اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 883

داستان شماره 883

 

ضرب المثل یه آش برات میپزم ....از کجا آمده؟


بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.

او نوشته: ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک می‌کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند.

عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد

و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر می‌کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد

 

[ چهار شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 882

داستان شماره 882

راز دل به زن مگو


بسم الله الرحمن الرحیم
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن
 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد

 

[ چهار شنبه 12 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 881

داستان شماره 881

داستان درخت هلو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری ، دو نفر راهی سفر شدند .دو رفیق و دو همراه . دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند ؛ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می کردند ؛ از این قرار که بی حال و کم کار بودند و به قول خودمان (تنبل ) بودند .
تنبلها وسائلی برای سفر آماده کردند و دل به راه سپردند . وسائل سفر کم و سبک بود ، ولی همین را هم نمی توانستند بر دوش بگذارند .
اولی می گفت :«رفیق جان بار من خیلی سنگین است ، ده تا شتر هم نمی توانند آن را ببرند . می شود ده قدم آنرا برای من بیاوری .؟»
دومی با بی حالی همسفرش را نگاه می کرد و می گفت :«ده قدم ؟! می خواهی بار تو را از این سر دنیا تاآن سر دنیا بکشم ؟کار کمتر از من بخواه .!»
اولی او را دلداری می داد و می گفت «غصه نخور رفیق جان ! قول مردانه می دهم وقتی که تو خسته شدی ، من بار تو را یازده قدم بیاورم !» ولی ماجرا به همین جا تمام نمی شد . وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می گذاشت ، یکی یکی قدمهای او را می شمرد تا به ده قدم می رسیدند ، می گفت : «هنوز ده قدم نشده ، من شمردم ، نه قدم و نصفی شده
رفیق دومی هم فریاد می زد : «بی انصاف ! من هم حساب بلدم خودم شمردم ، دیدم یازده قدم ، بار تو را کشیده ام . وای ! » آنها با این حال روز رفتند و رفتند . گرسنه شدند ، غذا نخوردند ، تشنه شدند ، آب نخوردند تا اینکه سر راهشان درخت هلویی را دیدند .از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند رفتند زیر درخت و به هلو های رسیده و آبدار خیره شدند.
اولی گفت :« رفیق جان از این درخت هلو بچین
دومی گفت : «خودت از این هلو ها بچین ، چرا همه کارهای سخت را باید من انجام بدهم ؟»
دو رفیق مدتی همینطور به هم فرمان دادند ، ولی هیچیک حاضر نشدند از آن درخت هلو بچینند . عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید .
دومی پرسید :«چرا خوابیدی
دارم فکر می کنم که چطور می توانیم هلو بخوریم و خسته هم نشویم
آفرین بر تو ، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم !
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت : «تو هم زیر درخت مثل من بخواب ! » چرا ؟
-من فکر همه چیز را کردم شاید باد آمد و دو تا هلو از درخت پایین افتاد .... - آنوقت چطور آنها را برداریم و بخوریم ؟ اولی خمیازه ای کشید و گفت :«اینکه کاری ندارد ، هر دو دهانمان را باز می کنیم و می گوییم : هلو بیفت توی گلو ! » دومی ناراحت شد و گفت : « چه فکر اشتباهی ! اصلا از تو انتظار نداشتم ، حالا آمد و هلو افتاد توی دهان ما ، کی حال دارد آن را بجود
اگر کسی خدا نکرده خیلی تنبل باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 

