اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1755

داستان شماره 1755

 


سنگتراش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است

[ سه شنبه 15 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1754

داستان شماره 1754

داستان پرداخت هزینه در آخرت


  بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد
هر چیز که در آنجا بود،‌ فقط یک کوپک قیمت داشت. از رولت خوشمزه تا ماهی‌های ساردین تازه و شراب قرمز. مرد با خود فکر کرد: «چه ارزان. اینجا همه چیز بسیار ارزان است.» بعد می‌خواست یک بشقاب پر از غذاهای عالی سفارش دهد. هنگامی که مرد پشت پیشخوان از او پرسید آیا پول دارد، یک سکۀ پنج روبلی را بالا گرفت. ولی مرد با ترشرویی گفت: «متأسفم! ما در اینجا فقط کوپک قبول می‌کنیم!» همان طور که می‌توان پیش‌بینی کرد،‌ مرد ثروتمند در این بین بسیار گرسنه و تشنه شده بود
پس به خواب پسرانش رفت و به آنها دستور داد جای روبل، مقدار کوپک در گور او قرار دهند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با خوشحالی به سوی پیشخوان رفت، اما وقتی می‌خواست یک مشت کوپک به فروشنده بدهد، وی خندان و در عین حال با قاطعیت گفت: «این طور که متوجه می‌شوم، شما آن پایین چیز زیادی یاد نگرفته‌اید. ما در اینجا کوپک‌هایی را قبول نمی‌کنیم که درآمد شما بوده است، بلکه فقط کوپک‌هایی را می‌پذیریم که شما هدیه کرده‌اید

 

[ سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1753

داستان شماره 1753

پایان نامه خرگوش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود . در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود
نتیجه

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟

 

[ سه شنبه 13 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1752
[ سه شنبه 12 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1751
[ سه شنبه 11 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1750
[ سه شنبه 10 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1749

داستان شماره 1749

سرنوشت گرگ


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد

 

[ سه شنبه 9 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1748
[ سه شنبه 8 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1747
[ سه شنبه 7 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1746
[ سه شنبه 6 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1745

داستان شماره 1745

شیر گرگ و روباه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن
 گفت شیرای گرگ این رابخش کن -    معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش  در  قسمت  گری   -  تا  پدید  آید که  تو چه  گوهری
 گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد
شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت
ای روبه  تو عدل   افروختی   -     این  چنین  قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ    -   گفت ای شاه جهان از حال گرگ
 سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
روبها ! چون جملگی ما را شدی - چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را -  پای  بر گردون هفتم  نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ  دنی    - پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد
استخوان و  پشم آن گرگان عیان   -   بنگرید  و  پند  گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و بار   - چون شنید انجام فرعونان و عاد
پس سپاس او را که ما را در جهان   -  کرد   پیدا  از  پس    پیشینیان

 

[ سه شنبه 5 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1744
[ سه شنبه 4 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1743
[ سه شنبه 3 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1742
[ سه شنبه 2 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1741

داستان شماره 1741

 

داستان زيبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم
نوه پوزخندی زد و بهش گفت
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز

 

[ سه شنبه 1 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1740

داستان شماره 1740

ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت
«یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟
 برادران با خوشحالی نگهداری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آنکه در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پُرخیر و برکت است!پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت
در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آنها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد و پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیشتری می گیری.پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد و سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد

 

[ سه شنبه 30 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1739
[ سه شنبه 29 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1738
[ سه شنبه 28 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1737

داستان شماره 1737

خانم….  شماره بدم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند
دردش گفتنی نبود
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود
یک لحظه به خود آمد
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

 

[ سه شنبه 27 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1736

داستان شماره 1736


بازتاب بخشش


بسم الله الرحمن الرحیم

در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.
ولی سلطان کریم و بخشنده به‌جای اینکه چیزی بدهد رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست
گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد
علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت

 

