اسلایدر

داستان شماره 1539

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1539

داستان شماره 1539


كشته شدن كرم


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و یکم داستانهای شاهنامه

چون كار مهرك و فتنه او تمام شد، اردشير سپاه خود را روانه جنگ كرم كرد و با دوازده هزار سپاهي كار آزموده روانه راه شد
در سپاه اردشير مردي پهلوان و فرزانه بود به نام شهرگير. اردشير به او گفت: شب و روز طلايه را پاسداري كن، ديدبان بگذار، پاسبان قرار بده و روز و شب بيدار باش تا من چنانكه جدم اسفنديار كرده بود كيميايي بسازم كه در نابودي كرم به كار آيد
چون كارم به پايان برسد روانه دژ خواهم شد و شما بهوش باشيد اگر ديدبانهاي سپاه در روز دودي بينند كه از دژ بالا آمد يا شب آتشي از دژ زبانه زد بدانيد كه كار كرم به پايان رسيده و من موفق شده ام
اردشير اين بگفت و هفت مرد از سرداران خود را انتخاب كرد و آماده كار شد. اما هيچ كس نمي دانست اردشير چه مي خواهد بكند. بعد سر گنج خانه رفت، گوهرهاي ارزنده برگرفت، هديه هاي فراوان برگزيد، آنها را در صندوق نهاد و دو صندوق هم پر از سرب و ارزيز كرد. ديگي از روي دربار جواهر نهاد، دو الاغ هم فراهم كرد، خود و سردارانش به لباس خر بنده ها درآمدند و جامه گليم پوشيدند
روي بارها هم زر و سيم نهادند و از بيراه به سوي دژ روانه شدند و آن دو روستايي جوان را كه راهنماييش كرده بودند نيز به همراه خود بردند. چون به نزديك دژوازه دژ رسيدند نگهبان دژ را پيش خواند. به دروازه دژ شصت مرد نگهباني مي كردند كه پرستاري كرم نيز با ايشان بود
يكي از آنها فرياد كرد در صندوقت چه داري. اردشير پاسخ داد: همه گونه كالايي در بار دارم. جامه، زينت، ديبا، دينار، خز و گوهرها. پرسيد كيستي؟
پاسخ گفت: بازرگاني خراساني ام با خستگي تا اينجا آمده ام. از بخت كرم مال فراوان دارم. خرسندم كه تا تخت كرم پيش آمدم. اگر بيش از اين كرم را بپرستم روا باشد. چه از بخت او بود كه زندگي من بسامان رسيد
نگهبانان خوشحال شدند و در دژ را باز كردند. اردشير و يارانش با ده خر وارد حصار شدند. چون در دژ پشت سرشان بسته شد اردشير بارها را زمين گذارد و به هر كدام از نگهبانان چيزي بخشيد. بعد سفره اي گسترد و خود به خدمت ايشان ايستاد، در صندوقي را گشاد جام شرابي پر كرد و به هر يك از آنها داد اما هيچ يك از آنها نخوردند و گفتند ما نگهبان كرم هستيم و از غذاي او يعني شهد و شير و برنج و سبزي يعني چون او خود را سير مي كنيم و از خوردن شراب معذوريم
غذاي ما فقط برنج است و شير. اردشير گفت: اتفاقاً من برنج و شير فراوان آورده ام و نيت كرده ام سه روز غذاي كرم را شخصاً تقديم كنم تا جاه من در جهان افزوده شود
شما مي توانيد سه روز به راحتي مي بخوريد و روز چهارم در اينجا بازاري برپا مي كنم و هر مالي كه به همراه آورده ام به اقبال كرم در آنجا مي فروشم. آن شصت نفر خوشحال شدند و گفتند چه بهتر اين افتخار از آن تو باشد. ياران اردشير سر كوزه هاي شراب را گشودند و

بخوردند چيزي و مستان شدند
پرستندگان مي پرستان شدند   
  
چون بي هوش افتادند اردشير سرب و ارزيزها را در آن ديگ رويين كه آورده بود ريخت، زير آن آتش افروخت و سرب را گداخت. چون هنگام غذا دادن كرم شد سرب و ارزيز جوش آمده را در گلوي كرم ريختند. كرم ناتوان شد و گلوي او با صدايي وحشت آور از درون تركيد
اردشير بيرون آمد، اول آن شصت نفر مست را از ميان برد. و بعد در دژ آتش افروختند. ديدبان ها نزد شهرگير رفتند و گفتند اردشير پيروز شد. شهرگير سپاه را حركت داد تا به پاي دژ رسيد. هفتواد آگاه شد به باروي دژ رفت كه با اردشير روبه رو شد. اردشير به شهرگير گفت: مواظب باش هفتواد فرار نكند. اگر بگريزد چيزي در دست تو نخواهد ماند، اما بدان كه من كرم را سرب در گلو ريختم و مرد. ايرانيان خوشحال شدند، و

سوي لشكر كرم برگشت باد
گرفتار شد در زمان هفتواد

شاهوي هم به دست سپاه افتاد. اردشير گفت: آن دو بدخواه را از ميان بردند تا مردم فقط خداي يگانه را
بپرستند



[ پنج شنبه 9 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]