[ چهار شنبه 11 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 880

داستان شماره 880

چشم قصاب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری قصّابی در دکان مشغول خرد کردن گوشت بود که یک دفعه صدای «آخ»گفتنش به آسمان رفت. مشتری ای که توی دکان بود پرسید:«چی شده؟»
-مثل این که استخوان ریزی توی چشمم رفت.
-زود برو پیش حکیم . هیچ کاری مهم تر از این نیست.
قصّاب دوان-دوان در حالی که دستش را روی چشم راستش گذاشته بود ،از چند کوچه ومحلّه گذشت و خود را به خانه حکیم رساند. چند بار به در چوبی خانه زد تا حکیم آمد .حکیم تا او را دید پرسید:«با خود چه کرده ای مرد؟»
قصّاب گفت:«استخوان توی چشمم رفته!»
حکیم او را به درون خانه برد و گفت:«بیا تا برای تو کاری بکنم.در تمام عمرم بیماری مثل تو ندیده ام!»
بعد صورت او را با آب شست و خشک کرد و گفت :«بد بلایی بر سر خودت آورده ای ؛ولی کاری می کنم که چشم تو آرام بگیرد.»
حکیم این را گفت و با مرهم درد چشم قصّاب را ساکت کرد.
قصّاب با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:«ای داد بیداد!حکیم من یک دینار هم با خود نیاورده ام ،وقتی چشم درد گرفتم آن قدر ترسیدم که همه چیز یادم رفت.»
-کار خوبی کردی که آمدی فرزند!امیدوارم چشم تو معالجه شده باشد ؛ولی اگر بار دیگر درد گرفت و خواستی دست خالی پیش من نیایی، یک وعده گوشت آبگوشتی برای من بیاوری از سرم هم زیادی است
قصّاب تشکّر کنان گفت :«چرا گوشت آبگوشتی حکیم ، برایت گوشت کبابی می آورم!»
-همان که گفتم فرزند!برو به زندگی ات برس!
قصّاب ،خوشحال و خندان به دکان رفت و آن روز را بدون درد چشم به شب رسان؛ ولی فردا روز ناگهان چشم درد گرفت .یاد حکیم افتاد و کاری که باید برایش می کرد. مقداری گوشت ترو تازه توی دستمال ابریشمی گذاشت و به خانه حکیم رفت. حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«مرد، زود آمدی ؛ولی خوب آمدی !نمی دانم آن استخوان که یک تکه اش به چشم تو رفته چه کوفتی بوده؛ولی هر چه بوده چشم تو را سخت آزرده. با ید مدّت ها زیر نظر من باشی تا بلایی سر تو نیاید!»
-حال چه می کنی حکیم جان؟
نگران نباش فرزند!همین الان درد چشم تو را به جان دشمنت می ریزم!حکیم باز با مرهم چشم قصّاب را آرام کرد و او رفت؛ولی کار او به آخر نرسید،روز دیگر و روزهای دیگر هم کار قصّاب همین بود او با دستمال گوشت می آمد و حکیم درد چشم او را آرام می کرد و قصّاب می رفت
روزی چند نفر آمدند و حکیم را برای دیدن بیماری به شهری بردند. قصّاب آمد و در زد . پسر جوان حکیم آمد و در را باز کرد . قصّاب پرسید :«حکیم کجاست؟»
-با او چه کار داری ؟ معاینه و معالجه بیماران با من است.چند روزی به سفر رفته و نیست.
قصّاب ناله کردو گفت:«چه خاکی بر سرم شد . اگر امروز نیاید نابینا می شوم.»
جوان گفت:«داخل خانه بیا تا چشم تو را معاینه کنم ، شاید بتوانم کاری برایت بکنم!»
قصّاب به داخل خانه حکیم رفت. پسر حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«این که چیزی نیست . من همین الان چشم تو را معالجه می کنم . نمی دانم چه طور پدرم این استخوان کوچک را گوشه چشم تو ندیده !» بعد استخوان ریز را از گوشه چشم قصّاب بیرون آورد و کمی مرهم روی آن مالید و گفت:«برو که دیگر سروکارت با حکیم نمی افتد!» قصّاب از حکیم جوان تشکّر کرد و گوشت را به عنوان مزد پیش او گذاشت و رفت. چند روزی گذشت . حکیم از سفر برگشت. از پسر جوان خودش درباره کار و بار پرسید. پسر حکیم گفت:«کار و بار بد نبود ، چند بیمار را معاینه و چند نفر را معالجه کردم.»
حکیم با خوشحالی سر تکان داد وگفت:«کار خوبی کردی پسرم. راستی قصّاب برای درد چشم پیش تو نیامد؟» پسر حکیم گفت : « از چیزی پرسیدی که می خواستم بپرسم . »
-چه طور مگر ؟ -پدر من مدت ها قصّاب را می دیدم که برای معالجه چشم خودش به این جا می آید ؛ ولی وقتی خودم چشم او را معاینه کردم ، فقط یک استخوان ریز لای زخم او دیدم.»
-حکیم با نگرانی پرسید :«خوب چه کردی؟
-خیلی زود استخوان لای زخم را در آوردم و او را از درد نجات دادم. در این چند روز با خود می گفتم که چه طور پدرم استخوان لای زخم را ندید و من دیدم !
حکیم ناگهان از جا پرید و بر سر پسر جوانش زد وگفت:«نادان!من هم آن استخوان لای زخم را می دیدم ؛ ولی چیزی که تو هیچ وقت نمی دیدی ، آن گوشت تروتازه ای بود که هر روز قصّاب برای ما می آورد . اگر همان روز اوّل چشم قصّاب را معالجه می کردم که هر روز کباب و خورش نمی خوردی
***
اگر کسی برای به دست آوردن سود بیشتر کاری را درست انجام ندهد و دیگران را به زحمت بیندازد،این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 

