اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1033

داستان شماره 1033

 

 پنجره نگاهت را جابجا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی با چندین بچه قد و نیمقد همسرش را ازدست داده بود و در سوگ او بی تابی می کرد. شیوانا در مجلس ترحیم شرکت کرد و چون زن را بی تاب و آشفته دید برای دلداری نزد او رفت تا او را آرام سازد. زن با بی حوصلگی گفت:” شیوانا چگونه می تواند همسرم را به من برگرداند وقتی روح او از جسمش بیرون آمد و به آسمان ها رفت. همسرم دیگر کنار من نیست و من تا ابد تنها خواهم ماند!؟
شیوانا پاسخ داد:” وقتی انسان می میرد این روح نیست که از بدن جدا می شود بلکه این بدن است که از روح جدا می شود و روح با همان هشیاری همیشگی اش همانجا که بوده باقی می ماند و جای دوری نمی رود . همسرتو همین جا کنار توست و تا آخر دنیا هم همین جا کنار خانواده اش خواهد بود. تو همیشه می توانی با او صحبت کنی فقط باید او را در قالب جدید بپذیری!
شیوانا این را گفت و از زن فاصله گرفت. چند دقیقه بعد در مقابل حیرت همگان زن آرام شد و با بی تفاوتی به جسد همسرش نگریست. مردم می گفتند که  او زیر لب همسرش را با اسم صدا می زدو به او می گفت:” ببین همسر خوبم! این جسم توست که از روح ات کنده شد و به زیر خاک رفت از اینکه همیشه کنار خانواده ات هستی بسیار خوشحالم
شاگردان با تعجب جملات زن را برای شیوانا نقل کردند و یکی از شاگردان گفت:” زن نگون بخت انگار واقعا عقلش را از دست داده است؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و شاید هم برعکس زن خوشبخت تازه عقلش را بدست آورده است!؟ شاید بعضی اوقات لازم باشد که پنجره نگاهمان را جابجا کنیم تا مسائل حل ناشدنی زندگیمان به یکباره محو شوند و آرامش وجودمان را پر کند

 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1032

داستان شماره 1032


امیدی برای تولید ثروت


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی زنی جوان نزد شیوانا آمد و از خسیسی و ناخن خشکی شدید و بی اندازه شوهرش گله کرد. او گفت:” همسری دارم که مال و زمین فراوانی به او ارث رسیده است و مکنت و دارایی اش ورد زبان این و آن است. اما زمستان ها هیزم اجاق را از دوست و آشنا گدایی می کند و برای خوراک روزانه خانواده بدترین و ارزان ترین گندم و برنج بازار را می خرد. او فقط هنگامی که موضوع خریدن چیزی مادی و زیرقیمت واقعی باشد دست در جیب می کند و از صرف هزینه برای تحصیل فرزندان و راحتی خانواده اش دریغ می کند. موقع بیماری اعضای خانواده منتظر می ماند تا شرایط از حد بحرانی بگذرد و بقیه فامیل مخارج درمان را جمع کنند و به هنگامی که باید کار خیری انجام دهد خودش را به مریضی می زند  و یا از نظرها غایب می شود تا مبادا به خرج بیافتد. من خودم  در خانواده ای متوسط بزرگ شدم. پدرم صنعتگر است و کارگاهی کوچک دارد و هرگز به یاد ندارم که در امور ضروری خانواده سخت گیری های این چنینی به خرج داده باشد و برای انباشتن ثروت خود به هر روشی حتی گدایی و زاری دست بزند. می خواستم بدانم چرا همسر من با وجود این همه ثروت که دارد ، تا این حد خسیس و حریص و چشم تنگ است و خرج کردن پول برایش از جان دادن سخت تر است!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” تو خودت پاسخ خودت را دادی! همسر تو مال و اموالش را از راه کارکردن و زحمت کشیدن کسب نکرده است. بلکه از طریق ارث و میراث به دست آورده است. او خوب می داند که امکان اینکه دوباره ارثی به او برسد وجود ندارد. چون امیدی به تولید دوباره پول ندارد از ترس ناداری و فقر از همین الان خسیسی پیشه کرده است
اما پدرت یک صنعتگراست. او روزی اش را به برکت کار و توان و بازوی خود به دست می آورد و خوب می داند که می تواند باز هم پول بیشتری بدست بیاورد. او چون امیدی برای تولید ثروت حتی در عین تنگدستی دارد در مورد خرج کردن و خرید وسایل ضروری نگرانی ندارد و آسایش زن و فرزندش را تا حد امکان و بسیار بهتر از آن مرد خسیس فراهم می کند

 

[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1031

داستان شماره 1031

 


 خودت را به یاد آور

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی در دهکده شیوانا زندگی می کرد که قیافه چندان جذابی نداشت. او صورت چروکیده و سیه چرده ای داشت که در مجموع شکل و شمایلش را خیلی معمولی کرده بود. روزی شیوانا سرکلاس نشسته بود تا به شاگردان درس معرفت دهد که مرد ثروتمند ناراحت و غمگین وارد شد و یکراست کنار شیوانا نشست. شیوانا دلیل اندوهش را پرسید. مرد ثروتمند گفت: “امروز صبح از جاده بالای کوهستان سوار برکالسکه ام به سمت دهکده می آمدم که در راه به یک زن و شوهر غریبه برخوردم. آنها به محض دیدن من شروع کردند به تعریف و تمجید از قیافه و هیبت و زیبایی و جذابیت ظاهرمن ومن ساده دل از گفته های آنها شاد شدم وساعتی نزد آنها نشستم. در طول استراحت برایشان از وضع و مال و منال خودم تعریف کردم. آنها هم یکریز از هوش من و رنگ و رخسار زیبایم تعریف می کردند. ساعتی که گذشت بی اختیار خوابم برد و بعد متوجه شدم که آن دو راهزنانی رهگذر بوده اند که در غذایم داروی خواب آور ریختند و دار و ندار همراهم را با خود برده اند. پای پیاده تا ده آمدم و در حیرتم که چقدر ساده فریب تعریف و تمجید های دو آدم معمولی را خوردم و بخشی از دارایی ام را سر هیچ و پوچ از دست داده ام
شیوانا با لبخند گفت:” برای چه به مدرسه آمدی؟
مرد ثروتمند با خنده گفت:” آمدم تا به شما و شاگردانتان درس بزرگی که امروز تجربه کردم را بازگو کنم. و آن درس این است که من آدم جاافتاده  با همه عقل و تجربه ام، یک عمر جلوی آئینه ریخت و چهره خودم را دیده بودم و خوب می دانستم که حد زیبایی و جمالم چقدر است. ولی با وجود این ، وقتی چند کلمه از من تعریف شد همه آن یک عمر دیدن از یادم رفت و به جمال توهمی توصیفی  فریب خوردم. پس شاگردان مدرسه و همه مردم بدانند که انسان در همه مراحل زندگی اش هرگز نباید آنچه واقعا هست را از یاد ببرد و بی جهت خود را غیر از آنچه هست ببیند که با اینکارمقدمات فریب خوردن خود را فراهم می سازد! همین
مرد ثروتمند این را گفت و مدرسه را ترک کرد
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس گفت:” درس امروز ما تجربه ناگوار همین مرد ثروتمند است. هر روز صبح جلوی آئینه خودتان را به یاد بیاورید تا مبادا در طول روز تو را  به گونه ای دیگر به خودت بقبولانند

 

