اسلایدر

داستان شماره 761

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 761

داستان شماره 761

داستان راز مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
در شب عروسي يك زوج وقتي همه ي مهمانان رفتند عروس روبه سوي داماد كرد و گفت : من امشب به عقد تو درامدم اما قبل از اينكه با تو همبستر شوم اجازه ميخواهم تا رازي را كه در سينه ي من است براي تو بازگوكنم.
(( چند هفته ي پيش در خانه تنها بودم كه در خانه به صدا در امد به گمانم پدر يا برادر يا اشنايي ديگر است از اين رو بدون پوشش به كنار در رفتم و در را باز كردم كه ديدم يك حمال است كه برايمان بار اورده نگاه حمال به بدن من او را به هوس انداخت و به من تجاوز كرد
وقتي موضوع بر پدر و مادرم روشن شد تصميم گرفتم بچه را سقط كنم كه از عهده اش بر نيامدم ... تصميم اخر را پدر ومادر گرفتند و اين بود كه من شوهر كنم و بعد از عقد اين مسئله را براي شوهر بگويم حالا من يك زن بادار هستم و مطيع تو
داماد نگاهي به او كرد ودر فكر فرو رفت بعد مدتي فكر كردن گفت : چون من تو را دوست دارم وماجرا را قبل از اينكه خود بدان پي ببرم برايم گفتي اين صيغه ترا بخاطر اين صداقت مي بخشم شايد از دستت بخاطر پنهان كاريت تا قبل از عقد از تو ناراحت باشم ولي ديگر اين صيغه ي عقد جاري شده و من راضي به فسق ان نيستم ازطرفي ديگر اين بچه گناهي ندارد پس فرزند تو را به فرزندي قبول ميكنم به شرط اينكه ديگر از اين موقع به بعد پاك باشي
بعد مدتي مرد هم از زن پسر دار شد و انها با پسر زن حالا دو پسر داشتند بچه ها بزرگ شدند و بالغ اما غافل از راز مادر
چند سالي گذشت و پدر فوت كرد و دعواي ارث ميان انها بالا گرفت پسر بزرگتر ( پسر زن ) مدعي بود چون او بزرگ تر است ميراث بيشتري دارد اما پسر كوچكتر كه از خون پدر بود نظرش بر سهم مساوي بود انقدر جدل ها شد كه كار بر محكمه كشيد و هردو نزد قاضي رفتند . قاضي وقتي از پس غرور پسر بزرگ بر نيامد حكم به نبش قبر داد او گفت (قاضی): اسم وارثي كه از او ارث ميبرد روي دست پدر نقش بسته
پسر بزرگ تصميم گرفت كه قبر را بشكافد و اسم خود را در دست پدر ببيند اما پسر كوچكتر طرف مخالفت گرفت وگفت : من از حق خود مي گذرم به شرط اينكه قبر باز نشود پسر بزرگ گفت : نه من بايد قبررا بشكافم من نياز به صدقه تو ندارم ميخواهم قبر شكافته شود و اسم خود را بر دست پدر ببينم تا به تو ثابت كنم كه من ميراث دار پدرم......
باز دعوا سر گرفت اين بار قاضي در حضور پسران مادر انها را خواست قاضي روبسوي مادر كرد و گفت : براي من روشن است كه كدام فرزند واقعي ان پدر است پس تو هر چه ميداني بگو تا بر پسرانت هم ثابت شود
مادر همه ي ماجرا را گفت از تجاوز از مرد حمال تا زندگيش با شوهرش و اين كه پسر كوچكتر كه حرمت پدر را داشت فرزند ان پدر و پسر بزرگتر فرزند ان مرد حمال است
قاضي گفت : فرزند واقعي حتي به قبر پدر و مادر خود هتك حرمت نمي كند

 



[ سه شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]