[ سه شنبه 26 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1735

داستان شماره 1735

سرقت از کشتی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه داستان

در يككشتي مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار مي گيرد. اين مبلغ از طرف يك شركت كشتيراني امريكايي به اين كشتي سپرده شده بود تا در يكي از بنادر امريكاي لاتين تحويل شود
هاگن، مامور امنيتي، براي بررسي اين قضيه به اسكله مي رود و وارد كشتي مي شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتي، فينلي، درمي يابد كه سارق با قايق موتوري وارد كشتي شده و در حالي كه چاقويي در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهديد او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وي بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هايش را روي كاغذي نوشته و آن را جلوي حسابدار گرفته است
پايان ماجرا را بخوانيد
هاگن بعد از مكثي كوتاه گفت: درباره ملواني كه كنار در ورودي نگهباني مي دهد، چه مي دانيد؟
فينلي، حسابدار كشتي گفت: چيز زيادي نمي دانم. تازه چند روز است كه به كشتي ما آمده. اسمش اشتورگيس است. ناخد دوم مي گفت پليس ها مطلب به درد خوري از او به دست نياورده اند
هاگن گفت: شايد من خوش شانس تر باشم
بعد به طرف در ورودي كه جايگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگيس روي نيمكتي نشسته بود و راديو گوش مي داد. نگاهش را به قسمت انتهايي كشتي دوخته بود
وقتي هاگن به او نزديك شد نگهبان نگاهي به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جواني بود قوي جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهاي نسبتا بلند و خرمايي رنگ. لباسي مندرس و خاكي رنگ كه با تكه پارچه هاي جين وصله پينه شده بود به تن داشت
هاگن پرسيد: هنگام وقوع سرقت شما كجا بوديد؟
اشتورگيس پاسخ داد: مثل حالا همين جا بودم و اشاره اي به راديويش كرد و ادامه داد: داشتم موسيقي گوش مي كردم
پس صداي قايق موتوري را شنيديد؟
اشتورگيس حرف او را تاييد كرد و گفت: قايق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جريان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه اين قايق در حال فرار است، تا اين كه ناخدا دوم سراسيمه آمد و گفت: كشتي مورد سرقت واقع شده است
سارق احتمالا براي اين كار همدستي هم داشته كه كمكش كند تا روي عرشه بيايد و طناب ببندد يا نردباني به نرده هاي دور عرشه تكيه دهد و از آن بالا بيايد. اين دور و برها چيز مشكوكي نديده اي؟
اشتورگيس با حالتي رنجيده خاطر، جواب داد: اين سوالات را پليس هم از من كرد. با اين لحن، شما انگار مي خواهيد به من بگوييدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتي مي توانسته شريك او باشد. همان طور كه به پليس گفتم اين ماجرا هيچ ربطي به من ندارد
شما كارمند جديد هستيد؟
اشتورگيس با لحن تندي جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهميدم كه اين آخرين سفر اين كشتي است
هاگن چند ثانيه اي به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگراني رو به هاگن كرد
هاگن گفت: اگر هنوز سر پيشنهادتان براي صرف قهوه هستيد، بايد بگويم كه خيلي متشكر مي شوم اگر لطف كنيد.
باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم
هاگن همراه هارپر به اتاقي كه سكان كشتي در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.
هارپر پرسيد: حسابدار بيدار بود؟
بله و توضيحاتش را نيز شنيدم. بعد پيش نگهبان اشتورگيس رفتم و از او شنيدم كه اين آخرين سفر اين كشتي است.
هارپر با ناراحتي حرف او را تاييد كرد و گفت: ما هم تازه ديروز بعدازظهر مطلع شديم
آهي كشيد و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادي است
به اين ترتيب اميدوارم بتوانيد پول هايي را كه از دست داديد دوباره به كشتي برگردانيد. هاگن سپس حالي كه قهوه اش را مي نوشيد، گفت: فكر مي كنم مي توانم حدس بزنم كه چه اتفاقي افتاده است، يا بهتر بگويم چه اتفاقي نيفتاده است. با توجه به تجربه هاي قبلي اين امر برايم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار بايد باشد. او همراه شخص ديگري نقشه اين سرقت را كشيدند و بعد اين داستان ها را سر هم كردند
هارپر پرسيد: واقعا فكر مي كنيد اين طور بوده باشد؟
اما حالت هاي فينلي كاملا واقعي به نظر مي رسد
هارپر گفت: شايد نقشش را خوب بازي مي كند
سوال اينجاست كه چرا بايد او يك داستان عجيب و باور نكردني را سرهم كند كه در آن يك آدم گنگ نقش يك سارق را بازي كند؟
هارپر گفت: شايد دقيقا به اين دليل غيرمحتمل به نظر مي رسد كه او توانسته چنين داستان عجيب و غريبي را سرهم كرده باشد
اما چرا بايد آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقيقه بعد از رفتن وي دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالي كه دو يا سه دقيقه كفايت مي كرده تا قايق موتوري از كشتي دور شود؟
هارپر شانه هايش را بالا انداخت و گفت: شايد آقاي فينلي در اين مورد اشتباه مي كند. اگر فرض را بر اين بگذاريم كه سرقت به همان شكلي كه حسابدار توصيفش مي كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسي را داشته كه كمكش كند تا از قايق وارد كشتي شود. شايد هم اين شخص موقعي كه اوضاع مساعد بوده از كشتي به سارق كه سوار قايق موتوري بوده علامت داده است. من به اشتورگيس نگهبان مشكوكم
حق هم داريد. او ملوان جديد كشتي است. شايد دستش با سارق توي يك كاسه باشد، شايد هم بابت علامت دادن به قايق موتوري از سارق رشوه گرفته باشد
هاگن گفت: او 2 روز پيش به كشتي آمده، يعني قبل از اين كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتي منتقل خواهد شد. بنابراين نمي توانسته به خاطر قضيه سرقت ماموريت ورود به اين كشتي را دريافت كرده باشد.