[ پنج شنبه 11 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1030

داستان شماره 1030

شایسته حریف بودن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
افسرگارد امپراتور دل خوشی از شیوانا نداشت. دلیل اصلی اش هم این بود که شیوانا بر خلاف کدخدا و دیگر بزرگان دهکده او را تحویل نمی گرفت و مانند یک فرد عادی با او برخورد می کرد. روزی شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود که افسر امپراتور سوار بر اسب به او نزدیک شد و با تکبر گفت: ” من بر این باورم که در علم و معرفت از تو برتر هستم. حاضرم برای اینکه به بقیه برتری خودم را ثابت کنم همین جا در حضور مردم با تو مناظره کنم. بگو حاضری یا نه؟
شیوانا نگاهی به افسر انداخت و با بی حوصلگی گفت:” هر کسی همان است که باور دارد! نیازی به مناظره نمی بینم!” سپس بی اعتنا به افسر به خرید مشغول شد
در همین حین یکی از مردمان فقیر دهکده مجاور از بازار می گذشت. افسر امپراتور را سوار براسب با بقیه همراهان دید. چوبی را از روی زمین برداشت و با صدای بلند گفت:” آهای افسر امپراتور من شمشیرزنی ماهر هستم اما از بد روزگار به فقر و گدایی افتاده ام. حاضرم با تو در جلوی جمع مبارزه کنم و اگر تو را شکست دادم باید شمشیر خودت را به من بدهی
افسر امپراتور بلافاصله از اسب پیاده شد و خطاب به جمعیت گفت:” ببینید! من مثل شیوانا مغرور و متکبر نیستم و در خواست مبارزه هر شخصی را می پذیرم
سپس مقابل مرد فقیر ژست مبارزه گرفت و با شمشیر به او حمله کرد. بعد از چند حمله ساده مرد فقیر شکست خورد و شمشیر چوبی اش شکست. افسر امپراتور با غرور سوار اسبش شد و به شیوانا گفت:” آیا قبول کردی که من با قبول این مبارزه فروتنی و جسارت خودم را به بقیه نشان دادم!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از فردا این مرد فقیر در هر کوی و برزن این دیار قصه مبارزه اش با افسر ویژه گارد امپراتور را نقل خواهد کرد. او با این داستان به شهرت می رسد و می تواند ثروتی به دست آورد. اما در مقابل هر کسی که این داستان را بشنود با خود می گوید افسر امپراتور چقدر دون پایه و حقیر است که با ضعیفان و شمشیر چوبی ها هماوردی می کند. این داستان اگر به گوش امپراتور برسد اصلا به تو افتخار نخواهد کرد و تو مایه مباهات او نخواهی بود.برنده اصلی این مبارزه آن مرد فقیر بود
افسر امپراتور دمغ و ناراحت به سرعت بازار را ترک کرد و به محل اقامت خود بازگشت. شیوانا در حالی که همچنان مشغول خرید بود به شاگردی که کنار دستش ایستاده بود و کمکش می کرد گفت:” همیشه دقت کن که چه کسی تو را به مبارزه و مناظره دعوت می کند. خیلی ها در زندگی با تو به چالش برمی خیزند و تو را به دعوا و مبارزه دعوت می کنند نه برای اینکه برنده شوند بلکه برای این مقابل تو قد علم می کنند و شاخ و شانه می کشند تا با همدوش شدن با تو و شکار اعتبار و شخصیت تو،  برای خود شخصیت و اعتباری دست و پا کنند. در این مواقع بهترین واکنش بی اعتنایی است. با بی اعتنایی تو در واقع با زبان بی زبانی به آنها می گویی که از دید تو، آنها حتی لیاقت حریف شمرده شدن را هم ندارند و همین بی اعتنایی، باعث می شود تا ارزش و حرمت تو حفظ شود

 

[ پنج شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1029

داستان شماره 1029

شیوه کار اهل معنویت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردان نشسته بود. صحبت از مرد نجاری به میان آمد که صندلی و نیمکت و وسایل چوبی می ساخت و به دیگران می فروخت. یکی از شاگردان گفت:” این مرد نجار بسیار مادی گرا و پول پرست است. او عاشق سکه های طلاست و هر روز برای بدست آوردن سکه های بیشتر خودش و کارگران کارگاه نجاری اش را تحت فشار قرار می دهد و خیلی به ساخته های کارگاهش حساس است
شیوانا با تعجب پرسید:” تو از کجا فهمیدی که او فردی مال دوست و پول پرست است؟
آن شاگرد پاسخ داد:” خیلی ساده است! او وقتی می خواهد صندلی بسازد. اول قیمت صندلی را با خریدار کاملا مشخص و معین می کند و دقیقا روی کاغذ مشخصات صندلی مورد نظر خریدار را ثبت می کند و به امضای خود و خریدار می رساند. سپس با بهترین چوب در دسترس و با دقت و حساسیت کامل بهترین صندلی ممکن را با ظرافت تمام می سازد و بعد از اینکه به تائید خریدار رساند از او امضای تمام شدن کار را می گیرد و همان پولی که توافق شده بود را بدون کوچکترین تخفیف می گیرد.جالب این است که در هر دفعه فقط یک کار بیشتر قبول نمی کند. بد نیست بدانید که به خاطر همین ظرافت کاری هایش هم شهره دیار است و همه به او سفارش کار می دهند و بقیه نجاری ها معمولا کارهایی که او قبول نمی کند را می پذیرند
شیوانا در حالی که نمی توانست حیرت خود را پنهان کند پرسید:” و چون او اول کار دستمزدش را دقیقا مشخص می کند و آخر کار بعد از تحویل محصول دستمزدش را تمام و کمال دریافت می کند شما به او می گوئید پول دوست و دنیا طلب!؟ چقدر عجیب شما قضاوت می کنید
شاگرد پرسید:” پس او چه موقع می توانست دنیا طلب باشد؟
شیوانا پاسخ داد:” خیلی ساده! اگر روی قیمت در ابتدای کار صریح و روشن توافق نمی کرد ویک عدد کلی می گفت تا بتواند بعدا هزینه هایی به کار بیافزاید و مبلغی اضافه تر از خریدار بگیرد. اگر مشخصات مورد نظر خریدار را از او نمی خواست هر چه دم دستش بود را به اسم سفارش اختصاصی بزور به او می قبولاند. اگر روی کار هیچ دقت و ظرافت و حساسیتی به خرج نمی داد و چند تا کار را همزمان می پذیرفت و خودش برکارها نظارتی نداشت و کارها را به شاگردان تازه کار می سپرد. اگر روی جنس و کیفیت محصول وسواس نداشت و ملاک عملش قیمت ارزان بود. آن وقت می توانستی به او پول دوست و دنیا طلب بگویی. اینها که تو گفتی نشانه های یک آدم درستکار است که با صداقت و راستکاری درآمد زایی می کند. فقط یک انسان عارف مسلک و اهل معنویت می تواند اینگونه کار و تلاش کند. نشانه هایت با آنچه گفتی مطابقت ندارد

