اسلایدر

داستان شماره 1444

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1444

داستان شماره 1444

 

 


نبرد کی کاووس با شاه ملازندران

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و سوم داستانهای شاهنامه



نامه كي كاووس به شاه مازندران


چون شب فرارسيد سپاه ايران دست از كشتار باز كشيدند. كاووس گفت« ديوان مازندران به كيفر خود رسيدند و بيش از اين شايسته نيست خون آنانرا بريزيم. اكنون بايد مردي خردمند و هوشيار را نزد شاه مازندران بفرستيم و او را بفرمانبرداري بخوانيم.» پس كاووس دبيررا فرمان داد تا نامه اي گويا به شاه مازندران نوشت و بيم و اميد در آن نشاند كه «اي گرفتار خود كامي و غرور، تو با ديوان و جادوان همداستان شده اي و به بدي و بد بيني گرائيده اي . بايد بداني كه اگر بدكنش باشي جز بدي نخواهي ديد. اما اگر دادگري و پاكديني پيشه كني بهره تو نيكي و آفرين خواهد بود . مي بيني كه يزدان با ديوان و جادوان تو چه كرد . اكنون اگر خرد رهبر تواست و مي خواهي در امان باشي بي درنگ تخت مازندران را بگذار و به كهتري به درگاه ما بيا و باج بپرداز، مگر اين فرمانبري تخت مازندران را براي تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و ديو سفيد تو نيز دل از جان بر گير
آنگاه كي كاووس فرهاد را از دلاوران نامدار ايران بود بر گزيد و نامه را به او سپرد تا بشاه مازندران برساند. فرهاد چون نزديك شهر نرم پايان رسيد بشاه مازندران خبر فرستاد كه از كاووس پيام آورده است . شاه مازندران گروهي از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزيد و سپاهي گران بيرون كشيد و آنها را دلير كرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اينان با چهره اي دژم فرهاد را پذيرنده شدند. چون نزديك رسيدند يكي از پهلوانان دست فرهاد را به تندي در دست گرفت و بيفشرد تا او را رنجه كند . فرهاد خم به ابرو نياورد و درد را آسان پذيرفت. وي را نزد شاه بردند. چون نامه كاووس را خواند واز دستبرد رستم و كشته شدن پولاد غندي و بيد و ارژنگ وديو سفيد آگاه شد دل در برش زار گرديد و جانش پر انديشه شد و با خود گفت « اين رستم آفتي گزنده است و جهان از وي امان نخواهد يافت.» سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت . روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به كاووس بگو « اي شاه نو خاسته بي خرد ، تندي و خامي تو نمي گذارد هماورد خود را بشناسي و گرنه چگونه از چون مني با چنين بر و بوم و دستگاه مي خواستي كه به بارگاه تو بيايم؟ مرا هزاران هزار لشكر جنگاور است و هزارو دويست پيل جنگي دارم كه از آنها يكي در لشكر تو نيست . تو آماده كارزار باش كه من به پيكار باتو كمر بسته ام و بزودي با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشكرت بيرون خواهم راند


