داستان شماره 894
روزى در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويرى از چيزى که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشى خواهند کرد. ولى وقتى داگلاس نقاشى ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولى اين دست چه کسى بود؟
بچه هاى کلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم تعجب کردند. يکى از بچه ها گفت:"من فکر مى کنم اين دست خداست که به ما غذا مى رساند." يکى ديگر گفت:" شايد اين دست کشاورزى است که گندم مى کارد و بوقلمون ها را پرورش مى دهد." هر کس نظرى مى داد تا اين که معلم بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد:"اين دست چه کسى است، داگلاس؟" داگلاس در حالى که خجالت مى کشيد، آهسته جواب داد:"خانم معلم، اين دست شماست." معلم به ياد آورد از وقتى که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاى مختلف نزد او مى آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بکشد