[ پنج شنبه 9 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1028

داستان شماره 1028

محبوبی درون تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با جمعی از شاگردانش از راهی می گذشتند. به نزدیکی یک آبادی رسیدند و برای استراحت و تهیه غذا به تنها مهمانخانه آبادی رفتند. صاحب مهمانخانه پیرزن جهان دیده ای بود که شیوانا را می شناخت. با احترام از او و شاگردانش پذیرایی کرد و سپس به شیوانا گفت:”عذر می خواهم اما گهگاه پسران جوان دهکده های دور و نزدیک نزد من می آیند  و از من می خواهند که برایشان از بین دختران دهکده یکی را به همسری برای ایشان برگزینم. من هم به سلیقه خود یکی را انتخاب می کنم و راجع به آن دختر برای پسر جوان توضیح می دهم و روز بعد هم برای دختر راجع به پسر می گویم و آخر هفته مراسم ازدواج آن دو برگزار می شود. در این میان مبلغی هدیه می گیرم ودر طی این سالها ثروت خوبی از این کار بدست آورده ام. امروز هم قصد دارم برای یکی از پسران دهکده دختری مناسب او انتخاب کنم. می خواهم اینکار را مقابل شما انجام دهم تا درسی باشد برای شاگردان شما که درجنبه های مختلف زندگی خود به کار برند و همیشه سربلند و موفق باشند
شیوانا تبسمی کرد و از صاحب مهمانخانه گفت که برای پسرجوان مقابل شاگردانش صحبت کند. پیرزن قبول کرد و پسرجوان را نزد شاگردان شیوانا آورد و در مقابل جمع شروع کرد راجع به دختری از اهالی دهکده صحبت کردن. او گفت:” فلان دختر بسیار نجیب و خوش اخلاق است. چشمانش معمولی است اما وقتی به شکل خاصی نگاهش را به انسان می دوزد ، تارهای قلب وجود انسان را به لرزش وامی دارد. او معصومیتی خاص دارد که در لبخند و شرم و حیایی که دارد موج می زند. حتی وقتی سرش را پائین می اندازد جذاب تر جلوه می کند.هر چند از خانواده ای متوسط است اما می تواند همسری خوب برای تو و مادری دلسوز و مهربان برای فرزندان آینده باشد
پسرجوان لبخندی از روی شرم زد و به پیرزن موافقت خود را اعلام کرد. پیرزن او را از نزد خود مرخص کرد و بلافاصله دختری که در نظر داشت را نزد خود فراخواند. ساعتی بعد دخترک مقابل شاگردان شیوانا به حرف های پیرزن گوش می داد. پیرزن گفت:” جوانی از نسل مردان پاک و نجیب تو را انتخاب کرده است. پیشانی بلند او حکایت از ذهن هشیار و هوش سرشار و دستان ورزیده اش گویای آمادگی او برای زحمت کشیدن و سختی دیدن و زندگی راحتی را فراهم کردن دارد. در اعماق نگاه او برقی است که وقتی ببینی برای همیشه در خاطرتو به جا می ماند. او ایده آل ترین همسر برای تو خواهد شد
دختر با شرم و حیا موافقت خود برای رویارویی با جوان و صحبت با او اعلام کرد. پیرزن همان جا جوان را احضار کرد و از دختر و پسر خواست تا با هم صحبت کنند و ببینند مناسب همدیگر هستند یا نه!؟
روز بعد درمقابل نگاه حیرت زده شاگردان شیوانا آن دو دختر وپسر با همدیگر ازدواج کردند و چنان به همدیگر علاقه مند شده بودند که انگار سالهاست شیفته و شیدای هم بوده اند
بعد از پایان مراسم ازدواج ، شاگردان که دیگر طاقت نداشتند نزد شیوانا آمدند و یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پرسید:” استاد! این دختر که اصلا زیبایی نداشت و بسیار معمولی بود و آن پسر هم هیچ ویژگی خاصی نداشت. آنها دلباخته چه چیز همدیگر شدند!؟
شیوانا با تبسم گفت:” هر کدام از آن دو دروجود دیگری چیزهایی که پیرزن گفته بود را جستجو می کردند. آنها دنبال آن برق نگاه ویژه ای در چشمان یکدیگر می گشتند که پیرزن توصیف کرده بود. چون منتظر برق نگاه و ویژگی های خاص بودند فورا در چهره و رفتار یکدیگر یافتند و شیفته همدیگر شدند. درس پیرزن به شما همین بود. مواظب باشید دلباخته چه چیزی می شوید! چیزهایی که دل از شما می ربایند  الزاما همان چیزی نیست که واقعا هست. شاید چیزی باشد که شما دنبالش بوده اید و لاجرم یافته اید!یعنی چیزی که دلباخته اش شده اید ابتدا در وجودخودتان بوده است و شما در واقع دلباخته بخشی از وجود خودتان می شوید که در چهره و کالبد محبوب جستجو کرده اید. این همان درس بزرگ پیرزن بود

 

[ پنج شنبه 8 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1027

داستان شماره 1027

سمت نگاه تو آینده توست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردم دهکده های دوردست که گرفتار کم آبی شده بودند سعی کردند، مانند گذشتگان خود، با حفر چاه و قنات به سفره های زیرزمینی آب دست یابند اما هرجایی را می کندند به سنگ و خاک خشک می رسیدند و از آب خبری نبود. برای همین عده ای از دانایان خود را نزد شیوانا فرستادند تا دلیل شکست خود در حفر چاه و نرسیدن به آب را درک کنند. شیوانا ابتدا آنها را دعوت به استراحت کرد. روز بعد ایشان را در محیط مدرسه احضار کرد و درحالی که بقیه شاگردان تماشا می کردند خطاب به آنها گفت:” جایی در محیط داخل یا بیرون مدرسه وجود دارد که اگر آنجا را بکنید به آب خواهید رسید. بروید آنجا را پیدا کنید و چاهی حفر کنید تا به آب برسید
یکی از آن افراد با ناامیدی گفت:” اگر کندیم و به آب نرسیدیم آن وقت همه تلاش و زحمتی که کشیده ایم به هدر می رود
شخص دیگری از همان جمع گفت:” گیریم که شانسی جایی را کندیم و اتفاقی اینجا در دهکده شما به آب رسیدیم! هیچ تضمینی وجود ندارد که در دهکده خودمان هم بتوانیم به آب برسیم
سومی گفت:” به نظر می رسدتنها راه این است که به دهکده های خود برگردیم و به مردم آنجا بگوئیم که تا دیر نشده ترک دیار کنند و مال و منالی که برایشان باقی مانده را جمع کنند و به اینجا که به اندازه کافی آب دارد مهاجرت کنند! من می دانم ما هرگز به آب نخواهیم رسید
چهارمی گفت:”اگر ما وقتمان را همینطوری به گفتن این حرف ها تلف کنیم ، چیزی عایدمان نمی شود! باید بسازیم و بسوزیم و تا ابد از بی آبی رنج ببریم
شیوانا سرش را تکان داد و با صدای بلند رو به شاگردان گفت:” این مردم گرفتار خشکسالی را تماشا کنید. ببینید سمت نگاهشان کدام سو را نشانه گرفته است. آنها مدعی یافتن راه چاره ای برای نجات از بی آبی و قحطسالی هستند. اما درواقع تمرکزشان روی نبودن آب است و مادامی که تمرکزشان روی خلاف چیزی باشد که بر زبان می رانند. هرگز به آن نخواهند رسید و این حکایت همه آدم هاست!”
شیوانا سپس رو به آن اشخاص کرد و گفت:”اگر تمرکز باغبان روی خشک شدن درختان و عاجزبودن در مقابل آفات و علف های هرز باشد او هرگز نمی تواند باغی سرسبز داشته باشد. آدم هایی که در زندگی موفق بوده اند و یک شمشیرزن یا یک صنعتگر و یا کشاورز خوب شده اند ، هرگز تلاش نمی کرده اند که یک شمشیرزن ضعیف و یک صنعتگر و کشاورز ناتوان و عاجز باشند. اتفاقات بد و بلاهای زندگی باعث می شود که آدم ها امید و شوق خود را برای بهبود اوضاع از دست بدهند و هر لحظه منتظر بروز یک اتفاق بد باشند. اما آنها غافلند که همین منتظر اتفاق بد بودن یک جور دعوت کردن از اتفاق بد برای رخ دادن است. شما هم بهتر است با امید و شوق سمت نگاه خودتان را به سمت یافتن آب به هر قیمتی که شده تغییر دهید و بعد به جستجوی آب برخیزید. آن موقع هر تصمیمی که گرفتید درست ترین تصمیم است

 

[ پنج شنبه 7 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1026

داستان شماره 1026

 

