اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1215

داستان شماره 1215

 

حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد. به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي
بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا
مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب «. بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم
در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و . رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت :کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت
«. مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم
ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد

 

[ شنبه 15 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1214

داستان شماره 1214

داستانی کوتاه ولی زیبا(حتما بخونید خیلی قشنگه


بسم الله الرحمن الرحیم
یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
  “اگه یه روز ترکم کنی میمیرم
...

 

[ شنبه 14 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1213

داستان شماره 1213

سگ باوفا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد هر کاري ميکرد که سگش را از خود دور کند فايده اي نداشت اين سگ هر کجا که صاحبش ميرفت به دنبالش حرکت ميکرد
براي اينکه از دستش خلاص شود چوبي يا سنگي را بلند ميکردو به سويش مي انداخت اما فايده اي نداشت با هر سنگي که صاحبش براي او ميانداخت چند قدمي به عقب بر ميگشت و بارديگر به دنبالش راه ميافتاد آن روز هم همين اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روي عصبانيت چوبي را برداشت و ضربه اي به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگين بودکه سگ بيچاره ديگر توانايي راه رفتن نداشت
در اين هنگام موج سنگيني از دريا برخاست و مرد را به همراه خود به دريا کشانيد
مرد که شنا بلد نبود درحالي که دست و پا ميزد
از مردم درخواست کمک ميکرد اما کسي نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمايش را بست اما احساس کرد که يک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل ميکشاند وقتي که دقت کرد ديد که سگ با وفايش در حالي که خون از سرش ميچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل ميکشاند
مرد در حالي که سرفه ميزد به سگش نگاه ميکرد که ببيند به کجا خواهد رفت ديد که سگ به گوشه اي رفت و آرام جان داد

 

[ شنبه 13 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1212

داستان شماره 1212

 

هیچ وقت زود قضاوت نکن


بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا.... اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده
تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...
 و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم

 

[ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1211

داستان شماره 1211

رفتگر بیچاره و فرزندان ناخلف

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود
یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :« چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره

[ شنبه 11 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1210

داستان شماره 1210

یه داستان واقعی و بسیار دردناک

 

بسم الله الرحمن الرحیم
همه بخونید خیلی جالب و غمگینه

    يکي بود يکي نبود
    يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
    اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
    تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
    هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
    ....مال تو کتاب ها و فيلم هاست
    روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
    توي يه خيابون خلوت و تاريک
    داشت واسه خودش راه ميرفت که
    يه دختري اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
    انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
    مونده بود سر دو راهي
    تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
    اينقدر رفت و رفت و رفت
    تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر ميکرد
    بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
    تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
    دوباره دلش يه دفعه ريخت
    ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
    دختره هيچي نميگفت
    تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
    پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
    پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
    ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
    تا اينکه دختره به پسر جواب داد
    و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
    پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
    از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
    اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
    وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
    توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
    پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
    همينجوري چند وقت با هم بودن
    پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
    اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
    اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
    يه چند وقتي گذشت
    با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
    تا اين که روز هاي بد رسيد
    روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
    به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
    دختره ديگه مثل قبل نبود
    ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
    و کلي بهونه مياورد
    ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
    دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
    و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
    از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
    و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
    دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
    ديگه اون دختر اولي قصه نبود
    پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
    يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
    يه سري زنگ زد به دختره
    ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
    هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
    همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
    يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
    پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
    همونجا وسط خيابون زد زير گريه
    طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
    همونجور با چشم گريون اومد خونه
    و رفت توي اتاقش و در رو بست
    يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
    تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
    اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
    تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد
    دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
    و قرار فردا رو گذاشتن
    پسره اينقدر خوشحال شده بود
    فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
    فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
    دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
    و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد
    پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
    تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد
    ولي دختره بهش گفت بس کن
    ميخوام يه چيزي بهت بگم
    و دختره شروع کرد به حرف زدن
    دختره گفت من دو سال پيش
    يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
    يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
    و خيلي هم دوستش دارم
    ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
    مادرم تو رو دوست داره
    از تو خوشش اومده
    ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
    اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
    به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
    پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
    و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
    دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
    من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
    تو رو خدا من رو ول کن
    من کسي ديگه رو دوست دارم
    اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
    و براش تکرار ميشد
    و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
    دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
    تو رفتي خارج از کشور
    تا ديگه تو رو فراموش کنه
    تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
    فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
    باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
    دختره هم گفت من بايد برم
    و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت
    پسره همين طور داشت گريه ميکرد
    و دختره هم دور ميشد
    تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
    فکر ميکرد که ارومش ميکنه
    همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
    و گريه ميکرد زير بارون
    تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
    رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
    دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
    زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
    تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
    خنديده بود
    و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
    پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
    کلي با خودش فکر کرد
    تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
    و رفت سمت خونه دختره
    ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
    اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
    ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
    وقتي رسيد جلوي خونه دختره
    سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
    تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
    زنگ زد و برارد دختره اومد پايين  و گفت شما
    پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
    مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
    مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
    ولي دختره خوشحال نشد
    وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
    داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
    ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
    تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
    و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
    به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
    پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
    نميتونم ازش جدا باشم
    باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
    پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
    صورت پسره پر از خون شده بود
    و همينطور گريه ميکرد
    تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
    پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
    و فقط گريه ميکرد
    اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
    مادره پسره اون شب
    به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
    به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
    ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
    پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
    هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
    و گریه میکنه
    هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
    و تا همیشه برای اون میشه
    هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
    الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
    بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
   .... پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده
    این بود تموم قصه زندگی این پسر

