اسلایدر

داستان شماره 1440

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1440

داستان شماره 1440

خوان چهارم: زن جادو

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت شصت و نهم داستانهای شاهنامه

 

رستم پويان در راه دراز ميراند تا آنكه به چشمه ساري رسيد پر گل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته در كنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردنيها در آن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز در كنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنكه خوان ديوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نيز نوش كرد . سازي در كنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت
كه آوازه بد نشان رستم است
كه از روز شاديش بهره كم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و كوه است بستان اوي
همه جنگ با ديو و نر اژدها
ز ديو و بيابان نيابد رها
مي و جام و بو يا گل و مرغزار
نكردست بخشش مرا روزگار
هميشه بجنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان بجنگ اندرم

آواز رستم و ساز وي به گوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را بر صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد . رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين خواند و يزدان را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد . رستم تيز در او نگاه كرد و دريافت كه زني جادوست. زن جادو خواست كه بگريزد . اما رستم كمند انداخت و سر او را سبك به بند آورد . ديد گنده پيري پر آرژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از كمر گشود و او را از ميانه به دو نيم كرد

 

 



[ سه شنبه 30 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]