به جای ترسیدن نقشه ذهن ات را عوض کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی سراسیمه و آشفته نزد شیوانا آمد و به او گفت: “یکی از زمین داران بزرگ دهکده که هفت پسر دارد ، به تازگی هوس کرده است که زمین های من را از چنگش درآورد. به همین خاطر دایم پیغام می فرستد که اگر زمین هایم را به او ندهم او با هفت پسرش شبانگاه بر من حمله می کنند و تمام زن و فرزندانم را می کشند. من هم از ترس هر شب در مزرعه آتش روشن می کنیم و شبانه روز بیداریم تا نکند غافلگیر شویم و از بین برویم. یکی از پسران این زمیندار هم افسر امپراتور است و در دربار امپراتور نفوذ دارد و من می دانم که باید دیر یا زود تسلیم زمین دار شوم. به من بگوئید چه کنم؟
شیوانا کمی فکر کرد و گفت:” تو گفتی که از روز تهدید به حالت دفاعی رفتی و شب و روز پای آتش خانوادگی نگهبانی می دهید تا غافلگیر نشوید. همین واکنش ترسیدن و حالت دفاعی به خود گرفتن شما باعث قلدرتر شدن زمین دار و پررویی بیشتر او شده است
برخیز و برو و به همراه فرزندان و کارگرانت در وسط زمین هشت قبر بکنید و بالای هر گور تابلویی نصب کنید و اسم زمیندار و پسرانش را بالای هر گور روی تابلو درشت بنویسید.  مترسک هایی از زمین دار و پسرانش درست کنید و به خانواده و کارگرانت بگو که هر روز با شمشیر و نیزه این مترسک ها را مورد حمله قرار دهند و با آنها تمرین جنگ کنند. اگر تا الان نقشه ذهنتان جان سالم به در بردن و در رفتن بوده است ، الان نقشه را عوض کنید و قصد جنگیدن و مقابله شدید را در دل و جانتان بپرورانید. خواهید دید که همه چیز آن طور که باید حل خواهد شد. از این به بعد در زندگی مورد تهدید قرار گرفتی و ترس وجودت را پر کرد ، بدان که مشکل از تهدید نیست ، از نقشه ذهنی توست آن را عوض کن
یک ماه گذشت. ماه بعد آن زمین دار بزرگ که هفت پسر داشت با پسرانش سراسیمه و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و گفت:” وساطت کنید تا این مرد دست از سرما بردارد. ما می خواهیم زنده بمانیم

[ پنج شنبه 6 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1025

داستان شماره 1025

گرانبهاترین الماس ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل ،  سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند. روزی شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد. تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند در کنار شیوانا راه می رفتند. یکی از آنها با تاسف گفت:” من نمی فهمم این مرد با این همه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر و تنگدست را بر خود هموار کرد؟ او می توانست با دختری از خانواده ای به مراتب پولدارتر و توانگر تر ازدواج کند و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد؟ در حیرتم که در ازای ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی بدست آورده است؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشد اما عفت و پاکدامنی و از همه مهمترعشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این مرد تقدیم کرده است.این ها چیزهای بی ارزشی نیستند که گمان شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند. الماس های گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماس ها همه کنایه ها و سختی ها را هم به جان پذیرفته است. شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد ناتوانی آنها در دیدن این الماس ها باشد

 

[ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1024

داستان شماره 1024


کودکان و قورباغه ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند قورباغه ها جدی جدی می میرند
یکی از ثروتمندان دهکده مجاور شیوانا و شاگردانش را برای صرف ناهار به باغ بزرگ خود دعوت کرده بود. این مرد ثروتمند دارای زن و فرزندان و نوه های زیادی بود. میزی بزرگ وسط باغ برپا شده بود و روی آن انواع غذاها و میوه ها قرار داشت. بچه ها و نوه های مرد ثروتمند در کنار نهر کوچکی که در کناره باغ قرار داشت به قورباغه ها سنگ می زدند و از زخمی کردن آنها لذت می بردند و مرد ثروتمند هم برای شادکردن محیط به طور دائم با خدمتکاران و زن و فرزند خود شوخی می کرد. مثلا به خدمتکار می گفت که فردا او را به سختی ادب خواهد کرد و حقوق این ماهش را قطع خواهد کرد و یا رفتار زن خود را مسخره می کرد و از حرکات خنده دار گذشته زن یاد می کرد و با صدای بلند می خندید. همچنین بچه ها را دست می انداخت و آنها را به خاطر سکه و شیرینی به جان هم می انداخت و خلاصه با روش های به ظاهر شوخ و خنده دار خود سعی می کرد مجلس گرمی کند
شیوانا با حالت آزرده ای از مرد ثروتمند خواست که به بچه ها بگوید به قورباغه ها سنگ نزنند و خودش هم مراعات کلامش را بکند و با شخصیت و حرمت انسان های حاضر و غایب در مجلس شوخی نکند. مرد ثروتمند که از این رفتار شیوانا دلخور شده بود با ناراحتی گفت:” به نظر می رسد استاد با شوخی و خنده میانه خوبی ندارند و غم و غصه را بیشتر ترجیح می دهند؟
شیوانا لبخند تلخی کرد و گفت: ” اتفاقا برعکس من طرفدار شادی و نشاط واقعی ام. آن کودکان شوخی شوخی دارند سنگ می زنند، اما آن قورباغه ها بی دلیل جدی جدی دارند زخمی می شوند و می میرند. آن خدمتکار از همین الان تا فردا به خاطر تهدیدی که تو به شوخی بر زبان راندی به طور جدی غمگین و افسرده شده است. این زن و همسر تو هم به خاطر اینکه تو غضبناک نشوی ، شوخی های آزاردهنده تو را تحمل می کند و با لبخند تلخ وشرمگینش غم درونی خود را برملا می سازد. بچه ها هم از زخم زبان های تو هراسان اند و دائم سعی می کنند از تو فاصله بگیرند. تو شوخی شوخی چیزی می پرانی و بقیه به طور جدی جدی آزار می بینند. تو به من بگو کجای این گونه شوخی کردن مایه شادی و نشاط است تا من هم با تو بخندم
شیوانا این را گفت و بلافاصله مجلس را ترک کرد و به دهکده خود بازگشت

 

[ پنج شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1023

داستان شماره 1023

جرات تعریف درست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت.او سریع تر از شاگردان راه می رفت و چند قدمی از آنها جلوتر افتاده بود. مردی او را دید و شناخت. به سمتش دوید و از او خواست تا مشکلش را با همسایه اش حل کند
شیوانا با تعجب به او گفت: ” مشکل ات با او چیست!؟ ” مرد گفت:” همسایه ام آدم خوبی است. ولی یک بدی دارد و آن هم این است که خیلی مغرور است! راستش او فرد محترمی است اما مشکل کوچکی دارد و آن این است که به دیگران محل نمی گذارد و بیشتر به فکر مشکلات خودش است. او در واقع محبوب همه اهل کوچه است ، ولی ناگفته نماند که از این محبوبیت سوء استفاده می کند و بیشتر اوقات از مغازه دار سر محل به صورت نسیه جنس می برد
شیوانا با حیرت گفت:” این دیگر چه جور تعریف کردن است؟ ابتدا یک جمله خوبی می گویی که خودت را بی طرف و خوب نشان بدهی و بعد از گفتن یک “اما” هر چه بدی که در دلت داری و واقعا می خواهی بگویی را بر ضد او بر زبان می آوری. چرا از همان ابتدا صریح و بی پرده بدی و زشتی اش را نمی گویی تا مشخص شود مشکل ات چیست و یا چرا خوبی هایش را بدون آمیختن آنها با بدی هایش نقل نمی کنی تا انسان بتواند برداشت درستی از شخصیت همسایه ات پیدا کند!؟
مرد با عصبانیت و خشم رو به شیوانا کرد و گفت:” همه به من می گفتند که شیوانا حکیم و فرزانه است و سخنانش بوی معرفت می دهد اما …” در این هنگام مرد متوجه شد که چند تا از شاگردان شیوانا از گرد راه رسیدند و به جمع آنها پیوستند به همین خاطر لحن صحبتش را عوض کرد و گفت:” البته مردم راجع به شیوانا  درست می گویند اما قبول کنید که بعضی مواقع حتی شیوانا هم نمی تواند به درون آدم ها راه یابد و منظور آنها را درست بفهمد!!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” به همسایه ات سلام مرا برسان و به او بگو در این دیار حتی یک نفر را ندیدم که از او واقعا بد گفته باشد! حتی با یک امای  ساده
شیوانا این را گفت و راهش را کشید ورفت و مرد هاج و واج سرجایش باقی ماند

 