 

[ شنبه 10 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1209

داستان شماره 1209


درخت فداکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي روزگاري درختي بود واو پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد و سيب مي خورد .باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند، و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت خيلي زياد درخت خوشحال بود
اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود . تا يک روز پسرک نزد درخت امد.  درخت گفت :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش . پسرک گفت : من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟ درخت گفت :متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت .  ودرخت خوشحال بود .
امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت. ودرخت غمگين بود .تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد وگفت:  بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش
پسرک گفت :آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟ درخت گفت: من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .و درخت خوشحال بود .امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: بيا پسر ، بيا و بازي کن. پسرک گفت:  ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟ درخت گفت: تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت    مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي و درخت خوشحال بود
امّا نه به راستي پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت. درخت گفت: پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم .ديگر سيبي برايم نمانده.پسرک گفت:  دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد. درخت گفت:شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري
پسرک گفت: آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم.درخت گفت: ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي.پسرک گفت:  آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .درخت آهي کشيد و گفت :افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم .... امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس ، متأسفم .پسرک گفت:من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم،همين. درخت گفت:  بسيار خوب . و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت : يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .پسر چنان کرد .و درخت باز هم خوشحال بود
توي زندگي اکثر ما يکي نقش درخت و يکي نقش اون پسرک رو بازي مي کنه. و خوشا بحال کسي که نقش درخت رو بازي مي کنه

[ شنبه 9 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1208

داستان شماره 1208


خيانت


بسم الله الرحمن الرحیم

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد
بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد 
از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد
بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد 
از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد 
اما چه سری در این عشق وجود داشت که بوز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟
با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت
بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد
   - سلام شما؟به ه هروز هستم ...تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .
  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟ آره ولی ...بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد
هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامد بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد
ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن
 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد
بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت : نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند
عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود  بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند 
بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد 
بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود
تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشن بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود

به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد

وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند 

در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است 
بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد

[ شنبه 8 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1207
[ شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1206