اما ممكن است ديروز بعدازظهر كسي با او تماس برقرار كرده و او را تطميع كرده است. حتي ممكن است براي سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهيه كرده باشد
هارپر با هيجان گفت: اين هم مي تواند دليلي باشد براي اين كه چر سارق 10 دقيقه فرصت مي خواسته تا فرار كند. لابد مي خواسته وسايل را به اشتورگيس برگرداند
حتي در آن صورت هم 10 دقيقه وقت لازم نبود. وقتي از اشتورگيس درباره قايق موتوري سوال كردم او گفت كه ديده قايق خلاف جهت جريان حركت كرده است. حالا يا اشتباه كرده است يا عملا كاري كرده كه تلاش ها براي پيدا كردن قايق با سختي مواجه شود. اگر فرضيه دوم درست نباشد بايد ديد كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب اين سوال كليدي است براي حل معماي سرقت. شايد تا آمدن كاپيتان سونس پاسخ اين سوال را كشف كنم.
ناخدا دوم نفسي كشيد و گفت: آرزو مي كنم موفق شويد
هاگن بعد از نوشيدن قهوه رفت بيرون تا بوي نمدار دريا مشامش را نوازش دهد. در حالي كه غرق در افكارش به كشتي باربري كه در اسكله ديگر قرار داشت، خيره شده بود، مثل يك كامپيوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد
ناگهان مثل برق پاسخي منطقي براي سوالش در مغز او جرقه زد. در همين لحظه سوت كشتي كه از آن حوالي مي گذشت انگار براي هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشويق مي كرد
دوباره نزد حسابدار به طبقه پايين رفت. فينلي هنوز بيدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسيد: آقاي فينلي، شما قبل از اين كه پيش ناخدا دوم برويد 10 دقيقه صبر كرديد، چرا 10 دقيقه؟ وقتي صداي حركت قايق موتوري را شنيديد بي شك متوجه شديد كه سارق از كشتي رفته است؟
حسابدار گفت: آن لحظه نمي دانستم كه او چطور وارد كشتي شده است. اما حتي اگر مي دانستم هم خطر نمي كردم. من اصلا صداي قايق را نشنيدم، حالا يا به اين خاطر است كه اتاقم در اين پايين قرار دارد و يا به دليل اين است كه وحشت كرده بودم و تنها چيزي كه مي توانستم بشنوم صداي طپش قلبم بود
هاگن با بدگماني به دو پنجره دايره شكلي كه باز بود نگاه كرد، هر دو به يك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نيز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقاي فينلي، اگر حدس من درست باشد خيلي براي شما بد مي شود كه ديروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكرديد
هاگن نزد اشتورگيس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتيد كه قايق خلاف جهت جريان آب رفت. آيا شما واقعا قايق را ديده ايد يا دروغ مي گوييد؟ مي خواهيد مانع آشكار شدن حقيقت شويد؟
ملوان با تامل نگاهي به او كرد و گفت: راستش مي خواستم طوري وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگيرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام
پس صداي قايق را نشنيديد؟
اشتورگيس با ناراحتي سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت: مي دانم كه عجيب به نظر مي رسد اما حقيقت همين است كه گفتم. من صداي راديو را هم آنقدر زياد نكرده بودم كه صداي موتور قايق را نتوانم بشنوم. قسم مي خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جايگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چاي و نان بياورم
هاگن لحظه اي تامل كرد و بعد به طبقه پايين، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روي ميز گذاشت و اميدوارانه نگاهي به هاگن انداخت و پرسيد: چيزي دست گيرتان شد؟
تا حدي. هنوز نمي دانم كه چرا وقتي حسابدار صداي قايق را شنيده دفترش را ترك نكرده. شايد اصلا قايقي در كار نبوده است. وقتي براي بار دوم نزد حسابدار رفتم او اين شك را در دلم ايجاد كرد. چون به من گفت اصلا صداي قايقي نشنيده است. بعد اشتورگيس را جوري ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ مي گويد و اصلا صداي قايق را نشنيده است.
هاگن نفسي تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتيجه گيري ساده شد. اگر داستاني كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قايقي در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال مي ماند كه او هم مي تواند همان شخصي باشد كه ديروز بعدازظهر كپي رسيد بانكي را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خريده كه براي سرقت موردنيازش بوده، همچنين بقيه وسايل مورد نياز مثل دستكش، كلاه و چاقو.
او 10 دقيقه زمان نياز داشته كه با كيسه به كابين خود برگردد، لباس هاي عادي خودش را بپوشد، طوري كه وقتي بعد از خبر سرقت نزد حسابدار مي رود عادي به نظر برسد
او از بيم اين كه مبادا اشتورگيس به طرف دفتر كار حسابدار بيايد و او را ببيند، به او دستور مي دهد كه جايگاه نگهباني را به هيچ عنوان ترك نكند
حتي سرتاسر رودخانه نيز دچار همان سكوت مرگباري شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جايش خشكش زده بود و مثل آدم هاي گيج و منگ به كارت هاي روي ميز نگاه مي كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در يك لحظه روح از تنش بيرون رفته بود
به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت: اين آخرين سفر اين كشتي بود، وضع اقتصادي هر روز بدتر مي شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد
نقشه اش خيلي ساده بود: كيسه اي برداشتم، يك كيسه خالي و لباس ها را از دريا روي عرشه انداختم. مي خواستم در انتهاي سفر پول ها را به گاوصندوق بانكي در آن سوي آب ها بسپارم... به نظرم خيلي ساده مي رسيد. اما خيلي احمق بودم كه فكر مي كردم از مهلكه جان سالم به در مي برم. چه شد كه به من شك كرديد؟
اين واقعيت كه شم كر و لال نيستيد
منظورتان را نمي فهمم
هاگن گفت: براي اين كه پليس كشتي را تفتيش نكند بايد اين طور به نظر مي رسيد كه پول ها از كشتي خارج شده است. شما تنها فرد روي عرشه بوديد كه صداي قايق موتوري را شنيده بوديد