[ پنج شنبه 3 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1022

داستان شماره 1022

غیر واقعی اش نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بهار بود و شیوانا همراه جمعی از شاگردانش در صحرا پیاده روی می کردند. یکی از شاگردان شیوانا که حرص صحبت کردن داشت ، دائم در وصف زیبایی و شکوه صحرا و دشت و شوکت بهار و عظمت زیبایی طبیعت صحبت می کرد و بقیه هم به حرمت شیوانا ساکت بودند و به حرفش گوش می کردند
سرانجام وقتی ساعتی گذشت و آن شاگرد حراف از سکوت جمع حیا نکرد و به حرف زدنش ادامه داد ، شیوانا با لبخند گفت:” تابلوی نقاشی از طبیعت هرگز به اندازه طبیعت واقعی  زیبا و اثر گذار نخواهد شد. هزاران نوشته و کتاب در توصیف زیبایی یک گل ، هرگز نمی تواند به اندازه مشاهده نزدیک و رودرروی رقص یک گل نورس در مقابل نسیم بهاری اثربخش باشد. در واقع نقاشی از طبیعت آن را غیر واقعی می کند و وصف زبانی یک پدیده با کلمات باعث بی روح شدن و انجماد آن پدیده می شود. وقتی صحرا با همه زیبایی اش اینقدر واقعی قابل رویت است دیگر تو چه اصراری داری که با حرف زدن  آن را غیر واقعی سازی!!؟ الآن که فرصت داری تا واقعیت طبیعت را از نزدیک شاهد باشی خودت را در افسون این زیبایی شناور کن و بعد اگر در جایی زندانی شدی و نتوانستی به طبیعت دسترسی داشته باشی با کلمات و تابلوها و تصاویر ، خودت را به شکل غیر واقعی طبیعت دلخوش کن!؟

 

[ پنج شنبه 2 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1021

داستان شماره 1021

معلمی به نام “سرانجام کار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا کنار جاده نشسته بود. عده ای را دید که با چوب و شمشیر و با حالتی عصبانی از دهکده خارج می شوند و به سمت دهکده همسایه می روند. شیوانا از آنها پرسید کجا می روند. سردسته با حالتی عصبانی گفت:” مردم بالا دست بخشی از چراگاه های پر علف دامن کوه را برای خود می خواهند و ما محال است این زمین ها را در اختیار آنها قرار دهیم. می رویم تا با آنها بجنگیم
شیوانا پرسید:” و آیا آنها که به جنگشان می روید دست روی دست می گذارند تا شما هر چه دلتان می خواهد به آنها بگوئید و هر بلایی که می خواهید سرشان بیاورید!؟
سردسته جمع گفت:” طبیعی است که نه! لابد آنها هم برای خود جمعی آماده کرده اند و ما برای هر نوع تلفاتی خود را آماده کرده ایم!؟”
شیوانا دوباره پرسید: و وقتی به هم رسیدید و چوب و چماق و شمشیر کشیدید و همدیگر را به خاک و خون کشاندید ، نهایت کار چه می شود!؟
سردسته جمع با تردید گفت:” خوب این وسط یک طرف زورش بیشتر است و طرف دیگر را وادار به تسلیم می کند!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اما معمولا داستان به همین جا ختم نمی شود. آنها ممکن است از سربازان امپراتور کمک بخواهند و شما مجبور شوید تن به مجازات دهید. در ثانی آنها اگر هم بالفرض تسلیم شوند فردا دوباره نیروهای خود را جمع کنند و بر شما شدیدتر می تازند. آخر  این همه دعوا و خشونت و خونریزی به کجا باید ختم شود!؟
سردسته جمع سرش را خاراند و گفت:” خوب ! زمین دامن کوه متعلق به تمام ساکنین این منطقه است و هر دو دهکده باید از آن سهم ببرند. فکر کنم آخرش آشتی کنیم و قبول کنیم که با هم و در کنار هم از این مرتع استفاده کنیم
شیوانا با تبسم گفت:” وقتی آخر این جنگ و دعوا آشتی و سازشی اینگونه است. خوب دیگر چه دلیلی دارد که برای رسیدن به این آشتی و سازش اجتناب ناپذیر حتما قبلش یک دعوا و خونریزی شدید انجام شود؟ بروید و گفتگو کنید شاید اصلا از همان ابتدا نیازی به دعوا نباشد! خیلی وقت ها” سرانجام کار” بهترین معلم برای درس گرفتن است. اگر مشکلی دارید که الآن شما را مجبور به عصبانیت و خشم وانجام  واکنش های غیر عاقلانه کرده است ، کمی بر خود مسلط شوید و از زمان جلوتر بروید و ببینید عاقبت و سرانجام این خشم و عصبانیت چه می تواند باشد!؟؟ بعد خواهید دید که “سرانجام کار” به شما می گوید که بهترین واکنش و مناسب ترین رفتار و برخورد در الآن چیست!؟

 

[ پنج شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1020

داستان شماره 1020

به آرزو احترام بگذار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: ” پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و تنهایی از دنیا رفت
اما همین انسان بسیار معمولی برایم وصیت کرده که صبح ها از جا برخیزم و به ورزش بپردازم و درس هایم راخوب بخوانم و فنون و مهارت روز را به کمال یاد بگیرم. وقتی او خودش نتوانسته در هیچ یک از این امور پیشرفتی داشته باشد، چگونه می تواند از من انتظار داشته باشد که به آرزو هایش جامه عمل بپوشانم؟
شیوانا به چشمان پسر جوان خیره شد و از او پرسید:” یعنی می گویی او اجازه دهد تو هم کسی مثل او شوی!؟ یعنی یک فرد بی همت و ضعیف و کم سواد و خیلی معمولی!!؟ فقط به این دلیل که خودش نتوانسته از این مرتبه بالاتر رود!؟
پسرک آهی کشید و لختی سکوت کرد و آنگاه سر بلند کرد و از شیوانا پرسید:” به من بگوئید چگونه می توانم  به روشی غیر از آنچه وصیت کرده روح ناآرام او را آرام سازم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” هیچ راه دیگری وجود ندارد. ما برای آرام سازی راه رفتگان و عزیزانمان باید به آرزو های متعالی آنها احترام بگذاریم و با جامه عمل پوشاندن به این آرزو ها به آنها ادای احترام کنیم. مهم نیست پدر تو چگونه بوده است. او آنگونه زندگی را از نزدیک لمس نمود و به این نتیجه رسید که این شیوه زندگی هیچ فایده ای ندارد ، به همین خاطر آرزو کرد که فرزند عزیزش آن مسیر را دنبال نکند! به همین خاطر وصیت کرد که تو چنان باشی که مثل او نشوی! پس تو هم چاره ای نداری ! باید به آرزو یش احترام بگذاری

 

[ پنج شنبه 30 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1019
[ پنج شنبه 29 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1018

داستان شماره 1018

پس چرا می شماری!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به دارویی اعتیاد داشت. سرانجام قصد ترک این اعتیاد کرد و نزد شیوانا آمد تا به او روشی برای ترک کردن یاد دهد. شیوانا سری تکان داد و به آشپز مدرسه اشاره کرد و گفت :” به نظر تو چرا این آشپز به آن ماده معتاد نیست!؟
مرد معتاد سری تکان داد و گفت:” خوب چون علاقه ای به آن نداشته است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” راه ترک همین است. علاقه ات را نسبت به آن ماده از بین ببر! وقتی دیگر جذابیتی در آن نبینی سراغش نمی روی و وقتی سراغش نروی خود به خود رهایش می کنی
مرد انگار چیز جدیدی پیدا کرده باشد با خوشحالی از شیوانا خداحافظی کرد و گفت که دیگر به سمت آن ماده مخدر نخواهد رفت. چند ماه بعد شیوانا مرد معتاد را دید که بسیار سالم و سلامت است و وضع جسمی و روحی اش بسیار بهبود یافته است. شیوانا با تبسم گفت:” خوشحالم سالمی!؟” و مرد گفت:” بعد از آن چیزی که گفتید ، هر وقت می خواهم به سمت آن ماده بروم آن را به شکل کثیف ترین ماده جهان تصور می کنم و به همین خاطر اصلا رغبتی نسبت به آن در خودم نمی بینم. به همین سادگی ! الان درست پنجاه و یک روز و چهار ساعت است که ترک کرده ام و دیگر به سراغ آن نرفته ام! به نظر شما آیا امکان دارد دوباره به سمت آن ماده مخدر برگردم و اعتیادم را از سر بگیرم!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” تا موقعی که روزها و ساعت ها را بشماری آری! کسی که واقعا از چیزی جدا می شود دیگر دائم به عقب برنمی گردد و فاصله دورشدن خودش را از آن چیز اندازه نمی گیرد. تا مادامی که به عقب برمی گردی و به وضعیت سابق خودت نگاه می کنی همیشه آن را با خودت همراه می آوری.اگر می خواهی برای همیشه از آن جدا شوی دیگر روزها را نشمر! به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1017