داستان شماره 1206

داستان بسيار غمگين

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان


رسيد خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت
  سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت
  س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر
- از دست تو
مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت
  پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه
محسن صداي پدر راشنيد که ميگفت:تو هم کشتي مارو با اين انگليس رفتن پسرت
  چيه بده پسرم ميخواد فوق ليسانس بگيره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت
  اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
  عليک . مي¬بيني كه هستم! يدفه ميذاشتي فردا سلام ميکردي!
  تو پدرتو نديدي محسن؟
...... چرا چرا ديدم.يعني نديدم.يعني ديدما اما
مادر در حاليکه ليوان آب را به طرف محسن ميگرفت گفت
نگفتم تو پريشوني.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نميبيني حالش خوب نيست؟
ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نيم ساعت زود بيدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.يهو ياد کابوسي افتاد که ديشب ديده در مورد تصادف و پير مرده و ...
  واي خداي من چقدر وحشتناک بود.واي واي.يعني چي شده؟آخه همچين بدم نبود حال پيرمرده.نه نه امکان نداره بميره.امکان نداره .حتما بابت تلقينات مادرم بود که پيشونم و

 

 

.............. .
يک هفته گذشت اما چه يه هفته اي.همش با کابوس
روز پرواز محسن رسيد.محسن با همه توي خونه خداحافظي کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش
هواپيما پرواز کرد.وقتي داشت از خاک ايران دور ميشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پيش فکر ميکرد
ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق ليسانس گرفته و برگشته.حالا ديگه کمتر و خيلي کمتر به تصادفه فکر ميکنه.دو هفته بعد از رسيدنش،يه کار با موقعيت و درآمد مناسب پيدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لياقت و درايتي که داشت،خيلي زود پيشرفت کرد و چند بار ترفيع گرفت.محسن براي راستگويي و متانتي که داشت،بين کارمندا از اعتماد ويژه اي برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر ميشد و معمولا بيشتر از ساعات اداري کار ميکرد
صبح يکي از روزها،متوجه سروصدايي که آقاي رئيس بپا کرده بود، شد.بر سر اينکه چرا خانوم نادري(مترجم شرکت که خانوم منظمي بود)تاخير داشتن.نزديکياي ظهر بود که خانوم نادري وارد اتاق محسن شد
سلام آقاي مهرزاد
سلام خانوم نادري.خسته نباشيد
  ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشين
  مشکلي پيش اومده خانوم نادري؟چيزي شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان
محسن متوجه چشاي پف کرده و قرمز شده خانم نادري شد
  آقاي مهرزاد کمکم کنيد...(با بغض
  چه کمکي از دستم بر مياد؟
  آقاي مهرزاد نميدونم چيکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگيم رو سياه کردن.من بدون اجازه اونا آب نميتونم بخورم.تلفونامو کنترل ميکنن
محسن بعد از پرسيدن چند سوال در مورد رفتار برادرهاي خانم نادري و طرز فکرشون،گفت:خانم نادري شما يکهفته کاراييکه من ميگم رو انجام بدن تا ببينيد چي ميشه.آدرس محل کار يا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدين تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از يکهفته خانم نادري دوباره اومد پيش آقاي مهرزاد(محسن) ،اين بار با صورت خندان و بظاهر شاد
- آقاي مهرزاد،از شما ممنونم لطف کرديد.رفتار برادرام با من خيلي بهتر شده و من اين رو مديون شما هستم
- خواهش ميکنم خانم نادري،کاري نکردم.وظيفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادري با زيرکي تمام گفت:آقاي مهرزاد،اگر زين پس مشکلي داشتم ميتونم رو کمک شما حساب کنم؟
  البته.خوشحال ميشم بتونم کمکي کرده باشم
***
خانوم نادري بيشتر به محسن سر ميزد.رفته رفته فاصله بين ملاقاتها کمتر و مدتشون بيشتر ميشد.وقت و بيوقت خانم نادري و محسن با بهانه هاي مختلف کاري و غير کاري،تو اتاق همديگه بودن و باهم صحبت ميکردن
سه ماه به همين منوال گذشت.تا اينکه اين دو احساس کردن نسبت به همديگه احساس خاصي دارن.حالا ديگه همديگرو با اسم کوچيک صدا ميزدن.البته ملاقاتهاي داخل شرکت رسميتر بود.
بالاخره محسن از سپيده خواستگاري کرد و بعد از چند ماه نامزدي،اين دو باهم ازدواج کردن
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگي شيرين و توام با عشق و محبتشون ميگذشت.سپيده باردار شده بود و همه منتظر تولد يه کوچولو بودن تا اينکه

