اسلایدر

داستان شماره 1299

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1299

داستان شماره 1299

استغنای از خلق


  بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که اسکندر به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان انتخاب شد، از همه ی طبقات برای تبریک نزد او می آمدند. اما دیوژن، حکیم معروف یونانی، کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر خودش به دیدار او رفت، شعار دیوژن، قناعت استغنا، آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وقتی احساس کرد افراد فراوانی به طرف او می آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد خیره کرد، اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می آمد، نگذاشت و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد
اسکندر به او سلام کرد وگفت: اگر از من تقاضایی داری بگو. دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم، من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: «عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی کند
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن، حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت، پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که فیلسوف را مسخره می کردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مشو بهر قالی، زمین بوس کس

 

 



[ یک شنبه 9 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]