اسلایدر

داستان شماره 1144

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1144

داستان شماره 1144

داستان عاشقانه ایوب و سوری ( واقعی


بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان این داستان واقعی است و در اردبیل اتفاق

 

افتاده است.و الان هم هر دو در اردبیل زندگی میکنند

 

 

عکسهای سوری در اردبیل بیچاره پیر شده و تو اردبیل مونده

و بازم منتظر ایوبه خدا ایوب رو لعنت کنه

 

 

در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ و خوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع
و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد. پس از آن چند ماه تنها از راه دور و از راه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تا اینکه بعد از مدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد در این میان سوری چه میکند؟ سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماند و چند سالی در خانه می نشیند، اما هیچ خبری نیست! از هر مسافری خبر میگیرد. اما کم کم هر امیدی به ناامیدی پایان می یابد… تا اینکه سوری بیچاره بناچار بعد از پنج سال چشم به راه ماندن در اوج نا امیدی در پی عشق گم شده اش به راه می افتد و بار سفر می بندد… در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی و دور از چشم خانواده در لابه لای عده ای مسافر که عازم شهر بودند پنهان شد، خود را به جاده ی اصلی تهران تبریز رساند و به اتوبوسی که عازم اردبیل بود سوار شد.
از الموت تا اردبیل ،به دنبال نیمه ی گمشده
سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟ آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود، به شهر معشوق می رسد. او که نشانی ندارد چند روز وجب به وجب این شهر را به دنبالش می گردد سرانجام پیدایش می کند اما ای کاش پیدا نمی کرد! سوری با هزاران امید و آرزو زنگ خانه ای را بصدا در آورد…” (ببخشید اینجا خونه ی آقای ایوب… است ؟”) یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت در را باز کرد و به سوری گفت: من، همسر ایوب هستم! بفرمایید!… و از همه درد آورتر اینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان نداد و از گفتگو با وی خود داری کرد. گویی دنیا به دور سر سوری بیچاره چرخید. دختر آواره فهمید که جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،هم چنین ایوب بعنوان آموزگار در اداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارد اما ازدواج کرده ودیگر کار از کار گذشته است. سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟ سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد! عشق او زمینی نیست به راستی چه کند؟ او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد و از طرفی رو برگشتن به خانه پدری را ندارد! او تصمیم به ماندن می گیرد. روزها در خیابانها پرسه می زند و گدایی می کند و شبها در خرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابد آن هم درسرمای سخت اردبیل. هر روز دلدار خود را از راه دور و در گوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوز در قلب سوری زبانه می کشد و خاموش نشده است. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خود وفادار ماند و یک عمر با شرافت زندگی کرد. به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار، بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفا و پاکدل تندیس خوشتراش و خوشنما و نماد دلربا و جاودانه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است… او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد… سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند
دکتر عاصم اردبیلی از شاعران به نام اردبیل این ماجرا را در قالب شعری ترکی می سراید

 