* * *
  محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو
  هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست
  من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن
  منظورت چيه؟
  ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه .....محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت
سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
  من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود
محسن با خودش ميگفت
خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
  چي شد محسن؟چيزيته؟
.....  س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام
تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
- سپيده اگه من
سپيده گفت:
  محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها
  سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
  تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
  مربوط به تو ميشه.
  واضحتر بگو بببينم چي ميگي
  در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف
محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود
  سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون
  سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا
سپيده گريه كنان ميرفت

محسن با خودش گفت
  خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
- سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد
  چي شده آقا سهرا
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت
  خفه شو قاتل؟
  قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
  قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت
  آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم
اما بعدش با خودش گفت:
  خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد
  خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان
  محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري
انگار نفت به چراغش ريختن .از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد
  سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟
  سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم
  اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت

 

....... .
  نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما
......

 

 

[ شنبه 6 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1205

داستان شماره 1205

 

داستان کوتاه غم انگیز مهریه پیرزن


بسم الله الرحمن الرحیم
تو خودت می دونی من این همه پول ندارم، پس واسه چی مهریه تو گذاشتی اجرا؟
پیرزن لبخند موزیانه ای زد و در برابر دستبند زدن مامور به شوهر پیرش هیچ چیز نگفت
تو که خودت میدونی من تو زندون دووم نمیارم … به خدا سکته می کنم، از پا می افتم
اما پیرزن می بایست از او انتقام می گرفت فقط برای اینکه کمی او را بترساند؛ بترسد که دیگر بدون اجازه او کره نخورد! پیرزن بیش از حد مراقب شوهرش بود. پیرمرد چربی خون بالایی داشت و کره برای او سم بود
مهریه اش را به اجرا گذاشت تا پیرمرد را به زندان ببرند که بترسد و به شرط نخوردن مادام العمر کره آزاد شود
ساعت ده صبح بود که پیرمرد را بردند. پیرزن تصمیم داشت که ساعت ۱۱ به دادگاه برود و اعلام رضایت کند تا شوهر پیرش را آزاد کنند
از نظر او این ترس برای پیرمرد واجب بود . ساعت ده و چهل و پنج را نشان میداد که پیرزن با برداشتن گوشی تلفن، به سرعت از خانه خارج شد. دیدن چهره معصوم و خاموش پیرمرد روی تخت بیمارستان، اشکی ابدی ر ا برای پیرزن به ارمغان آورده بود. دیگر کسی نبود که پیرزن جوش سلامتی اش را بزند

[ شنبه 5 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1204
[ شنبه 4 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1203
[ شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1202

داستان شماره 1202

 

 داستان پیله زشتیها،فضای بیکران بهاری 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان اين داستان ارسالی از دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث میباشد