پيام بردن رستم


چون اين پيام به كاووس و رستم رسيد و فرستاده شكوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت « پيام بردن نزد شاه مازندران كار من است. بايد نامه اي چون تيغ برنده نوشت و بمن سپرد تا من به وي برسانم و با گفتار خود خون در مغز وي بجوشانم.» كاووس آفرين گفت و فرمان داد نامه نوشتند كه« اي شاه خود كامه، سخنان بيهوده گفتي و به بي خردي دم زدي. اكنون يا سرت را از ين فزوني تهي كن و بنده وار نزد من آي و يا لشكري چون دريا به مازندران خواهم كشيد و جوي خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمه كركسان خواهم كرد
رستم بر رخش نشست و با نامه كاووس روبراه گذاشت. ديگر بار لشگري از مازندران پيش رفت تا بيم در دل فرستاده كاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشكر افتاد، درختي پر شاخ بر كنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندي پيچاند. درخت از بيخ و بن از زمين كنده شد . آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبين در دست گرفت و بر سر لشكر مازندران انداخت. چندين سوار بر زير آن فرو ماندند . پيشرو لشكر كه از پهلوانان نامدار بود به رستم نزديك شد و براي آنكه زور به رستم بنمايد دست او را در دست گرفت و سخت فشرد . رنگ از روي پهلوان پريد و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد . لشكر مازندران در كار رستم خيره ماندند . سواري خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامي خود « كلاهور» را پيش خواند و كلاهور دليري جنگجو و نيرومند و چون پلنگ غران پيوسته و در جستجوي پيكار بود. شاه گفت:بايد نزد اين فرستاده بروي و با هنر نمائي خود آب در ديدگان او بياوري و او را شرمنده سازي. .» كلاهور چون نره شيري پيش تاخت و روي دژم كرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بيفشرد، چنانكه دست رستم همه كبود شد. اما رستم روي نپيچيد و چنگ كلاهور را چنان در دست فشرد كه ناخن هاي آن فرو ريخت. كلاهور با دست آويخته و ناخن هاي ريخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت« چنين دردي را پنهان نميتوان داشت و ما را با چنين پهلواني ياراي جنگ نيست. بهتر آنست كه در آشتي بكوشي و باج بپذيري و اين رنج را بر خود آسان كني.» آنگاه رستم دمان از راه رسيد . شاه مازندران او را در بارگاه خود جائي به سزا داد و از كاووس و لشكر ايران و نشيب و فراز و رنج راه جويا شد. سپس پرسيد كه « آيا تو كه برو بازويي چنين نيرومند داري رستمي؟» رستم گفت « من چاكري از چاكران رستمم ، اگر خود در خور چاكري وي باشم. جائي كه او باشد من كيستم؟ رستم پهلواني بي مانند است


جهان آفرين تا جهان آفريد
چو رستم سر افراز نآمد پديد
يكي كوه باشد برزم اندرون
از آن رخ و گرزش چه گويم كه چون
چو او رزم سازد چه پايد گروه؟
كند كوه دريا و دريا چو كوه
به تنها يكي نامور لشكرست

پيام آوري را نه اندر خور است

اما رستم پيام داده است كه اگر خردمندي تخم زشتي مكار و فرمانبري پيشه كن كه اگر از شاه ايران اجازه داشتم يك تن از لشكرت را زنده نمي گذاشتم.» آنگاه نامه كاووس را به وي داد. شاه مازندران چون پيغام را شنيد و نامه را ديد خيره شد و بر آشفت و به رستم گفت « اين چه گفتگوي بيهوده است كه كاووس مرا نزد خود مي خواند. به كاووس بگو كه هر چند تو سالار ايرانيان باشي من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه وزر و گوهر از تو بيشتر دارم . زنهار انديشه بيهوده بخود راه مده و در پي تخت شاهنشاه مباش. عنان بگردان و به كشور خود باز گرد، كه اگر با سپاه خود از جاي بجنبم و آهنگ جنگ كنم ترا يكسره از ميان بر خواهم داشت . اما به رستم نيز پيامي از من ببر و بگو اي پهلوان ، مگر از كاووس چه نيكي بتو ميرسد كه كمر بخدمت او بسته اي؟ اگر در فرمان من باشي ترا صد چندان پاداش ميدهم و ترا در ميان يلان سر فرازي مي بخشم و از زر و خواسته بي نياز مي كنم
رستم در خشم رفت و گفت « اي پادشاه بي خرد، اگر بخت از تو بر نگشته بود چنين نميگفتي. . مگر رستم سر فراز نيازي به گنج و سپاه تو دارد؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گيتي همانندي ندارد. اگر باز چنين بگوئي تهمتن زبان از دهانت بيرون خواهد كشيد.» شاه مازندران از اين سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخيم گفت « اين فرستاده را بگير و بي درنگ گردن بزن.» دژخيم تا نزديك رفت رستم دست انداخت و او را پيش كشيد و يك پاي او را در دست گرفت و پاي ديگر او را زير پاي خود گذاشت و چون شير خشمگين وي را از هم دريد . آنگاه رو به شاه مازندران كرد و گفت « اگر از شاهنشاه ايران دستور مي داشتم با لشكرت كارزار ميكردم و سزاي ترا در كنارت مي گذاشتم. باش تا كيفر اين بد خوئي و گستاخي را ببيني.» اين بگفت و پر خشم از بارگاه بيرون آمد و شاه مازندران را خيره و بيمناك بر جاي گذاشت