[ چهار شنبه 10 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 879

داستان شماره 879

خربزه و عسل

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری در شهری دور دست مردی زندگی می کرد که خوردن و خوابیدن را بسیار دوست داشت و در این میان از خوردنی ها به خربزه علاقه بسیاری داشت و او هر وقت که می شد و می توانست ،خربزه ای پاره می کرد و آن را قاچ می کرد و تا ته می خورد .گاه می شد که پوست خربزه هم جان سالم به در نمی برد .
روزی این مرد خربزه دوست در راهی می رفت . فروشنده دوره گردی را دید که باری بر الاغ دارد و می رود . آن دو نفر وقتی به هم رسیدند ،از حال هم پرسیدند . مرد از فروشنده دوره گرد پرسید : «خب ، بگو چه داری و چه نداری ؟» فروشنده دوره گرد گفت :«بگو چه می خواهی ؟» -معلوم است خربزه می خواهم ! من از خوردن خربزه هیچوقت سیر نمی شوم
دوره گرد لبخندی زد و گفت :«خربزه ؟ چه حرفها ! ببین برادر توی این دنیا خیلی چیزها است که خربزه به پایش نمی رسد .» -مثلا چه ؟ دوره گرد گفت: مثلا عسل ! اگر عسل بخوری دیگر به خربزه نگاه هم نمی کنی ببینم تا حالا عسل خوردی یا اسمش را شنیدی؟
- نخوردم ؛ ولی اسمش را شنیده ام
- شنیده ای ؟ شنیدن کی بود مانند دیدن ؟ بیا یک کوزه عسل از من بخر و بخور ، آنوقت دیگر اسم خربزه هم از یادت می رود
فروشنده دوره گرد آنقدر گفت که دهان مرد خربزه دوست را پر از آب کرد او کوزه عسل را به خانه برد کمی از آن را خورد ؛ ولی هنوز عسلی که توی دهانش بود از گلو پایین نرفته بود که صدای خربزه فروش را از توی کوچه شنید : «خربزه دارم ، خربزه شیرین
مرد با شنیدن اسم خربزه حالش از این رو به آن رو شد . این بود که از جا پرید و از خربزه فروش دوره گردی که خربزه ها را روی الاغ گذاشته بود ؛ خربزه ای خرید . بعد هم بدون صبر خربزه را پاره کرد و مثل خربزه ندیده ها شروع به خوردن کرد . او خربزه شیرین را خورد ؛ولی یک دفعه مثل آنکه آتش توی شکمش ریخته باشند ؛ فریادی کشید و از درد نالید
صدای بلند مرد و ناله هایش ، همسایه ها را به خانه او کشید . آنها هم مرد خربزه دوست را کول گرفتند و پیش طبیب بردند طبیب او را روی زمین خواباند و گوش و چشم و دهانش را معاینه کرد و پرسید : «خب بگو چه خورده ای ؟»مرد نالید و گفت : «کمی عسل و کمی خربزه ؟
طبیب با ناراحتی نگاهی به او انداخت و گفت :«چرا عسل و خربزه را با هم خوردی ؟»
- خوردم که خوردم مال خودم بود
- می دانم مرد ؛ ولی نباید عسل و خربزه را با هم خورد . عسل و خربزه با هم نمی سازند
مرد ناله ای کرد و گفت :«عسل و خربزه با هم نمی سازند ؟»چه حرفها ! حالا که عسل و خربزه با هم ساخته اند و مرا بیچاره کرده اند
****
اگر کسی بر اثر دوستی دو چیز موذی و آزار رسان، ضرر و زیان ببیند ،این ضرب المثل حکایت او می شود