بهار بود دم جان بخش بهاری خاک افسرده را آبستن زیبائیها کرده بود. بهار فصلی است که در آن آزادی با تمام وجودش معنی پیدا می کند.چون هرگلی و گیاهی حتی خارهم بهره و نصیب خود را می برد.سرو دست آموز زمستان است برای توجیه شلاق زمستان جامه سبز خود را بدر نمی آورد.در بهار همه ریشه ها جاری هستند .بعضی ها بهار را در گلدانها کاشته و به پشت پنجره می برند تا بهار را در زمستان به تما شا بنشینند.اما معنی بهار در گلدان پژمرده می شود بهار نو عروسیست که زیبائی را به عشق تبدیل می کند .بهار بود و همه جا به سبزه و گل زینت یافته بود .کرمکی زشت و پلشت، بعد از باران برای خوردن برگی از درخت توت بالا رفت.کرمک وقتی بر روی برگ قرار گرفت و خواست خوردن را شروع کند، چشمش به موجود زشتی افتاد. اودر آیینه یک قطره باران ،خود را مشاهده کرد و کرمک ژشتی را دید و لب به اعتراز گشود که: وای!خدای من! تو دیگر چه هستی چرا این قدر زشتی ؟ من نمی توانم در کنار موجود زشتی چون تو غذا بخورم .بلا فاصله سراغ برگ دیگری رفت .اما در آن برگ با دو موجود نفرت انگیز روبرو شد.او در آیینه دو قطره باران دو کرمک زشتی را مشاهده کرد . و حیرت زده گفت:چه اتفاقی افتاده است؟! که امروز همه جارا موجودات زشت و نفرت انگیز پر کرده است .کرمک با عجله برگشت و غمگین به گوشه ای پناه برد.او در اندک مدتی به دور خود پیله ای بست و خود را زندانی کرد.اما هیچگاه خاطره آن موجودات زشت را نتوانست از صفحه خاطر خود بزداید.مدتی گذشت و کرمک از فضای تنگ و تاریک پیله ای که به دور خود بسته بود دلش گرفت و هوای فرحبخش بهاری و فضای لا یتناهی بیرون آتش به دامن صبر و ثباتش انداخت. در نتیجه برپا خاست تاپیله خود تنیده را سوراخ کند.کرمک ،با زحمات طاقت فرسا خود را از زندان پیله نجات داد.اینک به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود که چشم را خیره می کرد.پرکشید و هرجاکه دلخواهش بود نشست.از قضا باز باران باریده بود .پروانه روی گلبرگی نشست ، ودر همان حال خود را در آیینه زلال قطره باران بهاری مشاهده کرد و دید که یک پروانه بسیار زیبا و رنگارنگ می بیند. زبان به تحسین پروانه گشود و گفت:به به چه موجود زیبایی هستی. برای من افتخار است که همسایه ای چون تو داشته باشم . سال گذشته که برای غذاخوری رفته بودم، همه جارا موجودات زشتی پر کرده بود . و من نتوانستم آنهارا تحمل کنم .خیلی غمگین بودم می خواستم گریه کنم. اما شکر خدا امروز می بینم که همه جا پر از زیبا رویان شده است .زندگی در کنار زیبا رویان همان زندگی در بهشت است. پروانه یک ریز حرف می زد و از زیبائی و زیبا رویان سخن می گفت. نا گهان قطره به سخن در آمد و گفت: ای پروانه زیبا ،تو در هردو زمان، خود ت را می دیدی .همان موجود زشتی که سال گذشته دیده بودی ، خودت بودی . همچنان که خلقت در حال تکثیر است،مظاهر خلقت هم تکثیر می شود.آن موجودات زشت جز یک تن بیش نبود که در آیینه تکثیر شده بود و آن یک تن هم تو بودی. و امروز همین پروانه زیبا که با او به سخن ایستاده ای ،هم تو هستی من فقط یک آیینه هستم. البته اگر تیز بین باشی همه جا وهمه چیز آیینه است.پروانه از سخن قطره به حیرت افتاد و در حال بهت و حیرت به هر طرف که برمی گشت پروانه های زیبایی را در آپیینه قطره ها مشاهده می کرد .او با تعجب و حیرت پرسید: پس چه اتفاقی افتاده است؟ مرا از این سردر گمی نجات بده .قطره گفت: تازمانی که کسی از وجود چیزی با خبر نباشد برای او هیچ کاری انجام نمی دهد. تو هم تا آن زمان متوجه زشتی نبودی اما زمانی که متوجه زشتی شدی خواستی از آن دوری کنی .اما نمی دانستی که زشتی با توست و آن را با خود به همه جامی بری . چرا ؟چون آیینه نداشتی تا زشتی را ببینی ،به همین علت کاری از پیش نمی بردی. زمانی که متوجه وجود زشتی شدی از آن دوری کردی .اما نباید از زشتی دوری کرد اول باید آن را شناخت و بعد تبدیل کرد . چنانکه خون داخل تخم به جوجه زیبا تبدیل می گردد.تو از همان زشتیها به دور خود پیله ای تنیدی تا از آن دور بمانی اما ذات تو متعلق به بی نهایت است نه درون پیله.،به همین خاطر ندای درونی تو به تو دستور داد:حالا که متوجه زشتی شدی،باید برای نجات از زندان تنگ زشتیها،پیله خود تنیده را سوراخ کنی و به بی نهایت پرواز کنی. خوشبختانه تو امروز موفق به سوراخ کردن پیله زشتیها شدی و الان شایسته است که هزاران بار در آیینه خلقت تکثیر شوی .امروز تو توانستی با الهام از ندای درونی خود،پیله زشتیهاو بد بختی هارا که با اعمال و افکار خود به دور خود تنیده بودی،بدور افکنی، تا به زیبا ئی جاودان برسی .تو همان کرمک زشتی که امروز در سایه سعی و تلاش خود از پیله زشتیها بدر آمده ای و به پروانه زیبائی تبدیل شده ائی. دنیا از ستیز زشتیها و زیباییها متحول می گردد.اگر سیاه نباشد سفید معنی ندارد.پشت هر شری یک خیری نهفته است.خوبیها از دل بدیها زاده می شود
هر موجودی در این خلقت باید سعی کندپیله بدیها و تاریکیها را سوراخ کرده و در فضای بیکران بهاری به پرواز در بیاید.البته ای پروانه زیبا،این سخنان مرا با عقل خود نباید بسنجی چون جواب نمی دهد.باید با جان خود معنی این سخنان را درک کنی
کردم سوال دل زخرد،گفت از آن میان
بیگانه ام من،این سخن از آشنا بپرس

