اسلایدر

داستان شماره 108

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 108

داستان شماره 108

تلافی حسادت عمّه حسود توسط دختر زیبا روی

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»
«ابن ابی لیلی» گفت: «آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکارِ به او را کیفر نمایم. پرسیدم: «از دست چه کسی شکایت داری؟»
گفت: «از دختر برادرم.»
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند. وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمی کنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد. پس از جویا شدن جریان، گفت: «من دختر برادر این زن هستم و او، عمه من محسوب می شود. من کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش می گذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه می داد.
بالاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافقت می کند که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق بدست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.
هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت: «می دانی که من به تو بسیار علاقمند بودم و هستم. اینک چه خوب می شود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟»
من گفتم: «من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی.» و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. آیا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام؟

 



[ چهار شنبه 18 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]