داستان شماره 1017

 

دنیا برای خوش آمدن تو نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مجلسی نشسته بود. شخصی از در وارد شد که با وجود تمیزی و پاکیزگی و خوشرویی چهره زیبا و دلپسندی نداشت
کسی که کنار شیوانا نشسته بود با صدایی که تقریبا همه می توانستند بشنوند گفت: ” من از قیافه این آدم اصلا خوشم نمی آید! نمی دانم خداوند عالم چرا به این قیافه های ناخوش اجازه دنیا آمدن می دهد. من اگر قدرت داشتم نسل این قبیل موجودات را از روی زمین پاک می کردم!؟” با این جمله همه نگاه ها به سمت شخص تازه وارد برگشت. او مدتی با شرمندگی به جمع خیره شد و بعد بی اختیار از جا بلند شد تا مجلس را ترک کند. شیوانا هم بلافاصله برخاست تا همراه او مجلس را ترک کند. جمعیت ناگهان به خود آمدند و از شیوانا دلیل ترک نابهنگام مجلس را پرسیدند
شیوانا با ناراحتی  به سمت مرد بدزبان برگشت و گفت: ” دنیا برای خوش آمدن من و تو خلق نشده که بعضی مواقع به خودمان حق دهیم دیگران را از حضور در آن محروم کنیم. صاحب این دنیا کس دیگری است و من و تو فقط مدت اندکی تماشاچی و فقط تماشاچی آن هستیم. اگر دوست نداری قیافه بعضی آدم ها را ببینی می توانی بلافاصله از جا برخیزی و به جای دیگری بروی! یعنی همان کاری که من الآن دارم انجام می دهم!” شیوانا این را گفت و به همراه مرد بدقیافه مجلس را ترک کرد

 

[ پنج شنبه 27 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1016

داستان شماره 1016

تو خودت نتوانستی راز خود را به کسی نگویی !؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در زمینی مشغول کاشتن نهال بود. یکی از اهالی دهکده نزد او آمد و با حالتی هراسان و بیمناک به شیوانا نزدیک شد و به آهستگی گفت: ” استاد! رازی دارم که باید برزبان آورم! می خواهم آن را برای شما بگویم! فقط باید قول بدهید که آن راز را به شخص دیگری نگوئید و همین جا آن را فراموش کنید.” شیوانا به چشمان مرد خیره شد و گفت: ” مطمئن باش به محض اینکه پایم به مدرسه باز شود راز تو را برای همه خواهم گفت!” مرد متعجب و حیرت زده پرسید:” برای چه استاد! شما چه دشمنی با من دارید! من گمان می کردم شیوانا رازدارترین مرد این دیار است و شما می گوئید که تا شب صبر نخواهید کرد و راز مرا نزد همگان برملاخواهید ساخت!؟” شیوانا گفت:” بله! چون وقتی تو نتوانی راز خودت را در سینه خودت نگه داری! چطور انتظار داری که دیگران راز تو را که متعلق به خودشان نیست در دل نگاه دارند و افشا نکنند. اگر راز تو واقعا راز است پس آن را در دل خود نگاه دار و به هیچکس برای گفتن آن اعتماد نکن! من به تو می گویم که برای نگهداری راز تو از تو محکم تر نیستم و تا شب نشده راز تو را افشا خواهم کرد و به همین خاطر برو و شخص دیگری را برای نگاهداری راز پنهان خودت پیدا کن

 

[ پنج شنبه 26 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1015

داستان شماره 1015

دنیایی در انتظار تولد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوانی دست دختری جوان را گرفت و در  مجلسی که شیوانا حضور داشت با صدای بلند خطاب به شیوانا گفت:” استاد! من و همسرم تصمیم گرفته ایم صاحب فرزند نشویم و به صورت مجرد از زندگی لذت ببریم و بی جهت زحمت و مصیبت تولد و بزرگ کردن بچه را متقبل نشویم! به نظر شما اینگونه لذت بردن از کاینات اشکالی دارد!؟
شیوانا نگاهی به آن دو زوج جوان کرد وبا تبسم گفت:” اگرخوب در طبیعت و کاینات دقیق شوید! می بینید که تمام تلاش هستی و هدف خلقت این است که شرایط را برای تولد یک موجود جدید از نسل قبل فراهم کند. کاینات در چرخش است نه برای اینکه آنهایی که دنیا آمده اند و بزرگ شده اند را حمایت کند ، بلکه بزرگترها را زنده نگه می دارد و به آنها اجازه لذت بردن از زندگی می دهد فقط برای اینکه شرایط تولد و رشد و نموی نسل بعدی را حفظ کنند
شما دو نفر با این تصمیمی که گرفته اید نقش خود را از صحنه کاینات حذف کرده اید. پس طبیعی است که بخش زیادی از لذت ها و خوشی های کاینات را هم از دست خواهید داد. اگر می خواهید خود را به بهانه لذت بردن و راحت شدن از خوشحالی های واقعی و حقیقی کاینات محروم کنید ، دیگر خود دانید! خود کاینات در مورد شما تصمیم خواهد گرفت

 

[ پنج شنبه 25 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1014

داستان شماره 1014

امید غلط !؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آن سال تا اواسط تابستان در دهکده شیوانا باران بارید. روزی کدخدا همه را در میدان دهکده جمع کرد و به آنها گفت:” از این به بعد دیگر نباید نگران قحطی و خشکسالی باشیم. باران برای همیشه بر سرزمین ما باریدن خواهد گرفت و مزارع ما همیشه پر از آب خواهد بود. ما دیگر نگران آب خود نخواهیم بود
شیوانا که در بین جمعیت ایستاده بود با صدای بلند گفت: ” چرا به مردم بی جهت امید غلط می دهی!؟ امید غلط باعث می شود اهالی خاطرشان جمع شود و دیگر نگران آنچه واقعا قرار است رخ دهد نباشند!! باران مال فصل بهار و پائیز است و باران تابستان نشانه خوبی نیست که تو بی جهت آن را اینگونه تعبیر می کنی! به جای امید غلط دادن هشدار بده و مردم را به خطر سیلاب های بزرگ و شسته شدن خاک زراعی و قابل کشت مزارع متوجه کن. امید دادن کار خوب و ارزشمندی است اما به همان اندازه امید غلط دادن کاری است خطا و زشت و ناپسند. باید خیر و برکت هر اتفاق را قبل از هر چیز جستجو کرد اما در عین حال نباید خود را به نادانی زد و معایب و خطرات را ندید. امید غلط باعث کور شدن و ندیدن می شود و این خیلی خطرناک است

 

[ پنج شنبه 24 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1013

داستان شماره 1013

به او بچسب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت:” راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!؟
شیوانا با تعجب گفت:” اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است. شیوانا نتیجه را پرسید. مرد باغبان با خنده گفت: ” آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد
شیوانا با لبخند گفت:” همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند. هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است. پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود

 

[ پنج شنبه 23 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1012

داستان شماره 1012

متفاوت باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی نجار نزد شیوانا آمد و از استادش گله کرد. شیوانا جویای ماجرا شد. جوان گفت:” به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم
شیوانا پرسید:” تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟
جوان گفت:” نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم. البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟
شیوانا لبخندی زد و پرسید:” و وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟
جوان غمگین و افسرده پاسخ داد:” هیچ! گفت برو بسلامت! همین
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوب‏تر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خدا خدا می کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد خوب چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد
از من برای تو کاری ساخته نیست. تو یک فرد معمولی هستی و مانند تو زیاد پیدا می شود. این را باید موقعی که درخواست اخراج می کردی در نظر می گرفتی. برو و جایی دیگر کاری جدید برای خودت پیدا کن با این تفاوت که اینبار سعی کن متفاوت و برجسته تر از بقیه کاری متمایز و شاخص عرضه کنی. متفاوت باش !؟آن زمان کار خودش تو را نگاه خواهد داشت