ارسالی دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث

 

[ شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1201

داستان شماره 1201

 

نامه يك گوسفند به مادرش( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

دوستان اين داستان را دوست خوبم ساميار فرستاده كه ازش تشكر ميكنيم

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ .ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮﻣﯽﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ .ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ سی ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ قضا ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

 

ارسالی از ساميار

http://samyar_SMR.loxblog.com

 

[ شنبه 1 مرداد 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1200

داستان شماره 1200

 

داستان کوتاه پسر کوچکی به نام تدی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون فرستادند كه از همينجا ازش تشكر میكنم

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد وپس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها رابه یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفتو چنین چیزى امکان نداشت
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى ازاو نداشت
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند
معلم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل معلم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است
معلم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد
معلم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد اما خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمى هستید که من در عمرم داشته ام شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود
دکتر تئودور استودارد
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها
به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود
خرید و روز عروسى به خودش زد
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

[ شنبه 30 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1199

داستان شماره 1199

 


  داستان خانواده

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستان. اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون ارسال كرده كه از همينجا ازش تشكر می كنم

 

داستان خانواده

 

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام
دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
, خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“ قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده .. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه
اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدم در این لحظه احساس حقارت كردم اشكهایم سرازیر شدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طوری سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو

[ شنبه 29 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1198

داستان شماره 1198

کودکان سرطانی درد دارند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اين داستان زيبا رو دوست خوبم آراد برامون ارسال كرده كه ازش تشكر می كنم

اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بودبخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد. احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما روش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!...انگار با این حرف ۱۰۰ تا فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنم . من : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن

 

[ شنبه 28 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1197

داستان شماره 1197

 

دو ماجرای ترسناک درمورد ارتباط با ارواح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه می‌کند. او هنوز هم نمی‌داند آن صورت چه بود. اریک می‌گوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت می‌کردم. نگهبان‌های دیگر داستان‌هایی درباره اتفاقات آن جا تعریف می‌کردند ولی من سعی می‌کردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذیر بود
«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار می‌کند. او از انزوای آن جا لذت می‌برد و می‌گوید «این‌جا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی می‌گوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس می‌کردم کسی مرا نیشگون می‌گیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچ‌وقت در موردشان با کسی حرف نزدم
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی می‌کند درباره زوزه‌های باد می‌گوید «شب‌ها وقتی با چشمان باز دراز می‌کشیدم به زوزه باد گوش می‌دادم. زوزه‌ای وحشت‌انگیز بود و انسان احساس می‌کرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعی می‌کردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر می‌کنم به یاد بی‌رحمی‌هایش می‌افتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز می‌آیند و از سلول‌های مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن می‌کنند. وقتی خورشید غروب می‌کند دیگر کسی از آلکاتراز نمی‌رود بلکه همه از آن فرار می‌کنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزه‌های ارواح کشته‌شدگان آلکاتراز، صبح روز بعد می‌گریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید
چهره‌ای در پنجره
من «ریا» هستم و اهل هندوستان می‌باشم ولی داستانی که تعریف می‌کنم در آمریکا و در خانه خاله‌ام اتفاق افتاد. خاله‌ام همیشه می‌گفت در خانه ارواح زندگی می‌کند ولی من هیچ‌وقت حرفش را باور نکردم تا این‌که آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر می‌رسد. حس می‌کردم یک نفر از پنجره به من نگاه می‌کند. هر بار آهسته به کنار پنجره می‌رفتم آن را می‌گشودم و دختر موطلایی‌ای را می‌دیدم که به سرعت فرار می‌کرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا این‌که موضوع را به خاله‌ام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج ساله‌شان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره می‌دیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر می‌توانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت.
شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتی‌متر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خاله‌ام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خاله‌ام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مرده‌ها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خاله‌ام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشت‌زده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مرده‌ای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مرده‌ام