 

[ چهار شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 878

داستان شماره 878

خر، من از کره‌گی دُم نداشت( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان ازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده
مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست
مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند
نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد
قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت

 

[ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 877

داستان شماره 877

اگر من منم،پس کو کدوی گردنم ؟


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد ساده دلی راهی شهری شد که تا آن وقت به آنجا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت  یک کدوی قشنگ می خواهم
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم
مرد ساده دل گفت : " برای اینکه نمی دانی من کدو را برای چه می خواهم
کدو فروش از میان کدوهایش یکی را برداشت و گفت : " بیا اگر در همه دنیا بگردی ، کدویی به این قشنگی پیدا نمی کنی
مرد ساده دل ، کدو را خرید و نخی به آن بست و آن را به گردن خودش آویزان کرد . بعد با خوشحالی به راه افتاد و در دل می گفت : " خیلی خوب شد . این هم نشانه من ، حالا هرجا که بروم ، خودم را گم نمی کنم
مرد ساده دل این را گفت و به راهش ادامه داد . او ساعتها خسته و کوفته رفت و رفت تا به شهر رسید . او مشغول گشت و گذار در شهر شد و نان و غذایی خرید و خورد . چیزی نگذشت که یواش یواش خسته شد . دنبال جایی برای خوابیدن می گشت که درختی را دید . در حالی که کدو از گردنش آویزان بود ، در سایه درخت خوابید . از آنجایی که خسته شده بود ، خوابش سنگین شد . از قضا مرد بیکار و حیله گری از آنجا می گذشت .خواست تفریحی کند . خیلی آهسته طوری که مرد ساده دل بیدار نشود ، کدو را از گردن او برداشت و به گردن خودش آویزان کرد و همان جا خوابید
مرد مسافر پس از مدتی از خواب بیدار شد . سرگردان و حیران دور و بر را نگاه کرد . نمی دانست کجاست . دست به گردنش کشید . از کدو خبری نبود . نگاهی به مردی انداخت که کنارش خوابیده بود . دید که کدو از گردن او آویزان است . او را بیدار کرد و گفت : " بلند شو ببینم
مرد بلند شد و گفت : " چه خبر شده ؟ چرا مرا از خواب بیدار کردی ؟
مرد ساده دل گفت : " راستش را بگو . این کدو در گردن تو چه می کند ؟
مرد گفت : " این کدو از اول همین جا بود که هست
مرد ساده دل گفت : " یعنی چه ؟ مگر می شود ؟
مرد گفت : " مگر چی شده ؟
مرد ساده دل گفت : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ اگر تو منی ، پس من کی ام ؟
از آن پس درباره کسانی که در کارهایشان بسیار ساده اندیش هستند و از روی فکر و اندیشه عمل نمی کنند ، این ضرب المثل را به کار می برند و می گویند : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟

 

[ چهار شنبه 7 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 876

داستان شماره 876

نه خانی آمده نه خانی رفته

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که کسی بعد از چند بار تلاش و کوشش از آرزویش صرف نظر می کند و آن را کنار می گذارد می گویند نه خانی آمده نه خانی رفته است
داستان از این قرار است که مرد ساده ولی به اسم صفر قلی که خیلی دوست داشت مثل رئیس قبیله باشد ولی زندگی خیلی ساده ای داشت ، سعی می کرد خودش را مال دار و زورمند نشان بدهد . بعضی وقت ها در بعضی کارها هم زیاده روی می کرد تا مردم بگویند که او خیلی دست و دل باز است و مثل آدم های ثروتمند زندگی می کند . مردم هم این را فهمیده بودند و او را صفر قلی خان ، صدا می زدند
یک روز از یک دِه به سمت دِه دیگر می رفت ، می خواست چیزی بخرد و توی راه بخورد که دید پولش کم است
تا به میدان رفت که یک خربزه ی کوچک بخرد ، مردم آن قدر صفر قلی خان می کردند که مجبور شد یک خربزه ی بزرگ بخرد تا آبرویش نرود ! بعد هم خربزه را برداشت و به سفر خود ادامه داد
وقت ظهر که دید خیلی گرسنه است . زیر درختی نشست و خربزه را قاچ کرد و شروع به خوردن آن کرد . بعد با خود گفت , من که نمی توانم بقیه ی آن را با خودم ببرم بهتر است پوست آن را به همراه کمی گوشتش باقی بگذارم تا اگر کسی دید بگوید که آدم چشم و دل سیری از این جا رد شده است . بعد چشمهایش را بست تا کمی استراحت کند وقتی بیدار شد احساس گرسنگی کرد ، تمام گوشتهای خربزه را خورد و پوست نازکی از آن باقی گذاشت ، با خودش گفت : باز هم سیر نشدم ، بهتر است که پوست ها را هم بخورم و تخمه ها را بگذارم . هر کس هم به اینجا برسد می گوید خان اسب داشت ، خودش خربزه را خورد و اسبش هم پوست آن را خورده است . ولی باز هم احساس گرسنگی کرد ، تخم ها را خورد و گفت : اصلاً چه کسی خبر داشته که من از این راه آمده ام ، اصلاً نه خانی آمده ، نه خانی رفته است