[ پنج شنبه 22 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1011

داستان شماره 1011

دارم به خودم کمک می کنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت  نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم

 

[ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1010

داستان شماره 1010

دلیل کافی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
همین دلیل برای من کافی است
شیوانا و شاگردانش از مقابل مزرعه ای می گذشتند. یکی از شاگردان شیوانا با مسخرگی خطاب به بقیه گفت:” در این مزرعه مردی زندگی می کند که می گوید به وجود خالق کاینات و خداوند عالم کاملا معتقد است و اثبات وجود خدا را هر لحظه به کمال مقابل خود می بیند. ما هفته هاست در کلاس های شیوانا روی دلایل اثبات خالق هستی گیج می زنیم و این مزرعه دار مدعی است که دلیل اثبات وجود آفریدگار هستی را هر روز مقابل چشمانش می بیند! آیا مسخره نیست!؟
همهمه ای بین شاگردان شیوانا درگرفت و همگی اظهار علاقه کردند که مرد مزرعه دار را از نزدیک ببینند. شیوانا پذیرفت و مسیر خود را به سمت کلبه مزرعه دار کچ کرد. وقتی نزدیک کلبه رسیدند دیدند که مزرعه دار روی زمین نشسته و مشغول تعمیر و تیز کردن چند تبراست. او تا شاگردان شیوانا را دید از آنها خواست تا به او کمک کنند کنده ها و چوب های بزرگ مقابل کلبه را با تبرهای تیز شده به تکه های کوچک تقسیم کنند تا او بتواند با آنها هم کلام شود. شاگردان شیوانا هم پذیرفتند و  هیزم ها را در عرض چند ساعت خرد کردند و در انبار قرار دادند. وقتی همه شاگردان کنار کلبه روی زمین نشستند تا استراحتی کنند و نوشیدنی بنوشند وبه حرفهای مزرعه دار گوش کنند ، مزرعه دار شروع به صحبت کرد و گفت:” شیوانا دلیل آمدن شما به اینجا را برایم گفت. قبل از اینکه سروکله شما پیدا شود من به واسطه بیماری و ضعف نمی توانستم تنه درختان را خرد کرده و به صورت هیزم های قابل استفاده درآوردم. انبار هم خالی شده بود و زمستان هم نزدیک بود. صبح که از خواب برخاستم دیدم تنها کاری که از من برمی آید تیز کردن اره ها و آماده سازی آنهاست. وقتی آخرین اره را تیز و آماده کردم سروکله شما با این تعداد زیاد پیدا شد و  شما کاری را که برای من هفته ها طول می کشید را در نصف روز انجام دادید. اگر این تصادف و خوش شانسی اثبات وجود خدا نیست ، پس من نمی دانم اثبات دیگر چه چیزی می تواند باشد!!!؟
شاگردان مات و مبهوت به شیوانا خیره شدند و از او توضیح خواستند. شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” اگر بتوانید جوابی برای سوال مزرعه دار پیدا کنید دیگر سوالی برای پرسیدن از من نخواهید داشت

 

[ پنج شنبه 20 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1009

داستان شماره 1009

هرکسی را جلوه ای است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی دختری زیبا و صاحب جمال داشت. روزی پسری با شرایط بسیار مناسب به خواستگاری دختر آمد و مرد ثروتمند شرط ازدواج را آن گذاشت که پسر به مدت سه ماه در آسیاب دهکده کنار آسیابان و دختر آسیابان کار کند و نشان دهد که حاضر است به کار سختی مثل آسیابانی برای رسیدن به دختر ایده آلش تن در دهد. پسر قبول کرد و در آسیاب همراه آسیابان و دختر آسیابان شروع به کار کرد
هفته ای که گذشت مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و قضیه را برای شیوانا تعریف کرد و گفت:” من اینکار را کردم تا آن پسر جوان ثابت کند می تواند درسخت ترین شرایط زندگی همراه دختر من باشد! نظر شما چیست استاد!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: ” تو چگونه گمان کردی که پسری جوان به مدت نود روز در آسیاب کنار آسیابان و دختر دم بختش کار کند و به دختر آسیابان دل نبندد!!؟
مرد ثروتمند با غرور گفت:” می دانید چه می گوئید استاد! دختر من در کمال زیبایی و وجاهت است. پوست بلورین وچشمان آبی او در این دیار یکتا ندارد. به انواع هنرها آراسته است و در سخنوری و شعر همتا ندارد. از بابت ثروت هم که تمام ثروت من به او خواهد رسید. چگونه ممکن است پسرک دختر من را رها کند و با دختر آسیابان جفت گردد. این از محالات است
شیوانا سری به علامت مخالفت تکان داد و گفت:” اشتباه مکن!! شاید تک دختر تو زیبا و صاحب جمال باشد اما فراموش نکن که هر دختری در عالم حتی زشت ترین آنها هم جلوه ای برای دوست داشتن دارد. اگر آن پسر درطول این نود روز فقط برای لحظه ای آن جلوه خواستنی را در رفتار و سکنات  و رفتار دختر آسیابان و خانواده اش ببیند ، دیری نخواهد پائید که قید دختر زیبا و مال و منال  تو را خواهد زد و با همان دختر آسیابان ازدواج خواهد کرد. خطاست اگر تصور کنیم دختران و پسران هم سن و سال و آماده ازدواج وقتی کنار همدیگر قرار می گیرند در بین خود به جستجوی جلوه ای خواستنی برای دل باختن و همسر شدن نگردند. بی جهت خواستگاری به این خوبی را از دست دادی
مرد ثروتمند نیشخندی زد و گفت:” استاد! مطمئن باشید که چنین نخواهد شد! من دختر آسیابان را بارها در بازار دهکده دیده ام و امکان  ندارد چیز زیبایی در رخسار او پیدا شود که کسی را به سمت خود جلب کند
مرد ثروتمند از نزد شیوانا رفت و چهل روز بعد دوباره به سراغ استاد آمد و با حالتی غمگین و افسرده گفت:” حق با شما بود استاد!! پسرک به دختر آسیابان دل باخت و او را به جای دختر بی نظیر و یکتای من برگزید! من متاسفانه خواستگارخوبی را از دست دادم. اما از این بابت ناراحت نیستم. فقط می خواهم بدانم پسرک در دختر آسیابان چه دید که دختر صاحب جمال من را پس زد و به سراغ دختر آسیابان رفت؟ از شما می خواهم شخصا این مساله را از پسرک بپرسید و خبرش را به من بدهید
عصر همان روز پسر و دختر آسیابان نزد شیوانا آمدند تا با دعای خیرش پیوند زناشویی شان را متبرک گرداند. شیوانا از پسر پرسید:” در بین جلوه های دوست داشتنی همسرت کدامیک تو را شیفته و واله او ساخت؟
و پسر گفت:” روزها و هفته ها که در آسیاب به سختی کار می کردیم. هر وقت نزدیک غروب می شد ، گرد سفیدی آرد تمام سر و شانه و ابروهای من و آسیابان و دخترش را می پوشاند. ما دم غروب بیرون آسیاب کنار جوی آب بساط چای و عصرانه فراهم می ساختیم و با همان سرو صورت آردی استراحت می کردیم. دیدن دخترآسیابان  در آن حالت خاکی و آرد آلود  برای من یکی از جالب ترین صحنه ها بود که مطمئنم دختر مرد ثروتمند هرگز نمی تواند چنان صحنه ای را در زندگی برایم فراهم کند. به همین خاطر تصمیم آخرم را گرفتم ودختر را از آسیابان خواستگاری کردم
روز بعد مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و دلیل پسرک را پرسید. شیوانا در حالی که نمی توانست خنده خود را نگه دارد گفت:” چیزی راجع به آرد و خستگی گفت اما من می دانم او در این مدت توانست برای لحظه ای جلوه پسندیدنی و خواستنی دختر آسیابان را شاهد باشد. اشتباه تو از ابتدا این بود که جلوه های شخصی اشخاص را نادیده گرفتی و پسرک را به آن آسیاب فرستادی. برخیز و برو که اگر دختر زیبای تو الآن هزاران خروار آرد بر سرورویش بمالد باز هم در نظر آن پسر، از لحاظ دلربایی نمی تواند به گرد پای دختر آسیابان برسد! تو مگر این شعر قدیمی را نشنیده بودی که هرکسی را جلوه ای است! زان جلوه ها اندیشه کن