 

[ شنبه 27 تير 1392برچسب:داستانهای ترسناک, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1196
[ شنبه 26 تير 1392برچسب:داستانهای ترسناک, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1195

داستان شماره 1195

داستان جالب( سرهنگ ساندرس


بسم الله الرحمن الرحیم
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید .
او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،
دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟
پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .
پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .
درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .
او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،
دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،
حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .
اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند ،
باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند

 

[ شنبه 25 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1194

داستان شماره 1194

زیرکی مرد ایرانی


بسم الله الرحمن الرحیم
یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ پنج هزار دلار داره. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت پنج هزار دلار + پانزده دلارو هشتادو شش  کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: "از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم. " و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که پنج هزار دلار از ما وام بگيريد؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: "تو فقط به من بگو کجای نیویورک می تونم ماشین دویست و پنجاهدلاری رو برای دو هفته با اطمینان خاطر و با فقط پانزدهو هشتادو شش دلار پارک کنم

[ شنبه 24 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1193

داستان شماره 1193

چرخه زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند

 

[ شنبه 23 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1192

داستان شماره 1192

خود را تغییر دهیم


بسم الله الرحمن الرحیم
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را

[ شنبه 22 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1191

داستان شماره 1191

تاثیر حرف در عمل


بسم الله الرحمن الرحیم
 روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز….
با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده

 

[ شنبه 21 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1190

داستان شماره 1190

مرد آب فروش


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گید بمان تا بروم و پول در بیاورم. مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد. بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند
بنابراین تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم. مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید. در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد
بهرام او را گفت: تو چگونه پول در آوردی . مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید. مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم. تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد. بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم . مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد . فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد. هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند
تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت – مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند

[ شنبه 20 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1189

داستان شماره 1189

سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد
سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند
یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند
دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این ۳ نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟
جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد

 

[ شنبه 19 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1188

داستان شماره 1188

وصیت خردمندانه


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار توجه کنی
اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد بفروش
دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی
سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی
چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن
مدتی پس از مرگ پدر او تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد
مدتی بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند دید که او بسیار زشت است و منصرف شد.مدتی بعد نیز خواست قمار بازی کند.پس از پرسوجوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد.دید او در خرابه ای زندگی میکند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد.وقتی علتش را پرسید قمارباز بزرگ گفت همه داراییم را در قمار باخته ام …..در نتيجه از این کار هم منصرف شد
اما زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای
که پدر یکی ازدوستانش بود شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر این دود کردنها و مواد مخدر بود
خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به پدر رحمت فرستاد

 

[ شنبه 18 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1187

داستان شماره 1187

تأثیر کلام


بسم الله الرحمن الرحیم
يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه­ اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان، خانه كوچك كشاورزى را ديدند. شاه به همراهان گفت: شب به خانه آن كشاورز برويم، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم
يكى از وزيران گفت: به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست، ما در همين بيابان خيمه ­اى برمی افروزيم و آتشى روشن می كنيم و امشب را بسر می آوريم
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان، گفت: از مقام شاه چيزى كاسته نمی ­شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند. صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد
زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می کشد (با زبان خوش می توان دلهای سخت را نیز آرام کرد

 

[ شنبه 17 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1186
[ شنبه 16 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]