اسلایدر

داستان شماره 366

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 366

داستان شماره 366

طبقه هفتادو پنجم


بسم الله الرحمن الرحیم
 سه جوان بودند که به کشوری مسافرت کردند و هیچ خانه ای نیافتند مگر یک آپارتمان،
آن هم در طبقه ی هفتادو پنج ام
آن ها در این طبقه اقامت کردند. مسئول پذیرش به ایشان گفت: سیستم ما، مثل سیستم شما نیست؛ به
آسانسورها برنامه ای داده شده تا در ساعت ره شب بسته شوند. اگر هم قفل شوند هیچ نیرویی نمی تواند
آن ها را باز کند. فهمیدید؟!
گفتند: بله! فهمیدیم.
روز اول…. برای گردش به بیرون رفتند و قبل از ساعت ده، در خانه ی خود بودند. روز دوم تا ساعت ده و پنج
دقیقه دیر کردند. آن ها با حداکثر سرعت خود آمدند اما ای وای که …!! آسانسور ها قفل شده اند! آنها
التماس نمودند، حتی نزدیک بود گریه کنند! اما فایده ای نداشت… پس تصمیم گرفتند از پله ها بالا بروند!
… یکی از آن ها گفت: من پیشنهاد می کنم هر کدام از ما داستانی بگوید؛ داستانی که بیست و پنج طبقه طول
بکشد…همین طور تا نفر سوم، تا این که به آپارتمانمان برسیم.
گفتند: توکل کن بر خدا و تو شروع کن… گفت: من لطیفه هایی برای شما می گویم که شکمتان را از شدت
خنده، پاره پاره کند! گفتند: خیلی خوب! … و واقعا همین طور هم شد. او برایشان گفت و گفت تا این که مانند
دیوانه ها شده بودند و ساختمان از خنده هایشان به لرزه در آمده بود. سپس نوبت دومی رسید. او گفت: من 
داستان هایی برایتان دارم ولی کمی جدی است… آن ها قبول کردند… پس بیست و پنج طبقه ی دیگر، با این داستان
ها همراه شدند.
اما سومی گفت: من داستانی به جز داستان های مشقت و همّ و غم نمی دانم… در ضمن به اندازه ی کافی
داستان طنز شنیده اید. گفتند: بگو ما بسیار مشتاقیم که بخوانیم.
پس شروع کرد داستان هایی برایشان گفت که پر از مشقت ها بود؛ داستان هایی که زندگی پادشاهان را هم
سیاه می کرد. وقتی به در آپاتمان رسیدند بسیار خسته بودند… او (سومی) رو کرد به آن ها و گفت: و اما
قصه ی آخری؛ -که بدترین قصه ی مشقت بارِ زندگیِ من به حساب می آید- این است که ما کلید اتاقمان را نزد
مسئول پذیرش در طبقه ی هم کف فراموش کرده ایم… پس غش کردند



[ چهار شنبه 6 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]