اسلایدر

داستان شماره 1447

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1447

داستان شماره 1447

 

شکار رفتن رستم و رسیدن به شهر سمنگان


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هفتاد و ششم داستانهای شاهنامه


و اما قصه رستم و سهراب

 


روزی رستم ناراحت و اندوهگین بود ، پس فکر شکار کرد . آنگاه کمرش را بست و تیردانش را پر از تیر کرد و بسوی مرز ثوران حرکت کرد . وقتی نزدیک مرز رسید بیابانی را پر از گور خر دید و بسیار خوشحال شد و اسبش که نامش رخش بود به حرکت در آورد و با تیر و کمانی که همراه داشت چند گورخر شکار کرد و بعد مقداری خار و خاشاک و شاخ و برگ درختان را جمع آوری کرد و با آنان آتشی عظیم درست کرد . بعد درختی را از جایش کند و گورخری را بر آن سیخ کشید ، وقتی گورخر بریان و پخته شد تمام آنرا خورد بعد از مدتی خواب بر چشم هایش چیره شد و به خواب فرو رفت
در موقعی که رستم در خواب عمیق فرو رفته بود عده ای از سواران تورانی که از نزدیکی او گذر می کردند رخش را که در حال چریدن بود به همراه خود بردند
رستم از خواب بیدار شد ، هر چه به اطرافش نگاه کرد اثری از رخش ندید. بسیار مضطرب و پریشان شد ، پس برخاست و شروع کرد به جستجو ، اما هر چه اطراف را گشت نتیجه ای نگرفت . پس قدری تامل کرد در حالیکه با خود فکر می کرد این سخنان را بر لب جاری می کرد
اکنون که پیاده می روم و بدون اسب ، مردم چه فکری دربارۀ من می کنند ؟ آنان مرا بی عرضه فرض می کنند که نتوانستم از اسبی نگهداری کنم . اکنون باید بروم و فکر چاره ای کنم
پس بعد از گذشتن این افکار ، راهی شهر سمنگان شد. سلاحش را بر کمر بست و بدنبال نشانی از رخش براه افتاد در حالیکه بسیار نا امید و پریشان بود . رستم بعد از مدتی که مسافتی را پیمود به شهر سمنگان رسید . خبر ورود رستم را به شاه سمنگان دادند ، آنگاه شاه سمنگان به اتفاق بزرگان به استقبال و پذیرایی رستم آمدند . بعد از خیر مقدم به رستم ، او را به کاخ بردند و سبب ناراحتی وی را جویا شدند . رستم به آنان گفت که اسبش را ربوده اند و بدنبال نشانی از رخش تا نزدیکی این شهر آمده و اگر اسبش پیدا نشود رودی از خون جاری می کند . شاه سمنگان بعد از شنیدن سخنان رستم به او گفت
جان و مال ما در اختیار توست ، ما همه گوش به فرمان تو هستیم ای نیرومند دلاور ، کسی جرات ندارد که به توچنین جسارتی بکند . تو امشب را مهمان ما باش و خوش بگذران و غم و اندوه را از دلت بیرون کن که انشاءالله تا فردا رخش ات پیدا می شود.
رستم وقتی که چنین سخنانی را از شاه سمنگان شنید گمان و تردیدش نسبت به آنان برطرف شد و خوشحال و شادمان شد. شاه سمنگان هم مجلس جشنی بر پا کرد و دستور داد که سفره ها بیاورند . جامها را پر از شراب کردند و نوازندگان نواختند و آن شب را به افتخار رستم به شادی گذراندند
رستم ، چون نیمه های شب شد خواب بر چشمهایش چیره گردید ، پس برای او رختخوابی که آغشته شده بود به عطر و گلاب آماده کردند و رستم را به آن مکان راهنمایی کردند ، آنگاه رستم بسوی بستر خویش رفت و به خواب فرو رفت

 

 

 



[ سه شنبه 7 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]