جنگ رستم و جويا


چون رستم از مازندران بيرون رفت شاه مازندران بي درنگ بسيج جنگ كرد و لشكري انبوه بر انگيخت و سرا پرده از شهر بيرون كشيد و با ديوان و پيلان بسيار چون باد روبه سوي سپاه ايران آورد. از آن سوي رستم ببارگاه كاووس رسيد و ويرا از آنچه رفته بود آگاه كرد و گفت« باك نبايد داشت . بايد دليري كرد و برزم ديوان پيش رفت كه چون روز پيكار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ايشان بر خواهد آورد.» چيزي نگذشت كه آگاهي آمد كه سپاه مازندران نزديك رسيده است . كي كاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ كند. آنگاه سرداران سپاه را پيش خواند و فرمان داد تا لشكر را بيارايند. طوس را بر راست لشكر گماشت و چپ لشكر را بگودرز و كشواد سپرد و خود در دل سپاه جاي گرفت. تهمتن با تن پيلوارش پيشاپيش سپاه مي رفت. چون دو سپاه بهم رسيدند دليري از نامداران مازندران « جويا» نام گرزي گران بر گردن گرفت و چون شير غران به سوي لشكر كاووس تاخت و چنان نعره اي بر كشيد كه كوه و دشت را بلرزه در آورد و بيم در دل ايرانيان انداخت. بانگ زد كه كيست تا با من نبرد جويد . جوشن در برش ميدرخشيد و تيغ برنده اش خون ميجست. از سپاه كاووس آوازي بر نخاست. كاووس رو به پهلوانان و جنگجويان خود كرد و گفت « چه شد كه از نعره اين ديو چنين رنگ باختيد و خاموش مانديد؟ » باز پاسخي نيامد. گوئي سپاه از بيم جويا پژمرده بود. آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد كاووس راند و گفت « شاهنشاه چاره اين ديو را به من واگذار.» كاووس گفت« آري ، چاره اين با توست. ديگرا ن خاموش مانده اند . مگر تو ما را ازاين ديو بر هاني . جهان آفرين يار تو باد.» رستم رخش دلاور را بر انگيخت و گرد بر آورد و بانگ بر كشيد و چون پيل مست با نيزه اي چون اژدها بميدان تاخت. جويا گفت« چنين خيره از جويا و خنجر جان گدازش ايمن مشو كه هم اكنون مادر را بر تو سوگوار خواهم كرد.» رستم چون چنين شنيد نعره اي بر كشيد و نام يزدان را بر زبان آورد و چون كوه از جاي بر آمد. دل جويا از نهيب رستم از جاي كنده شد و ترسان عنان پيچاند و بسوي ديگر تاخت . تهمتن چون باد از پس او در رسيد و نيزه را بر كمر بند او راست كرد و بر وي زد. بيك زخم بند و گره از جوشن او فرو ريخت . او را زين بر داشت و چون مرغي كه بر زبان كشند وي را نيز بر نيزه كشيد و سپس بر خاك كوفت. لشكر مازندران خيره ماندند و چون سر دليران را كشته بر خاك ديدند بيم بر ايشان چيره شد

 



[ سه شنبه 4 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]