 

[ سه شنبه 25 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1734

داستان شماره 1734

 

داستان سوء استفاده زن ۲۹ ساله چینی از پسر ۱۰ ساله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این هم داستان سوء استفاده یک زن چینی ۲۹ ساله از یه پسر بچه ۱۰ ساله

خواندن این داستان برای کسانی که مشکلات قلبی دارند به هیچ وجه توصیه نمیشود




指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ 傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあかさやな やまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂 花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ かさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマ ヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやか あなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ 名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な 滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ 谷中あだ名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかな だ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなた さるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなは

واقعا خجالت نکشید زنیکه ی احمق؟؟؟؟!!!
من که اعصابم به هم ریخت !!!!!
ضمنا از بانوانی که مطلبو خوندن بخاطر استفاده از کلماته زشتی مثل 目指یاたま
به شدت معذرت میخوام

 

[ سه شنبه 24 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1733

داستان شماره 1733

سگ و شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: می خواهم با تو کشتی بگیرم
شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم، برای اینکه می گویند باوفا هستید
حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟
سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت می خوریم و هر دو خیلی از عاداتمان مثل هم است؟
شیر گفت:«خوب، شما از ما تقلید می کنید، ولی این همجنسی نیست. پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد؟ شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند، خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟
سگ گفت:«خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم
شیر گفت:«من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم.
اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست
کسی که با ضعیف تر از خود زورآزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم
سگ گفت:«خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت
شیر گفت:«برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلاً وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد

 

[ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1732

داستان شماره 1732

آخر مهندسی


بسم الله الرحمن الرحیم
به يک دانشجوی مهندسی و يک دانشجوی فيزيک و يک دانشجوی رياضيات، هر کدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از اين پول، ارتفاع يکی از هتل­ های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت، با دقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتياق فراوان برای انجام اين محاسبه دنبال تهيه ملزومات رفتند
دانشجوی فيزيک اول به يک مغازه ساعت فروشی رفت و يک کرونومتر خريد و بعد، از يک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه­ های مختلف خريد و سپس به يک لوازم التحريری رفت تا يک ماشين حساب بخرد و آخرسر هم چند نفر از دوستانش را خبر کرد تا در اين کار به او کمک کنند. اين دانشجوی فيزيک زمانی را که هر يک از گوی­ها را از پشت بام هتل به زمين رسيد اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی­ها و فرمولهای فيزيکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.
دانشجوی رياضيات منتظر شد تا خورشيد کمی پايين برود و بعد، زاويه­ سنج و شاقول و متری را که خريده بود از کيفش درآورد، طول سايه را اندازه گرفت، زاويه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سايه آن متصل می ­کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمولهای مثلثات ارتفاع هتل را تعيين کرد. واضح است که با اين همه کار، آنها ديگر فرصت نکردند برای امتحان فردايشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همين باعث شده بود تا زياد سرحال نباشند
روز بعد اين سه دانشجو يکديگر را در دانشگاه ديدند، درحالی که سرحالی دانشجوی مهندسی باعث تعجب دو دانشجوی ديگر شده بود. آنها طريق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسيدند و وقتی توضيحات دانشجوهای رياضيات و فيزيک به پايان رسيد دانشجوی مهندسی با قيافه حق به جانب روش خود را به اين شکل توضيح داد
کاری نداشت! من پيش مسئول پذيرش هتل رفتم يک دلار به او دادم و پرسيدم ارتفاع هتل چند متر است، بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم

 

[ سه شنبه 22 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1731

داستان شماره 1731

ناخدا


بسم الله الرحمن الرحیم

ﺩﺭﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ. یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧد. ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﺍﺯﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧد؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ­ﺗﺎﻥ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ
ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ­ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ
یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ­ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 10 ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ­ﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ­ﺍﯼ ﻣﻨﻮﺑﯿﺎﺭﯾﺪ

 

[ سه شنبه 21 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1730

داستان شماره 1730

عیادت مریض


  بسم الله الرحمن الرحیم
مرد كَری بود كه می­ خواست به عيادت همسايه مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم، چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتی ببينم لبهايش تكان می­ خورد. می­فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند
كر در ذهن خود، يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من می­ گويم: حالت چطور است؟
او خواهد گفت: خوبم، شكر خدا بهترم
من می گويم: خدا را شكر، چه خورده ­ای؟
او خواهد گفت: شوربا، يا سوپ يا دارو.
من می ­گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟
او خواهد گفت: فلان حكيم
من می­گويم: قدم او مبارك است، همه بيماران را درمان می­ كند. ما او را می­ شناسيم، طبيب توانايی است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟
بيمار گفت: از درد می­ ميرم
كر گفت: خدا را شكر
مريض بسيار بدحال شد، گفت: اين مرد دشمن من است
كر گفت: چه می­خوری؟
بيمار گفت: زهر كشنده
كر گفت: نوش جان باد
بيمار عصبانی شد
كر پرسيد: پزشكت كيست؟
بيمار گفت: عزراييل
كر گفت: قدم او مبارك است
حال بيمار خراب شد.
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است
بيمار ناله می ­كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت
بسياری از مردم می ­پندارند خدا را ستايش می­ كنند، اما درواقع گناه می­ كنند. گمان می ­كنند راه درست می­ روند اما مثل اين كر راه خلاف می ­روند

[ سه شنبه 20 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1729
[ سه شنبه 19 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1728
[ سه شنبه 18 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1727
[ سه شنبه 17 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1726

داستان شماره 1726

ببر مردم شناس


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ وحش آمریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.
یوز‌پلنگ پرسید: چگونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟
ببر گفت: خیلی ساده است به آنها می‌گوییم که من و تو با هم مشت ­بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون اینکه آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقه بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آنها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.
یوز‌پلنگ گفت: تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.
ببر گفت: چرا، حتماً مؤثر است. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می ­گویم حتماً من بازنده نیستم، زیرا تو مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند. به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برنده مسلم است چون ببر مشت‌زن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلماً بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشت‌زن خامی است.
شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکار شده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ‌ کس نیامد.
روباهی گفته بود: من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برنده مسلم است و ببر مسلماً بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصاً وقتی طرفین مسابقه مشت‌زن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند. جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند.
وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یکدیگر افتادند و هر دو آن چنان مجروح گشتند و آنچنان از پا درافتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگی آنها را کشتند

 

[ سه شنبه 16 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]