اسلایدر

داستان شماره 455

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 455

داستان شماره 455

پیرمرد و مزرعه سیب زمینی اش


بسم الله الرحمن الرحیم
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي كرد . او مي خواست مزرعه سيب‎
‎زمينياش راشخم بزند اما اين كار خيلي سختي بود . تنها پسرش كه مي توانست
به او كمك كند در زندان بود . پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را
براي او توضيح داد : پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست
سيب زميني بكارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت
هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من براي كار مزرعه خيلي پير شده ام.
اگر تو اينجا بودي تمام مشكلات من حل مي شد. من مي دانم كه اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي . دوستدار تو پدر پيرمرد اين تلگراف را
دريافت كرد : "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان
كرده ام . " 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده
شدند , و تمام مزرعه را شخمزدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند . پيرمرد
بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و مي
خواهد چه كند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بكار ، اين
بهترين كاري بود كه از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم . نتيجه اخلاقي
: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به
انجام كاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد . مانع ذهن است . نه
اينكه شما يا يك فرد، كجا هستيد



[ جمعه 5 تير 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 14:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]