جهنمده بیتن گول

گلی که درجهنم روییده
فلکین قانلی الیندن بیر آتیلمیش یئره اندی
از دست خون الوده فلک غدار به یه تکه زمین خشک افتاد
بیر فلاکت آنانین جان شیره‌ سیندن سودون امدی
از پستان مادر فلاکت و بدبختی شیر نوشید
بوللو نیسگیل شله‌ سین چیگنینه آلدی
یک کیسه پر از دلتنگی و حسرت را به دوش گرفت
تای توشوندان دالی قالدی
از امثال خود عقب افتاد
ساری گول مثلی سارالدی
مثل گل زرد پژمرده و پرپر شد
گونو تک باغری قارالدی
دلش از شدت غم وغصه ترکید
درد الیندن زارا گلدی
از دست غم و غصه جانش به لب رسید
گونو گوندن قارا گلدی
هر روزش بدتر از روز قبلش شده بود
خان چوبانسیز سئله تاپشیرسین اوزون
میخواست بدون خان چوپان(یک داستان فولکلوریک)خودش را به دست سیل بسپارد
یوردوموزا بیر سارا گلدی
یک سارا ی جدید به سرزمینمان وارد شد
بیر وفاسیز یار الیندن سانا گلمز یارا گلدی
ازدست یک یار بی وفا حال و روزش به روزگار غیرقابل توصیفی تبدیل شد
بیر یازیق قیز، جان الیندن جانا گلمز جانا گلدی
این دختر بینوا جانش از دست بی مهریها به لبش رسیده بود
کئچه‌ جکده “الموت” دامنه‌ سیندن بورایا درمانا گلدی
از دامنه های الموت گذشته و برای درمان درد دلش به اینجا اومده
بیر آدامسیز “سوری” آدلی
یک ادم بی کس به اسم سوری
الی باغلی، دیلی باغلی
دست بسته و زبان بسته
سوری کیم‌دیر؟
سوری کیه؟
سوری بیر گولدو جهنمده بیتیبدیر
سوری گلی هست که درجهنم روییده
سوری بیر دامجیب دی گؤزدن آخاراق اوزده ایتیبدیر
سوری قطره اشکیست که به محض چکیدن از چشم درگونه ها گم شده سوری یول یولچو سودور
سوری رهگذرجاده هاست
اَیری ده یوخ، دوزده ایتیبدیر
در بی راهه ها نه که درراه راست گم شده است
سوری، بیر مرثیه‌ دیر اوخشایاراق سؤزده ایتیبدیر
سوری مرثیه ایست که که درمیان هق هق مرثیه گم شده است
او کؤنول‌ لرده کی ایتمیش‌دی ازلدن
درمیان قلب هایی که از ازل گم شده بودند
اودو گؤزدن‌ ده ایتیبدیر
همینه که حتی از چشم ها هم نهان شده
سوری بیر گؤزلری باغلی
سوری یک چشم بسته
اوزو داغلی، سؤزو داغلی
داغ دیده ،حرفهایش سوزان
اولب هاردان هارا باغلی!
از کجا تا کجا گرفتارشده
بوشلاییب دوغما دیارین
همه دلبستگیهای خودش رو رها کرده
اوموب البته یاریندان
و با حسرت همه رو رها کرده
ال اوزوب هر نه واریندان
از همه چیزش دست کشیده
قورخماییب، شهریمیزین قیشدا آمانسیز بورانیندان
از بوران وحشتناک زمستان شهرمان نترسیده
نه قاریندان
نه از برفش
گزیر آواره تاپا یاندیریجی دردینه چاره، تاپا بیلمیر
آواره میگرده تا برای دردش چاره ای پیدا کنه اما نمیتونه
چوخ سئویر عشقی باشیندان آتا آمما آتا بیلمیر
خیلی تلاش میکنه تا عشق رو از سرش بیرون کنه اما نمیتونه
آووا باخ، آووچی دالینجا قاچیر آمما چاتا بیلمیر
غزال رو نگاه کن داره دنبال شکارچی میدوه! اما نمیرسه
ایش دؤنوب
ورق برگشته
لیلی دوشوب چؤللره مجنون سوراغیندا
لیلی درکوه و بیابان به دنبال مجنون میگرده
