرگى در كوهى پيدا كرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بيائيد ببينيد كه چه اژدهائى را شكار كرده ام . مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا اين اژدها را ببينند. هوا گرم شده بود و جمعيت زياد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت ، وقتى مارگير از كيسه آنرا بيرون آورد، ناگهان ديدند اژدها جنبيد و به طرف مارگير جهيد و او را هلاك كرد و از بين برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند
اى برادر غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست كه اگر قدرت يابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس ، او را با تمام احترام زير سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حيوانى خود دست يابد

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 848
[ چهار شنبه 8 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 847

داستان شماره 847

 

ديدن شاه ولايت

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد
هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت
عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد
عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد

 

[ چهار شنبه 7 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 846

داستان شماره 846

بادکنک فروش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود

 

[ چهار شنبه 6 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 845

داستان شماره 845

تقلید از استاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شاگردی که شيفته ی استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت می کشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و روی بستری از کاه خوابيد
مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفيدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.گياهخواری جسمم را پاک می کند.رياضت موجب می شود که فقط به روحانيت فکر کنم
استاد خنديد و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده ای در حالی که اين کمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا می بينی؟ او هم با موی سفيد، فقط گياه مي خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قديس است يا روزی استادی واقعی خواهد شد؟

 

[ چهار شنبه 5 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 844

داستان شماره 844

داستان مشتری فقير

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است

 

[ چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 843

داستان شماره 843

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است مّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود

 

[ چهار شنبه 3 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 842
[ چهار شنبه 2 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 841

داستان شماره 841

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 840

داستان شماره 840

 

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد

[ چهار شنبه 30 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 839

داستان شماره 839

 

پر رو بازی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ 
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره 
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که
بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه
مجبوری پررو بازی دربیاری
!!!!!!!!

 

[ چهار شنبه 29 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 838
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 837

داستان شماره 837

 

داستان بسیار زیبای دو بازرگان بسیار آموزنده برای تجار


  بسم الله الرحمن الرحیم
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند
هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند
سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت: بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد
بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟
بازرگان ،ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟
کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم

 

[ چهار شنبه 27 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 836

داستان شماره 836

داستان زیبای صدای مادر


  بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد
الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم
مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره

 

[ چهار شنبه 26 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 835
[ چهار شنبه 25 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 834
[ چهار شنبه 24 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 833

داستان شماره 833

کوهنورد


بسم اله الرحمن الرحیم
کوهنوردی در سرمای زمستان و برف تصمیم به صعود کوهی گرفت ؛ شروع کرد به بالا رفتن از کوه . شب شد تصمیم گرفت مصافتی رو ادامه بده و بعد توقف کنه همینجوری که داشت از کوه بالا می رفت پاش لیز خورد و پرتاب شد همینجور که داشت توی زمین و هوا سقوط می کرد ،  فریاد زد خداااا ... طنابش گیر کرد و بین زمین و هوا معلق موند . خدا گفت چیه ؟ - گفت نجاتم بده! خدا گفت مطمئنی من می تونم نجاتت بدم ؟ - گفت مطمئنم اگه اطمینان نداشتم تو رو صدا نمی زدم . خدا گفت شک نداری ؟! کوهنورد گفت "شک ندارم!" خدا گفت : پس طناب رو قطع کن و به من تکیه کن ! کوهنورد یه کم فکر کرد با خودش گفت این طنابه که محکم گرفتم  اگه اینو ببرم خدا کوش؟! به هوا تکیه کنم ؟! نه مثل اینکه سر کاریه!.  به جای اینکه به حرف خدا گوش کنه ، خودشو لوله کرد و محکم چسبید به طناب .  دو سه روز بعد ، بومی هایی که از اون محل عبور میکردند ، جنازه یخ زده ای رو دیدند که به طنابی مچاله شده بود "در حالی که نیم متر با زمین فاصله نداشت

 

[ سه شنبه 23 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 832

داستان شماره 832

داستان کوتاه “ مشکل چوپان


بسم الله الرحمن الرحیم
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد
او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته
پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر
خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد

 

[ سه شنبه 22 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 831

داستان شماره 831

داستان سه پیرمرد


بسم الله الرحمن الرحیم
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد
شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست
بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید

 

[ سه شنبه 21 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 830

داستان شماره 830

داستان امید


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم.  دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند

 

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 829
[ سه شنبه 19 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 828
[ سه شنبه 18 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 827

داستان شماره 827

داستان کوتاه ازدواج


بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش یه آقایی برای یه کاری چند باری به دفتر مراجعه کرد . شخص محترم و خوش برخوردی بود . یه روز ازم پرسید : آقای ….تو ازدواج کردی ؟
وقتی جواب منفی شنید دلیلش رو پرسید، گفتم : درس و کار ! اونم با ناراحتی جواب داد: آره! الان همه جوونا همینطوری شدن یکیش همین دختر من که تا حالا کلی خواستگار داشته اما همش درس رو بهونه کرده ! بعد بهم گفت : حالا اگه بخوای خودم می تونم برات آستین بالا بزنم ! پیش خودم فکر کردم حتما از من بخاطر رفتارم خوشش اومده و ازم بخواد که بیام خواستگاری دخترش ! گفتم : اتفاقا اگه شخصی باشه که با هم تفاهم داشته باشیم و خودش هم برای ازدواج با من راضی باشه حرفی ندارم ! پرسید : ملاک تو برای ازدواج چیه ؟ منم خواستم یکم خوش شیرینی کنم گفتم : وا… ملاک خاصی نیست هر چی شما صلاح بدونین !!! ایشون هم گفـت : همینه ! مشکل تو همینه که ازدواج رو به مسخره گرفتی و فکر می کنی که همه ملت الاف تو هستن تا یکی دخترش رو بیاره دو دستی تحویل تو بده ! وگرنه اگه الان کور و علیل هم بودی ازدواج کرده بودی

 

[ سه شنبه 17 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 826

داستان شماره 826

داستان( زنها واقعا چه چیزی میخواهند؟


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد
اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو
پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد
و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود
وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،
اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور
و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،
بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک
و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش
با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت
تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته
و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،
از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری  با مهربانی رفتار کرده بود،
از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب
زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند،
انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن
زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد
احترام گذاشته بود.
اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟
تا نظر شما چه باشد

 

[ سه شنبه 16 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 825

داستان شماره 825

داستان جالب ( قصر پادشاه


بسم الله الرحمن الرحیم
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…

پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم… اسکات پک

 

[ سه شنبه 15 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 824
[ سه شنبه 14 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]