اسلایدر

داستان شماره 1741

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1741

داستان شماره 1741

 

داستان زيبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم
نوه پوزخندی زد و بهش گفت
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز

 



[ سه شنبه 1 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]