شیرین الده تئشه داغ پارچالاییر فرهاد اوتورموش اوتاغیندا
تیشه دردستان شیرین کوه میکند وفرهاد دراتاقش آسوده نشسته
تشنه لب قو نچه گؤر جان وئری دریا قیراغیندا
ببین غنچه تشنه لب کناردریا چگونه جان میدهد
وارلیغین سون اثری آز قالیر ایتسین یاناغیندا
اخرین آثار زنده بودن کم مونده از گونه هایش گم شود
سانکی بیر کؤزدی بورونموش کوله وارلیق اوجاغیندا
مثل آخرین زغال های آتش تبدیل به خاکسترشده است
کؤزه‌ ریر پیلته کیمین یاغ توکه‌ نیب‌ دیر چیراغیندا
مثل چراغ نفتی که روغن ریخته باشد روی فتیله اش
بوی آتیر رنج باغیندا
درباغ رنج قد میکشد
قوجالیر گنج چاغیندا
دراوج جوانی پیر می شود
بیر آدامسیز
یک آدم بی کس
سوری آدلی
به اسم سوری
الی باغلی
دستاش بسته
دیلی باغلی
زبانش بسته
سوری جان! اومما فلکدن
سوری جان! از دست فلک تعجب نکن
فلکین یوخدو وفاسی
فلک وفایی ندارد
نه قده‌ر یوخدو وفاسی
هرچقدر که بی وفاست
او قده‌ر چوخدو جفاسی
همونقدر هم جفاش زیاده
کؤهنه رقاصه کیمین
مثل رقاصه قدیمی
هر کسه بیر جوردی اداسی
برای هرکسی ادا و اطوارش فرق میکند برا هرکس
او آیاقدان دوشه‌نی
اون کسی رو که ازپا میفته
ایستیر آیاقدان سالان اولسون
میخواد اونو کاملا ازپا بندازه
او تالانمیش‌لاری ایستیر گونو گوندن تالان اولسون
اون کسانی که دچار درد شدن رو میخواد بیشتر از پیش گرفتار کنه
او آتیلمیشلاری ایستیر هامیدان چوخ آتان اولسون
اون کسانی که از زندگی پرت شدن رو میخواد بیشتر و بدتر به زمین بکوبه
او ساتیلمیشلاری ایستیر، قول ائدرکن ساتان اولسون
اون میخواد کسایی که فروخته میشن رو مثل غلامان زرخرید به فروش برسونه
نئیله‌مک قورقو بوجوردور
چه کنیم سرنوشت همینه
فلکین نظمی ازلدن اولوب اضدادینه باغلی
روال فلک از ازل برجمع بسته شدن اضداد منطبق بوده
قاراسیز آغلار اولانماز
بدون سیاهی ها سپیدی ها معنا ندارد
دره‌سیز داغلار اولانماز
بدون دره ها کوهها دیده نمیشوند
اؤلوسوز ساغلار اولانماز
بدون وجود مرده ها زنده بودن معنا ندارد
گک هر بیر گؤزه‌له، بیر دانا چیرکین‌ده یارانسین
باید که برای هر زیبارویی یک زشت رویی هم آفریده بشه
بیری اَنسین یئره گؤیدن
یکی از عرض به فرش برسه
بیری عرشه اوجالانسین
یکی در آسمان ها سیر کند
بیری چالسین ال آیاق غم دنیزینده
یکی در دریای غم دست و پا بزنه
بیری ساحلده سئوینج ایله دایانسین
دیگری در ساحل بیخیال و آسوده خیال به تماشا بایستد
بیری ذلت پالازین باشه چکیب یاتسادا آنجاق، بیری‌نین بختی اویانسین
یکی روپوش بدبختی رو برسرش بکشه و بخوابه تا دیگری بختش بیدار بشه
بیری قویلانسادا نعمت‌لره یئرسیز
اگر یکی دردریای نعمت غرق شده باشد
بیری‌ده قانه بویانسین
یکی هم خون دل بخورد
آی آدامسیز سوری آدلی
ای بی کس سوری نام
ساچلاریندان دارا باغلی
ای که از زلف هایت به دار آویخته شده ای
نئیله‌مک ایش بئله گلمیش
چه کنیم روال کارها چنین است
