اسلایدر

داستان شماره 1506

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1506

داستان شماره 1506

 

پيغام دادن بهمن رستم را


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و سی و پنجم داستانهای شاهنامه

بهمن از كوهي كه در پيش بود بالا رفت و از بلندي به نخجير گاه نگريست. از دور مردي را ديد به سان كوه بيستون، كه درختي چون ميخ بر. گوري زده به يك دست و جام مي به دست ديگر مشغول خوردن و نوشيدن است. فرامرز در پيشش بر پاي ايستاد. رخش در مرغزار به چرا مشغول بود. بهمن از ديدن پهلوان شگفت زده ماند

چنين گفت بهمن كه اين رستم است
و يا آفتاب سپيده دم است

بهمن ترسيد پدرش تاب كارزار با نداشته باشد پس چاره اي انديشيد و سنگي از كوه كند و بسوي رستم فرو غلتاند. زواره با ديدن آنچه پيش مي آمد خروشيد و رستم را از آمدن سنگ غلتان خبر كرد. اما رستم نه جنبيد و نه گور از دست نهاد، همان گونه كه نشسته بود پاشنه پا را بر سنگ زد و آن را از خود دور كرد. بهمن مبهوت از آنچه ديده بود بر اسب نشست و به شكارگاه آمد. رستم او را پذيرا شد و نامش را پرسيد چون دانست بهمن پور اسفنديار است او را در بر گرفت. بهمن نيز درود پدر و ايرانيان را داد و گفت اسفنديار در كنار هيرمند سراپرده زده و پيامي براي پهلوان فرستاده است
رستم او را بر خوان گسترده نشاند و گوري بريان با نان نرم برابر او نهاد، خود نيز چنانكه رسمش بود به خوردن گور ديگري مشغول شد. بهمن يك صدم آنچه پهلوان مي خورد، نتوانست از گور بريان بخورد. رستم خنديد و گفت: اي شاهزاده تو كه چنين كم خوراكي با چه نيرويي در جنگ نيزه مي زني و از هفت خان مي گذري. بهمن پاسخ داد كه شاهزاده بايد كم گو و كم خوراك باشد و جان بر كف در جنگ بكوشد رستم خنديد و گفت:«يزدان زور صد شير به من داده، مگر شير با خوردن يك گور سير مي شود. آن گاه پهلوان جام خود را به ياد مردان آزاده نوشيد و با بهمن از سفره برخاست
بهمن پيام اسفنديار را چنانكه از پدر شنيده بود يكايك به رستم باز گفت. پيلتن زماني به فكر فرو رفت و سپس گفت:«پيام پدرت را شنيدم و از ديدن تو شاد كام شدم، اكنون پاسخ مرا به اسفنديار برسان و بگو كه از پندهاي تو سپاسگزارم. اين آرزوي ديرينه من بوده است كه روزي بديدار تو مفتخر شوم و با هم به ياد شاه جامي بنوشيم
اكنون كه به آرزويم دست يافته ام بدون سپاه به نزدت خواهم آمد تا فرمان شاه را از تو بشنوم و اگر گناهكار باشم تن به كيفر دهم. اما اي تهمتن آيا پاداش رنجهايي كه برده ام و نيكوييهايي كه كرده ام در بند شدن است؟ سخنهاي ناخوش را از من دور دار و در پي نا ممكن مباش كه تاكنون كسي بند بر پاي من نديده است. دست از اين كين و خشم بردار، به خانه من بيا و با سپاهت مهمان من باش، تا زماني به شادي كنار هم باشيم و به شكار بپردازيم و چون هنگام بازگشت فرا رسيد من در گنجهاي كهن را باز و همه را نثار تو مي كنم و پس از آن با هم نزد شاه مي رويم تا من به پوزش و فروتني خشمش را فرو بنشانم، سر و پا و چشمش را ببوسم و دليل گناه و كيفرم را بپرسم

بازگشتن بهمن


بهمن با پيام رستم نزد پدر بازگشت، رستم نيز مدتي در راه ماند و سپس به زواره گفت:«نزد زال به زابلستان برو و ايوان را براي پذيرايي اسفنديار آراسته كن و دستور ده تا خورشهاي فراوان فراهم آورند كه او پسر شاه است و يلي نامدار. گر چه پر كينه و جنگ طلب نزد ما آمده ولي اگر از او اميد آشتي ببينم گنج و گوهرم را به پايش مي ريزم و تاج ياقوت بر سرش مي نهم اما واي اگر در آشتي را ببندد كه پاسخش همين كمند تاب داده خواهد بود
آن گاه رستم سوار رخش شد و آشفته و دمان تا لب هيرمند تاخت. از آن سو بهمن نزد پدر آمد و پيام رستم را داد و گفت: «اينك پهلوان بدون گرز و سلاح تا لب هيرمند آمده.» به ديدار شاه آمدستش نياز ندانم چه دارد به دل با تو راز شاهزاده جوان از دلاوري و نيروي رستم چنان با آب و تاب تعريف كرد كه اسفنديار بر آشفت و گفت:«مگر تو پهلوان و زورمند نديده اي كه رستم به نظرت پيل جنگي آمده

 



[ پنج شنبه 6 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 10:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]