اسلایدر

داستان شماره 1427

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1427

داستان شماره 1427

رستم و كي قباد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت پنجاه و ششم داستانهای شاهنامه

 


چون رستم آماده پيكار با افراسياب شد زال لشكري از جنگيان شيردل فراهم آورد و با سپاهي رزمجو از زابلستان رو به افراسياب گذاشت . رستم، پهلوان جوان ، پيش رو بود و از پس او پهلوانان كهن ميامدند. بانگ طبل و كوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخيز را بياد مياورد
به افراسياب خبر رسيد كه زال با سپاهي دلاور بسوي وي ميايد. دژم شد و بي درنگ سپاه خود را بسوي ري كشيد. از آنسو لشكر زابلستان نزديك ميشد تا آنكه ميان دو لشكر بيش از دو فرسنگ نماند. آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « اي بخردان و كار آزمودگان ، ما لشكري انبوه آراسته ايم و در نيكي ورستگاري كوشيده ايم. اما دريغ كه تخت شاهنشاهي ايران تهي است و ايران بي سر و سرور و سپاه بي سالار است. از اينرو كارمان به سامان نميايد. بياد داريد كه پس از كشته شدن نوذر چون « زو» به تخت شاهي نشست چگون فراخي پديد آمد و جهان آسوده شد؟ اكنون نيز ما نيازمند پادشاهي با فره و خردمنديم و آنكه بشاهي درخور است پهلواني با فر و برز و دادگر و خردمند بنام كي قباد است كه از فريدون نژاد دارد


رفتن رستم از پي كي قباد


آنگاه زال رو به رستم كرد و گفت « فرزند، بايد تازان به البرز كوه بروي. كي قباد در آنجاست . پيام پهلوانان و بزرگان ايران را برسان و بگو كه تخت شاهنشاهي تهي است و سپاه جز تو را در خور شاهي نديدند. پس به پاد شاهي تو همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آراستند. هنگام آنست كه بي درنگ نزد ما آيي و به دستگيري ما بشتابي
رستم بي درنگ رهسپار البرز كوه شد. طلايه تورانيان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش بر آورد و در ميان دشمنان افتاد. چيزي نگذشت كه تورانيان بي تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو بگريز نهادند و خبر به افراسياب بردند و از رستم ناليدند. افراسياب در خشم فرو رفت و يكي از پهلوانان بي باك و زيرك خود« قلون» را پيش خواند و گفت « اين كار تو ست كه را ه را بر ايرانيان ببندي و اين پهلوان نو خاسته را از من برداري . اما هوشيار باش كه ايرانيان زيرك و فريب كارند و بنا گاه دستبرد مي زنند. هشدار تا فريب نخوري
از آن سو رستم پس ازآنكه طلايه تورانيان را شكسته و پراگنده كرد رو بسوي البرزكوه گذاشت. در يك ميلي كوه به جايگاهي سبز و خرم و با شكوه رسيد كه در آن تختي آراسته بودند و جواني فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهي از پهلوانان گرداگرد او به صف ايستاده بودند. چون رستم را ديدند بگرمي پيش دويدند و براي او شادي خواستند و گفتند « اي پهلوان، چون ازين جايگاه ميگذري مهمان مائي. نخواهيم گذاشت بي آنكه با ما مي بنوشي از اينجا بگذري.» تهمتن گفت « اي سروران، مرا كاري در پيش است كه بايد بي درنگ به البرز كوه بروم. جاي ماندن نيست


همه مرز ايران پر از دشمن است
بهر دوده اي ماتم و شيون است
سر تخت ايران بي شهريار
مرا باده خوردن نبايد بكار

گفتند« اكنون كه بايد به شتاب به سوي البرز بروي بگو تا در جستجوي كه هستي تا ما را رهنمون باشيم و ياوري كنيم، زيرا ما سواران مرز فرخنده ايم.» رستم گفت« من جوياي شاهزاده اي از نژاد فريدون بنام كي قبادم. اگر مي توانيد مرا به وي رهبري كنيد.» جوان فرهمندي كه سرور پهلوانان بود چون اين را شنيد گفت « من نشاني از كي قباد دارم . اگر از اسب فرود آيي و دمي با ما بنشيني و ما را شاد كني نشان وي را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامي از كي قباد شنيد بي درنگ از رخش بزير آمد و به گروه پهلوانان پيوست و لب رود جائي كه درختان سايه افگنده بودند در كنار سرور جوان بر تخت زرين نشست. دلير جوان جامي از باده بدست رستم داد و دست ديگر رستم را در دست گرفت و گفت « تو از من نشان كي قباد را پرسيدي . بگو كه اين نام را از كه آموختي؟
رستم گفت « من پيام آور گردان و دليران ايرانم. بزرگان ايران تخت شاهي را بنام كي قباد آراستند و پدرم زال زر كه سالار دلاوران ايران است مرا گفت كه شتابان به البرز كوه بيايم و كي قباد را بيابم و پيام بزرگان ايران را برسانم . اكنون تو اگر مي تواني نشان كي قباد را به من بسپار.» سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت « اي پهلوان، كي قبادي از نژاد فريدون كه ميجوئي منم
رستم چون چنين شنيد سر فرو برد و از تخت زرين به زير آمد و شاه را آفرين خواند

كه اي خسرو خسروان جهان
پناه دليران و پشت مهان
سر تخت ايران به كام تو باد
تن ژنده پيلان بدام تو باد

آنگاه درود زال زر و پيام بزرگان ايران را به وي باز گفت : كي قباد جام خود را به شادي تهمتن بر لب كشيد و تهمتن نيز جام خود را به نام كي قباد نوش كرد و نواي شادي بر خاست. آنگاه كي قباد گفت « شب دوشين به خواب ديدم كه دو باز سپيد خرامان بمن نزديك شدند و تاجي رخشان چون خورشيد بر سر من گذاشتند . از خواب كه بر خاستم دلم پر اميد بود . اين بزم را امروز از شادي آن خواب آراستم
تهمتن گفت « خوابت نشان پيام خداوندي است. كنون خيز تا سوي ايران شويم بياري نزد دليران شويم.» كي قباد چون آتش از جاي بر جست و بر اسب نشست و رستم نيز چون باد بر رخش بر آمد و شتابان روبه سوي سپاه ايران نهادند

 



[ سه شنبه 17 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]