اسلایدر

داستان شماره 283

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 283

داستان شماره 283

 

قصه باورنکردنی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یكی داشت؛ یكی نداشت. پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت. پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند «ای پدر! دلمان خیلی گرفته. اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم
پادشاه اجازه داد. پسرها رفتند پیش میرآخور. گفتند «سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار
میرآخور گفت «بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست. دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت. اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند «سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار
میرشكار گفت «بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست. دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت. آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت. از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت. تو كاروانسرا سه تا دیگ بود. دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور كه می رفتند سه تا تیر و كمان پیدا كردند. دوتاش شكسته بود و یكیش اصلاً زه نداشت. رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و كمان ها آن ها را زدند. وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یكیش اصلاً جان نداشت. آهو ها را بردند تو همان كاروانسرایی كه دیوار نداشت. پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی كه دوتاش شكسته بود و یكیش ته نداشت. زیرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب. سه تا نهر پیدا كردند. دوتاش خشك بود؛ یكیش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری كه نم داشت و بنا كردند به مكیدن. دوتاشان تركید؛ یكیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شكاری بود كه این بچه ها رفتند. شاه وزیرش را خواست و گفت «به اجازه چه كسی گذاشتی این بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم

 



[ دو شنبه 13 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]