اسلایدر

داستان شماره 1474

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1474

داستان شماره 1474

 

گرفتارشدن افراسياب به دست هوم عابد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 


 

 

 

قسمت صد و سوم داستانهای شاهنامه

 

 

 

اي فرزند! افراسياب پس از جنگ و گريزهاي بسيار و شكست هاي پي در پي از ايرانيان ، از بيم جان آواره كوه و بيابان شد و سرگردان ، همه جا را مي گشت . نه جاي خواب داشت و نه ايمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسيد. در آنجا غاري يافت برفراز كوهي بلند نزديك به دريا كه نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شير بر دامنه اش گذر . شاه بيچاره كه آن غار را چنين دور از همگان ديد ، از بيم جان به آن پناه برد و زماني چند با دل پر خون و پشيمان از كرده هاي خود در آنجا بسر مي برد
در آن روزگار زاهدي بود به نام هوم از نژاد فريدون كه او نيز ترك يار و ديار كرده و در آن كوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز براي پرستش يزدان به بالاي كوه مي آمد و با خداي خود راز و نياز مي كرد . روزي از روزها كه هوم نيايش كنان در آن كوهسار مي گشت ، ناله جانگدازي از غار شنيد . نزديكتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش كسي از ميان غار شنيده ميشد كه به تركي مي گفت :« اي برتر از برتري و اي جهان آفرين! منم ، بنده پر گناه تو كه با بيچارگي به تو پناه آورده ام . يا تاج و تخت ختن را بار ديگر بر من ببخشاي و ياري ام ده تا گنج و سپاهم را باز يابم و يا جانم را بستان و مرگم ده كه مرگ از اين زندگي پر رنج خوشتر است . آه و دريغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم
اين مي گفت و زاري مي كرد و با خود مي گفت :« اي ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . اي كه همه چين و توران به فرمانت بودند و پيمانت بهر جا رسيده بود ، كجاست آن همه زور دليري و فرزانگي ؟ كجايند آن مردان جنگي و بزرگان كه در برابرت بپاي بودند . كو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشكركشي هايت چه شد و موبدان و راهنمايانت كجا رفتند ؟ چه بر سر كاخها و دژهاي بلندت آمد كه اكنون به اين غار تنگ پناه آورده اي ؟» هوم از شنيدن آن حرفها و ناله ها دانست كه مرد پنهان شده در غار ، بايد افراسياب باشد كه بر روزگار گذشته مي نالد و با خود سخن ميگويد . پس دست از نيايش برداشت و كمندي را كه به جاي زنار بر پشمينه خود مي بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسياب هوم را ديد از جاي جست و با او در آويخت و مدتي آن دو با هم گلاويز شدند تا آنكه هوم بر افراسياب چيره شد و بر زمينش افكند . دو دستش را با كمند بست و كشان كشان از غار بيرونش آورد
همچنان كه هوم بازوي افراسياب را بسته و او را در پي خود ميكشيد افراسياب گفت :« اي مرد خدا! چه از من ميخواهي ؟ مگر من كيستم ؟ من بازرگاني درم از دست داده ام كه از درد و رنج به اين غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها كن تا در اين غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بيدادگري بودي كه با يزدان ناسپاسي كردي و خون برادرت اغريرث را بر زمين ريختي ، تو نوذر را كشتي و سياوش بي گناه را سر بريدي . آن زمان چنين روزي به يادت نبود ؟
افراسياب از شنيدن سخنان هوم هراسان شد و با زاري و لابه گفت :« اي مرد زاهد! آيا مي تواني در تمام جهان بي گناهي را پيدا كني ؟ من تقديرم چنين بود كه ديگران از من رنج و گزند ببينند . گرچه ستمكاره ام ولي تو بر من ببخشاي، چه اكنون بيچاره ام . مرا اينگونه كشان كجا مي بري ؟ قدري بايست و آن را سست كن كه بند كمندت آزارم ميدهد و استخوانم را مي شكند . تو با اين سختي كه با من روا ميداري ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهي داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند كمند را كمي سست كرد كه ناگاه افراسياب خود را پيچيد و از بند رهانيد و ناگهان در آب جست و ناپديد گرديد و هوم عابد ، شگفت زده بر جاي ماند
اي فرزند! در آن روزها گودرز و گيو همراه كيخسرو و كاوس به آتشكده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه مي گذشتند . ميان راه هوم عابد را ديدند كه كمند در دست ، با ديدگاني حيرت زده به دريا خيره شده است . با خود انديشيدند : مگر اين مرد پرهيزگار نهنگي در دام صيد كرده است كه چنين شگفت زده بر آب مي نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسيدند . هوم آنچه را كه گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم كه خروش و زاري افراسياب را شنيدم ، دل روشنم آگاه شد كه اين ريشه كين را من از جهان خواهم گسست . اما وقتي او را خوار بر روي زمين مي كشيدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه مي كرد و من كمي بندش را سست كردم كه ناگهان از چنگم گريخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنيدن اين داستان بسوي آتشكده شتافت . پس از نيايش بر آتش ، آنچه را كه ديده و شنيده بود با كيخسرو و كاوس در ميان نهاد . شهرياران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ايوان آذرگشسب ، بسوي جايگاه هوم عابد شتافتند
كيكاوس و كيخسرو به نزديك هوم رسيدند و بر آن مرد زاهد آفرين خواندند. هوم نيز برآنها آفرين كرد و داستان افراسياب را بر آنها بازگفت و افزود :« اين سروش خجسته بود كه راز را بر من آشكار كرد و من افراسياب را در غار يافتم . ولي او اكنون در آب ناپديد شده و چاره كار آنست كه فرمان دهيد تا برادرش گرسيوز را كه در زندان است ، به آنجا آورده و در جزيره اي كه كنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادري افراسياب بجنبد و از آب بيرون آيد .» شاه با شنيدن سخنان هوم ، در نهان به يزدان ناليد ولي دستور داد تا گرسيوز فتنه گر را پاي در بند به آنجا آورند و دژخيم، چرم گاو بر كتف او دوخت تا پوستش را دريده و او را به ناله آورد . لحظه اي بعد گرسيوز زنهار خواست و يزدان را به ياري طلبيد
افراسياب كه بانگ ناله برادر را شنيد ، شناكنان خود را به خشكي رسانيد و آنچه را ديد بدتر از مرگ يافت . گرسيوز تا برادر را ديد با ديدگاني خونبار ، فغان كرد كه :« اي شهريار جهان و اي تاج مهان! كجاست آن تاج و گنج و سپاه و كو آن دانش و زور دست ؟ چه كردي آن كمان و كمندت را كه ديو و جادو مي بست و كجا شد آن جام و كامت كه اكنون نيازت بدريا افتاده ؟» افراسياب نيز از ديده خون باريد و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اكنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببين كه نواده فريدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است كه تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست ميدرند .» همان زمان كه افراسياب و گرسيوز سرگرم زاري و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزيره به آنان رسانيد . كمد را دور سر چرخانيد و بر سر افراسياب افكند او را به بند آورد و به خشكي كشاند . پس دست و پايش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانكه گوئي با باد پرواز كرده

 

 



[ چهار شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]