 

[ چهار شنبه 6 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 875

داستان شماره 875

تا کور شود هر آن که نتواند دید


بسم الله الرحمن الرحیم
 یکی بود یکی نبود . یک لاک پشت و دو مرغابی با هم توی آب شنا می کردند . عده ای از مرغابی ها هم پرواز می کردند . لاک پشت بیشتر توی خشکی بود . این سه با هم خیلی دوست شده بودند ! روزی آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود . مرغابی ها تصمیم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جایی بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آبادانی داشته باشد ، ولی چون نمی توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبی پیدا کردند و هر کدام از یک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان های محکمت چوب را بگیر و هر چه شنیدی جواب نده وگرنه به پایین پرتاب می شوی
وقتی که حرکت کردند تمام کسانی که از پایین آن ها را می دیدند کلی حرف می زدند و نظر می دادند
یکی می گفت : "خوب شد نمردیم و پرواز لاک پشت را هم دیدیم !" یکی گفت : "اگر لاک پشت پر داشت چه طوری پرواز می کرد ؟ " و ... بالاخره لاک پشت طاقت نیاورد و کاسه ی صبرش لبریز شد و خواست جواب حسادت ها و طعنه ها را بدهد . دهان باز کرد و گفت : "تا کور شود هر آن که نتواند دید !" اما تا این را گفت از آن بالا به زمین افتاد و تکه پاره شد . از آن روز به بعد در جواب کسانی که از روی حسادت چیزی بگویند گفته می شود : "تا کور شود هر آن که نتواند دید

 

[ چهار شنبه 5 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 874

داستان شماره 874

شتر دیدی ندیدی

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص

 

[ چهار شنبه 4 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 873

داستان شماره 873


ماست مالی


بسم الله الرحمن الرحیم
هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند
به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سئول نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج ، نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیز قشون و سرباز بودند به جای رنگ و لعاب

 

[ چهار شنبه 3 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 872

داستان شماره 872

 

