اسلایدر

داستان شماره 1512

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1512

داستان شماره 1512


باز فرستادن رستم بهمن را به ايران


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و یکم داستانهای شاهنامه

بهمن همچنان در زابلستان ماند و رستم به او سواري و فنون جنگ و شكار آموخت. به راز و رمز مي و بزم و گلستان آشنايش كرد و از پسرش فرامرز نيز گرامتر داشت
چون چند سالي گذشت، رستم نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از آفرين بر شاه، از بي گناهي خود در مرگ اسفنديار و اينكه تا آخرين دم او را پند داده و از جنگ برحذر داشته سخنها راند و گفت كه بهمن را به هنرهاي شاهان آراسته ام و توشه اي از پند و خرد برايش اندوخته ام، پس اگر شاه پوزش مرا بپذيرد من نيز با همه گنج و خواسته خود، از دل و جان در خدمتت خواهم بود. چون نامه به گشتاسپ رسيد و پشوتن گواهي داد كه تهمتن با اندرز از اسفنديار خواسته تا دست از جنگ بردارد، گشتاسپ خشنود شد و پوزش او را پذيرفت و در پاسخ، نامه اي به رستم نوشت كه: به دانش و پرهيز نمي توان از گزند زمانه رهيد

ز گردون گردان كه يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نه گشت
تو آني كه بودي و زان بهتري
بهند و بقنوچ بر مهتري 
   
پس آنچه از من بخواهي از تخت و تيغ و كلاه فروگذار نخواهم كرد
رستم از پاسخ شاه شاد شد و غم و اندوه را فراموش كرد و باز مدتي گذشت تا بهمن شاهزاده اي شد بلند بالا، خردمند و با دانش. جاماسپ دانست كه پس از گشتاسپ، بهمن به شاهي خواهد رسيد. پس به شاه آموخت تا نامه اي چنين به رستم بنويسد كه:«از رنجها و زحماتي كه در پرورش بهمن برده اي بسيار از تو خشنوديم. اكنون هنگام آن است كه نواده گراميتر از جان را نزد ما باز پس فرستي.» و نامه ديگري نيز به بهمن بنويسد كه

كه ما را به ديدارت آمد نياز
بر آراي كار و درنگي مساز

چون اين نامه را خواندي درنگ مكن و در زمان به ايران بازگرد
رستم از خواندن نامه شاه شاد شد و در گنجهاي كهن را گشود و هداياي بسيار از خفتان، خنجر تا بر گستوان و تير و كمان و از كافور، مشك، عود و عنبر تا زر و گوهر و پارچه هاي زربفت، خدمتكاران و غلام بچگان پر از ياقوت را به بهمن سپرد و خود تا دو منزل او را همراهي كرد و نزد نيا بازش فرستاد
گشتاسپ چون نواده را ديد و او را بسيار شبيه پدرش يافت، به ياد پسر از دست رفته افتاد و اشك از ديده باريد و چون بهمن بسيار روشندل و دانا بود او را اردشير ناميد
اردشير يلي خردمند و دانا و يزدان پرست بود، با دستاني بلند كه چون قامت راست مي كرد، سر انگشتانش از زانو فراتر مي رفت. گشتاسپ اردشير را در هر هنر و فني آزموده و او را يلي همچون اسفنديار يافت. پس دل به او شاد كرد كه:اگر رويين تنم از دست رفت، بهمنم جاويد ماند

 



[ پنج شنبه 12 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]