چور گلنده گوله گلمیش
ویرانی وقتی می آید برای گل زیبا و ضعیف می آید
فلکین اَیری کمانیندا اولان اوخ
تیری که در کمان کج فلک وجود داره
آتیلاندا دوزه دگمیش
وقتی پرتاب شد انگار به جای درستی خورده
دیلسیزین باغرینی دَلمیش
قلب زبان بسته را سوراخ کرد
اَیری قالمیش
کج میمونه
دوزو اگمیش
راست سرکج میکنه
اونو خوشلار بو فلک
این فلک خوشش می آید
ائل ساراسین سئللر آپارسین
سارای ایل ما را سیل ها ببرد
بولبول حسرت چکه‌رک
بلبل وقتی از سر حسرت نغمه خوانی میکند
گول ثمرین یئللر آپارسین
ثمره گلها را باد با خود ببرد
قیسی چؤللرده قویوب لیلی‌نی محمللر آپارسین
قیس را دردشت به حال خودرها کند و لیلی را خیالات با خود ببرد
خسرووی شیرین ایلن الاله وئرسین فرهادین قامتین اگسین
خسرو و شیرین دست به یکی کنند کمر فرهاد را بشکنند
باخاراق چرخ زامان نئشه‌یه گلسین کئفه دولسون، سوری‌لار سولسادا سولسون، بیبیری باش یولسادا یولسون،
با تماشا چرخ زمان از خوشی نشئه شود، کیفش کوک شود، اگر قرار به پژمردن سوری هاست بگذارپژمرده شوند،اگر کسی زلفش را هم بکند بگذار بکند.
سیسقا بیر اولدوز اگر اولماسا اولدوزلار ایچینده
اگر ستاره کم سویی دربین ستاره ها هم نباشد
بو سما ظولمته باتماز
این اسمان درظلمات غرق نخواهد شد
داش آتان، کول باشی قویموش داشینی اؤزگه‌یه آتماز
اونی که سنگ میندازه آدم بدبخت رو ول نمیکه سمت یکی دیگه سنگ بندازه سن یئتیش سون هدفه
اگر تو به هدفت برسی
اوندا فلک مقصده چاتماز
آن وقت فلک به مقصد نمیرسد
داها افسانه یاراتماز
دیگه افسانه ای به وجود نمی آورد
سوری… آی باشی بلالی
سوری… ای گرفتار بلاها
زامانین قانلی غزالی!
ای غزال خونین زمان
سوری بیر قوش‌دی خزان آیری سالیبدیر یوواسیندان
سوری پرنده ای است که پاییز اونو از اشیانه اش جدا کردی
ال اوزوبدور آتاسیندان
از پدرش(اصل ونسبش) دست کشیده
جوجه‌دیر حیف اولا سود گؤرمه‌ییب اصلا آناسیندان.
مثل جوجه میمونه اما حیف که اصلا شیرمادرش را ندیده
او زلیخا کیمی یوسف اییین آلمیر لباسیندان
اون مثل زلیخا بوی یوسف رو از لباسش نمیگیره
بونا قانع‌دی تنفس ائله‌ییر، یار هاواسیندان
به همین که درهوای یار تنفس میکنه قانع هست
درد وئره‌ن درده سالیب آمما خبر یوخ داواسیندان
اونی که دردرو میده اونو گرفتاردردها کرده ولی خبری ازدرمانش نیست
آغلاییب سیتقایاراق بهره آپارمیر دوعاسیندان
درحالی که حین گریه ضجه میزند از دعا و نیایش بهره ای نمیبرد
او بیر آئینه‌دی رسّام چکیب اوستونه زنگار
او مثل آیینه ایست که روزگار رویش زنگار کشیده
اوندا یوخ قدرت گفتار
قدرت گفتاری ندارد
اوزو چرکین، دیلی بیمار
صورتش زشت شده و زبانش از کار افتاده
گنج وقتینده دل‌آزار
در اوج جوانی دلش ریش شده است
گؤره‌سن کیم‌دی خطاکار؟
یعنی خطا کار کیست؟
گؤره‌سن کیم‌دی خطاکار؟
یعنی خطا کار کیست

 

 



[ شنبه 4 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]