داستان ضرب المثل کفر ابلیس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در مورد افرادی که از طرق منفی ونامعقول معروف شوند ودر واقع شهرت کاذبه پیدا کنند از باب تمثیل و استشهاد می گویند : فلانی از کفر ابلیس مشهورتراست . یعنی همه کس او را به بدی و ناپاکی می شناسد
خدای تعالی پس از آنکه زمین و آسمانها و ستارگان عالم را بیافرید و فرشتگان تسبیح گوی را خلق فرمود . مشیت و اراده اش براین تعلق گرفت که به خلقت آدم بپردازد ونمونه کامل قدرت خلاقه اش را به فرشتگان وعالمیان نشان دهد . پس فرشتگان را ندا داد که چون پیکر آدم را ساختم و ازجان خویش درآن دمیدم همگی بر او سجده کنید
فرشتگان با وجود آنکه خود از نوربودند در مقام حکمت الهی دم فروبسته منظر ماندند تا خلقت آدمی پایان پذیرد وبر آنچه فرمان رود اقدام کنند 
دراین موقع از مقام رفیع فرمان سجده صادر شد و فرشتگان چون از فضیلت و راز آفرینش آدمی آگاهی یافته بودند بدون چون و چرا بر اوسجده کردند و خدا را تسبیح ودرود فرستادند ولی شیطان که در صف فرشتگان جای داشت از آنجا که خود را از گوهر فروزان آتش می دانست بر آدم سجده نکرد واز فرمان خدا سرپیچی نمود
خداوند درمقام بازخواست برآمد و فرمود : ای شیطان ، چه عاملی ترا برآن داشت که به سجده کنندگان هماهنگی نکنی ؟ شیطان جواب داد : من مخلوقی را که از گل و لای ریخته خلق شده باشد سجده نمی کنم
خدای تعالی چون جسارت و گستاخی شیطان را دید فرمان داد که از بهشت خارج شود . شیطان خواهش کرد اکنون که مطرود و رانده درگاه واقع شده است تا روزقیامت به او مهلت داده شود که با سایر مخلوقات عالم ادامه حیات دهد و در روز بازپسین هر چه مشیت الهی اقتضا فرماید بر آن عمل شود 
خدای تعالی مسئولش را اجابت فرمود که تا روز قیامت خارج از بهشت برین هرجا که بخواهد زندگی کند و هرطور که مایل باشد ادامه حیات دهد . شیطان که حاجتش برآورده شد به جای تسبیح و سپاسگزاری کفران نعمت کرد و در نهایت گستاخی و جسارت گفت : پروردگارا ، حال که مرا گمراه کردی ! و از بهشت راندی من هم در مقام انتقام پیش پای آدمیان ، این اشرف مخلوقات توزمین و زمان راچنان مزین و آراسته می کنم که طاعت و تسبیح را فراموش کنند و شرط نعمت و سپاس را که خدمت به ابناء نوع و رعایت معدلت و انصاف است بجای نیاورند 
خدای متعال شیطان را به خفت و خواری از بهشت بیرون کرد و فرمود : بسیاری از آدمیان را با وعده های دروغین و نشان دادن آمال وآرزوهای دور و دراز فریب می دهی و برای جفیه دنیا چون جانوران وحشی به جان هم خواهی انداخت اما بدان و آگاه باش که بندگان مومن و مخلص من آن چنان دل قوی دارند که آب و سراب را تمیز می دهند و تو هرگز بر آنان مسلط نخواهی شد . آن گاه بر شیطان لعنت فرستاد و ندا داد : حال که تصمیم بر اغوا و گمراه کردن مخلوق داری بدان و آگاه باش که حسابی بس سنگین و دشواردر پیش داری و به کیفراین عصیان و گستاخی ، لهیب آتش جهنم در انتظار تو و پیروان تو خواهد بود
خلاصه چون شیطان رجیم اولین مخلوقی است که به کیفر ناسپاسی و نافرمانی نسبت به امرو مشیت الهی کافر شد و کفر ابلیس از آن جهت العیاذ بالله خداوند سبحان را اغوا کننده و گمراه کننده خوانده است شدت و حدتش بر کفر سایر مخلوق می چربد لذا به صورت ضرب المثل در آمده است


[ چهار شنبه 2 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 871

داستان شماره 871

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
  دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 870
[ چهار شنبه 30 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 869

داستان شماره 869

درسی که آموختم


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد
او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.
یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت: «بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.» باورم نمی شد. او ادامه داد: «یک امتیاز گرفتم.»
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: «بابا به من همین طوری امتیاز ندادند….. من امتیاز «پر تلاش ترین شرکت کننده» را آوردم
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت

 

[ چهار شنبه 29 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 868
[ چهار شنبه 28 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 867
[ چهار شنبه 27 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 866

