اسلایدر

داستان شماره 1417

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1417

داستان شماره 1417

 

و سر انجام رستم به دنیا آمد


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت چهل و ششم داستانهای شاهنامه

چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گرديد و پيكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر مي شد، تا آنكه زمان زادن فرارسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند . زال با ديده پر آب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهام پر سيمرغ بياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وي در ميان گذاشت . سيمرغ گفت « چه جاي غم و اندوه است و چرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شير دل و نامجو خواهد آمد
كه خاك پي او ببوسد هژبر
نيارد به سر بر گذشتنش ابر
وز آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
زآواز او اندر آيد ز جاي
دل مرد جنگي پولاد خاي
ببالاي سرو به نيروي پيل
بانگشت خشت افگنده بر دو ميل

اما براي آنكه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده كني و پزشكي بينا دل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را بباده مست كنند تا بيم و انديشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهيگاه مادر را بشكافت و شير بچه را از آن بيرون كشيد. آنگاه تهيگاه را از نو بدوزد . تو گياهي را كه مي گويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بساي بر جاي زخم بگذار و پر مرا نيز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.»
سيمرغ پري از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سيمرغ همه را بكار برد و پزشك چيره دست هم آنگاه كه سيندخت خون از ديده مي ريخت كودكي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون كشيد

يكي بچه بد چون گوي شير فش
به بالا بلند و بديدار كش
شگفت اندرو مانده بود مرد و زن
كه نشنيد كس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش كردند. هنگامي كه خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق كرد
رستم از كودكي شيوه اي ديگر داشت . ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد . به اندك مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز كرد . در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. به بالا و چهره و راي و فرهنگ ياد آور سام يل بود. سام كه وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشكر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرين گفت و نوازش كرد و از نيرومندي و فرو يال او در شگفت ماند . چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد
رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنيد كه پيل سپيد زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را بر داشت و رو به سوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بيم مرگ است. رستم يكي را به مشت افگند و رو به ديگران آورد و همه ترسان از وي گريختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجير را در هم شكست و بسوي ژنده پيل تاخت

همي رفت تازان سوي ژنده پيل
خروشنده مانند درياي نيل
نگه كرد كوهي خروشنده ديد
زمين زير او ديگ جوشنده ديد
رمان ديد از و نامداران خويش
بر آن سان كه بيند رخ گرگ و ميش
تهمتن يكي نعره برزد چو شير
نترسيد و آمد بر او دلير
چو پيل درنده مر او را بديد
بكردار كوهي بر او دويد
بر آورد خرطوم پيل ژيان
بدان تا برستم رساند زيان
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
كه خم گشت بالاي كه پيكرش
بلرزيد بر خود كه بيستون
به زخمي بيفتاد خوار و زبون




[ سه شنبه 7 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]