 

[ پنج شنبه 19 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1008

داستان شماره 1008

جستجوی مقصر برای از زیرکار دررفتن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سقف حمام عمومی ده ریزش کرده بود و عده ای داخل حمام گیر افتاده بودند. جمعیتی انبوه بالای خرابه ها ایستاده بودند و هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت:” طراح و معمار حمام مقصر است که فکر رطوبت و احتمال ریزش سقف را نکرده است
دیگری می گفت:” مقصر صاحب حمام است که هرازچندگاهی سقف و دیوار حمام را سرکشی نکرده است
شخصی دیگر می گفت:” مقصر آن مصالح فروش است که مصالح نامرغوب را فروخته و الآن نتیجه کارش معلوم شده است
دیگری وضعیت آب و هوا را مقصر می دانست و یکی مصرف بالای آب و نفر بعدی احتمال خرابکاری و آن دیگری سست شدن پایه های حمام به واسطه لانه خرگوش ها را مقصر اعلام می کرد
شیوانا از راه رسید و به محض اینکه از جریان مطلع شد بلافاصله شروع به برداشتن آوار از در ورودی حمام کرد و در حالی که به شدت کار می کرد گفت:” یافتن تقصیرکار  آن هم الآن که همه زیر آوار مانده اند دردی از آنها دوا نمی کند. اگر راست می گوئید و واقعا در فکر اصلاح هستید وقتی زیرآوارمانده ها نجات یافتند و زمان تعمیر و ترمیم خرابی رسید آن وقت دنبال مسبب این اتفاق و یافتن راهی برای تکرار نشدنش بگردید. هنگام مصیبت جستجوی مقصر بهانه ای جز  فرار از کار و شانه خالی کردن از کمک نیست

 

[ پنج شنبه 18 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1007

داستان شماره 1007

خودش تضمین موفقیت خودش است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد
روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سرصحبت را بازکرد وگفت :” من به آینده پسراولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که این زحمت ها بالاخره روزی جواب می دهد لذا به دیده منت همه تنبلی هایش را قبول می کنیم
اما از آینده پسر کوچکم خیلی می ترسم. او در درس هایش فردی است معمولی و بیشتر در پی کسب مهارت و کارهای عملی است و عاشق تعمیر وسایل منزل و رفع خرابی هایی است که در اطراف خود می بیند. البته ناگفته نماند که او اصلا اجازه نمی دهد کسی کارهای شخصی اش را انجام دهد و تمام کارهایش را از شستن لباس گرفته تا تمیزکردن اتاق و موارد دیگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام می دهد. اما همانطوری که گفتم او در درس یک فرد خیلی معمولی است و گمان نکنم در دستگاه امپراتور به عنوان یک فرد تحصیل کرده بتواند برای خودش شغلی دست و پا کند
شیوانا لبخندی زد و گفت:” برعکس تو به نظر من پسردوم ات موفق تر است! البته شاید درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلی آبرومند برای خود در درستگاه امپراتور پیدا کند اما در نهایت همه آینده او همین شغل است که اگر روزی به دلیلی از او گرفته شود به روز سیاه می نشیند. اما پسر دوم تو خودش تضمین موفقیت خودش است و به هنگام سختی می تواند راهی برای ترمیم اوضاع خودش و رفع مشکلش پیدا کند. من جای تو بودم بیشتر نگران اولی بودم

 

[ پنج شنبه 17 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1006

داستان شماره 1006

 

 گاهی با هم باشید ! بدون دعوت مزاحم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی چندین دختر و پسر داشت . اما هر وقت می خواست برای تفریح و شادی به جایی برود ، دوستان و فامیل ها را هم صدا می زد و به شکل گروهی و دسته جمعی تفریح می کرد. روزی آن مرد نزد شیوانا آمد و با تعریف و تمجید از خود گفت:” استاد! می بینید من چقدر خانواده دوست هستم. هر هفته آنها را برای تفریح و تفرج همراه دوستان و آشنایان دیگر به صحرا و دشت می برم و یا به مسافرت های طولانی و دسته جمعی می رویم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” یکی دوبار اشکالی ندارد! اما اگر در هر مسافرت و تفریحی دیگران را هم به دنبال خودت می کشانی ، این نشان می دهد که تو در حق خانواده ات ظلم می کنی و نمی توانی تنهایی از با هم بودن کنار خانواده و از زندگی خانوادگی لذت ببری. تو در این مسافرت ها و تفریح ها با دعوت از دیگران بین خودت و همسر و بچه هایت فاصله می اندازی در حالی که اشخاص خانواده دوست از هر فرصتی استفاده می کنند تا در کنار خانواده خود هرچند که کوچک هم باشد در کنار هم بودن را تجربه کنند

 

[ پنج شنبه 16 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1005

داستان شماره 1005

من بدنم نیستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ازاو خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند
شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت:” روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روزبعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که  سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند
شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میانسال کرد و به او گفت:” خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟
اینبار مرد میانسال بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت:” حق با شماست! من بدنم نیستم ! پس خوبم!”و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود

 

 

[ پنج شنبه 15 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1004

داستان شماره 1004

استاد در میدان عمل است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی بود که چندین کارگاه قالی بافی داشت و در هر کارگاه تعداد زیادی مشغول به کار بودند. این مرد استاد کارپیری داشت که چندین سال در کارگاه مرد ثروتمند کار می کرد و در فن قالی بافی مهارتی منحصر به فرد داشت. به صورتی که مردم شهرهای دور کارگاه را به اسم استاد می شناختند و خریداران پولدار از مرد ثروتمند قالی هایی را تقاضا می کردند که استادکار پیر بافته بود
مرد ثروتمند به شیوانا علاقه زیادی داشت و روزی به اصرار از او خواست تا از کارگاهش دیدن کند و مدتی نزد او بماند
شیوانا پذیرفت و به دیدار مرد ثروتمند رفت. هنگام بازدید از کارگاه قالی بافی شیوانا دید که پسر مرد ثروتمند که بسیار مغرور و از خود راضی می نمود با تندی به استاد کارپیر دستوراتی می دهد و استادپیر متواضع و فروتن فقط سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید.
شیوانا بلافاصله به سمت آن دو رفت و با صدای بلند خطاب به پسر مرد ثروتمند گفت:” تا به حال در عمرت چند تا قالی بافته ای؟
پسر من و منی کرد و گفت:” در بافت تعدادی کمک کرده ام
شیوانا پرسید:”و آن قالی هایی که تو در بافتشان کمک کردی آیا با قیمتی گرانتر از بقیه قالی ها فروخته شدند!؟
پسر مغرور پوزخندی زد و گفت:” نه چرا باید گران تر فروخته شوند. من که قالیباف نیستم
شیوانا لبخندی زد وگفت:” تو که خودت می گویی قالیباف نیستی و تا به حال هم قالی برجسته ای نبافته ای ، پس چطور به خودت جرات می دهی به کسی که استاد قالیبافی است و چند ده برابر سالهای عمرتو قالی های ممتاز بافته بگویی کارش را چگونه انجام دهد؟ تو اگر دستوری می دهی و بقیه سکوت می کنند نه به این خاطر است که استادتری و بیشتر می دانی! بلکه فقط به این دلیل است که پدرت صاحب کارگاه است. وگرنه همه می دانند که استاد واقعی همیشه در میدان عمل کارآیی خودش را نشان می دهد

 

 

[ پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 16:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]