داستان شماره 866

جانشین حاتم طائی


بسم الله الرحمن الرحیم
چون حاتم طائی فوت کرد، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد: حال که حاتم فوت کرده، او بر جای حاتم نشیند و مردم مستحق و بیچاره را روزها از سفره­ خانه، غذا هدیه کند
مادرش مخالفت کرد و گفت: ای نور چشم من، تو نمی ­توانی جای حاتم را پرکنی، چرا که وقتی حاتم کودک شیرخواری بود و سینه مرا می­ مکید، هرگاه کودکی وارد می ­شد، سینه را رها می ­کرد تا من به آن کودک هم شیر بدهم، اما تو هرگاه مشغول شیر خوردن بودی، اگر کودکی وارد می­ شد دست بر سینه دیگر من می ­نهادی که به آن کودک شیر ندهم
هر چه مادر با دلیل و برهان خواست فرزندش را از این کار منع کند که جای حاتم ننشیند، برادر حاتم قبول نکرد، بالاخره رفت و جانشین حاتم شد
درویشی مستمند آن روز هفت بار در جامه ­های مختلف به سفره­ خانه آمد و جیره دریافت کرد، برادر حاتم در آخرین مرحله درویش را به گوشه ­ای کشید و گفت: ای مرد نزد خود نگویی این برادر حاتم است و امروز اولین روزی است که بر جای برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نیست، با این بار که غذا گرفتی امروز هفت بار از من جیره دریافت کرده ­ای.
درویش گفت: ای مولای من، من سی سال در حیات برادرت هر روز هفت بار جیره می­ گرفتم، یک دفعه به روی من نیاورد، ولی امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطایم را به رخم کشیدی. وقتی این واقعه را برادر حاتم برای مادرش بیان کرد، مادر گفت: گفتم تو نمی ­توانی جانشین حاتم شوی

 

[ چهار شنبه 26 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 865
[ چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 864
[ چهار شنبه 24 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 863

داستان شماره 863

راهکار آرامش هنگام حوادث


بسم الله الرحمن الرحیم
 مزرعه ­داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ­ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه ­ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می ­شد، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه ­دار آمد، مزرعه­ دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه­ دار بوده ­ای؟ مرد جواب داد من می­توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه­ دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بخوبی در مزرعه کار می­ کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می­ داد و مزرعه ­دار از او کاملا راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می ­رسید. مزرعه ­دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلند شو طوفان می­ آید، باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می­ خوابم. مزرعه­ دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه­ دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود

[ چهار شنبه 23 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 862
[ چهار شنبه 22 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 861

داستان شماره 861

 

اگر شرایط مردم را درک کنى به نظرت بى منطق نمى رسند


بسم الله الرحمن الرحیم
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟!
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود

 

[ چهار شنبه 21 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 860
[ چهار شنبه 20 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 859

داستان شماره 859

 

داستان گوھر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد زاھدي که در کوھستان زندگي مي کرد،کنار چشمه اي نشست تا
آبي بنوشد و خستگي در کند.سنگي زيبايي درون چشمه ديد.آن را
برداشت و در کيف خود(خورجين)گذاشت و به راھش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده
بود.کنار او نشست واز داخل خورجينش(کيف) ناني بيرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه ھنگام خوردن نان،چشمش به يه سنگ با ارزش درون
آيا آن سنگ را به من مي »: خورجين افتاد.نگاھي به زاھد کرد و گفت
زاھد بي درنگ سنگ را در آورد و به او داد. «؟ دھي
مسافر از خوشحالي نمي دانست چه کار کند.او مي دانست که آن
سنگ آنقدر قيمتي است که مي تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه
زندگي کند،بنابراين سنگ را برداشت و سريع به طرف شھر حرکت
من خيلي فکر »: کرد.چند روز بعد،ھمان مسافر نزد زاھد آمد و گفت
کردم،تو با اينکه مي دانستي اين سنگ چقدر ارزش دارد،خيلي راحت آن
«! را به من ھديه کردي
من اين سنگ را »: بعد دستش را در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت
به تو دوباره مي دھم ولي در عوض چيز با ارزش از تو ميخواھم.به من ياد
«؟؟ بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم
حديث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: ھرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار
نماز ديگر بماند،ميھمان خداوند است و برخداست که ميھمان خود را گرامي
بدارد

 

[ چهار شنبه 19 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 858

داستان شماره 858


داستان طبيعت انسان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در ميان داستان ھاي حکمت آميز سنتي ھندي،داستاني ھست درباره ي يک راھب پير ھندي که کنار رودخانه اي در سکوت نشسته بود و ذکر خود را تکرار مي کرد.
روي درختي در نزديکي او،عقربي حرکت مي کرد که ناگھان از روي شاخه به رودخانه افتاد.ھمين که راھب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا مي زد خارج کرد. جانور او را گزيد.
راھب اعتنائي نکرد و به تکرار ذکر خود پرداخت.کمي بعد عقرب باز در آب افتاد و راھب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روي شاخه درخت گاشت و باز نيش عقرب را چشيد. اين صحنه چندين بار تکرار شد و ھر بار که راھب، عقرب را نجات مي داد نيش آن را بر دست خود حس مي کرد.
در ھمان حال يک روستايي بي خبر از انديشه ھا و نحوه ي زندگي مردان مقدس،که براي بردن آب به لبه ي رودخانه استاد،من ديدم که تو چندين بار آن عقرب »: آمده بود با ديدن ماجرا،کنترل خود را از دست داد و با اندکي عصبانيت گفت «؟ احمق را از آب نجات دادي ولي ھر دفعه تو را گزيد.چرا رھايش نمي کني آن جانور پست را
«. برادر،اين حيوان که دست خودش نيست،گزيدن،طبيعت اوست »: راھب پاسخ داد
«؟ درسته، ولي تو که اين را مي داني چرا به سمت آن مي روي »: روستايي گفت
اي برادر،من ھم دست خودم نيست،من انسان ھستم و »: راھب پاسخ داد

  رھانيدن طبيعت من است

 

 

[ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 857

داستان شماره 857

داستان کاترين,قفل ساز کوچولو

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کاترين در ھنگام کودکي مبتلا به سل استخواني در ناحيه ي ستون فقرات بود.
پزشکان به منظور درمان ستون فقرات از شکل افتاده ي کاترين،او را به تخته اي
بستند و مدت 10 تا 1. سال به ھمين حالت نگه داشتند،عليرغم درد و رنج
شديدي که کاترين مي کشيد،تحمل کرد،ولي اين درمان موثر واقع نشد.
دخترک بدون اينکه کسي چيزي بگويد،خود متوجه شد که بد شکل شدن
ستون فقراتش تنھا يک دليل فراموش شده دارد:او که از طرف خانواده و ساير
افراد جامعه،لقب"ناقص الخلقه" گرفته بود،در واقعه گوژپشت بود و به ھمين
دليل انتظار مي رفت از ھمه ي دنيا دوري کند و دختري ترشيده و منزوي باقي
بماند.
ولي کاترين دليرانه مسيري ديگري را برگزيد.تصميم گرفت واقعيت را در مورد
وضعيت خود بپذيرد و زندگي را در آغوش بگيرد.او از خانواده جداشد.با ھمه
رويداد ھاي مورد انتظار به مبارزه پرداخت،ھنرمندي ماھر شد.
به سراسراروپا مسافرت کرد.خانه اي را در"ماين"خريد،در ھمانجا مستقر شد
ودر نھايت ازدواج کرد.
ياد داشت ھاي تلاشھا يش به نام"قفل ساز
کوچولو"،يک سال پس از مرگ او در پنجاه و دو
سالگي،به چاپ رسيد.
کاترين نوشته بود:
"تغيير زندگي زماني است که شما با خودتان در يک
چھار راه ملاقات مي کنيد و تصميم مي گيريد قبل از مردن صادق باشيد

 

[ چهار شنبه 17 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 856
[ چهار شنبه 16 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 855

داستان شماره 855


داستان آخوند و مرد روستايی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم،. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست ... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟ آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگد اندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست. آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد. ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم

 

[ چهار شنبه 15 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 854

داستان شماره 854

داستان گریه مادر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر بچه ای از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟مادر جواب داد:برای اینکه من زن هستم.او گفت:من نمی فهمم!مادرش او را بغل کرد و گفت:تو هرگز نمی فهمی. بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید مادر بی دلیل گریه می کند؟همه ی زن ها بی دلیل گریه می کنند.! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز در شگفت بود که چرا زن ها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم گفتم او باید خاص باشد.من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری از اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام پیری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا او را حفظ کند.من به او عقل دادم تا بداند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند،اما گاهی اوقات قدرت ها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند،سرانجام اشک برای ریختن به او دادم.این مخصوص اوست تا هر وقت لازم باشد از آن استفاده کند.می بینی که زیبایی زن در لباس هایی که می پوشد و در شکلی که دارد یا به طزیقی که موهایش را شانه می زند نیست،زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود چون دریچه ای است به سوی قلبش،جایی که عشق سکونت دارد

 

[ چهار شنبه 14 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]